-به خاطر خدا کرکس ولش کن بذار2دقیقه نبیندت. الان سکته می کنه.
-خفه شو خورشید. مطمئن باش به حسابت می رسم. در اولین فرصت باید در مورد کلمه به کلمه اعترافات اون موش نکبت عوضی واسهم توضیح داشته باشی وگرنه دعا می کنی که ای کاش هرگز متولد نمی شدی.
صدای هیچ کدومشون بالا نبود. خورشید هرچند از شدت نگرانی بی خود از خود و با اعصابی که مثل فنر تا حد امکان کشیده شده و آماده در رفتن و انفجار بود، ولی با صدایی آروم کرکس رو مخاطب قرار می داد. کرکس نه داد می زد نه پریشون بود. توی صداش همون قاطعیت و اطمینان تاریک همیشگی بود همراه با موج خطرناکی از تهدید که واقعا پرهیز ازش لازم بود، حتی برای خورشید. ترسش همون1لحظه بود که تکبال رو وسط زمین و آسمون دید ولی وقتی گرفتش دیگه توی نگاهش جز آرامشی خطرناک هیچی نبود. حتی نگرانی از حال افتضاح تکبال که انگار خیال درست شدن نداشت. کرکس با نگاهی آروم، بی حالت، سیر و ارضا شده از تماشای صحنه سرخ جنگ1زنده با مرگی دردناک و خونآلود، و با اینهمه به طرز بسیار خطرناکی خونسرد، از اون خونسردی ها که به جنون و بی شفقتی محض می زد، خورشید رو زیر فشار نگاه له می کرد. تکبال بی وقفه جیغ می کشید و جیغ می کشید و چنان ترسی توی صدا و نگاه و همه حال و هواش بود که انگار می رفت واسه همیشه روانش رو از دور خارج کنه. با اینهمه کرکس در کمال آرامش محکم بغلش کرده بود و اجازه نمی داد خودش رو از بین دست های قوی و محکمش پرت کنه پایین.
-تو رو به خدا کرکس داری می کشیش. بذار درستش کنم.
-لازم نکرده. جفت من زیر پر خودم درست میشه.
خورشید تحملش رو از دست داد و هوار زد:
-نمیشه لعنتی! نمیشه. مگه نمی بینی؟
کرکس ولی هیچ تغییری در حالت و در صداش نبود. همون طور آروم، خونسرد، بی شفقت، خشن، مطمئن، بیخیال و با لحن و نگاهی که داخلش خشمی آرام و بسیار خطرناک، از اون ها که هر عاقبتی می تونست داشته باشه موج می زد.
-خوب بذار نشه. فسقلی یا زیر دست من درست میشه یا اصلا درست نمیشه. تو هم دیگه بِبُر.
خورشید دیگه تسلط رو بیخیال شد و با تمام توانش داد زد:
-جونور روانی! پس دسته کم1غلطی کن اونهمه خون رو روی دست ها و پر هات نبینه. بجنب تا دق نکرده.
کرکس مثل کسی که در مورد پذیرش1پیشبینی از وضع هوا بحث می کردن، با بیخیالی شونه ای تکون داد.
-خوب این یکی رو باشه.
تکبال از اینهمه هیچی نمی فهمید جز فشار بازدارنده دست هایی که آشنا بود و نبود، دست های سرخی که سفت و سخت وسط سرخی تیره و وحشتناک نگهش داشته بودن و اجازه نمی دادن از اون جهنم فرار کنه و1لحظه بعد، چیزی به نرمی1دسته پر های بلند که راه نگاهش رو بست و دیگه سرخی رو ندید ولی هنوز جیغ می کشید. صحنه هایی که دیده بود با اومدن تاریکی زیر دسته پر همه جون گرفتن و انگار به ذهنش حمله کردن. کرکس بیخیال وحشت خورشید و حیرت بقیه و پریشونی شدید تکبال با همون آرامش همیشگی در حالی که جفت متشنجش رو نه از سر محبت، بلکه بیشتر برای مهار تلاش بی اراده و وحشتزدهش محکم بغل کرده بود و نوازش می کرد، همه چیز رو زیر نظر داشت و انگار نه انگار که تکبال بین دست ها و پر هاش در اعماق ترس شناوره.
-فسقلی!فسقلی آروم باش چیزی نیست. نترس من اینجام. طوری نیست خودم باهاتم. تو جات امنه عشق من! عزیز من عمر من! آروم باش. منم کرکس. اینجا امنه. تو چیزیت نمیشه. من می خوامت. فسقلی شیرینم! من خیلی می خوامت. می برمت آسمون. بالا، بالا، بالاتر. هیچی نیست که ازش بترسی. آروم باش فسقلی. عشق روانی خودم! آفرین کفترک عزیز من! کوچولوی شیرین خودم! تو احمق ترین شیرینی تمام جهان هستی. فقط هم واسه من. نه فسقلی! تو از اینجا هیچ کجا نمیری. اینجا می مونی. توی بغل خودم. جات واسه همیشه همینجاست. بفهم و فراموش نکن. عشق وحشی من! آروم باش آروم! همه چیز درسته. تا تو اینجایی همه چیزت درسته. به من گوش بده کفترک قشنگم! دیگه بس کن. آفرین! آفرین زبون نفهم دوست داشتنی من! می برمت آسمون. می برمت اون بالا گردش. اینقدر میریم بالا که دیگه دلت نخواد بری بالاتر. آروم باش فسقلی خودم! آره! آره همینطوری. آره! آفرین! آفرین درسته همین طوری. …
لحظه ها کند می گذشتن. جیغ ها و تلاش های تکبال کم کم فروکش کردن و به لرزش ها و هقهق شدیدی تبدیل شدن که کم کم خفیف و خفیف تر می شد ولی نه از سر آرامش. تکبال نه آروم، بلکه خسته و ناتوان از وحشت و از جنگ و از جیغ و از تحمل و از باخت، تسلیم دست های کرکس و تسلیم امنیتی که بهش می داد، امنیتی سرخ، تاریک، ترسناک، آهسته آهسته از حال می رفت. و دقایقی بعد، سکوتی به سنگینی شب های سیاه زمستون همه جا رو گرفت.
-کرکس!حالا چیکار کنیم؟
مشکی بود که با اشاره به جنازه موش روی شاخه با احتیاط و تقریبا زمزمه وار این رو می پرسید. کرکس بدون یکه خوردن سر بلند کرد و نگاهی به مشکی و نگاهی به لکه بزرگ تیره که حتی از اون فاصله دور هم به خوبی دیده می شد و نظری به خفاش های ساکت و مردد که عقب تر از مشکی ایستاده بودن انداخت.
-مال شما. اگر چیزی ازش باقی نموند که هیچ. اگر چیزی ازش باقی موند و به دردتون نخورد می خوام ازش1عبرت تر و تمیز و قشنگ بسازید واسه باقیشون.
مشکی همون طور بی حرف منتظر ایستاده بود. کرکس مهربون تر از چند لحظه پیش نگاهش کرد.
واسه چی تماشام می کنی؟ برید عشق.
مشکی بلافاصله برگشت و با حرکت دست به خفاش های منتظر علامت پیروزی نشون داد. کرکس خندهش گرفت و خفاش ها بیخیال نگاه کرکس از جا کنده شدن و با هلهله ای بی صدا به طرف شاخه خونآلود پرواز کردن. خورشید ترجیح داد دیگه نگاه نکنه. کرکس هم نه از سر نفرت بلکه از روی بی علاقگی شونه ای بالا داد و مشغول جفتش شد.
-اینجا نمون خورشید. این اطراف1چرخی بزن ببین دیگه دردسری نباشه.
-بسیار خوب ولی کرکس به خاطر خدا این…
-صدات رو بِبُر خورشید.
خورشید خواست حرفی بزنه ولی کرکس دستش رو به نشان سکوت بالا برد و با اشاره همون دست فرمان ترخیصش رو داد. همین کافی بود. خورشید بی حرف و بی تامل پرید و رفت و کرکس همراه تکبال که هیچ تعریفی نداشت به نوک سکویا پرواز کرد، وارد لونهش شد و در رو پشت سرش بست. از اینجا به بعدِ اون شبِ کرکس و تکبال رو کسی ندید ولی همه و همه با شناختی که از کرکس داشتن می دونستن اگر تکبال سریع درست و رو به راه نشه اون شب توی لونه بالای سکویا جو چندان امن و آرام نخواهد بود. و ظاهرا این موضوع برای کسی جز خورشید اهمیتی نداشت. برای خفاش ها این کاملا عادی بود و خورشید داشت از این بی تفاوتی دیوانه می شد. خفاش ها ولی درگیر این چیز ها نبودن. خفاش ها هرگز درگیر این چیز ها نبودن. برای خفاش ها تکبال چیزی بود که کرکس اون زمان بهش علاقه داشت و براشون فرقی نمی کرد دلیل این علاقه چیه. عشق، سرگرمی، تفریح، منفعتی از هر مدل، همین طوری بی خودی، … تکبال چیزی بود مثل همه چیز های تحت مالکیت کرکس. چه تفاوتی براشون داشت که باهاش چیکار کنه؟ مال خودش بود. مثل همه اون هایی که پیش از تکبال اومده و رفته بودن. البته همه معترف بودن که اون ها هیچ کدوم تا این مرحله پیش نرفته و جفت کرکس نشدن ولی خوب، چه فرقی می کرد؟ حتما این یکی جالب تر بوده و چه اهمیتی داشت که چه چیزی در1ماده کبوتر بی پرواز و پایین تر از سطح معمولی کرکس رو اینهمه جذب کرده که حاضر شده به عنوان جفت خودش بپذیردش؟ در حال حاضر تکبال1موجود عزیز بود و خفاش ها باید هواش رو نگه می داشتن. هر زمان هم که کرکس دلش می خواست این قاعده عوض می شد. و چه اهمیتی داشت که چه زمانی و به چه علت و کجا این قاعده عوض بشه؟ کرکس مجاز بود هر معامله ای دلش می خواد با هر چیز تحت مالکیتش کنه و چرا اون ها باید معترض می شدن؟ نمی شدن. اصلا دلیلی واسه اعتراض نبود. بله این قاعده دسته کرکس بود. تمام بینششون در مورد تکبال یا هر کس دیگه ای که می تونست جای تکبال باشه. تکبال شاید دیگه کم کم داشت می فهمید. خیلی زودتر از این ها باید متوجهش می شد. همون شبی که مشکی در کمال بیخیالی مثل همون زمان هایی که می بردش به دیدن کرکس، روی شونه سوارش کرد و بردش تا به کرکس عصبانی که نیت کشتنش رو داشت تحویلش بده و توی راه خیلی راحت و عادی باهاش حرف می زد. انگار نه انگار که داره واسه اعدامی قریب الوقوع می بردش. تکبال شاید کم کم داشت می فهمید چیزی رو که خورشید از مدت ها پیش می دونست. خیلی هم سعی کرده بود همراه خیلی چیز های دیگه به تکبال هم بگه تا اون هم بدونه ولی تکبال نخواسته بود که بشنوه. راستی دیگه چه چیز هایی بود که تکبال لازم بود بفهمه؟ تکبال نمی دونست. اون لحظه هیچ چیز نمی دونست جز ترسی مهار نشدنی که هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. با کرکس در حصار بالای سکویا تنها بود. کرکسی که ساعتی پیش با دست های خودش1زنده رو زجرکش کرده و با لذتی بی انتها و خطرناک جون دادن سخت و طولانیش رو تا دم آخر تماشا کرده بود.
-فسقلی!عزیز من! واسه چی رفتی توی دیوار؟
تکبال با آخرین توان از دسترس کرکس دور شد و با هرچی زور در جسمش باقی بود به کنج دیوار فشار آورد. مثل اینکه واقعا باور داشت که این طوری دیوار راه باز می کنه و می تونه در بره. کرکس زد زیر خنده. قاه قاه خندید. خنده هاش مثل همیشه بود و تکبال حس می کرد اون خنده ها همیشه همین طور سرشار از لذتی سرخ و جنون آمیز از مقاومت های همیشه بی نتیجه خودش بودن. و امشب این قهقهه ها حاکی از سرخوشی ارضای1روح خونخواه بود که هرچی دلش می خواست دیده و حسابی لذت برده و بدش نمیاد که باز هم ببینه و بجنگه و برنده بشه و…
-ازم نترس فسقلی. من خیلی خاطر خواهتم.
کرکس با قدم های بلند و سنگین اومد طرفش و تکبال بی اختیار خودش رو به دیوار زد و با صدای خفه و بی حال جیغ کشید. کرکس قاه قاه خندید. با2قدم بلند بهش رسید و مثل پر کاه1دستی از زمین برش داشت.
-کجا در میری جوجه عشق؟ از دست من هیچ کجا در نمیری. تماشاش کن! به نظرت اینطوری خلاص میشی؟ نمیشی. به جان خودت نمیشی. آروم بگیر1وجبی عزیز من! تو عشق نفهم خودمی. اگر می فهمیدی الان زمان و زور صرف دیوونه بازی نمی کردی. بس کن. نمی کنی؟ خوب باشه بس نکن. من اینطوری بیشتر می پسندم. باید دیگه فهمیده باشی.
تکبال حاضر بود واقعا کرکس پاره پارهش کنه ولی اون لحظه به طرف بستر پر نبردش. دست ها و پر های کرکس هنوز از خون سرخ بودن. همینطور تمام صحنه هایی که از نگاه تکبال می گذشتن. با آخرین حد قدرتش پر و بالی زد و خودش رو پرت کرد زمین. کرکس باز خندید و خندید. مثل آب خوردن تونست بگیردش.
-بیا اینجا ببینم! تو مثل اینکه امشب خیال داری حسابی تفریحم رو کامل کنی. ممنون!
تکبال داشت ذهره ترک می شد.
-نه! تو رو خدا! به خاطر خدا! کرکس! تو رو خدا! تو رو خدا تو رو خدا! کرکس نمی خوام نکن. تو رو به خدا! نه! تو رو خدا! تو رو بخدا تو رو به خدا! نمی خوام. تو رو خدا! نمی خوام. …
کرکس چنان قهقهه می زد که تکبال حس می کرد تمام لونه و تمام سکویا به لرزه در اومدن.
-نمی خوایی؟ منو نمی خوایی؟ مگه دست خودته عشقم؟ تو اصلا لازم نیست بخوایی. پیش از این هم بهت گفتم. زیر دست من تو لازم نیست چیزی رو بخوایی. من می خوام. جای خودم و جای تو.
تکبال با تمام وجودش می جنگید.
-نه!کرکس! تو رو به خدا! نه! نکن! نمی خوام. نه! …
کرکس بدون خشم، بدون توجه به تلاش های وحشتناک تکبال، با اطمینان و حوصله و صبوری1پیروز مسلم، کبوتر به شدت ناآروم و ترسیده رو محکم بغل کرد و خندید.
-واه خفه شو عشق من! حس شنیدن نق رو الان ندارم. ببخش ولی باید صدات رو بِبُرَم.
خورشید دیگه هرچی به در بسته چسبید جز ضجه های خفه و بدون کلام چیزی از تکبال نشنید. کرکس باهاش حرف می زد البته مطمئنا نه برای آروم کردنش و خورشید می دونست. لحن کرکس فاتح، پیروز و همراه مهری از نوع دیگه بود.
خورشید چند لحظه دیگه هم موند و شنید. حس کرد الانه که1دردسری واسه خودش درست کنه. از در بسته فاصله گرفت و خودش رو از بالای سکویا پرت کرد پایین. نزدیک زمین، خیلی خیلی نزدیک زمین، بال هاش رو تکون داد و سالم فرود اومد، در حالی که به شدت نفس نفس می زد. انگار مسافتی بسیار دور رو دویده و عاقبت هم می دید که دیر رسیده. خیلی دیر!.
ساعتی بعد، از موش بزرگ فقط1مشت استخون کاملا تمیز و سفید و صاف باقی مونده بود. شاخه رو هم انگار صیغل داده بودن. از تمیزی و صافی انگار سفید شده بود. خفاش ها تمام جنازه رو جز استخون هاش خورده و حتی خون های روی شاخه و استخون های باقی مونده رو میلیمتر به میلیمتر مکیده و لیسیده و پاک کرده بودن. خورشید اصلا به اونجا نزدیک نشد. بعد از پاکسازی شاخه خفاش ها سیر و پر همونجا دور هم نشستن. حالا وقت فکر کردن بود. سکوت سنگینی بینشون حاکم شد. هیچ کس حرفی نمی زد ولی همه می دونستن که بقیه بدون استثنا دارن به چی فکر می کنن. عاقبت تیزبین بود که سکوت رو شکست.
-خوب، شما ها چی فهمیدین؟
تکرو آهسته زمزمه کرد:
-به نظرم فهمیدیم که خورشید1ماجرا هایی با فسقلی داره.
تیزرو با همون زمزمه و تردید تکرو حرف رفیقش رو تکمیل کرد.
-و فهمیدیم که احتمالا خورشید این مدت در مورد فسقلی راست نگفته.
سکوت که ترک برداشته بود آروم آروم با بالا گرفتن زمزمه ها که بیشتر و بیشتر می شدن شکست.
-این ماجرا چی می تونه باشه؟
-مارها هم خواستن همین رو بفهمن.
-مارها رو ولش کن. ما چه جوری باید بفهمیم؟
-فسقلی رو گیر بیاریم و ازش بپرسیم.
-آره حتما! اون هم صاف بهمون میگه بله؟
-خوب نمی دونم ولی اگر ما1خورده بلد باشیم، …
-ببینم دیوونه می خوایی چیکار کنی؟ مثل اینکه یادت رفته فسقلی کیه؟ اون جفت کرکسه. جرات داری مهارت هات رو واسه حرف کشیدن ازش محک بزنی؟
-نه نه منظورم اصلا این نبود. من فقط، من فقط، فقط می خواستم بگم که، بگم که اگر ما بلد باشیم باهاش چجوری حرف بزنیم که بهمون اعتماد کنه…
-بسه دیگه. تو هم اینقدر نترس الان پس می افتی. طوری که نشده. باشه بابا فهمیدیم چی خواستی بگی. ولی من فکر می کنم اصلا باید بیخیال بشیم. اون موشه واسه نجات جونش جفنگ بافته.
-یعنی به همین سادگی؟ تو مطمئنی خوشبین؟
خوشبین سکوت کرد و بقیه هم در سکوت منتظر جوابش موندن. خوشبین مطمئن نبود. و عاقبت تیزپرک، جوون ترین و ناآروم ترین ماده خفاش دسته، بزرگ ترین سوال ذهن همه رو مطرح کرد.
-بچه ها یعنی ممکنه فسقلی هم مثل خورشید باشه؟ به نظر من که معنی گفته های اون موش چیزی جز این نبود. نظر شما چیه؟
خوشبین بی اختیار کشید عقب. واقعا مشتاق نبود یکی دیگه از اون مدل غیر معمولی در اطرافش داشته باشه. مشکی نکشید عقب ولی عمیقا به فکر فرو رفته بود. هیچ دلش نمی خواست به جواب این سوال تیزپرک فکر کنه. و همین طور هیچ دلش نمی خواست سوتی خورشید در مورد اون خورده چوب ها رو به یاد بیاره و مایل هم نبود به خاطر بیاره که وقتی در اوج درگیری با شاهین ها به بالای سکویا رسید چیزی نمونده بود با1نیروی عجیب که مثل آتیش بود ولی شعله نداشت گردش خون توی رگ هاش متوقف بشه در حالی که خورشید بی هوش کف لونه کرکس ولو شده و تکبال با پر های سیخ شده مثل تیغ های جوجه تیغی بهش حمله کرده بود. از این افکار بی اختیار به رعشه افتاد.
-مشکی!آهای مشکی معلومه حواست کجاست؟ تو چته؟
مشکی به شدت از جا پرید.
-هان؟ چی گفتی؟
-مشکی!حالت خوبه؟ تو چیزی می دونی که به ما نمیگی؟
-من؟ من از کجا باید بدونم؟ نه بابا من چیزی نمی دونم. راستش، خوابم میاد.
-خواب؟ اون هم الان؟
-خوب خسته ام چیکار کنم؟
-بس کنید. مشکی نظرت چیه؟
-در چه مورد؟
-مگه نمی شنیدی چی می گفتیم؟ در مورد سوال تیزپرک.
-سوال؟ آهان. من نمی دونم. اصلا من نمی فهمم مگه چه ایرادی داره اگر هم اینطوری باشه؟ خورشید رو ببینید که اینهمه توانایی های نامشخص و غیر معمول توی وجودش هست و چقدر هم این توانایی ها به کار میاد! چه ایرادی داره اگر یکی دیگه هم این مدلی بینمون باشه؟
-مشکی تو جدی اینطوری فکر می کنی؟ خورشید الان با ماست ولی هیچ فکر کردی اگر1زمانی به هر دلیلی دیگه طرفمون نباشه چی میشه؟ یا اگر1بار مثلا بهت خشم بگیره. از اون خشم های وحشی که فقط مخصوص خود خورشیده، مگه نمی بینی زمان هایی که خورشید اون طور عصبانی میشه ما همه در میریم؟ حتی خود تو؟ به نظرت این ها مثبت هستن؟ تازه این ها فقط چندتا مشکل خیلی کوچیک بودن که به نظر من رسید. از این ها گذشته، خورشید همین طوری هم بیشتر از اندازه ناشناخته و ترسناکه. تصور کن یکی دیگه هم اینطوری باشه. اون هم1کبوتر که واقعا ما اندازه خورشید نمی شناسیمش. کبوتری که پرواز نمی کنه ولی کار های مدل خورشیدی ازش بر میاد. این رو از هر طرف نگاهش کنی1000تا ایراد توی سر تا پاش هست. من که خوشم نمیاد.
بقیه به هم نگاه کردن. توی نگاه همهشون1چیز بود. با تیزبین موافق بودن. از حال و هوای مشکی کسی مطلع نبود. مشکی سکوت کرده و ترجیح داده بود به هیچ چشمی چشم ندوزه.
-تیزبین درست میگه. به نظر من باید هرچه سریع تر بفهمیم با چجور چیزی طرفیم. حد اقل بدونیم. من که فکر می کنم باید حتما1طوری دل فسقلی رو به دست بیاریم و کاری کنیم که باهامون حرف بزنه تا بفهمیم کجای کاریم.
تیزبین نگاهی بسیار خریدارانه به تیزپرک انداخت که از هیچ نظری پنهان نموند. البته جز مشکی که نگاه عمیق و متفکرش رو همه و همه دیدن.
-تیزپرک راست میگه من هم موافقم.
خنده ای زیر جلدی که رفته رفته داشت روی جلدی می شد جمع رو گرفت.
-بله که تو موافقی. نگی هم ما می دونیم. تو راحت باش.
تیزپرک به نشانه رضایت خندید. همه می دونستن که تیزبین خواهان تیزپرکه و همه آشکارا منتظر بودن تا دردسر کمتر بشه و در1فرصت مناسب که امید داشتن زودتر پیش بیاد، شاهد جفت شدن اون2تا با هم باشن. تیزبین عاقل و باریکبین و تیزپرک ناآروم و جنگخواه و بی نهایت شلوغ، در جنگ ها خشن، در شادی ها شاد، در انجام وظیفه کارآمد، در عشق ورزی توانا و در ابراز تمایل به عشق تیزبین و جلو افتادن جفت شدنشون کاملا بی پروا.
-زده به سرتون؟ خودتون رو به دردسر میندازید. شما ها که نمی خوایید با کرکس طرف بشید می خوایید؟ من که هنوز اینهمه احمق نشدم.
-ای بابا مشکی ما که نمی خواییم فسقلی رو اذیتش کنیم. ما فقط می خواییم باهاش حرف بزنیم. فقط باید1طوری حرف بزنیم که اوضاع3نشه. مثلا یکی که بیشتر باهاش جوره و زبونش رو می فهمه و زیر و بمش رو بلده. مثلا مثل خودت.
-اوه تیزپرک! حتی فکرش رو هم نکن من نیستم.
-مشکی!بهت نمیاد اینهمه ترسو باشی.
-برو بابا من نیستم.
-یعنی می خوایی بگی می ترسی؟
-هر طور می خوایی فکر کن بچه گفتم که نیستم.
تیزپرک خنده ای از سر شیطنت کرد و با نگاهی حاکی از تمسخری صمیمی به مشکی خیره شد.
-بچه ها میگه می ترسه. این لحظه رو به خاطر بسپارید. و به افتخار این دم، همگی1صدا، هووووووو!
مشکی بی تفاوت شونه بالا انداخت.
-من اینطوری خر نمیشم. گفتم نیستم. حسابی هم می ترسم. برید اینجا رو خودتون شجاعت کنید من نیستم.
لالا با لحنی که سعی داشت متقاعد کننده باشه مشکی رو مخاطب قرار داد.
-مشکی!باور کن اصلا دردسری توی کار نیست. فقط باید فسقلی رو قانع کنیم تا1کمی باهامون صحبت کنه. اصلا تو آمادهش کن باقیش با ما. ماده ها زبون هم رو می فهمن. من و تیزپرک و باقی ماده ها درستش می کنیم.
بقیه لالا رو تعیید کردن. مشکی بدون تردید و مکث به حرف اومد.
-ببینید!فعلا فسقلی اون بالاست. اگر کرکس امشب یا چند وقت دیگه ازش خسته نشد و نفلهش نکرد شاید بشه در موردش حرف زد. الان هر حرفی در موردش از نظر من وقت تلف کردنه. باور کنید. پس در حال حاضر کار بی فایده نکنید و درضمن فراموشتون نشه که خورشید و کرکس ابدا نباید بفهمن که امشب اینجا چی ها گفته شد چون دردسر درست میشه. این رو هم باور کنید و این بحث رو امشب ببندید تا ببینیم بعد چی پیش میاد.
بقیه دوباره به هم نگاه کردن. چاره ای جز باور نداشتن. پس بحث با سکوتی که نشان رضایتی هرچند اجباری بود بسته شد.
اون شب و ماجرا هاش گذشت و تموم شد. صبح فردا هوا چنان گرفته بود که انگار هر لحظه امکان داشت1دفعه شب به زمین و آسمون حمله کنه. تکبال بی حرف و گیج توی لونه بالای سکویا ماتش برده بود. دیشب که حرف زدنش لازم نبود ولی اون روز صبح از زمان بیداری کرکس1کلمه حرف نزده بود. انگار صداش رو توی دیشب جا گذاشته بود. کرکس از لونه زد بیرون و ساعتی بعد برگشت. تکبال همون طور مات و وحشتزده گوشه لونه کز کرده بود.
-سلام عشقم. بلاخره پا شدی؟ این چه قیافه ایه؟
سکوت.
-فسقلی داری می لرزی! سردته؟
سکوت.
-تو نمی خوایی هیچی بگی؟
سکوت.
-فسقلی!
سکوت.
-ببینمت!زبونت رو خوردی؟
سکوت.
کرکس لحظه ای بهش خیره شد ولی تکبال توی خودش جمع شده و سکوت کرده بود. کرکس آروم دست زیر چونهش گذاشت و سرش رو بالا گرفت. توی چشم هاش خیره شد و مهربون ولی عامرانه مخاطب قرارش داد.
-فسقلی!می خوام الان بهم جواب بدی. همین الان. فسقلی!
تکبال سعی کرد خودش رو کمی بکشه عقب ولی کرکس کمی سفت تر شونهش رو چسبید و کمی محکم تر و خشن تر صداش زد.
-صدات رو نشنیدم. منتظر جوابم. فسقلی!
تکبال به شدت می لرزید و نفس هاش تند شده بودن. کرکس هنوز مهربون ولی بیش از پیش قاطع و جدی مخاطب قرارش داد.
-فسقلی! من همیشه هم این مدلی نیستم. عصبانی هم بلدم بشم. البته فقط گاهی. از بعضی چیز ها هیچ خوشم نمیاد. یکیش این که در جوابم سکوت بشنوم. لازمه این هم مثل باقی چیز هایی که باید به خاطرت بمونه یادت باشه.
تکبال سعی کرد نگاه از چشم های کرکس بگیره ولی کرکس چنان سفت شونهش رو چسبیده و سرش رو بالا نگه داشته بود که نمی تونست جم بخوره. یادش اومد که کسی، شاید مشکی پیش از این بهش هشدار داده بود هرگز در برابر کرکس سکوت قهرآمیز اختیار نکنه. هرگز از فرمانش سرپیچی نکنه و هرگز در زمان های خشمش به هر دلیلی، حتی به دلایل موجه حرف یا فرمان یا پرسشش رو بی جواب نذاره که این کرکس رو دیوانه می کنه. و حالا کرکس جواب می خواست. تکبال سعی کرد حرف بزنه ولی واقعا نمی تونست. گلوش خشک شده و نفسش بالا نمی اومد. کرکس کمی محکم تکونش داد و خشن تر از لحظه های پیش صداش زد.
-فسقلی!فهمیدی چی بهت گفتم؟
تکبال به زور سر تکون داد. کرکس که هر لحظه تند تر می شد محکم تر تکونش داد.
-می خوام صدات رو بشنوم. پرسیدم فهمیدی چی بهت گفتم؟
تکبال خواست بگه بله ولی هرچی کرد صداش در نیومد. کرکس بدون اینکه صداش رو بالا ببره گفت:
-خوب. اگر به زبون خوش جواب ندی مجبور میشم خودم زبونت رو باز کنم. تو که این رو نمی خوایی، می خوایی؟ بگو نه. فقط بگو نه. نمیگی؟ باشه. الان میگی.
تکبال با وحشتی فراتر از تحمل2دستی دست های کرکس رو که داشت از زمین جداش می کرد چسبید و1دفعه صداش رو پیدا کرد.
-نه!کرکس! نه! من نمی خوام. نمی خوام.
اشک بود که همراه هقهقی غیر قابل کنترل هجوم آورد و قطع نمی شد. کرکس این بار شفقت در کارش نبود.
-من ازت جواب خواستم و تو ندادی لعنتی. حالا نوبت منه که نشنوم تو چی می خوایی. تو باید بلد بشی در برابر من چه جوری رفتار کنی. خوش رفتاری رو یادت میدم.
-نه! غلط کردم. تو رو خدا! غلط کردم. به خدا غلط کردم. مروت کن. کرکس! به خدا غلط کردم. کرکس به خدا به خدا غلط کردم. …
-باشه. بهت1مهلت دیگه میدم. فقط جواب. گفته هام رو فهمیدی یا نه؟
-بَ، بَ، بله کرکس.
-تمامش رو؟ کامل؟ همهش رو فهمیدی؟
-بَ، بَ، له،کرکس.
-دیگه هرگز فراموشت نمیشه کفترک نفهم این رو هم فهمیدی؟
-بَ، بَ، له کرکس. به، خدا، …
-خوب دیگه بسه. بِبُر. گریه زاری رو تمومش کن. اصلا دلم نمی خواد الان هقهق بشنوم و اشک تماشا کنم. اینقدر هم تقلا نکن. آروم. آروم بگیر و واسه من جفتک ننداز. فسقلی! فقط چشم. روی حرف من حرف نمی ذاری. فهمیدی؟
-بَ، له، فَه میدم.
-پس بِبُر. همین حالا. 1، 2، 3.
تکبال نفسش رو قورت داد و هقهقش برید. کرکس مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده بغلش کرد و بسیار مهربون به سر و پرش دست نوازش کشید و با حوصله ای دور از انتظار و ناهمخوان با حالت چند لحظه پیشش پر های نامرتبش رو صاف و اشک هاش رو پاک کرد.
-گریه نکن عشقم. من خیلی می خوامت. تو عزیز من هستی. لازم نیست ازم بترسی فسقلی من. تا زمانی که مثبت باشی اصلا نباید ازم بترسی. عشق کوچولوی خودم. تا زمانی که خوش رفتار و عاقل باشی بهت خیلی خوش می گذره. اینجا دست درد بهت نمی رسه عشق تک من. مطمئن باش عزیز من! عشق من! کفترک قشنگ من! می خوام ببرمت گردش. آسمون. بالا، بالا، بالاتر. تو نمی خوایی؟ ای بدجنس کوچولو. میمیرم واسه اون قیافه اشک بارونت که اون لبخند رنگ پریده قاطیش شده. بذار پاک کنم اون مروارید هات رو. بریم که ببرمت بهشت. حاضری؟ نترس این دفعه نمی خوام جواب بدی چون می دونم حاضری. رفتیم. 1، 2، 3.
تکبال در میان اون دست ها که دیشب از خون1زنده زجرکش شده سرخ بودن و لای پر های بلندی که دیشب خونآلود بودن فرو رفت و به کلمات عاشقانه و لحن مهربون و اطمینانبخش صدایی که دیشب بدون هیچ شفقتی1گرفتار دم مرگ رو تهدید می کرد و می خندید گوش سپرد. آروم چشم هاش رو بست، روی سینه کرکس خودش رو جمع کرد و در هوای عشق و آرامش و آسمون و ضربان پتک مانند قلب کرکس و اون عطر آشنای وحشی و پرواز غرق شد.
دیدگاه های پیشین: (1)
حسین آگاهی
پنجشنبه 29 آبان 1393 ساعت 23:24
سلام. کرکس دیگه خیلی کرکس شده خیلی خطرناک. باید ازش حذر کرد.
دیگه جدی جدی ازش می ترسم. از اول این قسمت خیلی خوشم اومد اون جا که کرکس و خورشید یه خورده با هم درگیری لفظی داشتن. خیلی خوب نوشتیدش.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
کرکس همیشه کرکس بود ولی تکبال نفهمید. واسه اینکه بفهمه1کوچولو دیر شده. فقط اندازه1زندگی. یادم باشه از حالا خورشید و کرکس رو بیشتر بندازم به جون هم. درست میگید این2تا دعوا هاشون جالبه. همین طور هم بستگی های بعد از دعوا هاشون سر ماجرا های دیگه. خدا به خیر کنه!
ایام به کام.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 89
- 40
- 72
- 37
- 1,486
- 7,212
- 295,049
- 2,672,309
- 273,931
- 98
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02