فردای اون شب توفان تموم شده بود ولی حالا در روشنایی گرفته روز عمق فاجعه ای که به بار آورده بود رو می شد دید. توفان تمام تلاشش رو کرده بود تا جنگل رو به ویرانه تبدیل کنه و هرچند کاملا موفق نبود ولی کم هم پیش نرفت. اینجا و اونجا درخت ها شکسته و افتاده بودن. تگرگ نحال ها و درختچه های کوچیک رو نابود کرده بود. زمین پوشیده بود از برفآب گلآلود. رودخونه نیمه یخزده هم با گل و تنه های درخت بسته شده بود. منطقه سکویا هم از این ویرانی ها در امان نموند. زمین منطقه پر بود از تنه درخت و گل و لای چسبناک و…چندتا جنازه خونآلود که پوشیده از خورده های بلند و نوک تیز چوب های تیر مانند پای درخت ها لای گل و لای افتاده بودن. ظاهرا چشمی واسه دیدن اونهمه خرابی نبود. خفاش ها که اگر شرایط عادی باقی می موند تا شب خواب بودن، کلاغ ها هم از شدت خستگی شب و روز های گذشته انگار اصلا توی این دنیا نبودن، کرکس در بین حصار های لونهش روی بلند ترین نقطه سکویا از دید پنهان بود و…خورشید که توی اون سرمای وحشتناک بر افروخته از شدت خشم و دلواپسی، بی توجه به تمام اطرافش هوالی سکویا بی صدا می چرخید.
بلاخره در نیمه روز کرکس از لونه زد بیرون و بدون اینکه حتی1نیم نگاه به اطرافش کنه پرواز کرد و به طرف مرداب های انتهای جنگل رفت. خورشید لحظه ای به مسیر رفتنش خیره موند و بعد…چطور می تونست در برابر میل شدیدش به رفتن و باز کردن اون در بسته و ورود غیر مجاز به لونه کرکس مقاومت کنه؟ کرکس بهش هشدار داده بود که مجاز به این کار نیست ولی حالا کرکس نبود. تازه رفته و دیر بر می گشت. تکبال توی لونه تنها بود. تکبال به کرکس نمی گفت. همه خواب بودن. کسی نمی دید. کرکس نمی فهمید. ولی اگر می فهمید، اگر تهدیدش رو عملی می کرد، اگر یکی یواشکی می دید و بهش اطلاع می داد، اگر از خود تکبال حرف می کشید، اگر… ولی اون مال بعده. الان کرکس نیست. همه خوابن. اون در لعنتی در دید رسه و تکبال اونجا تنهاست. این افکار با شدت و سرعت آزاردهنده ای توی ذهن خورشید می چرخیدن و با هم قاطی می شدن و جدا می شدن و باز توی هم می رفتن و مثل تصویر رنگ های چرخون که نگاه کردن بهشون آدم رو به تهوع میندازه باعث می شدن که اعصابش و روحش به هم بریزه. خورشید1لحظه به اطراف و به مسیر رفتن کرکس و به نوک سکویا و اون در بسته نظر انداخت و بعد1دفعه از جا کنده شد و پرواز کرد. بالای سکویا پشت در بسته مکث نکرد. همون طور در حال پرواز بی توقف به در ضربه زد ولی…
-آخ! کرکس آشغال!
ظاهرا کرکس دستش رو خونده بود. در چنان محکم بسته شده بود که خورشید با وجود سرعت زیاد و شدت ضربهش نتونست بازش کنه و در عوض بر اثر شدت ضربه پرت شد عقب و یکی2ثانیه وسط زمین و آسمون گیج خورد. خورشید از حرص به خودش لرزید.
-کرکس!کثافت! خیال کردی می تونی با1در چوبی زپرتی متوقفم کنی؟ بهت می فهمونم ایکبیری.
خورشید چند بار در زد و صدا کرد.
-تکی!اونجایی؟ تکی! باز کن. این در لعنتی رو باز کن تکی!
هیچ جوابی نیومد. خورشید هر لحظه نگران تر می شد. گوش به در و دیوار چسبوند و گوش داد. هیچ صدایی نبود. انگار هیچ زنده ای توی لونه نبود. خورشید که از دلواپسی داشت دیوانه می شد با تمام قدرت به در کوبید و هوار کشید:
-تکی!زنده ای؟ بیا این در رو باز کن!
سکوتی به سنگینی مرگ همه جا رو گرفته بود. خورشید دیگه احتیاط رو رها کرده بود. بذار هرچی می خواد بشه. چه اهمیتی داشت که کسی می فهمید؟ چه اهمیتی داشت که به کرکس می گفتن؟ همه چیز به جهنم. خورشید لحظه ای مکث کرد و بعد آروم در مقابل در بسته متوقف شد. دستش رو روی در گذاشت و در حالی که بدون پلک زدن بهش خیره مونده بود آهسته فشار آورد.
توی لونه، تاریک، ساکن، عطرآگین. همه چیز کاملا بی حرکت و کاملا مرتب. همه چیز جز بستر پری که باید کمی دقیق تر نگاه می کردی تا حضور1جسم کوچیک رو وسطش ببینی. جسمی که در برابر اون لونه و اون بستر و اونهمه پر از کوچکی به هیچ می زد. جسمی کاملا بی حس، بی حرکت، انگار بی روح.
طول کشید تا در باز شد و باریکه ای از نور تیره روز زمستون زد داخل. همراه نور، سایه ای بزرگ و درخشان وارد شد و در رو پشت سرش بست.
-تکی! وااای تکی! تکی بیدار شو.
تکبال چنان بی حس و بی حرکت بود که در نظر اول تصور می شد حتی نفس هم نمی کشه.
-تکی! می شنوی؟
تکبال نمی شنید. خورشید نشست و تماشاش کرد. زمانی طولانی فقط تماشا کرد. کبوتری که دیگه هیچ چیزش شبیه کبوتر نبود رو توی بستر پر وسط لونه1کرکس هیولا تماشا کرد که از درد و از خستگی و خدا می دونست دیگه از چی اونجا ولو شده و بی خود و بی خبر از جهان اطرافش نفس های بلند و عمیق می کشید. انگار می ترسید هوا تموم بشه و واسهش هیچی نمونه. خورشید خواست یکی از بال هاش که کج افتاده بود رو درست کنه ولی تکبال بدون اینکه از جا بپره ناله کرد. خورشید از لمس تکبال منصرف شد و فقط بهش خیره موند. تکبال همون طور خواب بود.
خورشید نفهمید چقدر گذشت. با صدای حرکت شاخه ها بر اثر باد به خودش اومد. خیلی اونجا زمان تلف کرده بود. کرکس هر لحظه ممکن بود برگرده. خورشید1لحظه دیگه ایستاد و به تکبال نگاه کرد و بعد از سر ناچاری با دلی به شدت گرفته به طرف در رفت. بازش کرد و زد بیرون. در آخرین لحظه یادش اومد که برگرده و در رو طوری ببنده که ورودش مشخص نشه. پایین سکویا، اطراف1ردیف صنوبر بلند، خورشید لحظه ای مکث کرد بلکه تعادل از دست رفتهش رو به دست بیاره. سفیر پروازی از خیلی بالا نگاهش رو جلب خودش کرد. کرکس در حال بازگشت به سکویا بود. خورشید به سرعت خودش رو زیر شاخه های به هم پیچیده صنوبر ها سر داد ولی کرکس اصلا به اطراف توجه نکرد و مستقیم رفت طرف لونهش. خورشید برای لحظه ای حس کرد نفسش به شماره افتاد. کرکس به در بسته که رسید با حرکت شونه ضربه ای بهش زد، بازش کرد و وارد شد. خورشید از اون فاصله نمی تونست قیافهش رو ببینه تا بفهمه متوجه چیزی شده یا نه. با خودش فکر کرد خوب شد حالت خوابیدن تکبال رو عوض نکرد.
کرکس وارد لونه شد و دوباره در رو پشت سرش بست. خورشید ترجیح داد تصور کنه که کرکس الان دیگه سر به سر تکبال نمی ذاره. بعد، هم برای اینکه از دست خودش و خشمش و افکار و دلواپسی های آزاردهندهش خلاص بشه و هم اینکه کرکس اگر بهش تردید کرد حرفی واسه گفتن داشته باشه صنوبر ها رو دور زد و برای دیدن و درمون زخمی های درگیری دیشب به طرف درخت هلویی که محل بستری اون ها بود پرواز کرد.
دم غروب خورشید چندتا از کلاغ ها رو دید که خلاص از خستگی سفر و ماجرا هاش در حال گشت و گزار و براورد ویرانی های توفان بودن. خوشبین و مشکی هم باهاشون می چرخیدن. کلاغ ها با دیدن خورشید که بی هوا و انگار بیرون از دنیای اطرافش می رفت کمی تعجب کردن ولی خیلی زود به هم و به خوشبین و مشکی لبخند زدن. تنها پریدن و مدل متفاوت خورشید دیگه واسه کسی عجیب نبود.
-آهای خورشید کجا هایی؟ حالا دیگه ندید می گیری میری؟
-ببخشید بچه ها واقعا ندیدمتون.
-بیخیال حالا سلام.
خورشید به سرعت به حال همیشگیش برگشت. خونسرد، خشن و تلخ.
-خوب گیرم که علیک سلام. که چی؟
-هیچی بابا چه خشنی تو!
-خوب باشم به تو چه؟
-بهت چی بگیم خورشید! خورشیدی دیگه. راستی دیدی توفان چیکار کرده؟
-آره دیدم. افتضاحه. به نظرم بد نیست به جای گیر دادن به مدل من برید اون پایین رو پاک کنید. درست زیر سکویاست.
خورشید در حال گفتن این جمله های آخر به لاشه های پای درخت اشاره کرد.
-چرا اینهمه عجله؟ کرکس که از دیدنش اخم نمی کنه. مطمئنیم.
-بله من هم مطمئنم که نمی کنه ولی تکی بهتره این رو نبینه. هیچ نمی دونه اون چوب های دیشبی کشته جا گذاشتن و بهتره که ندونه. اگر بفهمه حسابی اذیت میشه.
خوشبین کنجکاو و متفکر نگاهش کرد.
-ولی فسقلی از چی باید اذیت بشه؟ دفعه اولش نبود که جنگ های ما رو دید. تازه اون خورده چوب ها که کار تو بود. مگه خودش زده که حالا عملش اذیتش کنه؟
-راست میگه تازه اگر هم زده بود دستش درد نکنه حسابشون رو رسید. حالا هم که تو زدی دست تو درد نکنه واقعا که به موقع بود.
خوشبین همچنان متفکر و انگار مردد با نگاهی خیره منتظر جواب بود. خورشید هم که تازه فهمیده بود چه گافی داده مونده بود چی بگه.
-بسه دیگه بیایید بریم اون پایین رو پاک کنیم.
مشکی این رو گفت و به طرف پایین سکویا و لاشه شاهین ها پرواز کرد و بقیه هم خواه ناخواه به دنبالش رفتن. خورشید نفس راحتی کشید و پشت سرشون پرواز کرد.
اون روز گذشت. کرکس بلاخره از لونه خارج شد و خفاش ها بیدار شدن و زندگی در شب دوباره توی منطقه سکویا بیدار شد ولی تکبال همچنان خواب بود. بقیه از کرکس حال و هواش رو می پرسیدن و به جواب های سربالا و بیخیال کرکس زیر جلدی می خندیدن و حتی خود کرکس هم می خندید ولی خورشید سکوت کرده بود. تا شب اصلا جلوی چشم کرکس پیداش نشد. کمی از سر شب گذشته، خفاش ها جمع شدن و کرکس هم بود و خورشید هم دیگه نمی شد در بره. کرکس سنگین نگاهش کرد و جواب سلامش رو داد.
-کجا ها بودی امروز خورشید؟ ندیدمت.
-همینجا.
-همینجا چیکار ها می کردی؟
-درمون، مواظبت، تماشا.
یکی از بین جمع با صدای خفه ای که معلوم بود طنینش رو خورده تا شناخته نشه آروم ولی رثا گفت:
-داد و بیداد.
سکوت جمع با صدای پِخِ خنده دسته جمعی ترکید.
کرکس لبخند زد.
-درست میگن خورشید؟
-بله.
-پس خودت هم معترفی؟
-بله.
کرکس با همون سنگینی ولی مهربون نگاهش می کرد.
-خورشید!خیلی چیزها رو نباید به دیدنش اصرار کرد که اذیت بشیم. تو هم نبین تا بتونی با بقیه مهربون تر باشی.
-من، هیچی ندیدم.
-کار درستی کردی. الان هم داری کار درستی می کنی. تمرین کن تا بهتر بشی. باشه؟
خورشید حس کرد کم مونده زیر سنگینی نگاه کرکس استخون هاش بشکنه. خواست جواب نده ولی کرکس دست بردار نبود.
-باشه خورشید؟
خورشید تقریبا به زور نفسی کشید تا صداش در بیاد.
-باشه.
-آفرین! خیلی درست تر شدی. درست تر هم میشی. درضمن در مرحله بعدی تمرینت لازمه بلد بشی بعضی افکار غیر مجاز هم به سرت نزنه که نتیجهش اصلا مثبت نیست. خوب دیگه بسه.
کرکس نگاهش رو از خورشید برداشت و خلاصش کرد. خورشید به وضوح نفس عمیقی کشید و به شاخه پشت سرش تکیه زد. برخلاف بقیه نه چیزی از تکبال پرسید نه از شنیدن جواب های کوتاه کرکس که بیانگر دلیل غیبت جفتش بود خندید. انگار نمی شنید و نمی فهمید و نمی دونست. کرکس هم ظاهرا از این رفتارش رضایت کامل داشت و در جواب این فرمانبریش با محبت، رضایت و تشویق نگاهش می کرد. شب شاد و شلوغی بود. برای همه. همه جز تکبال که مثل سنگ خوابیده بود و خورشید که حس می کرد چیزی مثل سنگ سفت و سنگین توی قفسه سینهش رو فشار میده و دردش میاره.
شب از نیمه گذشته بود و جمع خفاش ها و کرکس کم و بیش جمع بود. هرچند1بار کسی غایب می شد و باز بر می گشت و یکی دیگه جاش غیبت می کرد و دوباره بر می گشت و این دور خاموش بین خفاش ها می چرخید. غایب ها می رفتن1گشتی می زدن و اوضاع رو بررسی می کردن و بر می گشتن و بعد نوبت نفر بعدی می شد. خورشید خستگی رو بهانه کرد و خواست بره ولی کرکس مانع شد.
-همه اینجان خورشید تو کجا می خوایی در بری؟
-در نمیرم خسته شدم می خوام بخوابم.
-تو واسه چی عکس همه هستی؟ زمانی که همه خستگی در می کردن تو بیدار بودی و می چرخیدی و حالا که همه اینجان تو خسته ای؟
خورشید تیر نگاه کرکس رو گرفت ولی به سرعت نگاه از نگاهش دزدید. درست حدس زده بود. پس کرکس می دونست. خورشید خودش رو نباخت.
-اگر این جنگ و گریز ها باعث شده ما طبیعتمون یادمون بره خود طبیعت که یادش نرفته. من پرنده روزم. روز بیدارم و شب ها زمان بیداریم نیست. الان هم خیلی از شب گذشته. بقیه که روز خستگی در کردن و الان اینجان همه خفاشن. خفاش ها شب رو هستن. من خفاش نیستم. شبرو هم نیستم.
خورشید به وضوح سخت خودش رو کنترل می کرد ولی کرکس کاملا آروم بود.
-من هم شبرو نیستم.
-بله نیستی ولی تو روز هم خستگی در کردی هم تفریح داشتی. الان سر حالی.
خورشید این آخری ها رو با چنان خشم فرو خورده ای گفت که بقیه گفتن الانه که کرکس به حسابش برسه. شاید خود خورشید هم همین رو دلش می خواست تا بتونه زهرش رو بریزه و دلش خنک بشه. ولی کرکس با آرامش نگاهش کرد و خندید.
-تفریح؟ آهان! جات رو خالی نمی کنم ولی درست میگی بهم زیاد خوش گذشت خیلی! ولی خورشید! من دیشب تفریح داشتم. خوب باشه درست میگی امروز هم1خورده.
کرکس چنان بیخیال این ها رو گفت که بقیه اول تعجب کردن بعد زدن زیر خنده. خورشید از حرص می لرزید.
-واقعا که موجود چرندی هستی کرکس. مثل گفته های چرندت.
-خوب تقصیر من چیه که تو وادارم می کنی در مورد جزئیات چرند گفتن هات به خودت و شنونده ها اطلاعات بدم؟ واقعا این رو تو مقصری خورشید. از تمام این ها هم که بپرسی تعییدم می کنن. می خوایی بگی این ها طرف من هستن و در نتیجه تعییدم می کنن؟ باشه. منتظر میشیم فسقلی خستگی تفریحات من از جسمش در بره بیدار که شد واسهش میگیم و ازش می پرسیم ببینیم چی میگه. باشه؟
بقیه دیگه زیر جلدی نمی خندیدن. بی صدا از شدت خنده اشک می ریختن. خورشید از شدت حرص داشت خفه می شد.
-دست بردار از سرم نمی خوام اینجا بمونم.
-من که دست روی سرت نذاشتم. فقط دستت رو گرفتم. تو اینجا می مونی نه به این خاطر که من دلم می خواد. چون درخت نارنجت از اینجا خیلی دوره و توی این اوضاع نمیشه تنها شب رو صبح کنی. هر اتفاقی میشه که پیش بیاد. نمی خوایی که بگی از حرص تفریحات من ترجیح میدی خودت رو گرفتار تکمار کنی. می خوایی؟
خورشید دستش رو نکشید ولی چنان حرصی گرفته بودش که کسی تعجب نمی کرد اگر از سرش دود بلند می شد.
-کرکس!محض رضای خدا دستم رو ول کن من هیچیم نمیشه.
-خورشید!محض رضای من عاقل باش و واسه خودت و بقیه دردسر درست نکن اون هم برای خاطر تفریحات مجاز من.
خورشید تحملش تموم شد و مثل بمب ترکید.
-خدا لعنتت کنه کرکس تو برای چی خفه نمیشی؟
کرکس برخلاف جیغ بی مهار خورشید با آرامش کامل بهش خیره شد.
-واسه چی باید بشم؟ مگه چی گفتم؟
خورشید دیگه مهار اعصابش رو رها کرد. باز هم به آرامش فاتحانه کرکس باخته بود.
-واقعا نمی فهمی. اگر می فهمیدی که می فهمیدی. توی سرت بره که هر چیزی رو نباید بگی. میره؟ نمیره؟ نمیره.
کرکس با حالت1بزرگ تر بزرگوار که نفهمی زیردستش رو از سر بزرگواری تحمل می کنه خندید.
-واسه چی نباید بگم؟ مگه من چیکار کردم؟ من کار نادرستی نکردم خورشید. هیچ خط قرمزی رو اگر وجود داشته باشه نشکستم که لازم باشه پنهانش کنم. و تو هم اینقدر وحشتناک حرصی نشو برات خطرناکه. اگر واقعا دلت می خواد1چیز هایی رو ازم نشنوی چیزی نگو که من بخوام با توضیحاتم کاملش کنم. من عمل نادرستی مرتکب نشدم. تفریحات من کاملا مجاز و کاملا درست هستن. این رو بپذیر و نه خودت رو اذیت کن نه من و بقیه رو. درضمن، البته می دونم اینطوری نیست ولی واسه پیشگیری بهت تاکید می کنم که خیال هوایی کردن جفت من هم از اون افکار غیر مجازیه که نباید به سرت بزنه.
خورشید از جا پرید ولی فرصت انجام هیچ کاری و زدن هیچ حرفی رو پیدا نکرد. اولش کسی نفهمید چی شد و چند ثانیه طول کشید که اوضاع دستشون اومد. حتی خود کرکس که برای1لحظه مات و متعجب همراه خورشید به مقابل خیره مونده بود. چیزی بزرگ و سیاه که1دفعه انگار با سر و صدا وسط میدون تنگ خالی بین جمعیت پرتاب شد و چنان سریع که انگار از آسمون پرتش کردن. سر و صدا داشت و حرکت داشت و برای1لحظه همه جز کرکس و خورشید از جا پریدن و ریختن جلو که بیان وسط. کرکس و خورشید به موقع متوجه موضوع شدن و هر2تقریبا همزمان داد زدن:
-نه!مشکی.
همه نفس راحتی کشیدن و رفتن عقب. صحنه باز و تصویر واضح تر شد. مشکی در حالی که1موش خیلی بزرگ رو به چنگ گرفته بود با خشم ولی بدون فریاد خطاب به کرکس گفت:
-کاش به موقع گرفته باشمش! داشت می پلکید. ضمن این پلکیدن شاید ناخنکی هم به ریشه های سکویا می زد یا نمی زد نمی دونم ولی اینجا بودنش هیچ دلیلی جز خرابکاری نداره. تحویل تو کرکس.
مشکی موش رو که به شدت دست و پا می زد و با صدای گرفته جیغ می کشید به ضرب روی شاخه کوبید زمین. ضربه چنان محکم بود که نفس موش بند اومد و1لحظه فقط دهنش باز و بسته می شد و بی صدا دست و پا می زد که نفسش بالا بیاد. کرکس با نگاهی کاملا خالی از شفقت تماشا می کرد. بقیه هنوز کم و بیش مات بودن. شاید از اندازه موش حیرت کرده بودن چون واقعا بزرگ بود. بزرگ ترین موشی که همهشون تا اون شب دیده بودن. موش1لحظه رو هم از دست نداد. در حالی که همون طور جیغ می کشید به سرعت پرید که خودش رو از شاخه پرت کنه پایین. کرکس با آرامش و خونسردی خطرناکی دستش رو دراز کرد و گرفتش. موش سعی کرد گازش بگیره و هنوز جیغ می کشید. کرکس به تقلا هاش خندید و چند ثانیه همون طور نگهش داشت و تماشا کرد. مشکی همچنان آماده در مقابل کرکس ایستاده بود. کرکس نگاهی رضایتآمیز بهش انداخت و با حرکت جزئی سر و شونه بهش فرمان آزادباش داد. مشکی خیلی عادی مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده رفت عقب و بین جمعیت خفاش ها به تماشا ایستاد. انگار نه انگار که موش رو خودش دستگیر کرده و تا چند لحظه پیش با خشمی بی توصیف به چنگال گرفته و با اون شدت به کرکس تحویلش داده بود. موش از دست و پا زدن و جیغ کشیدن نیفتاد. می خواست هر طور شده گاز بگیره و در بره. کرکس شونه ای بالا انداخت و در برابر نگاه بقیه دستی که موش داخلش گرفتار بود رو بالا تر گرفت و آروم شروع کرد به فشار دادن. فشار هر لحظه شدید تر می شد و موش هر لحظه از سر درد بیشتر و شدید تر تقلا می کرد و بلند تر جیغ می کشید. وقتی به جایی رسید که دیگه نفس کشیدن واسهش مشکل و مشکل تر شد صدای جیغ هاش گرفته تر شدن. چند لحظه بعد موش دیگه صداش در نمی اومد جیغ بکشه فقط خر خر می کرد و دست و پا می زد و همه دیدن که در1زمان در حال له شدن و خفه شدن بود و معلوم نبود به خاطر کدومشون زودتر بمیره. جز خرط خرط های موش توی دست کرکس هیچ صدایی نبود.
خورشید نه از زجر کشیدن موش بلکه از تماشای برق سرخ رضایت جنونآمیز نگاه کرکس می لرزید. بلاخره نفس بلندی کشید. صدای نفسش هم می لرزید. کرکس برخلاف انتظار خورشید و برخلاف انتظار همه شنید و فهمید و شاید به این خاطر و شاید از سر تفنن برای طولانی تر کردن این صحنه، فشار دستش رو کمی شل تر کرد. سکوت سنگین و ترسناکی حکمفرما بود. کرکس سکوت رو شکست.
-عجب عجب!خوب جناب نکبت! ظاهرا تو هیولای موش هایی. از تو بزرگ تر هم نداشتن که بفرستن. ولی همون طور که خودت هم داری می بینی، تو در برابر من هیچی نیستی جز1موش. فقط1موش و دیگه هیچی. و اگر بهت گفته باشن من1کرکس متفاوتم. بعضی ها بهم میگن روانی و درمون لازم و سیرکی. راستی موش ها رو هم واسه درمون روان های پریشانشون به سیرک می برن؟ من تصور نمی کنم ولی خوب حالا. بیخیال. بریم سر من. داشتم می گفتم که اگر درست واسهت توضیح داده باشن من1کرکس متفاوتم. شاید به خاطر روان به گفته رفقای تو پریشانم باشه یا به خاطر طبیعت واقعا متفاوتم ولی به هر حال، من عاشق زنده دریدنم. الان هیچی توی دنیا اینقدر حالم رو جا نمیاره که زنده زنده تیکه پارهت کنم و از دیدن حال و هوای قشنگت عشق کنم. البته1چیز هست که داره مانع این لذتم میشه. اون هم تمایلم به آگاه شدنه. آگاهی از اینکه تو، اینجا، توی منطقه من، زیر لونه من، داشتی چیکار می کردی. واسه چی اینجایی؟ چجوری اومدی؟ چرا اومدی و بعدش کجا باید بری. من گفتنی ها رو گفتم و حالا نوبت توِ. یادت باشه که اگر هم تو نخوایی بگی من بلاخره می فهمم ولی تو چند لحظه زودتر میمیری و خلاص میشی. پس اصلا بیا1کاری کنیم. تو هیچی نمی خواد بگی تا من هرچه سریع تر به عشق کردنم برسم. آخه گفتنی های تو رو من از راه های دیگه هم می تونم بفهمم. پس میریم که، …
کرکس این رو گفت، موش نیمه نفس رو انداخت جلوی پا هاش و آماده حمله شد. موش بزرگ از شدت ترس داشت پس می افتاد. دوباره پرید که خودش رو پرت کنه پایین ولی کرکس باز هم بدون اینکه به خودش زحمت زیادی بده گرفتش. موش جیغ می کشید و دست و پا می زد. کرکس با رخوتی خطرناک یکی از پنجه هاش رو باز کرد و بردش بالا و1لحظه دیگه می رفت که چیزی از موش باقی نمونه. همه داشتن تماشا می کردن که موش از شدت فشار دست کرکس زنده زنده در حال له شدن بود. با صدایی که از فشار و از درد عوض شده بود همچنان جیغ می کشید و جیغ می کشید و همچنان با تمام توان از درد و از ترسش دست و پا می زد و جیغ می کشید. کرکس کلافه با همون خونسردی خطرناک1قاتل پیروز گفت:
-خوب خفه شو! دیگه زیادی نفس کشیدی من هم امشب حال عشق بازی با استخون هات رو ندارم. میرم که تمومت کنم.
خورشید1لحظه سرخی خون رو دید. فقط1قطره بود و موش هنوز تا مردن راه داشت.
-کرکس!رحم کن. التماس می کنم. هرچی بخوایی بهت میگم. التماست می کنم. رحم کن. کرکس! …
کرکس کمی، فقط کمی فشار دستش رو شل کرد.
-خوب، خفه! من حال و حوصله صدای اضافی ندارم. بدون کلمات متفرقه فقط بهم جواب میدی. فقط جواب هایی که من می خوام بدون حتی1کلمه اضافی. تو کی اومدی اینجا؟
-امروز عصر. شاید هم کمی به عصر مونده بود.
-چه جوری اومدی؟
-توی پنجه های1شاهین. وقتی کسی نبود آورد انداخت و فرار کرد.
-به چه قصدی؟
-که بفهمم و ببینم کاری از پیش می برم یا نه.
-چی بفهمی؟ چه کاری از پیش ببری؟
-سکویا رو از استحکامش بندازم. با سست کردن ریشهش. دیدم کار من تنها نیست و کار1دسته قد من هم نیست. این رو بفهمم که اینجا چه خبر هایی هست. خورشید کجاست؟ دقیقا لونهش کجا روی کدوم درخته؟ تو کی میری کی میایی؟ جریان جفت کبوترت چیه؟ …
کرکس با خشمی نزدیک به جنون دست آزادش رو به نشان فرمان سکوت برد بالا. نعره و هوار نمی زد، برعکس صداش اصلا بلند نبود. لحنش هنوز خونسرد و خشن و بسیار خطرناک بود. از اون حالت هایی که شنونده ترجیح میده کاش این صدا نعره و عربده می شد ولی اینطور خطرناک نبود. حتی خفاش ها هم که در اون لحظه امنیتشون تضمین بود همهشون بدون استثنا دقیقا همین توی ذهن هاشون می چرخید.
-همینجا صبر کن. با جفت کبوتر من چیکار داری؟
-من هیچی ولی تکمار می خواد بدونه. تکمار اطمینان داره که این کبوتره1چیزی داشته که شده جفت تو. شاید1چیزی که بیشتر از ظاهرش به دردخور باشه. تکمار می خواد بدونه جفت کبوتر تو چرا اینهمه با خورشید به جا های خلوت میره و تمرین های عجیب فراز و فرود و تمرین بی حرکت موندن و تمرین های دیگه می کنه. احتمال میده که خورشید درش چیز هایی دیده باشه که به کار میان و حالا داره تعلیم و پرورشش میده. تکمار فکر می کنه اگر هیچ کدوم از این ها هم نباشه این کبوتره واسه نابودی تو به درد می خوره. همه می دونن یعنی میگن که تو می خواییش حالا از سر عشق یا منفعت. تکمار می خواد از بین ببردش تا تو ضربه ببینی البته اگر نتونه قبلش به حساب خودت برسه و خودت تا اون زمان از بین نرفتی.
خورشید حس کرد که نفس کشیدن داره یادش میره. کرکس نگاهی بسیار تاریک بهش کرد که نه تنها خورشید بلکه تمام خفاش ها دیدن و محتواش رو حرف به حرف انگار با گوش های خودشون شنیدن.
-پدرت رو درمیارم خورشید اگر این درست باشه.-
خورشید حس کرد در تمام عمرش از هیچی اینطوری نترسید. سکوت کرد و آروم و تسلیم و البته منتظر تکیه زد به شاخه. جیغ های موش گرفتار کرختی سنگین جمع رو شکست و خورشید رو از زیر تیغ نگاه کرکس موقتا نجاتش داد.
-کرکس رحم کن. التماس می کنم. تو رو خدا. غلط کردم. اون ها به زور فرستادنم. غلط کردم. کرکس ببخش اشتباه کردم. غلط کردم. …
کرکس به خودش اومد ولی نگاه بقیه همچنان خیره و مات و البته مردد و ترسیده بین خورشید و نوک سکویا و موش و کرکس می چرخید.
-که اینطور! باشه فهمیدم. خوب ممنونم موشموشک. کار بعد از اینم رو با وراجی هات ساده کردی. به پاداش این وراجیت من از خیر تفریحات غیر مجازم می گذرم و تو از عشق کردن های من معافی. از آشناییت خوش وقت شدم موش کثیف. و حالا،
همراه جیغ ها و دست و پا زدن های موش گرفتار که هم خودش و هم بقیه می دونستن آخرین تلاش های بی فایدهش برای حفظ باقی جونشه، برق سرخی که از خشم نگاه کرکس جهید، حرکت دستی که به سرعت باد رفت بالا و اومد پایین. پنجه ای که مثل شمشیر درخشید و خونی که همراه جیغی بسیار بلند و بسیار گرفته پاشید به فضای اطراف. هیچ کس حرکتی نکرد. نگاه ها همه به وسط دایره دوخته شده بود. موش با اینکه از گلو تا زیر دمش دریده شده بود هنوز دست و پا می زد و خونش رو همه جا می پاشید. کرکس بدون حتی پلک زدن با نگاهی سرشار از برق رضایتی جنونآمیز سرخ تر از خون، جون کندن های اون جسم خونآلود بزرگ رو تماشا می کرد. موش مدت ها روی شاخه به این طرف و اون طرف غلتید تا آخرش خورشید دستش رو برد بالا و به ضرب هرچه تمام تر آورد پایین و از ادامه زجر کشیدن خلاصش کرد و همه چیز تموم شد. کرکس اخمی بهش کرد و شونه بالا انداخت. جنازه ای که دیگه شبیه هیچی نبود بی حرکت به صورت لکه ای سرخ و بزرگ روی شاخه وسط جمع افتاده بود. لحظه ای انگار تمام جهان از حرکت ایستاد. نه صدایی، نه حرفی، نه حرکتی. و1دفعه، انگار1دستی صدا و حرکتی رو که از جهان دزدیده بود رو با شدت هرچه بیشتر به دنیا پرت کرد. وسط تاریکی بی ماه و مهتاب شب ابری زمستون، صدایی، بلند و ناشناس و کشدار ولی نمودار کامل وحشت. وحشتی واقعی که از بس شدید بود انگار مرز بین حقیقت و افسانه رو می شکست. جیغ. جیغی که درست از بالای سرشون می اومد و کسی نمی تونست هیچ توصیفی براش پیدا کنه جز وحشتی ماورای جنون. خورشید اولین کسی بود که به خودش اومد و به کرکس خیره شد. دست ها و پر های کرکس غرق خون بود. خون اون لکه بزرگ که وسط دایره افتاده بود. صدای جیغ تکرار می شد و تکرار می شد. خورشید با قیافه ای که ترسیم کامل ترس بود سر بالا کرد و به نوک سکویا خیره شد. همونجا که صدا ازش می اومد. بقیه هم مثل کابوس زده های بی اختیار همین کار رو کردن.
-تکی!
زمزمه خورشید رو کسی نشنید ولی سقوط1سیاهی کوچیک رو همه دیدن. کبوتری که از اون بالا همه چیز رو دیده و حالا در حال سقوط از بالای سکویا، بین زمین و آسمون با صدایی که هیچ نبود جز ترکیبی از جنون و وحشت تا آخرین مرز توان حنجرهش1نفس جیغ می کشید. ترس واقعی رو خورشید اون زمان در نگاه کرکس دید.
-فسقلی!وای خدای من!
خورشید صداش رو دوباره پیدا کرد.
-کرکس! با اون دست های خونی نرو طرفش.
ولی دیگه دیر شده بود. جای این حرف ها نبود. کرکس مثل فشنگ از جا در رفت و لحظه ای بعد تکبال درست توی بغلش فرود اومد. در آغوشی پوشیده از خون جنازه ای که تکبال چگونگی مردنش رو جزء به جزء به دست جفت کرکسش دیده بود.
دیدگاه های پیشین: (4)
یکی
جمعه 23 آبان 1393 ساعت 10:22
چه خشن
پاسخ:
موافقم.
حسین آگاهی
شنبه 24 آبان 1393 ساعت 09:38
سلام. خیلی خشونتآمیز بود.
آدم یاد خونآشام ها می افته.
دارم کم کم از کرکس می ترسم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
کرکس خیلی با معرفته البته فقط واسه اون هایی که خودش بخواد. دشمن هاش و اون هایی که به هر دلیلی موافقشون نیست مشمول این قاعده نمیشن. در مورد ترس هم راستش هنوز مونده. به نظرم بعدا بیشتر ازش بترسید البته اگر من زورم برسه ادامهش رو بنویسم.
ایام به کام.
آزاد
دوشنبه 26 آبان 1393 ساعت 17:08
سلام
امید که سلامت و خوب باشید
عازم سفری زیارتی هستم … و اگر لایق باشم نایب الزیاره ی شما و دیگر دوستان خواننده این وبلاگ خواهم بود . البته هنوز تاریخ دقیق مشخص نیست … اما بزودی عازم خواهم شد .
از شما حلالیت می طلبم و بخدایتان می سپارم .
چنانچه بازگشتی بود
با افتخار خواننده ی شما خواهم بود .
خدا نگهدار
پاسخ:
سلام دوست عزیز من.
زیارت! چه عالی! می بینم و می بینید که پروردگار رسما آغوشش رو برای پاداش قبولی در امتحاناتش برای شما باز کرده که برید و تمام خستگی ایام رو از جسم و روح و دلتون پاک کنید! امیدوارم هرچه زودتر برید و هرچه سبکبار تر برگردید. سلامم رو اگر مهلتی بود، در میان وصال به میزبانتون برسونید و بهش بگید…بهش بگید…بهش بگید…
همون سلامم رو برسونید باقیش خیلی زیاده توی این خط ها جا نمیشه. باقیش رو خودش می خونه و می دونه.
التماس دعای فراوان دوست بسیار عزیز من.
آزاد باشید و در پناه حضرت حق.
یک دوست
سهشنبه 27 آبان 1393 ساعت 19:37
سلام بر پری، پری پری این چقدر خشن بود معلوم بود که قصد داشت یه چیزهایی رو متوجه خورشید بکنه. ازینا گذشته باید طبیعتش رو هم نشون بده دیگه. راستی میخاستم از واژه ی گاف انتقاد کنم دیدم واژگان دیگر بار معنایی گاف رو به این شدت ندارند. به هر حال بسیار زیبا بود از نظر نوشتار خواننده رو میخکوب میکنه. شبت زیبا ایامتم به کام *عرض ارادت*
پاسخ:
سلام دوست عزیز من.
ممنونم از لطفی که همیشه بهم دارید. شما حضورت کلی عزیزه. انتقادت هم همینطور. گاف مگه چشه دوست عزیز؟ خوب سوتی داد دیگه. آخه اون تیر باران خورده چوبی که کار خورشید نبود و داشت کبوتره رو لو می داد. حالا این دفعه که اینطوری اوضاع3شد به جای واژه گویا و کاربردی گاف می توانیم بنویسیم سوتی.
طبیعت کرکس. خورشید می شناسدش دوست من. به نظرم لازمه جفت ناهمگونش طبیعت تکیه گاهش رو بیشتر بشناسه بلکه بفهمه با چی طرفه. شاید حواسش جمع بشه و تا ویرانی بیشتر از این نشده بجنبه.
بله موافقم خیلی خشن بود. چیکار کنم زورم به کرکس نرسید که تفریحات غیر مجازش رو در معرض نگاه عموم انجام نده و موشه رو ببره1جای دور از نظر و نگاه نفله کنه.
حالا1کوچولو بزنیم به جاده جدی.
ممنونم که هستید دوست عزیز. حضور شما همون طور که گفتم مایه شادیه برای من. چه انتقاد کنید چه تعریف چه توصیف. کرکس و خورشید و بقیه رو بیخیالش. مهر و لطف شما از تمامش واسه من با ارزش تره.
ممنونم که هستید. ممنونم خیلی زیاد.
ایام به کام.