اون شب با تمام سیاهی و سنگینیش گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. خفاش ها بیدار و هشیار مواظب اوضاع بودن و تمامشون سعی داشتن به بقیه ثابت کنن که خطری نیست و تمامشون توی دلشون1 ای کاش یواشکی و دور از آگاهی دیگران داشتن.
-ای کاش کرکس سریع تر برگرده!-
تکبال سعی می کرد همراه بقیه خورشید رو قانع کنه که در صورت بروز حمله از طرف شاهین ها مخفی بشه و اجازه بده بقیه حمله رو دفع کنن چون اون ها به تیر خورشید می اومدن و بهتر بود خورشید حاضر نباشه و کرکس هم اگر بود همین رو می گفت و خورشید باید عاقل باشه و…ولی خورشید به هیچ قیمتی حاضر نبود حتی به توصیه هایی که از طرف تمام خفاش ها و تکبال مثل رگبار روی سرش می ریخت توجه کنه.
-نه.
این تنها جوابی بود که می داد. فقط نه. تکبال با نگاهی خالی از حالت های پیشین در نگهبانی کمک می کرد و هر جا لازم می شد بود و هرچی باید رو می گفت اما…
-فسقلی!تو چرا اینطوری شدی؟ انگار بعد از جفت شدنت با کرکس1طوری شدی. تو مشکلی داری؟
-نه. هیچی.
-مطمئنی؟
-نه. نیستم.
-فسقلی حواست هست؟
-نه. نمی دونم.
زیاد مهلت نبود به حال و احوال هم برسن. تکبال به وضوح کم حرف تر و گوشه گیر تر شده بود. در غیبت کرکس آشکارا ترجیح می داد بقیه رو هرچی بیشتر تماشا کنه و هرچی کمتر قاطیشون بشه و تا لازم نمی شد نه حال حضور داشت و نه هوای حضور. فردای اون شب تکبال به افرا رفت. انگار واسهش چندان تفاوتی نداشت کجا باشه. فقط از منطقه سکویا کمی نگران بود و واسه دیدن فاخته کمی شاد. ولی نه. واسه دیدن فاخته بیشتر از کمی شاد بود. شاید خیلی. خورشید فهمید و چیزی نگفت. تکبال صبح زود رفت که شب برگرده. اگر اتفاقی نمی افتاد کرکس باید دم عصر بر می گشت. کسی نمی دونست اتفاقی افتاد یا نه ولی کرکس دم عصر بر نگشت. نه خودش و نه کلاغ ها. شب شد و کرکس نیومد.
تاریکی تمام جنگل سرو رو گرفته بود و خفاش ها از1طرف نگران کرکس و از طرف دیگه نگران شاهین ها و مارها به انتظار و مراقبت نشسته بودن. همه چیز نظم درست و بی اشکالش رو طی می کرد و همه توی دل هاشون خدا خدا می کردن که کرکس بجنبه و سریع تر بیاد.
نیمه های شب بود و تکبال مثل بقیه کاملا بیدار و هشیار بالای بلندی نشسته بود و اطراف رو زیر نظر داشت. دیگه عادت کرده بود که توی شب ببینه. مثل شبروها به شب بیداری و شب دیدن و زندگی شبانه عادت کرده بود. دیگه حتی به خاطر نمی آورد که روز رو ها توی شب چطور باید درست ببینن چون خودش بدون اینکه بفهمه می تونست و می دید.
-فسقلی!نمی خوایی بخوابی؟
-نه. صبر می کنم کرکس برسه.
-الان دیگه خیلی دیره. اگر تا الان نرسیده امشب دیگه نباید منتظرش باشیم. تو فردا باید بری به افرا. بخواب تا فردا شب سر حال باشی.
-من خسته نیستم.
-فسقلی!تو خفاش نیستی. ما مشکلی با شب بیداری نداریم ولی تو اذیت میشی. استراحت کن. کرکس فردا شب حتما میاد. دلش نمی خواد بیمار ببیندت.
-کرکس بیاد من مرده هم باشم زنده میشم. نگران نباش مشکی من واقعا خسته نیستم. ولی کرکس. مشکی! کرکس چرا نیومد؟
-آخه دشت خیلی از اینجا دوره فسقلی. خیالت راحت باشه. میاد. حتما میاد.
-ولی من خیالم راحت نیست مشکی. اثر تیر اون کمان دست از سرش برنداشته. کرکس دیگه نمی تونه مثل گذشته ها بی پروا بره بالا. اگر پرواز طولانی و جنگ باعث شده باشن که…مشکی!نکنه اتفاقی…
-فسقلی!من موندم تو چطور می تونی در حالی که با صدای صاف حرف می زنی چشم هات اینطوری ببارن؟ جلوی اون اشک هات رو بگیر. خواهش می کنم. ببین! کرکس خیلی قویِ. هیچیش نمیشه. شاید مسیر زیادی طولانی بوده و شاید کارش اونجا1کمی بیشتر طول کشیده و کمی رسیدنش دیر شده. مطمئن باش میاد. امکان نداره خیلی طولش بده. مطمئن باش. کرکس میاد، زود هم میاد، به دلواپسی همه ما می خنده، اینطوری گریه نکن، کرکس اگر بفهمه از دست ما عصبانی میشه، اصلا بیا. تو بیا همراه من بریم1خورده بچرخیم. الان نوبت گشت منه توی توتستان. تو بیا هم گشت من بشو. اون اشک هات رو هم بذار پاکشون کنم تمام پر هات رو خیس کردن. آفرین فسقلیِ کرکس! بیا! بیا همراهم بریم.
مشکی تکبال رو بغل کرد و پرید. کاری که بقیه از وقتی تکبال جفت کرکس شده بود جرات انجامش رو نداشتن. مشکی بیخیال می رفت و نگاه وحشتزده تیزبین رو نمی دید.
-هی مشکی!داری چیکار می کنی؟
-تیزبین چرا اینجایی؟ خورشید رو تنها گذاشتی؟
-مشکی!تو، فسقلی، کرکس، مشکی! تو زیادی نرفتی؟
مشکی با خونسردی محبتآمیز و البته بزرگوارانه جواب داد:
-نه. زیادی نرفتم. کرکس دم رفتن سپردش دست من. من زیادی نرفتم فقط زیادی مجازم. خیلی بیشتر از همه. نگران نباش. همه چی رو به راهه.
-ولی تو رو چه حسابی از بقیه مجاز تری؟
مشکی با همون محبت1بالادست به پاییندستش و بی توجه به خشم تیزبین دوباره جواب داد:
-خوب من نمی دونم. علتش رو نپرسیدم. ولی اگر واقعا دلت می خواد بدونی می تونی کرکس که اومد خودت ازش بپرسی. حالا دیگه بپر که خورشید اون طرف تک نباشه.
مشکی این رو گفت و پرید و از نگاه عصبانی تیزبین دور شد. تیزبین هم رفت تا به وظیفهش برسه و در کنار این انجام وظیفه با چند نفر دیگه در این زمینه تبادل نظر کنه بلکه بیشتر بفهمه یا با تقسیم حرصش کمی سبک تر بشه. تکبال ولی بیخیال تمام این ها سرش رو به شونه مشکی تکیه داده بود، به حرف هایی که واسه تسلای دل دلواپسش می زد گوش می داد و خیالش نبود که بفهمه مشکی سعی می کنه ذهنش رو منحرف کنه. و درضمن، 1چیز هایی رو هم بدونه.
-فسقلی تماشا کن ببین شب چه حال و هوای با حالی داره! کرکس هم که روز رو بود حالا دیگه شب ها بیشتر می چرخه. البته کرکس دیگه شب و روز نداره هر زمان دلش بخواد می چرخه. عه فسقلی گریه نکن دیگه! باور کن هیچی نمیشه. کرکس میاد. مطمئنم الان1جایی سرش شلوغه. گرفتاریش که تموم بشه فوری برمیگرده پیش تو. راستی ببینم! با کرکس بهت خوش می گذره؟ باهات خوب تا می کنه؟
تکبال بدون اینکه سر بلند کنه آروم زمزمه کرد:
-اوهوم.
-پس اوضاع رو به راهه. چه جوریه؟ مهربونه؟ هوات رو داره؟ باهات خوش رفتاری می کنه؟
-آره. فقط باید به حرف هاش گوش کنم. اگر گوش کنم همه چیز درسته.
-فقط همین؟ خوب پس گوش کن. به حرف هاش گوش کن و همه چیز حله.
-آخه، آخه گاهی گوش کردن به حرف هاش1کمی سخته. بعضی از فرمان هاش رو نمیشه ببرم.
-نه دیگه. نشد نداره. تو الان جفتشی . کرکس فرمانی نمیده که نشه ببری. اگر باید ببری پس ببر.
-آخه…
-دیگه آخه نداره. جفت سر به راه و خوش رفتاری باش تا حسابی بهت خوش بگذره. کرکس خیلی مثبته. فقط باید مثبت باشی تا همه چیز مثبت باشه و مثبت باقی بمونه. فسقلی! تو می فهمی مگه نه؟
-بله ولی…اون بهم…اون می خواد…
-اصلا بگو ببینم مثلا چی ها ازت می خواد؟
-اون نمی خواد بدون اجازهش هیچ کاری کنم. نمی خواد بدون اجازهش با افرادی که نمی خواد طرف بشم، حرف بزنم، اسمشون رو ببرم. حتی شما ها. تا زمانی که موافق نباشه باید سکوت کنم. زمانی که بعد از جفت شدنم باهاش واسه اولین دفعه اومدیم دیدن شما ها من اجازه نداشتم هیچی بگم تا زمانی که اجازه حرف زدن بهم داد. بعدش هم شب بهم گفت تا1جایی ایرادی نداره. گفت در غیبتش جز روی شونه های تو نپرم. بهم میگه هرچی کنم می دونه. بهم گفت نباید بد رفتار بشم وگرنه…
تکبال1دفعه مثل کسی که آب سرد سرش ریخته باشن از جا پرید، خودش رو به شدت جمع کرد و نفسش رو به شدت کشید داخل و لرزید. مشکی چنان مشغول تکبال و حرف هاش شده بود که1لحظه به خودش اومد و دید یادش رفته توی آسمونه و پرواز رو رها کرده و کم مونده همراه تکبال سقوط کنه.
-نه فسقلی! آروم باش چیزی نیست. تو نباید از کرکس بترسی. کرکس می خوادت فسقلی. خیلی می خوادت. خوب این ها که گفتی ازت می خواد سخت نیست. با من هم حرف زده و گفته زمانهایی که نیست مواظبت باشم. خوب این که ایرادی نداره. تو که با من راحتی. نیستی؟ من مشکی ام. پیش از این هم من مواظبت شدم، روی شونه هام پریدی، کرکس که نبود هوات رو داشتم. همراه من که بهت بد نمی گذره، هان؟
لحن مشکی مهربون و تشویق کننده بود. ولی نه تشویق معمولی. انگار داشت1جوجه نابالغ و کاملا بی اطلاع رو به پاک کردن اشک هاش و کنار گذاشتن ترس هاش تشویق می کرد. تکبال یا نفهمید یا فهمید و خیالش نبود. مشکی حرف می زد و حرف می زد.
-ببینم فسقلی نکنه من دیگه غریبه شدم هان؟ ای بدجنس! حالا که جفت کرکس شدی دیگه مشکی پر آره؟ خوبه الان همین بالا تا صبح سر و ته بچرخونمت هان؟ زود باش بگو من خیلی خوبم و کلی باهام خوشی و اصلا مشکلی با این توصیه کرکس نداری و حسابی ازم تعریف کن وگرنه همینجا توی آسمون سر و ته قلقلکت میدم تا صبح. زود باش! زود باش! زود زود زود باش!
-آی قلقلک نده! آی آی قلقلک نده مشکی قلقلک نده. تو خوبی. کرکس درست گفته. من موافقم. آی اینقدر قلقلک نده.
مشکی اینقدر قلقلک داد و سر به سرش گذاشت تا تکبال خندید و درست مثل جوجه های نابالغی که لازمه سر حال آوردنشون اون لحن و اون رفتار مشکی بود، گریه هاش رو فراموش کرد و چند لحظه بعد بین خنده های خودش و مشکی همه چیزرو از یاد برد.
فردای اون شب تکبال بدون اینکه شب پیش رو خوابیده باشه همراه مشکی به افرا رفت و آروم نگرفت تا زمانی که مشکی بهش قول داد سر شب خودش بیاد و ببردش و از ماجرا های منطقه سکویا هم بی خبرش نذاره.
-تکی! تو چته؟ خیلی عوض شدی. مطمئنی که مشکلی نیست؟
-مطمئن؟ آره مطمئنم.
-ببینمت؟ به چی مطمئنی؟
-هان؟ به…نمی دونم.
-حالا دیگه بهم جواب سر بالا میدی؟ خیلی بدجنسی!
-فاخته!باور کن من به هر چیز که خوبه مطمئنم. بیخیال شو.
-چی شده تکی؟ کرکس چطوره؟
-من، نمی دونم. کاش خوب باشه!
-یعنی چی؟ مگه پیشش نیستی؟
-کرکس رفته سفر. گفت1شب بیشتر طول نمی کشه ولی الان…
-ای بابا تکی! ترسیدم. دیوونه! خوب برمیگرده. اشک هاش رو ببین. جدی این گریه داره؟
-نه. نداره.
-پس تو الان چرا داری گریه می کنی؟
-چون می ترسم. دلواپسم. می ترسم اثر ضربت اون تیر کار دستش داده باشه.
-باباجون کرکس که جوجه نیستش که! خودش می دونه کجا ها باید ترمز کنه. مخصوصا حالا!
فاخته جمله آخر رو با شیطنت و لبخند گفت. تکبال بی اعتنا می بارید. فاخته دست بردار نبود.
-وای وای تماشا کن! دلتنگی1کبوتر دیوونه برای جفت کرکسش! وای اشک هاش رو ببین! آخ از دست این دل!
فاخته خندید ولی تکبال بی اعتنا به خنده های فاخته اشک هاش بی توقف می چکید.
-اصلا بگو ببینم این جناب کرکس خان واسه چی تنهایی رفت سفر؟ چرا با خودش نبردت؟ نکنه سرش به خوشگذرونی1جایی گرمه و تو نمی دونی؟
-نه بابا طفلک!
-پس جریان سفرش چی بود؟
-جریان سفرش، خوب راستش، چه جوری بگم؟ کرکس رفته کمک1کسی. یعنی1کس هایی. اون ها1خورده گرفتار بودن کرکس رفت کمک کنه.
-نمی فهمم. کی ها گرفتار بودن؟ گرفتار چی بودن که کرکس باید رفعش می کرد؟
-گرفتار…من نمی دونم.
-دروغ هم بلدی بگی؟
-آره گاهی بلدم.
-تکی واقعا که! باهات قهرم.
-قهر نکن خوب خودت پرسیدی من هم جوابت رو دادم دیگه. ببین قهر نکن دیگه. اصلا ولش کن بیا بریم داخل اینجا سرده. من از کجا بدونم گرفتاری اون ها چی بوده؟ کرکس که به من نگفت. من اینجا بودم که رفت. ای بابا فاخته! …
تکبال حسابی ناز فاخته رو خرید تا باهاش آشتی کرد ولی از مارها، شاهین ها و جنگ هیچی بهش نگفت.
-نباید بگم. نباید بگم.-
این توی ذهنش منعکس می شد و هرچند به زبونش نمی اومد شاید فاخته توی نگاهش می دید و می خوند.
-ببینم تکی الان که کرکس نیستش و رفته به نمی دونی کی ها و نمی دونی چطوری کمک کنه تو اونجا تنهایی؟
فاخته بخش های اول پرسشش رو با کنایه گفت. تکبال سعی کرد ندید بگیره ولی فاخته اخم کرد. تکبال عذرخواهانه دستی به سرش کشید ولی فاخته آزرده کشید عقب.
-ول کن لازم نکرده. خوب می گفتی. در غیبت کرکس تو تنهایی؟ چیه؟ نکنه این هم از اسراره و نمیشه بهم بگی یا به قول خودت نمی دونی.
تکبال به اخم فاخته لبخند زد ولی فاخته نخندید.
-فاخته! بیخیال دیگه!
ولی فاخته با اخم سرش رو انداخته بود پایین. اخمی ظریف و غمگین. تکبال نگاهش کرد. فحشی به خودش و دلش داد و تسلیم شد.
-جوجه مسخره! بگو حرف حسابت چیه.
چهره فاخته کمی باز تر شد و در حالی که با اعتراضی نه چندان سفت1ضربه بال به شونه کبوتر می زد با لحنی به ظرافت اخم هاش گفت:
-جوجه خودتی. حرفم هم حسابه. جواب هام رو بده.
تکبال دستش رو گرفت و خندید. واسه چی باید صاحب این دست ها و این نگاه رو به خاطر1مشت جواب بی محتوا و به درد نخور دلگیر می کرد؟ این توی ذهنش چرخید و دست فاخته رو محکم تر و گرم تر فشار داد. صدای آهسته فاخته سکوت رو شکست.
-داشتی می گفتی. در غیبت کرکس تو اونجا تنهایی؟
-نه. تنها نیستم. بقیه هستن.
-بقیه کی هستن؟ یعنی چی هستن؟ اصلا چجور موجوداتی هستن؟
-اون ها خفاشن. خفاش های بالغ.
-چی؟ خفاش؟ ولی خفاش ها که پرنده های روز نیستن. تو چجوری وسطشون می پلکی؟
-نمی دونم. ولی پلکیدنم وسطشون سخت نیست. نه بیشتر از جفت شدن با1کرکس هیولا.
-آره خوب این هم حرفیه. ولی تو با اون خفاش ها که هستی چیکار می کنی؟ آخه اون ها هیچیشون شبیه تو نیست.
-کاری نمی کنم. همراهشون میرم و میام.
-زندگی خفاش ها چه جوریه؟
-شبیه همه زنده هاست دیگه. با1کمی تفاوت های مخصوص به خودشون.
-اون ها چه جوری هستن؟ قواعدشون مثل روز رو هاست یا فرق می کنه؟
-قواعد عمومی خفاش ها رو نمی دونم ولی این دسته ای که من قاطیشون شدم قواعد خودشون رو دارن. قواعد1دسته منسجم و منظم که در عین بی قانونی به قواعد داخلی خودشون پایبندن.
-مثلا چه قواعدی؟ یکیش رو بگو.
-یکیش اینکه حرف کرکس در هر صورتی بینشون سنده و در رو هم نداره. مگر اینکه خودش حرفش رو عوض کنه وگرنه حرف آخر حرف کرکسه.
-عجب!یعنی تو هم باید روی خط این قواعد راه بری؟
-بله دقیقا. من جزو اون دسته ام پس باید به قوانینشون عمل کنم.
-ولی تو کبوتری. بعضی قوانین خفاش ها شاید به طبیعت تو جور در نیاد. اینطور مواقع چیکار می کنی؟
-هیچی. باید جور دربیاد. اگر در نیاد باید طبیعتم رو تاب بدم تا جور در بیاد.
-چه عجیب!ببینم جز تو باز هم پرنده روز اون وسط پیدا میشه؟
-آره. خود کرکس.
-به جز کرکس.
-خوب، نه.
-تکی! تو به نظرم1مرضی توی جونت هست که اگر دروغ نگی حالت بد میشه درسته؟ من مطمئنم داری دروغ میگی. اونجا باز هم پرنده هست و تو به من نمیگی.
تکبال به اخم فاخته که دوباره داشت پر رنگ می شد نظر انداخت و از سر درموندگی از دست دلش آه کشید.
-کلاغ ها هم هستن ولی همیشگی نیستن.
-دیگه؟ باقیش رو هم بگو.
-دیگه، دیگه هیچ کس.
-تکی!
تکبال خواست بگه هیچ کس هیچ کس هیچ کس. ولی…
-بی معرفت! با من هم آره؟
فاخته با نگاهی صاف درست توی چشم های تکبال خیره شد. تکبال برای1لحظه حس کرد تمام دنیا رفت بالا و رفت بالا و…
-چه شیرین!
تصویر آسمون که از داخل چشم های شفاف فاخته منعکس می شد، دستی ظریف که روی شونهش فرود اومد و…
-هست. یکی هست. 1عقاب طلایی.
-عجب!بابا چه جمع آنتیکی هستید شما ها! گفتی عقاب طلایی؟ یعنی اسم و نژادش طلاییه؟
-نه. اون واقعا طلاییه. مثل1دسته ستاره برق می زنه. انگار از تابش های آفتاب درستش کردن. پر هاش برق برقیه.
-باید موجود جالبی باشه. تو نمی ترسی صیدش بشی؟
-نه. خورشید صیدمون نمی کنه.
-پس اسمش خورشیده. تو جفت کرکس شدی وسطشون می لولی. این خورشید با چه مجوزی وارد شده؟ چطوره که کسی ازش نمی ترسه؟
-اون از دست تکمار در رفته. بقیه توی جنگ نجاتش دادن. خورشید با کرکسه. به خاطر تکمار.
-تکمار کیه؟
-دشمن کرکسه. خورشید رو می خواد.
-این تکمار چیه؟
-تکمار1عفعی خیلی بزرگه.
-خوب این وسط خفاش ها و کرکس و تو چیکاره هستید؟
-باید بجنگیم.
-با این ماره باید بجنگید؟ سر خورشید؟
-نه. سر جوجه هایی که دسته تکمار صید می کنن. اون ها جوجه ها رو زنده له می کنن. ازشون فقط پر و خون و خورده استخون جا می مونه.
-آهان! پس کرکسِ تو شده حامی ضعیف تر ها؟
-نه. کرکس از قلمرو خودش دفاع می کنه، خفاش ها از کرکس. خورشید انتقام می گیره. من دلواپس جوجه هام.
-اوه پس تو این وسط از همه قلب طلایی تری! خوب این تکمار به قلمرو کرکس چیکار داره؟ چیزی که واسه جفتشون فراوونه جنگل.
-کرکس به تکمار حقه زد. خورشید رو از چنگش درآورد. خودش هم تسلیمش نشد.
-پس کرکس تو1قهرمانه که تسلیم این ماره نمیشه و اون هم می خواد حالش رو بگیره آره؟
-مثل اینکه آره.
-و این خورشید خانم انتقام چی رو می گیره؟
-انتقام خودش. انتقام تمام خونوادهش. همه مردن. همه به فریب تکمار مردن. خورشید گرفتارش شد. حالا در رفته. می خواد انتقام بگیره.
-کرکس به تکمار چه حقه ای زد؟
-نمی دونم. 1چیزی در مورد خورشید.
-خوب چیکارش کرد؟
-نمی دونم.
-تکی! به من بگو. من به کسی نمیگم. بهم بگو. بگو.
تصویر دنیا دیگه منعکس نمی شد. اصلا تصویری نبود. فقط فاخته بود و اون نگاه شفاف و اون2تا دست ظریف که روی شونه هاش رو نوازش می کردن و پر های روی سرش رو به هم می ریختن و دوباره مرتب می کردن و دوباره و دوباره.
-تکی! بهم بگو.
-من نمی دونم. به خدا نمی دونم. خیلی دلم می خواد بدونم. بلاخره می فهمم. الان نمی دونم.
-باشه پس وقتی فهمیدی به من بگو.
-نباید بگم. نباید هیچی بگم.
-بیخیال تکی! من به کسی نمیگم. به هیچ کس نمیگم.
بارون1دفعه باریدن گرفت. اول ملایم و بعد خیلی سریع تند شد. فاخته به اطراف نظر انداخت. قطره های ریز بارون چنان تند می باریدن که در1لحظه فاخته حسابی خیس شد. دیگه نمی شد بیرون بمونن. فاخته خودش رو جمع کرد و پر هاش رو تکوند. قطره های آب پاشید به همه جا و نگاه تکبال رو خش انداخت.
-چی بود؟
-چیزی نبود. بارونه. داریم خیس میشیم.
-آهان!خوب باشه بذار بشیم.
-چیچیرو بذار بشیم؟ بیا بریم داخل. اینجا خیلی سرده و داره سرد تر میشه.
-فاخته! محض رضای خدا برو داخل بذار چند دقیقه اینجا با خودم بمونم.
-بمونی که چی بشه؟ الان هوا روشنه. جوجه ها بیدارن. خورشید خانم هم نمیاد ببردت. مارها هم الان توی پناه گاه هاشون چپیدن. می بینی؟ هیچ خبری این بیرون نیست. همراهم بیا بریم داخل. خوب حالا چرا این شکلی شدی؟
-فاخته!این مزخرف ها رو…
-خودت بهم گفتی.
-من؟ من کی گفتم؟
فاخته زهرخندش رو خورد.
-پاشو. پاشو بیا بریم. از خستگی داری پرت و پلا میگی تکی.
-من پرت و پلا نمیگم. من اصلا. من هیچ وقت.
-خوب حالا تو هم! باشه. بلند شو بریم من خیلی از اینطوری خیس شدن خوشم نمیاد.
-ولی آخه من…
-خیالت جمع. من به کسی نمیگم. تمامش بین خودمون می مونه. فقط بین خودمون2تا.
تکبال خواست حرفی بزنه ولی نگاه و دست های فاخته چنان آرامشی بهش داد که حس کرد سست شد. چنان سست که می تونست همونجا بشینه، بخوابه، بره تا اون طرف دنیای شفافی که می رفت بالا و می چرخید و می چرخید.
-بلند شو تکی. بلند شو بریم. دلواپس نباش. کرکس چیزیش نمیشه. اون ماره هم کاری ازش بر نمیاد. خورشید هم گیر نمی کنه. جنگ هم فعلا بی جنگ. من هم هیچی به کسی نمیگم. حالا پا شو بریم توی لونه.
فاخته دستش رو گرفت و خواه ناخواه از جا بلندش کرد و بردش طرف لونه. دم در، نگاهی آروم به چشم های نگران و غمگینش انداخت.
-اینقدر بد نبین! بد نباش! من1دوستم. رفیقم. رفیق تو. اینهمه از طرفم دلواپس نباش. من متفاوتم. 1رفیق متفاوت. باورم کن و اخم هات رو هم بریز دور. بخند!
تکبال از تصور اینکه خودش بدون اینکه بفهمه چطوری، باعث شده بود اسراری که اونهمه لازم بود پوشیده بمونن برملا بشن هم متفکر بود و هم عصبانی. ولی به خودش که اومد دید دست هاش توی دست های ظریف فاخته گره خورده و نفهمید از کی در حال لبخند زدنه. هر2با صدای پرپری از جا پریدن و وارد لونه شدن.
-هی شما ها! چقدر خیسید! می خوایید اونجا بمونید تا خیس تر بشید؟ بیایید تو دیگه.
تکبال و فاخته در برابر نگاه عصبانی چلچله شونه به شونه وارد لونه شدن. توی لونه روی افرا مثل همیشه بود. گرم، شلوغ، قشنگ. انگار1آسمون پر از جیک جیک رو آورده بودن روی این افرا و توی این لونه. تکبال در1چشم به هم زدن لا به لای جوجه های شلوغ گیر کرد. فاخته درست به وسط خشم چشم های چلچله نگاه کرد و کاملا آگاه خندید.
-سلام چلچله.
چلچله فقط گفت:
-خیس شدید.
-آره خوب ولی من عاشق بارونم. می دونی که!
چلچله لحظه ای ماتش برد.
-دروغ میگه. فاخته بارون دوست نداره. از خیس شدن متنفره. داره دروغ میگه!
فاخته با لبخند دستی به شونه چلچله زد و نگاه ازش برداشت و به تکبال نظر انداخت. توی چشم هاش هنوز همون تردید و دلواپسی آزاردهنده موج می زد. فاخته بی توجه به نگاه ها رفت و دست انداخت دور شونه هاش و توی گوشش زمزمه کرد:
-احمق نباش رفیق. گفتم که، من به کسی نمیگم.
نوازش سریع فاخته و جمله های کوتاه در گوشیش همراه با لبخند ظریفش تمام منفی ها رو از نگاه و از دل تکبال برد.
-تکبال!نگاه کن ببین من بلد شدم دمم رو چطوری درست کنم؟ قشنگه مگه نه؟
تکبال سبک چرخید و پرپری کوچولو رو بغل کرد. فاخته تماشاشون می کرد. تکبال مشغول بود. فاخته شونه بالا انداخت.
-مطمئن باش که به کسی نمیگم. البته که نمیگم. امتیاز این سرگرمی مضحک فقط مال خودمه. با هیچ کدوم از این خورده ریز ها تقسیمش نمی کنم. مطمئن باش.
صدای تیز و ریز جیغ چلچله درست زیر گوشش به شدت از جا پروندش.
-آهای فاخته کجایی؟
-اه چلچله چرا توی گوشم جیغ می کشی؟
-دیدم هرچی صدات می کنم جواب نمیدی گفتم نکنه خوابی خواستم بیدارت کنم.
-بی مزه!چلچله بی مزه خنک!
-خودتی. جوجه بی ریخت!
-چلچله!الان بهت میگم.
-وای تکبال!این زده به سرش می خواد بزندم. تکبال آآآی تکبال بیا جمعش کن آآآی جمعش کن این جوجه فاخته بی ریخت و بد قیافه رووو.
و تمام لونه به همین سادگی رفت هوا. فاخته قاطی بقیه مشغول شد بدون اینکه هیچ کس هیچ اثری از اونچه توی ذهنش می گذشت رو در نگاهش دیده باشه.
سر شب، زمانی که جوجه ها توی شیرینی خواب غفلت غوطه ور بودن، تکبال مثل روح بی صدا از لونه زد بیرون و مسافتی رو رفت تا پنهان از دید جوجه ها روی شونه های مشکی به طرف منطقه سکویا پرواز کنه. اون شب هوا به شدت بد بود. مشکی واسهش گفت که کرکس هنوز برنگشته و بقیه امشب حسابی مواظبن چون نیمه های شب توفان میشه و شاید لازم باشه اگر فردا شب هم کرکس بر نگشت افرادی رو برای جستجو و کسب خبر تا نیمه های راه دشت بفرستن و ضمن گفتن همه این ها تکبال رو دلداری می داد که نگران نباشه و هیچ اتفاق بدی در کار نیست.
نیمه شب، توفان شروع شد. باد زوزه می کشید و صدا های ترسناکی رو با خودش می آورد. انگار100ها مار با هم داشتن هیس هیس می کردن. خفاش ها دقیق تر از همیشه مراقب بودن و پنهان از نگاه هم، سعی می کردن گاه گاهی به دور دست هم خیره بشن بلکه سایه ای رو ببینن که از سمت دشت میاد. اما شب کاملا سیاه بود. چنان سیاه1دستی که انگار هرگز طلوع هیچ صبحی قادر به شکافتنش نبود. توفان لحظه به لحظه شدید تر می شد.
-خوشبین!از نیمه شب گذشته. به نظرت این توفان تا کی ادامه داره؟
-شاید تا صبح شاید هم بیشتر.
-بچه ها میگن شاید تگرگ بیاد.
-وای اگر تگرگ بیاد کرکس و کلاغ ها داقون میشن.
-مشکی تو واقعا خیال می کنی کرکس الان وسط راهه؟ مطمئن باش اینطور نیست. به هر دلیلی که بوده کرکس اصلا حرکت نکرده.
-من با خوشبین موافقم مشکی. بهش فکر نکن. کرکس هر جا که هست هم خودش و هم کلاغ ها رو زیر تگرگ نمیده. خوب دیگه من دارم میرم طرف شرق. شما ها هم هوای اوضاع رو داشته باشید و طبق معمول اگر چیزی دیدید علامت یادتون نره.
تیزبین این ها رو گفت و پرید. توفان داشت شدید تر می شد. خفاش ها دیگه به زحمت در برابر باد دووم می آوردن. تیزرو و تکرو تقریبا بازیچه باد شده بودن و اگر هم رو رها می کردن محال بود بتونن برنده باشن و باد می بردشون.
-تیزرو دارم ول میشم.
-نترس نمیشی گرفتمت.
-یعنی به نظرت ما هنوز باید به گشتمون ادامه بدیم؟
-دیوونه شدی تکرو؟ معلومه که باید ادامه بدیم.
-آخه چرا؟ توی این قیامت که چشم چشم رو نمی بینه چه اتفاقی بدتر از این توفان می تونه بی افته؟ ما که خیر سرمون پرنده های شبیم توش موندیم. شاهین ها و حتی مار ها هیچ مدلی از پسش بر نمیان.
-با اینهمه ما باید مواظب باشیم. این احتمال رو هم بده که اون ها هم همین خیال رو کنن و بخوان غافلگیرمون کنن.
-درست میگی ولی آخه باید بتونن غافلگیرمون کنن یا نه؟ توی این هوا چجوری می خوان به اینجا برسن. حمله توی سرشون بخوره. این واقعا شدنی نیست.
-اون چیه اونجا؟ چقدر هم بزرگه! یعنی شاهین ها هستن؟
-نه بابا اون خورشیده. داره علامت میده. ببین همه دارن جمع میشن. بیا بریم.
-باشه ولی من نمی تونم خلاف جهت این باد پرواز کنم.
-خودت رو نگه دار داره می بردمون.
-باید داد بزنیم تا بیان کمکمون وگرنه باد می بردمون.
-آهااای!کمک! آی داریم میریم کمک! یکی به ما کمک کنه!
تیزرو و تکرو فریاد می زدن ولی زوزه های باد چنان بلند بودن که صداشون به جایی نمی رسید. عاقبت زمانی که خسته و ناامید شده بودن خفاش ها و خورشید متوجه وضعیت خطرناکشون شدن و در1چشم به هم زدن جنگ دسته جمعیشون رو با باد برای پس گرفتن یار هاشون شروع کردن و چند لحظه بعد، خسته ولی پیروز همراه تیزرو و تکروی بی حال از خستگی به زیر شاخه های تاک بزرگ پناه بردن.
توفان لحظه به لحظه شدید تر می شد. چیزی نگذشت که انگار تمام دنیا به جهنمی از سرما و زوزه باد و کمی بعد، تگرگ تبدیل شد. خفاش ها بی اراده توی دست باد به این طرف و اون طرف پرتاب می شدن. جهت رو دیگه نمی شد تشخیص داد. همدیگه رو گم کردن. بدون اینکه بفهمن کجا دارن میرن به جای اینکه به طرف بقیه پرواز کنن از هم و از منطقه دور و دور تر می شدن. هیچ کدوم نمی دونستن کجا هستن و هیچ کدوم نمی دونستن کجا دارن میرن. وحشتناک بود. وسط این هیاهوی جهنمی، صدایی که زوزه های باد و غرش های آسمون رو شکافت و تمام خفاش های دور و نزدیک رو متوجه خودش کرد. صدایی موزون، ظریف، رثا و بلند.
-آهای کجا هستید؟ هر کسی می شنوه بره به طرف صدا. این صدای فولوت تک پره.
تک پر از نگاه تکبال خفاش جالبی بود. مثل آب پاک، مثل ماه معصوم، مثل گل شکفته، مثل بارون مهربون و مثل تمام موجودات متعهد جهان دلواپس همه اون هایی که اسم رفیق روشون بود. تک پر با احساس ترین خفاشی بود که تکبال و حتی خفاش ها می شناختن. هنرمند و حسابی با ذوق بود. با چوب فولوت می ساخت و چه قشنگ می زد. جفتش لالا هم توی دسته خفاش های جنگل سرو با ظاهر آروم و معمولیش همه رو به اشتباه مینداخت چون پای عمل که می اومد وسط قهرمانی بود برای خودش. و حالا تک پر داشت با تمام قدرت و همه نفسش فولوت می زد. تک پر می زد تا گم شده ها رو از توفان پس بگیره و به دشمن های احتمالی بگه که جنگل سرو بیداره و آماده. خفاش ها که با شنیدن صدای فولوت تک پر از بین اونهمه سر و صدا جون گرفته و راه رو هم پیدا کرده بودن به هر بیچارگی که بود شروع کردن به جنگ با بادی که باید در جهت مخالفش پرواز می کردن تا به دستهشون برسن. بعضی ها که هم رو اتفاقی پیدا کرده بودن جمع شدن و در نتیجه قدرتشون بیشتر شد و راحت تر از پس باد بر اومدن و در راه برگشت دسته های کوچیک به هم بر می خوردن و بزرگ تر می شدن و…توفان کم کم به فولوت تک پر، به اتحاد خفاش ها و به پرواز های دسته جمعیشون می باخت. خفاش ها لحظاتی بعد می تونستن توی نور برق های شدید آسمون درخشش خورشید رو ببینن که چرخ می زد و گم شده ها رو با حرکت بال های درخشانش راهنمایی می کرد و تک مونده هایی که زورشون به توفان نمی رسید رو برمیداشت و با خودش به پناه شاخه ها می برد. ساعتی بعد، توفان به اوج خودش رسیده بود ولی خفاش ها همهشون بدون حتی1غیبت دور هم جمع شده و زیر شاخه ها پناه گرفته بودن. تک پر همچنان می زد تا اگر کرکس و دستهش در حال برگشت بودن و اون ها هم مثل خودشون گرفتار توفان شدن بتونن صدا رو بشنون و راه رو پیدا کنن. سیاهی انگار همه جهان رو قورت داده بود. چشم چشم رو نمی دید. خفاش ها همه دور هم جمع شده بودن و تک پر همچنان فولوت می زد. از اون فاصله2قدمی رو هم نمی شد دید. تکبال گوش به فولوت تک پر و بین خورشید و مشکی از غرش های رعد و بارش تگرگ و زوزه های بادی که درخت ها رو مثل چوب های خشک تاب می داد و سرمای حاصل از ترس غیبت کرکس بی صدا می لرزید. توفان همچنان با تمام قدرت می تاخت. خفاش ها به محض اینکه تونستن به خودشون مسلط بشن و موقعیت رو درک کنن خیلی سریع هماهنگیشون رو دوباره به دست آوردن و تحت فرماندهی خورشید بدون اینکه پرواز کنن زیر شاخه های تاک پخش شدن و بعضی هاشون هم به همین ترتیب به زیر شاخه های درخت های دیگه خزیدن و بلاخره تمامشون لای شاخه های درخت های اطراف طوری پناه گرفتن که اگر لازم شد بتونن تا جای ممکن به اوضاع مسلط باشن. تک پر همچنان می زد و می زد. توفان انگار داشت شب رو هم منفجر می کرد. مثل روح خبیسی که قصد داره آخرین و تنها حصار نگه دارندهش رو نابود کنه و خدا می دونست بعدش به چی تبدیل بشه. خفاش ها هر چند لحظه1بار با علامت مخصوص اعلام امنیت به هم می فهموندن که اوضاع همچنان امنه و خطری نیست. ولی این وضع تا صبح دوام نیاورد.
-خوشبین!ما نمی بینیمت. کجا هستی؟
-من اینجام تکرو. درست2تا شاخه دور تر از شما. صدام می رسه؟
-آره می رسه ولی خودت دیده نمیشی.
-بذار نشم. من هم نمی بینمت. تیزرو باهاته؟
-آره خوشبین من اینجام. ولی یکی بهم بگه توی این قیامت که ما حتی بغلدستمون رو نمی بینیم چطور می تونیم خطر رو اگر پیش بیاد تشخیص بدیم؟
-خطر همیشه مدل خاص خودش رو داره. میشه تشخیصش داد.
-آخه چجوری؟
-بذار هر زمان پیش اومد بهت میگم.
-شما2تا دیوونه اید. خوشبین تو هم خلی ها! خطر چیه؟ معلومه که پیش نمیاد. این مراقبت های ما فقط واسه احتیاط…
-هیس! گوش بدید!
-تیزرو بس کن دیگه. الان وقته شیطونیه؟
-نه خوشبین جدی میگم گوش بدید.
خوشبین و تکرو گوش کردن. جز قیامت توفان هیچ صدایی نبود. اگر هم بود شنیده نمی شد. این رو به تیزرو گفتن.
-تیزرو اینهمه نگران نباش. حتما صدای باد بوده.
-هیچی نگو تکرو.
-شما2تا!چی شده که من نفهمیدم؟
-خوشبین!به نظرم…
تکرو از جا پرید و با آروم ترین صدایی که می شد به گوش مخاطب هاش برسه گفت:
-ساکت باشید و گوش بدید!
لحظه ای مکث.
– 1چیزی داره پایین این شاخه ها و درست پشت سرمون راه میره.
در کمتر از1ثانیه اتفاق افتاد. خوشبین و تیزرو گوش کردن و هر2در1لحظه همراه تکرو از جا پریدن و3تایی با تمام قدرت علامت خطر رو جیغ کشیدن.
غوغای غریبی که بعدش به پا شد فقط می تونست1کابوس ترسناک باشه. درگیری در1لحظه شروع شد و بلافاصله به اوجش رسید. خفاش ها مهلت نداشتن بفهمن اون موجودات کی و چطور توی این جهنم سیاه خودشون رو رسونده بودن. فقط می زدن و دیگه هیچ. خورشید رو نمی شد توی اون هنگامه از دید پنهان کرد. برق لحظه به لحظه می زد و خورشید انگار از همیشه درخشان تر دیده می شد و کاریش هم نمی شد کرد. اگر فقط چند لحظه زودتر فهمیده بودن می شد1کاریش کرد. خورشید می شد جایی پناه بگیره ولی این1شبیخون واقعی بود و خفاش ها درست و حسابی غافلگیر شدن. درست نمی دونستن باقی یار هاشون در چه وضعیتی هستن و فرصت هم نداشتن که بدونن. مشکی و تیزبین سعی می کردن خورشید رو متقاعدش کنن که از معرکه در بره و موفق نمی شدن. تکبال داشت از شدت ترس سکته می زد ولی…با ضربه ای که نفهمید از کجا اومد و بهش خورد مثل پر کاه پرت شد1طرف. چیزی نمی دید و جز سر و صدا های گنگ هیچی نمی شنید. باید1کاری می کرد. هر کاری. در1لحظه صدای عجیبی همراه رعد وحشتناک شنیده شد و بعد انگار تمام سر و صدا ها از جایی که تکبال پیش از پرت شدنش خورشید رو اونجا دیده بود می اومد. تکبال دیگه فرصت نداشت بترسه. باید کمک می کرد. باید خورشید رو نجات می داد وگرنه…فکری مثل برق از سرش گذشت. با تمام توانش و با معصوم ترین و درمونده ترین صداش جیغ کشید:
-خورشیییییید!کمک!
هنوز صداش وسط باد می پیچید که دستی قوی توی هوا گرفتش.
-تکی!چیزی نیست گرفتمت.
تکبال با حالتی به شدت متشنج خودش رو انداخت توی بغل خورشید و بدون کنترل شروع کرد به جیغ کشیدن.
-خورشید!خورشید می ترسم خورشید! کرکس! کجایی بیا! کرکس! بیا می ترسم. می ترسم کرکس! می ترسم بیا می ترسم.
-آروم باش تکی! تکی! اه خفه شو بچه!
ولی تکبال خیال نداشت خفه بشه.
-بریم از اینجا بریم می ترسم. می ترسم بریم پیش کرکس. بریم می ترسم. من کرکس رو می خوام…
خورشید در حالی که از شدت حرص تقریبا به همون شدت تکبال می لرزید هوار زد:
-بسیار خوب جونور بی خاصیت عوضی! می برمت بالای سکویا. ولی اون بالا باید تنها بشینی و خفه شی. حالا صدات رو ببر داریم میریم.
خورشید در حال گفتن این حرف ها با یکی از بال هاش ضربه ای محکم به شاهین بزرگی که از سمت چپ به طرفش شیرجه زد کوبید و پرتش کرد عقب. تکبال ایندفعه دیگه با وحشتی حقیقی جیغ کشید ولی خورشید بی اعتنا به خطری که هنوز از سرش نگذشته بود پرواز کرد و با نهایت سرعت به طرف بالای سکویا پرید در حالی که چندتا سیاهی بزرگ از فاصله دور سعی در تعقیبش داشتن و به خاطر باد و تگرگ و ارتفاع بهش نمی رسیدن. تکبال هنوز گریه می کرد و خورشید بی اندازه عصبانی بود. بلاخره به بالای سکویا رسیدن. خورشید با حرص ضربه ای خیلی محکم به در لونه کرکس کوبید. در باز شد و خورشید خودش و تکبال رو پرت کرد داخل.
-بسیار خوب این هم جای امن. حالا همینجا بمون. از اینجا جم نمی خوری تا ماجرا تموم بشه. خودم میام می برمت پایین. لعنتی دیگه جات امنه خفه شو دیگه!
خورشید این ها رو گفت و تکبال رو با حرص پرتش کرد روی همون بستر پر. بعدش هم پرید که بره بیرون و به بقیه که در حال جنگ بودن ملحق بشه. تکبال مثل برق از جا پرید و داد زد:
-خورشید پشت سرته!
خورشید بدون هیچ فکری به طرف در چرخید و…ضربه تکبال چنان سریع و چنان محکم بود که حتی خودش هم فرصت نکرد کمی شدت ضربش رو بگیره. سر در نمیاورد چطور تونسته بود همچین ضربه ای بزنه. خورشید که نفهمیده بود از کجا خورده حتی مهلت حیرت رو هم پیدا نکرد.
-آآآخخخ سرم!
تکبال لحظه ای وحشتزده بالای سر خورشید که بی حرکت کف لونه ولو شده بود ایستاد و تماشا کرد.
-معذرت می خوام خورشید ولی تو واقعا هیچ چاره دیگه ای برام نذاشتی.
در با چنان شدتی باز شد که تکبال بی اختیار از جا پرید و بدون تفکر به طرف مهاجم خیز برداشت بدون اینکه بفهمه چیکار داره می کنه.
-آخ وای سوختم! نه فسقلی نکن! این کار رو نکن منم مشکی.
هیچ کدوم وقت نداشتن تعجب کنن. تکبال از دیدن مشکی و مشکی از دیدن خورشید بی هوش و بدتر از اون، تکبال ضعیف و بی پرواز و بی دست و پا که معلوم نبود چجوری نزدیک بود آتیشش بزنه و خشکش کنه.
-مشکی!وای ببخشید! نفهمیدم تویی. چیزیت نشد؟
-نمی دونم به نظرم خون توی رگ هام برعکس چرخید. ولش کن الان که زنده ام. چی به سر خورشید اومده فسقلی؟
-من زدم توی سرش. آخه می خواست بیاد پایین.
-کار خوبی کردی! دیدم نیستید اومدم ببینم اینجا چی شده. خورشید اینجا جاش امنه. خودت هم همینجا بمون و از هیچی نترس. من باید برم ولی برمیگردم.
مشکی این ها رو در حال رفتن و با نهایت عجله می گفت.
-برو مشکی اصلا دلواپس این بالا نباش. من نمی ترسم خورشید هم بیدار بشو نیست.
-ممنونیم فسقلی. اینطوری خیالمون راحت تره.
-برو مشکی فقط برو نذار برسن این بالا.
-مطمئن باش.
مشکی این ها رو گفته نگفته تقریبا خودش رو از بالای سکویا پرت کرد پایین. تکبال نفس عمیقی کشید و با چهره ای که هیچ نشونی از اون کبوتر وحشتزده و متشنج چند لحظه پیش درش نبود از لونه کرکس زد بیرون و روی شاخه مقابل در ایستاد. تمام تمرکزش رو داد به چشم هاش تا ببینه و کم و بیش می دید. سیاهی هایی رو می دید که توی هم می لولیدن و به شدت درگیر بودن. می دید که بعضی هاشون که بزرگ تر بودن به هر قیمتی بود می خواستن از سد کوچیک تر ها که بیشتر هم بودن رد بشن و به طرف سکویا بیان. می دید که توفان و باد و تگرگ هم طرفدار مهاجم هاست و می دید که خفاش ها توی دست باد و زیر تگرگ به سبکی علف های خشک به این طرف و اون طرف پرتاب میشن. اگر اینطوری پیش می رفت نتیجه فاجعه بار بود. تکبال با این فکر حس کرد تمام پر هاش سیخ شدن. ولی این حس نبود. واقعا داشت1اتفاقی می افتاد! تکبال نمی فهمید چی داره میشه فقط مطمئن بود که باید این حمله که لحظه به لحظه شدید تر می شد رو دفعش می کرد. ولی چجوری؟ باید1راهی باشه. راهی که بشه از این بالا به مهاجمین شلیک کرد. شلیک! ولی با چی؟ با هرچی که در دسترس باشه. دونه های تگرگ، خورده های چوب، ولی خورده چوب از کجا باید بیاد؟ از این شاخه بزرگ و خشکیده کنار لونه که کرکس همیشه می گفت می خواد ببردش و از مزاحمتش خلاص بشه. باد انگار از سر عمد هم جهت با مهاجمین می وزید و انگار هلشون می داد تا راحت تر از خفاش های در حال تار و مار شدن رد بشن. تکبال با تمام وجود خواهان قدرت بیشتر بود تا بتونه اون شاخه کلفت رو بشکنه ولی اون فقط1کبوتر بود. کبوتری که داشت پیشروی دشمن رو به طرف خودش و خورشید تماشا می کرد و باید می جنبید. باید تمام سعیش رو می کرد تا جلوشون رو بگیره. شاخه رو2دستی چسبید. چقدر دلش می خواست قدرت خورد کردن و پاشیدنش به طرف دشمن رو داشت! می خواست! می خواست!بی نهایت. حس کرد دست هاش از شدت فشاری که به شاخه میاورد گرم و گرم تر میشن. باز هم گرم تر. داغ!
صدای باد و صدای رعد و صدای جنگ توی گوشش می پیچید و تکبال تمام تمرکزش روی شاخه و روی هدفی بود که درست در مقابلش و پایین تر از خودش بود و داشت بالا و بالاتر می اومد. شاخه سفت، کلفت و محکم بود و…از اون پایین بالای سکویا دیده نمی شد و زمانی که خفاش ها صدای جیغ ناآشنایی رو شنیدن که بهشون هشدار عقبنشینی می داد مهلتی برای فهمیدن ماجرا نبود چون بلافاصله صدای وحشتناکی شنیده شد و در1عان بارون خورده چوب های تیز به ذخامت و طول پر های بلند بود که مثل بلای جهنم بی وقفه و سیلوار از بالای سکویا به طرف میدون جنگی که داشت بالاتر می اومد شلیک شد. تیزرو ذخم برداشت و چندتای دیگه هم همینطور ولی بلافاصله تونستن با کمک بقیه خودشون رو از مسیر آتیشبار در ببرن اما شاهین ها اینهمه خوش شانس نبودن. بارون خورده چوب های تیز با چنان شدتی می بارید که تمام خفاش ها رو فراری داد و شاهین ها رو سردرگم کرد. و این سردرگمی زمانی به ترس حقیقی تبدیل شد که توی نور1برق شدید دیدن که اون چوب ها به خاطر شدت ضربه پرتابشون و تیزی نوک هاشون به هر جا می خوردن تا بیخ فرو می رفتن و دیدن که2تا از نفراتشون پوشیده از تیر های چوبی و غرق خون از بالا به پایین و به قلب تاریکی سقوط می کردن در حالی که به چیزی مثل جوجه تیغی های صلاخی شده شبیه شده بودن. زیاد طول نکشید که مهاجمین عقب نشستن و زیاد طول نکشید که صدای فولوت تک پر دوباره بلند شد. جنگ همچنان در جریان بود و بارون تیر های چوبی روی سر هر کسی که از1حدی به بالای سکویا نزدیک تر می شد می باریدن و زیاد طول نکشید که جنگ به نفع خفاش ها مغلوبه شد و شاهین ها که حالا چندتا کمتر شده بودن به سرعت عقب نشستن و توی باد و بوران و سیاهی پخش و گم شدن و تک پر این وسط برای چی فولوت می زد؟! کسی نمی دونست. هیچ کس جز مشکی که توی اون قیامت یادش مونده بود این مدل فولوت زدن علامت دیده شدن حضور کرکسه. مشکی فهمید و هوار کشید. بقیه هم فهمیدن و نعره های پیروزمندانه دسته جمعیشون ایندفعه دیگه واقعا توفان رو مغلوب کرد. لحظه ای بعد، همه دیدن و فهمیدن. کرکس نزدیک منطقه سکویا بود و کلاغ ها هم همراهش بودن.
چیزی به صبح نمونده بود. کرکس و کلاغ ها و خفاش ها و همه و همه بعد از هلهله های دسته جمعی که به احتمال قریب به یقین تمام جنگل رو لرزونده بود زیر شاخه های تاک بزرگ جمع شده و مست پیروزی خفاش ها به شاهین های مهاجم و بازگشت کرکس و شنیدن خبر موفقیت کرکس توی دشت توی هم می لولیدن. کلاغ ها به طرز کشنده ای خسته بودن ولی شادی مانع بریدنشون می شد. از خفاش ها هم تیزرو و10-12تای دیگه بد زخمی شده بودن ولی زخم هاشون کشنده نبود بنا بر این مانع حضورشون در جمع نمی شد. خورشید رو به هوش آورده بودن که بعد از دوا و درمون زخم زخمی ها در حالی که مثل خوابزده ها گیج می خورد رو به روی کرکس تقریبا از حال رفته بود.
-نمی دونستم درمان گری هم می دونی خورشید! این حرف نداره. چرا زودتر نگفتی؟ تو امشب1لیست کامل از هنر هات به من میدی تا ببینم دیگه چه داشته های به درد خوری در تو هست که به کار میاد و ازشون بی خبریم.
فضا از صدای خنده ها منفجر شد. خورشید پشت چشمی واسه کرکس نازک کرد که باعث شد سرش به شدت درد بگیره و تمام دنیا دور سرش بچرخه. کرکس با مهربونی گرفتش که نیفته و همراه بقیه خندید.
-خوب دیگه بسه. اینهمه سر و صدا نکنید الان تمام جنگل از دست شما ها بیدار شدن.
-تقصیر ما نبود کرکس. اون ها از دست توفان و شاهین ها بیدار شدن.
-راست میگه. کرکس نبودی ببینی چه داستانی داشتیم.
-آره آره افتضاح بود.
…
-آروم باشید. نتیجهش که بد نبود. حالا یکیتون، تعکید می کنم، فقط یکیتون خبر ها رو خلاصه بهم بده.
-اول تو کرکس! اول تو.
سر و صدا دوباره رفت آسمون.
-خوب خوب باشه اول من. توی دشت همه چیز به حالت عادی و کاملا امن برگشته. مارها کاملا از اونجا پاک شدن، دشتی ها امشب راحت خوابیدن و از حالا همیشه راحت می خوابن، ما چندتا ذخمی داشتیم ولی بدون تلفات، و دیگه؟ دیگه نوبت شما هاست.
خوشبین از وسط همهمه شادی که هر لحظه می رفت به هلهله تبدیل بشه به حرف اومد.
-بعد از رفتن تو3تا عقاب اومدن و بهمون در مورد شاهین های تکمار هشدار دادن و خبر قصد شبیخونشون رو بهمون رسوندن. ما منتظرشون بودیم تا اینکه امشب بلاخره حمله کردن. حسابی غافلگیر شدیم ولی حسابی بیچاره شدن. خورشید هم حسابی سنگ تموم گذاشت و باید صبح بشه تا بریم پایین و ببینیم روی زمین چه خبره. خورشید فسقلی رو از معرکه برد و از بالای سکویا با خورده چوب تیر بارونشون کرد.
خوشبختانه هیچ کس نگاه بسیار متعجب خورشید رو ندید که با چشم های از حدقه بیرون زده به جمعیت و به خودش و آخر سر هم به تکبال خیره شد. تکبال که لا به لای دست ها و پر های کرکس ناپدید شده و فقط1سر و2تا چشم ازش پیدا بود بعد از حرکت خیلی آروم و نامحسوس سر خودش رو جمع کرد و قیافهش ترسیم کاملی از سکوت شد. سکوتی معصوم و مهرآمیز. درست همون سکوت مظلوم1کبوتر.
کرکس در حالی که بی توجه به نگاه های آگاه اطرافش تکبال رو با حالتی نه چندان آروم نوازش می کرد، با رضایت همه رو از نظر گذروند و با نگاهی بسیار قدرشناس به خورشید نظر انداخت.
-پس فسقلی من پیش تو بود! تو درش بردی! ممنونم ازت خورشید! خیلی ممنونم ازت! و اون تیر بارون، کار تو حرف نداشت. مثل همیشه. شما ها هم همینطور.
لحظه ای همهمه و بعد،
-خوب، دیگه چه خبر؟
این بار تکرو بود که صدای شادش همهمه رو شکست.
-دیگه خبر ها پیش تک پره.
تک پر آروم خندید و لالا خودش رو در پناه شونه های جفتش جمع کرد و با خوش اخلاقی برای تکرو خط و نشون کشید.
-خوب تک پر! بگو ببینم جریان چیه؟
تک پر فقط لبخندی شاید خجول ولی با تمام وجود شاد به کرکس زد و هیچی نگفت.
-خوب بگید ببینم چی شده؟ خیلی می خوام بدونم. ماجرا چیه؟
خورشید به حرف اومد.
-تک پر داره پدر میشه. لالا بارداره.
لالا با شرمی شاد زیر بال های تک پر پناه گرفت و زیر همهمه های غرق خنده آروم همراه تک پر خندید.
-عجب! این خیلی خوبه! بهت تبریک میگم تک پر! به تو هم همینطور لالا. واسه چی رفتی اون زیر؟ بیا بیرون ببینمت.
لالا با همون شرم شاد از زیر بال های تک پر خزید بیرون. کرکس دست روی شونه های هر2تاشون گذاشت و بهشون خندید.
-تک پر!بیشتر مواظبش باش. جفت باردار رو که وسط جنگ نمی برن. اون هم توی این هوا.
-کرکس باور کن من بهش گفتم ولی گوش نداد.
هی لالا!جفتت زیادی مهربونه. وگرنه به این سادگی نمی شد فرمانش رو نشنیده بگیری.
لالا فقط لبخند زد. تک پر بال هاش رو دور شونه های جفتش حلقه کرد.
-شاید به این خاطره که من بهش فرمان نمیدم. ازش می خوام. اون هم گوش نمیده.
همه زدن زیر خنده. لالا با نگاهی که آشکارا محبت و قدرشناسی ازش می بارید به تک پر خیره شد و همین واسه تک پر کافی بود. کرکس دوباره زد زیر خنده.
-خوب خوب خوب بسه دیگه اگر بیشتر طول بکشه احتمال داره تک پر به شدت لازم داشته باشه که با جفتش بره1جایی تنها باشن و کمی صحبت کنن.
فضای اطراف تاک مثل توپ از شلیک خنده ها ترکید. لالا در حالی که داغ از خجالت به شدت می خندید زیر بال های تک پر پنهان شد و تک پر نگاهی به جمعی که از شدت خنده روی هم غلت می زدن انداخت و با صدایی که از شدت خنده شکسته شنیده می شد داد زد:
-مرض! به چی می خندید؟ چیه تا حالا جفت ندیدید؟
شلیک خنده بود که دوباره رفت هوا. خورشید که هنوز سر گیجه رهاش نکرده بود از این فرصت بهره گرفت و نگاهی چپ به تکبال پروند و با عصبانیت لبخند معصومی از تکبال دریافت کرد.
-خوب دیگه بسه. این توفان که دست بردار نیست. برای هر کاری باید منتظر صبح بمونیم. حالا برید و استراحت کنید. دلتون هم اگر نمی خواد همینجا بمونید تا جونتون بالا بیاد. ولی من خسته ام. شب همگی به خیر!.
کرکس وسط خنده و هیاهوی بقیه تکبال رو بغل کرد و پرید. خورشید با نگاهی خسته ولی نگران به مسیر حرکتش خیره شد ولی کرکس بی اعتنا رفت بالا و روی نوک سکویا مستقیم وارد لونهش شد و در رو پشت سرش بست.
کسی جز خورشید لرزش تکبال رو ندید. کسی هم خیالش نبود. خورشید مثل کسی که با زنجیر آتیشی بستنش لحظه ای به خودش پیچید و سکوت کرد.
بالای سکویا کرکس لحظه ای تکبال رو رها کرد و به طرف دریچه ای رفت که اون شاخه مزاحم از جلوی دیدش کنار رفته بود. با رضایت نگاهی به هوای توفانی بیرون انداخت و خندید.
-آفرین خورشید! هرچند مغزش ایراد داره ولی ایندفعه اتصالیش خیلی به درد خورد!بعد با همون رضایت برگشت و به تکبال نظر انداخت. تکبال چنان می لرزید که انگار وسط یخ گذاشته بودنش.
-چی شده فسقلی؟
-سرده. سردمه.
-واسه چی؟ سرما به چه جراتی در جسم تو ابراز وجود می کنه؟ جسمی که مالکش من هستم؟ همین الان به حسابش می رسم.
تکبال فقط تماشا می کرد. کرکس با قدم های سنگین بهش نزدیک شد. تکبال بی اختیار کشید عقب و کنج دیوار جمع شد. کرکس در حالی که می خندید بی توجه به وحشتی که داشت تکبال رو توی دیوار فرو می برد به طرفش رفت و بی اعتنا به مقاومت بی اختیارش محکم بغلش کرد.
-از دست من در میری عشق من؟ نمیری. تو جایی نمیری جز اینجا. درست همینجا. از دست هرچی می خوایی در بری باید بری همینجا که الان هستی. توی بغل خودم.
تکبال حس کرد الانه که خون توی رگ هاش از گردش بایسته. می دید که تلاشش کاملا بی فایده هست و با وجود مقاومتی که تمام توانش رو می گرفت، به چه سرعتی به طرف اون بستر پر وحشتناک میره.
-یکی نجاتم بده!.
تکبال نفهمید این فریاد ذهنش رو چند بار زمزمه کرد. کرکس زد زیر خنده. قاهقاه خندید و خندید.
-نجات تو خودم هستم فسقلی. کبوتر خودم. بیا خودم نجاتت میدم.
کرکس1دفعه دستش رو برد بالا و تکبال بی اراده از جا پرید که فرار کنه ولی کرکس برای نگهداشتنش به هیچ عنوان به2تا دستش احتیاج نداشت. لحظه ای پیش از اینکه تکبال واقعا از وحشت سکته کنه چیزی توی دست کرکس انگار از هم پاشید و تکبال از لای پر های کرکس دید که انگار1عالمه برف گرم و نرم و رنگی از توی دست کرکس ریخت روی سرش و تمام پر هاش رو پر از رنگ های درخشان و قشنگ کرد. لحظه ای مات به این صحنه خیره شد.
-چه بوی خوبی!
پر های تکبال، دست های کرکس، تمام لونه، همه پر شده بود از عطری که برای تکبال بسیار خوشآیند و بسیار ناشناس بود. تکبال کبوترانه خندید. تمام ترس ها رفتن و فراموش شدن. لای پر های کرکس لولید و بلند خندید. تمام دنیا انگار از پر بود. پر های کرکس، پر های خودش، پر های بستری که همراه کرکس داخلش ولو شده بود. صدایی آشنا، عمیق، مهربون.
-دلم خیلی واسهت تنگ شده بود فسقلیِ خودم.
شب، توفان، خستگی، جنگ، دنیا، همه محو شدن. توی لونه کرکس بیرون از اون بستر پر هیچی نبود. بیرون از لونه کرکس، پشت در های بسته، شب بود و توفان، سرما بود و سیاهی، تیرگی بود و خورشید.
دیدگاه های پیشین: (1)
حسین آگاهی
پنجشنبه 22 آبان 1393 ساعت 00:05
سلام. خیلی قشنگ بود خیلی.
مخصوصاً این که کم نبود و فکر کنم یکی از طولانی ترین نوشته های شما بود.
صحنه تک پر و لالا رو خیلی خوب توصیف کردید. خیلی خندیدم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
بله این یکی زیادی زیاد بود. تک پر و لالا به نظرم2تا نمونه از موجودات خوب خدا هستن. کاش تمام خوب های خدا شاد باشن.
ایام به کام.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 51
- 35
- 117
- 62
- 1,811
- 26,108
- 375,323
- 2,644,402
- 269,131
- 106
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02