تکبال40

بعد از نیمه روز، منطقه سکویا.
-خورشید! دیگه بسه نفسم بالا نمیاد.
-بی خود بالا نمیاد. بجنب بچه تا کرکس نرسیده باید تو اندازه1ماه پیش بری.
-آخه چرا اون نباید بدونه؟ مگه ما چیکار می کنیم؟ ورزیده شدن مگه چشه؟
-هیچیش نیست ولی تو اینطوری تواناتر میشی. توی همه چیز. و خوشت بیاد یا خوشت نیاد کرکس این رو نمی خواد. ببین تکی اینطوری واسه من گارد نگیر بذار حرف بزنم بعدش هرچی خواستی کن. تکی کرکس خیلی مثبته. همه جا و در همه مورد. همون طور که همه ما دیدیم و همیشه داریم می بینیم. کرکس واقعا مثبت ترین موجود از تیره خودشه که من و خیلی های دیگه تا به حال شناختیم. نشون به این نشونی که همین الان رفته کمک1سری موجود ناشناس که توی دل شب اومدن و ازش کمک خواستن. کرکس رفت بدون اینکه1لحظه فکر کنه شاید این ها فریبش داده باشن و این طله باشه. درسته که من اصرار کردم بره ولی خودت می دونی کرکس اگر نخواد کاری رو انجام بده تمام عوامل هستی هم نمی تونن مجبورش کنن. پس خودش خواست به داد اون ها برسه و رفت. بیخیال اینکه اون ها اصلا توی قلمرو خودش نبودن و خیلی هم دور بودن و اصلا اگر تکمار اونجا رو واسه تاخت و تاز خودش باز تر می دید چه بسا که دست از سر منطقه کرکس بر می داشت و می رفت و کرکس بی دردسر پیروز می شد. کرکس تمام این ها رو می دونست و با این حال رفت کمک دشتی ها. این ها همه نشون میدن که کرکس واقعا مثبته. من می دونم و همه می دونن. ولی تکی! کرکس با وجود تمام این ها که گفتم و با وجود تمام مثبت هاش که من نشمردم، برای جفتش که تو باشی متفاوته. کرکس توانا نمی خوادت. کرکس هرچی ضعیف تر ترجیحت میده. ضعیف و بی دست و پا و عاجز. کرکس همیشه واسه همه اطرافش حامی بوده و به هر دلیلی که خودش داره ترجیح میده تو کاملا زیر پرچمش باشی بدون اینکه بتونی حتی خودت رو جمع کنی. روی همین اصل هم به شدت با قوی تر شدنت می جنگه و در نتیجه با من که اصرار می کنم این اتفاق بی افته می جنگه و اگر لازم باشه با تمام جهان هم می جنگه. تکی کرکس می خوادت خیلی هم زیاد می خوادت ولی به مدل خودش. اگر من بخوام زیاد رو در روی تمایلش مقاومت کنم دیگه نمی بینمت. می فهمی؟ تکی این ها رو بفهم و اینهمه ناآگاه نباش.
تکبال که اول کار آماده جنگ شده بود حالا با این جمله آخر خورشید خلع سلاح شد و عقب کشید.
-ولی آخه چرا؟ چرا باید کسی رو که دوستش داریم یا میگیم دوستش داریم ضعیف بخواییم؟ من نمی فهمم خورشید. اینکه همراه ما هرچی تواناتر کنارمون باشه عالیه. من که حس می کنم اون طوری خیلی بهتره. اصلا نمی تونم تصور کنم جای کرکس باشم و واسه همیشه همراهم یا جفتم رو جمع و جورش کنم و کولش کنم و بغلش کنم و خلاصه جاش زندگی کنم. این غیر قابل تحمله. بلاخره زنده باید1اثری از زنده بودنش بهم بده که از همراهیش حس مثبتی داشته باشم.
خورشید حالت مضحکی به خودش گرفت که کمی شبیه خنده بود. خنده ای به شدت آمیخته با چاشنی تلخی، تمسخر و خشم.
-خوب این زنده که تو گفتی زمانی که باید زنده باشه زنده هست. جرات نمی کنه که نباشه. اگر هم دلش نخواد کرکس بلده چه معامله ای کنه که طرف حسابی زنده بشه. اونقدر زنده باشه که تمام اعضای ریز و درشتش از شدت زنده بودن بجنبن و1دقیقه متوقف نشن. واسه دفاع از این زنده بودن که گفتی این جنبش لازمه. می فهمی مگه نه؟ تو نفهم دیوونه می فهمی مگه نه؟ تویی که این دردسر رو2دستی و با رضایت کامل بغل کردی الان دیگه حرف هام رو می فهمی مگه نه؟
خورشید انگار اختیار صداش رو که بلند و بلند تر شد و آخرش به هوار رسید از دست داد و زمانی که نگاهش به تکبال افتاد1دفعه متوقف شد. تکبال با نگاهی آگاه و ترسخورده به گوشه ای خیره مونده بود و می لرزید. ترسش از هوار خورشید نبود. کاملا می شد فهمید که الان اونجا نیست. نگاهش و تمام ذهنش جای دیگه ای بود، چیز دیگه ای می دید و در زمان دیگه ای سیر می کرد. خورشید حس کرد چیزی به سنگینی سنگ توی قلبش فشرده شد و نفسش رو گرفت.
-بسیار خوب!. خیال نمی کنم با تمام این ها تو پشیمون باشی از غلطی که کردی. اینقدر احمقی که هنوز باید کلی اصرارت کنم تا اجازه بدی واقعیت رو بهت بگم. ولی دیگه تموم شده. الان هم زمانش نیست این چیز ها رو بگیم. فقط تو لطف کن چفت زبونت رو نگه دار و بهش چیزی نگو. بهش نگو چی ها بهت گفتم. بهش نگو ما2تا چیکار می کنیم. تکی! من ازش نمی ترسم. ولی اگر این دفعه ببردت1جای نامشخص دیگه واقعا مطمئن نیستم نظرش عوض بشه. می فهمی؟
تکبال می فهمید. به هیچ عنوان دلش نمی خواست داستان3روز اول جفت شدنش با کرکس تکرار بشه. یادش اومد زمانی که کرکس بهش می گفت اگر صلاح ببینه برای همیشه جدا از بقیه و فقط برای خودش نگهش می داره قلبش داشت می ترکید. دلش تنگ می شد. واسه خورشید، واسه فاخته، واسه همه. و یادش اومد زمانی که این ها رو به کرکس گفته بود کرکس در تصمیمش جدی تر شد و گفت که…تکبال دلش نمی خواست باقیش رو به یاد بیاره. اشک توی چشم های خستهش جمع شد.
-تکی! الان که طوری نشده. من گفتم تا تو آگاه باشی. ببین! همه چیز درسته. تو اینجایی، کرکس هم موافقه. فقط تو1خورده عاقل تر باش و1خورده زبونت رو نگه دار. همه چیز رو که نباید بگی. و دیگه هیچ دردسری نیست. دسته کم از این طرف نیست. باقیش رو هم1راهی واسهش یا هست یا نیست. دیگه گریه نکن. بهت گفته بودم بدم میاد از آخ و واخ و آه و ناله. جمع کن خودت رو!
تکبال با این فرمان قاطع آخری که اصلا با لحن آروم تسلا های خورشید جور نبود خواه ناخواه گریهش متوقف شد.
-اینطوری بهتر شد. حالا اگر آماده ای بریم.
-خورشید! میشه1کمی دیگه اینجا بشینیم؟
-خورشید به تکبال نگاه کرد و فهمید که ماجرا خستگی نیست. تکبال حرف داشت.
-بسیار خوب! ولی نه خیلی.
-باشه. فقط1کمی. میگم خورشید! حالا که نشستیم من بعضی چیز ها رو هیچ مدلی نمی تونم بفهمم. گفتم شاید تو بتونی کمک کنی. یعنی واسهم1کوچولو توضیح بدی.
-خوب بله شاید بتونم. بگو ببینم چی هستن این چیز ها؟
-خورشید ورزیده شدن جسم خوبه. احساس بهتری به صاحبش میده و به نظرم خیلی جا ها هم1طور هایی انگار کمک می کنه که از پس بعضی چیز ها راحت تر بر بیاییم. ولی…میگم که…تو اون شب1چیز هایی بهم گفته بودی. در مورد اینکه من1کارهایی ازم بر میاد. گفته بودی یادم میدی ازشون استفاده کنم. اون ها راست بودن؟
خورشید نه مهربون و نه عصبانی با همون خونسردی تلخ همیشگی جواب داد:
-بله که راست بودن. هنوز هم سر حرفم هستم. پس خیال کردی برای چی اینهمه بهت میگم کرکس رو داخل داستان های خودم و خودت نکن.
-پس چرا شروع نمی کنیم؟ کی یادم میدی؟
-عجب! تکی! جونور بدجنس شیطون! می خوایی زودتر ازش سر در بیاری تا به کارش بگیری درسته؟
-نه نه اصلا. من خوب. من اصلا…
-خوب خوب دارم می بینم. از اون لبخندت که می خوایی قورتش بدی و از گلوت پایین نمیره معلومه. وروجک پدرسوخته! خودت رو خفه نکن بخند. ایرادی نداره بخند.
تکبال با چیزی شبیه خجالتی شیطنت آمیز خندید. خورشید هم شاید چهرهش به ته لبخندی به کم رنگی خیال روشن شد یا نشد.
-تکی! تعلیم تو شروع شده. واسه تسلط بر درونت اول باید به جسمت مسلط باشی. تو باید بتونی در مواقع متفاوت خودت رو یعنی جسمت رو نه کاملا بلکه کم و بیش اداره کنی تا بتونی به توانایی های خاص و منحصر به فردت مسلط بشی. هرچی ورزیده تر، توانا تر و آماده تر باشی در اون مرحله هم موفق تری.
-خورشید عصبانی نشو ولی من خیلی نمی فهمم.
-خوب ایرادی نداره یواش یواش می فهمی. ولی بذار1درس شفاهی دیگه هم جز اون2تا که شب اول ازم گرفتی بهت بدم. هرگز از این داشته عجیبت به عنوان1سلاح شخصی برای جنگ با مشکلات معمولی زندگیت استفاده نکن. شاید به ظاهر چیز خیلی خوبی باشه ولی در دراز مدت می بینی که اثرش اصلا اون چیزی که باید باشه نیست. تکی! زندگی تو و زندگی من زندگی1پرنده معمولیه بین باقیپرنده هایی که همه مثل هم هستن و شبیه ما نیستن. توی زندگی معمولی باید معمولی باشی. مشکلاتت رو از راه های معمولی حل کنی و اگر حل نشد باید مثل همه درد های مشابه بقیه رو همون طوری که اون ها تحملشون می کنن از راه های معمولی تحمل کنی و حتی درد بکشی مثل همه. اگر جز این باشه گرفتار همون داستان تفاوتی میشی که اون شب برات گفتم و این یکی از کوچیک ترین دردسر هات خواهد بود.
-ولی خورشید چرا نباید مشکلاتمون رو حل کنیم؟ بقیه این کار رو نمی کنن چون توانش رو ندارن. ما که می تونیم چرا باید تحمل کنیم؟
-چون گاهی باید چیزی روی دوشت سنگینی کنه تا بدونی زنده هستی. زنده ای مثل باقی زنده ها. اگر شبیه های تو و من بیشتر بودن و مثلا1جایی برای ما بود و همه شبیه هامون می رفتیم اونجا و اطرافیانمون مثل خودمون بودن این که تو میگی کاملا درست بود. ولی تکی! ما بین این موجودات تک هستیم. درد ها و مشکلاتمون هم باید تا حد امکان شبیه این ها باشه وگرنه دیگه از اون ها نیستیم.
تکبال با لحنی کمی ستیزه جو بلند گفت:
-به جهنم که نیستیم. یعنی میگی ما زجر بکشیم که مبادا این ها تردمون نکنن؟ من که هیچ موافق نیستم. ترجیح میدم راحت تر باشم حالا این ها هرچی می خوان بگن.
خورشید بی توجه به این حرص تکبال که لجاجت آشکاری درش بود تماشاش کرد.
-تکی! اگر شیرینی ها و حتی تلخی های دنیای اطرافت رو نپذیری زندگی توی این دنیا به مراطب واسهت سخت تر از زمانی میشه که درد هاش روی دوشت سنگینی می کنن. تو در جهانی هستی که از این موجودات تشکیل شده. اون ها در اکثریت هستن و تو در اقلیت هستی. پس دنیا و نظام زندگی بر مبنای نیاز های این اکثریته که پایه ریزی میشه، شکل می گیره و می چرخه. و تو بخوایی یا نخوایی باید به این مبنا و این شکلگیری توجه کنی و بهش پایبند باشی. دنیای اطراف تو قاعده شکن ها رو نمی پذیره. منظورم اطرافیانت نیست. تمام عناصر جهان تشکیل دهنده اطرافت رو میگم. واقعا نمی تونی اون طوری دووم بیاری. هرچه این قاعده شکنیت بزرگ تر باشه دردسرت هم بیشتره. شاید الان متوجه چیز هایی که میگم نشی و بهت حق میدم. همون طور که خودم زمانی که جوون بودم، خیلی جوون تر از تو، وقتی فهمیدم چه جوری هستم نمی فهمیدم چرا باید از خودم شخصیتی معمولی به دیگران و به جهان معرفی کنم. ولی حالا می فهمم و حسابی هم به این قاعده عمل می کنم. حتی در زمانی که کسی در اطرافم نیست سعی می کنم تا جایی که امکان داره از توانم کمک نخوام و گرفتاری هام رو بدون کمک این داشته عجیب حل کنم.
-ولی خورشید! تو همیشه زیر نگاه اکثریت نیستی. پیش میاد که تنها باشی. مثل همه. حتی برای تو این بیشتر پیش میاد. وقتی کسی در اطرافت نیست که دیگه نباید مشکلی باشه. اون موقع دیگه چرا؟
-چون این اطرافیان نیستن که باید به قاعدهشون عمل کنم. این کل جهان اطرافمه. حتی این درختی که روش نشستیم. این هم عنصریه از جهانی معمولی و عادی و من با بروز توان غیر معمولم نظم و نظام حاکم بر این جهان معمولی رو به هم می زنم و این درست نیست. نه برای جهان و موجوداتش، نه برای خودم.
از حالت چهره تکبال مشخص بود که عمیقا مشغول تفکر و تحلیل بود ولی هنوز به هیچ نتیجه درستی نرسیده بود.
-خورشید من واقعا…درکش برام خیلی مشکله.
-می فهمم. مجبور نیستی همهش رو همین الان درک کنی. فعلا فقط به خاطر بسپار و عمل کن و اجازه بده ذهنت و روحت به تدریج تحلیل و حذمشون کنه. روزگار هم بهت کمک می کنه. با تجربه هایی که بهت میده. این تجربه ها مثل داروی دلدرد عمل می کنن و به روحت توان میدن که بلعیده هاش رو حذم کنه.
خورشید لحظه ای کوتاه سکوت کرد، آهی که باید می کشید رو به صورت1نفس بلند و کنترل شده بیرون فرستاد و با لحنی که با وجود تلاشش باز هم غمگین بود ادامه داد:
-و من واقعا امیدوارم این دارو ها که خواه ناخواه ازشون بی بهره نمی مونی خیلی تلخ و تیز نباشن.
تکبال با نگاهی کمی هشیار تر به چهره خورشید نگاه کرد و سایه ای تاریک رو تشخیص داد.
-خورشید! مال تو چجوری بود؟ خیلی تلخ بود مگه نه؟
-بسه دیگه زیادی متوقف موندیم. بلند شو بریم.
-خواهش می کنم خورشید.
توی نگاه و لحن تکبال چیزی بود که خورشید رو متوقف کرد. لحظه ای بهش خیره موند ولی حرفی نزد. -خورشید! واقعا هیچ کاری نمی شد کرد؟ الان چی؟ هیچ کاریش نمیشه کرد؟ هیچی؟
خورشید مکث کرد. توی چشم های تکبال چیز عجیبی رو می خوند که هرچی کرد نتونست هیچ توصیفی براش پیدا کنه. نگاهش طور عجیبی بود. آروم و غمگین، غمی کاملا واقعی، کاملا از جنس غم نگاه1کبوتر، و منتظر جواب.
خورشید با لحنی که سعی کرد خیلی از اون خونسردی سرد و تلخ همیشهش دور نباشه جواب داد:
-نه. هیچی.
تکبال نفهمید چرا در فشار1حس تلخ کامی بسیار دردناک فرو رفت. به نظرش رسید چیزی شبیه بغض ولی انگار1000بار دردناک تر به تمام وجودش چنگ انداخت و تمام موجودیتش رو به شدت فشار می داد. دلش گریه نمی خواست. به نظرش اشک واسه تسلای این حال و هوا بسیار ناچیز بود. تمام تنش داغ شده بود از التهاب دردی غم انگیز که می رفت قلبش رو راستی راستی بترکونه.
-تکی! چیزی نیست بچه. آروم باش.
و تکبال1دفعه ترکید. چنان گریه ای بود که حس کرد باید نه از چشم هاش بلکه از تمام جونش اشک بزنه بیرون بلکه این آتیش رو خاموش کنه. خورشید بی حرف بغلش کرد و محکم به خودش فشارش داد. تکبال توی سینه خورشید زار می زد. خورشید هیچی نمی گفت. فقط آروم تابش می داد. تکبال بلند و بلند تر وسط پر های خورشید هوار می کشید ولی دلش آروم نمی گرفت. صدایی بلند تر لازم داشت و مجرایی وسیع تر از2تا چشم ریز کبوترانه برای خروج اشک. محدودیت جسمش داشت منفجرش می کرد. خورشید مدتی به همون حال نگهش داشت و تکبال مدتی همون طور گریه کرد. نه خورشید گذشت زمان رو فهمید و نه تکبال. ولی خیلی گذشت و خورشید این رو می دونست.
-تکی! تکی! دیگه بسه. تو جدی روانت پاکه بچه. آخه1دفعه چی شد؟ واقعا که جفت همون کرکسی. جفتتون رو باید ببرن سیرک بلکه درمون بشید.
ولی تکبال نمی تونست آروم باشه. سیل وحشتناک دردی که نمی فهمید از کجا میاد راه افتاده بود و تکبال قدرت متوقف کردنش رو نداشت. خورشید آروم توی گوشش زمزمه کرد:
-تکی! به من گوش بده. بچه دیوونه!الان همه چیز آرومه و قوی تر کردن پایه های این آرامش روی دوش ماست. همه ما. و به خصوص تو و من. خوشبختانه کسی نمی دونه ولی خودمون2تا که می دونیم چه وظیفه سختی داریم. به خودت مسلط باش و ارزش زمان رو بفهم. باید بجنبیم. زمان نیست و تو عقبی. سعی کن. تو باید قوی تر از این ها باشی. بقیه مجاز هستن از درد گریه زاری کنن و سبک بشن. ولی تو نیستی. همون طور که من نبودم و نیستم. و این یکی از اون دردسر هاییه که اون شب بهت گفتم این تفاوتت واست داره. تو باید قوی باشی. به جای خودت و به جای بقیه. اون ها رو بذار تا گاهی گریه کنن و راحت بشن ولی تو نمی تونی. خودت رو حفظ کن. مارها منتظرن که پرواز رو از صفحه جنگل پاک کنن. اگر دستشون برسه پرواز رو از صفحه تاریخ تمام جهان پاک می کنن. بقیه هرچی بتونن انجام میدن و تو که بیشتر می تونی باید خیلی بیشتر انجام بدی. و این وظیفه زمان واسه گریه کردن نمی ذاره. پس تمومش کن. دیره. می فهمی؟ درسته من گفتم تا جایی که امکانش هست ازش استفاده نکن ولی این قانون شامل الان نمیشه. زمانی که هیچ نیرویی قادر به شکست کامل تکمار و دستهش نیست. حالا زمان جنگه. باید با هر توانی که داریم بجنگیم. گریه رو بس کن. به خودت مسلط باش و آماده شو که هرچی قوی تر و هرچی مسلط تر باشی.
تکبال بلاخره نه از سر آرامش بلکه در فشار جبری دردناک که به خودش تحمیلش می کرد آروم گرفت.
-آفرین تکی! این هم یکی از تمرین هاته. باید بتونی احساساتت رو در فرمان بگیری. اه اون اشک ها رو جمع کن نذار بیاد دیگه!. داریم به شب می رسیم. خفاش ها هم بیدار میشن. پا شو تا شب نشده1دفعه دیگه فرود با فاصله رو بریم. ببین از اینجا هرچی دور تر بری بهتره. عمودی نرو پایین. سعی کن وقتی پریدی خودت رو بکشی جلو و هرچی نزدیک تر به سکویا برسی به زمین. فعلا درگیر چجوری نشستن روی زمین نباش. وقتی رسیدی نزدیک زمین من می گیرمت. تو فقط هرچی حواس و نیرو داری بده به جلو تر رفتنت. خاطرت هم از سقوطت جمع باشه. نمی افتی. آماده ای؟
-بله آماده ام.
-پس1، 2، 3، بپر!
تکبال بدون مکث پرید. دیگه زمان هایی که از وحشت سقوط، مکث های طولانی داشت تموم شده بود. تکبال پرید و وسط زمین و هوا با بال هایی که هیچ کمکی نمی کردن معلق موند و با سرعتی وحشتناک به طرف زمین سرازیر شد. کم و بیش دستش اومده بود باید چیکار کنه. با توانی که از بال هاش نمی گرفت، سرش رو بالا و پا هاش رو به طرف زمین چرخوند، بعد هرچه روون تر و سبک تر خودش رو توی هوا سر داد و با تمام نیروش به طرف جلو تمرکز کرد. وقت نداشت ببینه چطور پیش میره ولی داشت پیش می رفت. سر خوردنش رو توی هوا حس می کرد و باد رو که انگار در اطرافش ساکن مونده بود و خودش از وسط لایه هاش لیز می خورد و ازش جلو می زد و ازش رد می شد و میرفت جلو و باز هم جلو تر. زمین و آسمون و هیچ چیز رو نمی دید جز سکویایی که باید بهش می رسید. چندین بار دیگه تلاش کرده و نرسیده بود و این دفعه حس می کرد به شدت می خواد که برسه. به همون شدتی که اون شب بیدار شدن کرکس رو خواسته بود. به وضوح احساس می کرد که این مدل خواستنش با خواستن های معمولیش تفاوت داره و هر زمان اینطوری چیزی رو بخواد حس عجیبی به کمکش میاد که موفقش می کنه. دیگه داشت می فهمید. داشت می فهمید! فهمید!
اختیار جسمش رو به کامل ترین صورتی که از اول عمرش تا امروز می شناخت به دست گرفته بود و با توانی که هیچ اسمی واسهش نمی شناخت توی هوا به طرف جلو می رفت و می رفت. این دفعه موفق بود. مطمئن بود. دیگه فهمیده بود. دیگه می دونست. دیگه می تونست. با احساسی حاکی از اطمینان و لذتی غریب باقی نیروی اضافیش رو که آزاد شده ولی کاربرد نداشت با فریادی بلند تر از توانایی حنجرهش ریخت بیرون. و در1لحظه، سکویا درست در مقابلش بود.
رسید!
در2سانتی زمین خورشید منتظرش بود. درست در مقابل سکویا، فرودی نه چندان آروم، ولی درست و هرچند ضربتی و خطرناک، اما موفق.
عصر همون روز، روی شاخه های تاک.
خورشید و تکبال هر2بی نهایت خسته ولی راضی روی شاخه های تاک ولو شده و خستگی در می کردن.
-خورشید! الان ما خیلی بی دفاعیم مگه نه؟ کرکس نیستش و کلاغ ها هم نیستن و خفاش ها هم که خوابن اگر هم بیدار باشن توی روز نمی بینن. این ها یعنی ما کلا الان در مجاورت فناییم مگه نه؟
صدایی درست از زیر شاخه پشت سرشون هر2تارو به شدت از جا پروند.
-نه. به هیچ وجه.
تکبال بی اختیار صاف ایستاد و خودش نفهمید آماده انجام چه عملی شد که خورشید درست لحظه آخر کشیدش عقب.
-نه تکی!
تکبال فورا به خودش اومد. خورشید تقریبا خطاب به شاخه رو به رو هوار زد:
-بیا بیرون ببینم کدوم دیوانه ای هستی؟
تیزرو و تکرو با هم از زیر شاخه اومدن بیرون.
-سلام روز به خیر.
-زهرمار! نباید1اعلام حضوری می کردید؟
-چرا باید می کردیم ولی شما که اینجا نبودید. تازه الان اومدید و تا اومدیم اعلام حضور کنیم فسقلی پرسشش گرفت و خوب ما هم بهش جواب دادیم دیگه.
خورشید نگاهشون کرد. اون ها2تا خفاش جوون و سرحال بودن که شیطنت از همه ابعاد وجودشون می بارید. خورشید نخندید ولی دیگه هوار هم نکشید.
-مزخرف ها!
اون2تا مثل اینکه هیچ فحشی نشنیدن دوباره از شاخه آویزون شدن و با سرخوشی شروع کردن تاب خوردن.
-راستی فسقلی کی گفته ما خوابیم؟ درسته که خوب نمی بینیم ولی مثل اینکه یادت رفته این روز ها روز های تاریک زمستونه و ما در شرایط بد می تونیم کم و بیش از پس روز بر بیاییم. خیالتون راحت باشه بچه ها بیدارن و بیدار هم نباشن آماده بیدار شدن و فقط توی چرت سبک شنا می کنن. فسقلی!ما فنایی نیستیم. این عاقبت تکماره.
صدایی از اون طرف شاخه های بالایی دور ترین درخت هلو:
-آهای! چندتا سیاهی دارن میان این طرف. آشنا نیستن. 3تا هستن و خیلی هم بزرگن.
بلافاصله خنده ها رفتن و اتفاقی برق آسا در کسری از ثانیه افتاد. در برابر نگاه متحیر تکبال، تیزرو و تکرو در1چشم به هم زدن از حالت آرامش در اومدن، مثل باد پریدن و در بالا ترین نقطه تاک بین شاخه ها از نظر گم شدن. از روی چندین درخت چندین و چندین خفاش بلند شدن روی هوا و درست کار تیزرو و تکرو رو انجام دادن. تکبال وسط اون هیاهوی سریع و ساکت خوشبین رو شناخت که به خورشید اشاره ای کرد و خورشید بلافاصله تکبال رو برداشت و پرید، مثل برق به درخت گردو رسید و بین شاخه هاش پناه گرفت، تکبال رو اونجا مخفی کرد و خیلی تند بهش گفت:
-همینجا بمون. تا مجبور نشدی حرکت نکن. ببین. فقط حسابی ببین و اگر زودتر از بقیه ما فهمیدی اون ها چی هستن خیلی آروم بگو. من می شنوم و به بقیه میگم.
خورشید این ها رو گفت و با همون سرعت رفت و بین شاخه های1درخت نارنج خیلی بزرگ غیبش زد. تکبال کمی جا به جا شد و به مقابل نگاه کرد و تازه فهمید از اینجا چه دید خوبی به اطراف داره و یادش اومد که خفاش ها توی روز نمی بینن. اگرچه الان عصر بود و آفتاب و روشنایی هم نبود و اون روز1روز تیره زمستون بود و…
خفاش ها خیلی سریع آرایش گرفته و به حالت آماده باش در اومده بودن. تکبال تمام وجودش شد چشم و به مقابل خیره موند. 3تا سیاهی که دور بودن ولی هر لحظه نزدیک تر و بزرگ تر می شدن. حالت پروازشون می گفت که جزو پرنده های وحشی هستن و…تکبال فهمید.
-عقاب نر. هر3تاشون.
این رو تقریبا نجوا کرد و مونده بود چجوری صدای آرومش به بقیه می رسه ولی هنوز ن آخر حرفش رو کامل نگفته بود که حرکتی نامحسوس درست از شاخه های درخت مقابلش احساس کرد. این حرکت نامحسوس مثل زنجیری شروع کرد بین شاخه های درخت های دیگه چرخیدن و انگار که با حرکت باد، گاهی شاخه کوچیکی رو کمی تکون می داد و در بیشتر موارد هم هیچ تکونی توی هیچ شاخه ای نبود. خفاش ها داشتن مطلب رو به هم اطلاع می دادن. تکبال از تصور اینکه مؤثر بوده حسی عالی بهش دست داد و ناخودآگاه لبخند زد ولی زمانی که یادش اومد در چه وضعیتی هستن فورا خنده رو فراموش کرد و دوباره به مقابل خیره شد. عقاب ها اومدن و اومدن تا به نزدیکی محل اختفای اون ها رسیدن. حالا دیگه می شد حرف هاشون رو راحت شنید.
-اینجا زیاد ساکته.
-و این نشون امنیت نیست.
-یعنی کجا هستن؟
-الان می فهمیم.
بزرگ ترین اون ها سرش رو بالا گرفت و صدا زد:
-آهااااااای! …
ولی پیش از تموم شدن انعکاس فریادش خورشید مثل برق ظاهر شد. چنان سریع که هر3تا به شدت یکه خوردن. خورشید با اون ظاهر عجیبش1دفعه معلوم نشد از کجا روی سرشون نازل شد و درست رو در روشون وسط زمین و هوا شناور موند.
-سلام. دنبال کسی می گردید؟
عقاب ها1لحظه به شدت کشیدن عقب و بعدش به خودشون مسلط شدن.
-سلام. تو باید خورشید باشی. خورشیدِ تکمار.
-من خورشیدم. باقیش هم مزخرفه.
-باید حدسش رو می زدیم. تو نمی شد که خورشید تکمار باشی.
-نمی شد؟ برای چی؟
-برای1001دلیلی که اگر کسی2دقیقه به یکیشون فکر کنه می فهمه که تو اینکه تکمار پخش کرده نیستی.
-بسیار خوب! بذار هر کسی دلش می خواد فکر کنه و باقی هم همونی رو بگن که اولش شما گفتید. بگید اینجا چی می خوایید؟
-به نظرت بشه کرکس رو ببینیم؟
-به نظرم بشه ولی نه الان. کرکس رفته صید و هیچ خوشش نمیاد با سفیر اضطراری از صید بازش کنیم و بکشیمش اینجا.
-به نظرت میشه1جایی منتظرش بمونیم؟
-به نظرم بد نیست شما ها به من بگید دقیقا چی می خوایید شاید حضور کرکس لازم نباشه.
عقاب ها لحظه ای به وضوح تردید کردن. سر هاشون توی هم رفت و خورشید به احترام حریمشون کمی کشید عقب. قشنگ مشخص بود که عقاب ها در حال تبادل نظر هستن. زیاد طول نکشید. مشورت تموم شد ولی کاملا مشخص بود که اون ها مایل نیستن با خورشید طرف صحبت باشن و مطلبشون رو بهش بگن.
-خورشید! ما رو ببخش ولی ترجیح میدیم با کسی جز تو حرف بزنیم.
-تصور می کنی چی بشه اگر به من بگی؟
-تصور خاصی نمی کنم چون خیال ندارم بهت بگم.
-اُهُ! ولی من تصور می کنم که تو میگی. به من و به هر کسی که اینجا حاضره و داره می شنوه.
عقاب بزرگ با خنده ای مخصوص سری به اطراف چرخوند.
-هر کسی؟ تو که نمی خوایی بگی جز خودت کسی اینجاست؟ می بخشی خورشید ولی از تو بیشتر از این انتظار داشتیم. این حقه ها دیگه کهنه شدن. کرکس رفته صید و خفاش ها هم خوابن و کلاغ ها هم نمی دونم کجا هستن ولی اونچه مسلمه اینه که اینجا کسی جز خودت نیست.
هنوز لبخند عقاب نر باقی بود که1دفعه تمام شاخه های اطراف شروع کردن به جنبیدن. عقاب ها وحشتزده به اطراف خیره شدن ولی حتی1پر از1پرنده زنده دیده نمی شد. فقط شاخه های تمام درخت های اطرافشون به وضوح و با شدت در حال جنبش بودن. صدای جنبیدن شاخه ها تمام اطرافشون رو پر کرده بود و عقاب ها بعد از کمی جستجو با نگاه، متحیر و تسلیم به این صحنه خیره موندن. این صدا در حالی که هیچ زنده ای در اطراف به چشم نمی اومد، در اون عصر تاریک زمستون ترسناک بود. پر طنین و ترسناک و تاثیر گذار. خورشید لحظه ای بعد به حرف اومد و بین صدای جنبش شاخه ها که بلند هم بود با همون خونسردی گفت:
-ببینم! از این چه نتیجه ای می گیرید؟
عقاب ها هیچی نگفتن. خورشید خودش جواب داد.
-من نتیجه گرفتم که شما ها محاصره شدید. البته با چیز هایی که نمی دونید چی هستن. شاید خفاش باشن یا کلاغ. و شاید هم هیچ کدوم نباشن و هم تیره های کرکس باشن که متحدش شدن. کی می دونه؟ بسیار خوب! این از نفر. مطمئن باشید گفته های شما رو خیلی ها جز من می شنون همین طور که خیلی ها دارن شما رو می بینن. عجله ای نیست. می تونید باز هم مشورت کنید.
2تا از عقاب ها که جوون تر بودن سکوت کردن و لحظه ای بعد، بزرگ ترینشون انگار تصمیمش رو گرفته باشه سر بلند کرد و سکوت رو شکست.
-خوب باشه هر طور مایلید.
شاخه ها بلافاصله از جنبیدن افتادن و سکوتی سنگین منطقه رو گرفت. عقاب نر دوباره به حرف اومد.
-راستش اصلا مایل نبودم اولین کسی که می بینم تو باشی خورشید. درست نبود این ها رو به تو بگیم این بود که گفتیم بهتره کسی دیگه باشه. ولی حالا که اصرار داری ظاهرا هیچ راهی نیست.
-نگران نباشید. من خورشیدم. به نظرم همین واسه پایان هر تردیدی کافی باشه.
2تا عقاب جوون تر با رضایتی حسرت آلود دزدانه بهش خیره شده بودن و با این کلامش به نشان رضایت سر تکون دادن. عقاب نر بزرگ هم با متانت سری تکون داد.
-حتما همینطوره. خورشید! ما از جنگل های اون طرف کوه اومدیم. ما اومدیم به کرکس در مورد تکمار و به خصوص در مورد تو هشدار بدیم. تکمار واسه گرفتنت هر کاری می کنه. اون توی جنگل ما متحد هایی پیدا کرده که می تونن پرواز کنن. پیش از این هم چندتاشون واسه بررسی اوضاع این طرف ها اومدن. هنوز به شدت ناآگاهن و به شدت می ترسن ولی به هر حال متحد های تکمارن و تعدادشون هم قابل توجهه. اون ها خیلی چیز ها می خوان از جمله نابودی کرکس و طرفدار هاش ولی اول از همه تو رو می خوان چون تکمار به توان خاصت واسه ارضای جاهطلبی هاش نیاز داره. پروازی های تکمار نمی دونیم روی چه حسابی تصور کردن کرکس بعد از جفت شدنش با1بچه کبوتر به سرش زده و دیگه زیاد این طرف ها نیست. شاید تکمار این رو توی سرشون کرده باشه و شاید شایعاتِ جفت شدنِ کرکس با اون کبوتر پر و بال گرفته و این شکلی بروز کرده. ولی هرچی که هست،
عقاب نر لحظه ای سکوت کرد. برای ادامه حرفش مردد بود. خورشید با نگاهی آروم و عمیق تشویقش کرد که ادامه بده.
-تا اینجاش که دور از انتظار نبود. خوب بقیهش،
عقاب نر که انگار با خودش در جدال بود لحظه ای به چشم های گیرای خورشید خیره شد و تصمیمش رو گرفت.
-خورشید! اون ها در حال آماده شدن و آرایش گرفتن هستن. البته ترجیح میدن وارد جنگ نشن. اون ها می خوان شبیخون بزنن. هدف تو هستی. می خوان بدزدنت یا با شبیخون و1جنگ مختصر و اگر نشد1جنگ نه چندان حسابی دستگیرت کنن و تحویلت بدن.
خورشید بدون اینکه هیچ تغییری توی حالتش به وجود بیاد با همون خونسردی که3تا عقاب رو به حیرت انداخت پرسید:
-نه چندان حسابی؟ برای چی؟
-برای اینکه اون ها اولا اینهمه زیاد نیستن دوما می ترسن و ترجیح میدن این کار هرچی بی صدا تر و بی دردسر تر انجام بشه. 1شبیخون تر و تمیز و حساب شده و تمام. کرکس هم چون1دفعه و ناگهانی بهش حمله شده نمی دونه باید به حساب کی برسه و تا بیاد به خودش بجنبه تو توی حلقه تکماری و ماجرا حله. تکمار به هدفش رسیده و اون پروازی ها هم لو نرفتن و از انتقام کرکس محفوظن. پاداششون هم سر جاشه.
خورشید لحظه ای به فکر فرو رفت. چهرهش به هیچ عنوان نگرانی و ترس و تردید رو نشون نمی داد. توی قیافهش فقط اثر تفکری عمیق دیده می شد. لحظه ای گذشت. خورشید بلاخره سکوت رو شکست و همچنان متفکر پرسید:
-و شما! برای چی این ها رو میگید؟ چرا اینهمه راه اومدید که به کرکس و دستهش و به من هشدار بدید؟ از عاقبتش نمی ترسید؟
عقاب بزرگ دوباره به حرف اومد.
-ما توی این ماجرا طرف کسی نیستیم. ما پرنده های شکاری هستیم. صید می کنیم و پرواز می کنیم و زندگی می کنیم. بعد از هشدار به شما هم دیگه به اون جنگل بر نمی گردیم که از چیزی بترسیم. راستش داستان شما ها و این جنگ رو که شنیدیم به نظرمون اومد بد نیست دنبالش کنیم. برامون جالب بود. به اینجاش که رسید دیدیم نمیشه هیچی هیچی نگیم. حیف میشه اگر شما به این مفتی ببازید. این بود که تصمیم گرفتیم1دخالتی کنیم. پس3تایی راه افتادیم اومدیم اینجا تا به شما هشدار بدیم و بعدش هم بزنیم به کوه. شنیدیم توی کوه با وجود برف و سرما شکار های عالی پیدا میشه.
خورشید نگاهی قدر شناس بهش انداخت و ظاهرا همین برای عقاب بزرگ بس بود چون تمام چهرهش رو لبخندی از سر رضایتی عمیق پوشوند. صدایی از لای شاخه های پشت سرشون همه رو به شدت از جا پروند. صدایی که مشخص بود صاحبش سعی کرده بود تغییرش بده ولی نتونسته بود ماهیتش رو پنهان کنه. صدای ظریف1ماده پرنده شاید کوچیک.
-جنس اون پروازی ها؟
هم خورشید و هم عقاب ها مثل اینکه تازه چیزی رو به خاطر آورده باشن به هم نگاه کردن. خورشید که صدای تکبال رو شناخته بود لبخندش رو پشت همون نقاب همیشگی پنهان کرد. عقاب بزرگ که هنوز اون لبخند روی چهرهش بود حالا دیگه به وضوح می خندید.
-افراد این جمع از کوچیک تا بزرگشون1پا جنگآورن.
و بعد رو به طرف شاخه هایی که صدا از بینشون بلند شده بود کرد و با صدای بلند گفت:
-داشت یادمون می رفت. خوب شد پرسیدی. اون ها شاهین هستن. یکی از تیره های شاهین. خیلی هم خطرناکن. نمی دونم چندتا هستن ولی کم نیستن.
عقاب بزرگ رو کرد به خورشید و با کمی کنجکاوی پرسید:
-اون کی بود؟ مطمئنم ماده بود.
-بله درسته.
عقاب سمت راست عقاب بزرگ سکوتش رو شکست.
-راستی، داستان جفت شدن کرکس با کبوتر هم درسته؟
-بله این هم درسته.
عقاب با تردید نگاهش کرد.
-یعنی در واقع اون با1قرقی جفت شده درسته؟ آخه قرقی ها از تیره کبوتر ها هستن و حتما…
-کرکس با1کبوتر جفت شده. 1کبوتر کاملا معمولی. در اندازه های1کبوتر و با شکل و شمایل و تیره1کبوتر خالص.
عقاب جوون آشکارا متعجب بود. عقاب بزرگ فقط برای لحظه ای از پس مخفی کردن حیرتش بر نیومد ولی خیلی زود به خودش مسلط شد. خورشید هنوز نگاه ازشون برنداشته بود.
-ما از شما ممنونیم که گفتنی ها رو بهمون گفتید. داره شب میشه. برای چی فرود نمیایید و امشب رو اینجا خستگی در نمی کنید؟
عقاب بزرگ بدون توجه به نگاه امیدوارِ همراهِ همچنان متعجب سمت راستش جواب داد:
-ممنون خورشید. ما باید بریم. هیچ مشخص نیست اون مهاجم ها امشب بیان یا فردا شب یا ماه بعد. ترجیح میدیم این طرف ها نباشیم.
-بسیار خوب! پس مواظب خودتون باشید و زودتر برید که به تاریکی نخورید. شب های زمستون مهتاب ندارن. درضمن، به نظرم بد نیست1خورده بیشتر مواظب اون رفیق سمت چپیت باشی. داره از حال میره.
خورشید این رو گفت و بدون اخطار قبلی با یکی از بال هاش ضربه ای سریع و شلاق مانند توی هوا درست در مقابل چشم های از حدقه در اومده عقاب جوون سمت چپی عقاب بزرگ که با تمام وجودش محو تماشای خورشید شده بود زد. ضربه چنان قوی بود که ویژی صدا کرد و باد حاصل از حرکت بال خورشید پرنده بی حواس رو پرت کرد عقب و انداختش روی بال عقاب بزرگ و باعث شد پرنده نگاهی تند و سرزنش آمیز به اون موجود متحیر بندازه. خورشید مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده با همون خونسردی اول کار گفت:
-امیدواریم موفق باشید و صید های خوبی کنید!.
-ممنونیم. ما هم امیدواریم از پس تکمار و شاهین ها به خوبی بر بیایید.
-مطمئن باشید.
عقاب جوون سمت راست به حرف اومد.
-مطمئنیم. کاملا مطمئنیم.
خورشید نگاهی شاید ملایم بهش انداخت.
-ممنون.
عقاب ها به اشاره عقاب بزرگ آماده پرواز شدن. با حرکتی سریع بال هاشون رو باز کردن و پریدن، کمی دورتر با بالا بردن همزمان بال ها و پایین آوردن همزمان سر هاشون برای خورشید و بعدش هم به طرف شاخه هایی که بی جنبش سر جاشون مونده بودن ادای احترام کردن و بعد چرخیدن و از اونجا دور شدن. خورشید همون طور باقی موند و رفتنشون رو تماشا کرد. اون قدر تماشا کرد تا اون ها کوچیک و کوچیک تر شدن. به صورت3تا لکه سیاه در اومدن و کم رنگ تر و کم رنگ تر شدن. چنان کوچیک و چنان کم رنگ شدن که به سراب می زدن و بعد، در پهنه غروبی که داشت به شب متصل می شد از نظر گم شدن. لحظه ای بعد، نه لکه ای بود و نه سرابی. آسمون بود و دیگه هیچ.
دیدگاه های پیشین: (7)
نخودی
چهارشنبه 14 آبان 1393 ساعت 14:59
سلام بر پریسای عزیز و گرامی
می‌گم من هرچی این داستان رو می‌خونم بیشتر فکر می‌کنم یه چیزهایی این وسط نباید درست بوده باشه …. البته باید منتظر آخر پاییز بمونم تا جوجه ها رو اون وقت بشمارم …
برات آرزوی موفقیت دارم
و راستی با افتخار و با اجازه تو وبلاگ ناقابل الکیی خودم لینکت کردم ….
http://lanternmoon92.blogfa.com
پاسخ:
سلام نخودی عزیز.
احوالات؟ ایام به کامه؟
بذار از آخر بیام اول. وبلاگت هیچ هم الکی نیست خیلی هم خوبه. البته من توش شلوغ نمی کنم چون نمیشه. راستی خوب شد گفتی الان با شروع مجدد وبویسام تازه نفس باید برم ببینم چجوریاست. حالا اولش. توی این داستان خیلی چیز ها هست که درست نیست. اگر درست بود که این کبوتره جفت اون کرکسه نمی شد که. 1چیز های مسخره دیگه هم نمی شد که حالا باشه تا بشه. یعنی ای کاش نشه ولی میشه. حالا شما کدوم یکی از این هزاران نادرست رو میگی؟ به جان خودم خیلی زیادن نمی تونم اصلی رو پیدا کنم شما خودت بگو.
ایام به کامت از حال تا همیشه.
حسین آگاهی
پنج‌شنبه 15 آبان 1393 ساعت 09:46
این قسمت خوب بود یعنی نه کم بود و نه زیاد طولانی هرچند که اگه طولانی می بود من برام فرقی نداشت ولی خوب که کم نبود.
اما خودِ داستان به نظرم داره به جاهای جالبی می رسه امیدوارم تعداد قسمت ها به صد نرسن و مثلاً در پنجاه یا شصت قسمت تموم بشه.
منتظر بقیه اش هستیم زودتر بنویسید. موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
باور کنید خودم هم بی نهایت دلم می خواد به اونجا ها نرسه.راستش من هیچ وقت ایجاز رو یاد نگرفتم. اگر بلد بودم اینجا به دردم می خورد. راستی هر بار با خودم میگم ولی یادم میره. خاطرم باشه امشب برم اون سحره رو درستش کنم که بشه سهره. عین طلسم مونده روی دستم.
ایام به کام.
نخودی
پنج‌شنبه 15 آبان 1393 ساعت 20:10
بازم سلااام
این‌که تکی جفت کری “خخخ بهش میاد ها” شد خب درست نیست ولی می‌شه که بشه و خب شد که شد ولی خب منظور من یه چیزای دیگست که نوچ نمی گم …. فکر کردی همش ما باید بریم دنبال نخود سیاه …. یه کم هم تو کمک بده دیگه ….
در هر حال من قدرتمند منتظر آخر پاییز می‌مونم …
http://lanternmoon92.blogfa.com
پاسخ:
سلام نخودی عزیز.
نادرست ها اینجا خیلی هستن. من گشتم پیدا کنم ببینم چی پیدا کردی ولی پیدا نکردم کدومش رو پیدا کردی. خودت بگو تا پیدا کنم اونی رو که پیدا کردی.
باز شیطون رفت توی جلدم!
ایام به کام.
مینا
شنبه 17 آبان 1393 ساعت 21:25
سلام من اومدم که این بار به جای جناب یکی اعتراض کنم پس این تکبال سرنوشتش چی شد؟ ازتون خواهش میکنم که ادامه داستانشرو توی وبلاگ بذارید

پاسخ:
سلام مینا جان.
از دست این جناب یکی که هم خودش هست و هم رای موافق هاش! چی بگم دیگه؟ چشم. سعی می کنم بیشتر بجنبم. این تکبال مگه واسه من حواس می ذاره؟ ترتیب دیوونه بازی هاش یادم رفت باید فکر کنم یادم بیاد تا از نظمش خارج نشه. کبوتر بد! حقش بود کرکس قورتش بده.
ایام به کامت از حالا تا همیشه.
یکی
یکشنبه 18 آبان 1393 ساعت 07:24
جانا سخن از زبان ما میگویی.
پریسا تکبالو کجا گذاشتی زود باش بیارش. هی بنویس زود باش بنویس من لای علفایی که زیر پام سبز شد محو شدم بنویس. هی زود باشیا, بنویسیا, دوباره میام اینجا داد و بیداد میکنما, میرم جنگل خود تکبالو گیر میارم ادامشو از خودش میپرسما, ببین زودتر بنویس منتظرم بد. دارم گیج میرم از انتظار زود باش. زود زود زود زود زود باش. فعلا بای

پاسخ:
سلام جناب یکی. آخجون برید ازش بپرسید بیایید به من هم بگید آخرش چی میشه چون من واقعا نمی دونم و واقعا دلم می خواد که بدونم. به روی چشم. سعی می کنم سریع تر باشم. اگر گرفتاری ها اجازه بدن و حافظه در هم من یاری کنه.
پاینده باشید.
یک دوست
دوشنبه 19 آبان 1393 ساعت 00:52
سلام بر پری .بسیار زیبا بود تصویرسازیت فوق العاده هست ولی هنوزم نمیفهمم چرا سعی میکنی همه احساسات رو در داستان از طریق نگاه منتقل کنی. الان که یک هفته شده از آخرین پستت پس چرا خبری ازت نیست ممنون که هستی و مینویسی راستی ممنون که هیچ نظری رو بیش از یک روز بیپاسخ نمیذاری آفرین بر این فهمیدگی و احترامی که به خواننده هات و مخاطبینت میذاری…. همیشه آبی باشی،همیشه زنده باشی سپاس ایامتم به کام *عرض ارادت*

پاسخ:
سلام دوست عزیز من.
هر بار حضور شما اینجا واسه من1غافلگیری قشنگه.
نگاه. واقعیتش اینه که من سعی نمی کنم نقش نگاه توی نوشته هام زیاد باشن بلکه نقش نگاه واقعا زیاده. توی دنیای اطراف ما نگاه خیلی زیاد نقش داره. تصور کنید مثلا کسی که از1عامل ناگهانی مثل1صدای بلند یکه می خوره ناخودآگاه اولین عکس العملش اینه که سر بلند می کنه و نگاه می کنه ببینه چی بود. یا کسی که از چیزی می ترسه یا حتی زمانی که افراد از عاملی یا شخصی عصبانی میشن یا حتی زمان هایی که به شدت احساس خطر می کنن پیش از هر کاری نگاه می کنن و احساسشون در نگاهشون منعکس میشه و بعد از این نگاه عکس العمل های بعدی میاد. زبون نگاه زبون خیلی رایج و خیلی گویاییه توی جهانی که در اطراف ما جریان داره. اعتراف می کنم این واسه من هیچ خوب نیست و خیلی ها با من موافقن ولی چه میشه کرد؟ ما نمی تونیم عوضش کنیم. کاربرد نگاه در بیان احساسات صاحب هاش خیلی زیاده و دست ما هم نیست.
مثل اینکه زیادی دیر کردم چون معترض هام3تا شدن! اول مینا بعد جناب یکی حالا هم دوست عزیز من! میگم جناب یکی می خواد بره از خود کبوتره بپرسه بگید برداره بیاردش اینجا واسه همهمون تعریف کنه دیگه!
باز هم به روی چشم. سعی می کنم امروز و فردا غیبتم رو جبران کنم. سعی می کنم. به نظرم باید سعی کنم وگرنه جناب یکی میاد اینجا رو روی سرم خراب می کنه.
جواب های کامنت ها. من1مرض عجیبی دارم که سختم میشه کامنتی توی وبم بی جواب بمونه. حتی گاهی حس می کنم به کامنت های تبلیغاتی هم باید جواب بدم و اگر دیده باشید چندتاشون که کامپیوتری نبودن و جواب دادم. این هم1گیریه واسه خودش.
ممنونم که هستید دوست عزیز من. حضور آشنا ها رو دوست دارم.
شادکام باشید.
نخودی
چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 07:19
می‌گم والا از بس دیر بدیر پست می‌ذاری من دیشب خواب دیدم تا قسمت چهل و هفتم گذاشتی بعدش من صفحه رو سیو کردم بعدی بیام بخونم ….. صبح که بیدار شدم شک کردم خواب بود؟ بیداری بود؟ …. بعدش چک کردم دیدم خواب بوده …. یعنی بگم خدا چی کارت نکنه … کاشکی همون تو خواب اون هفتا قسمتو خونده بودم … جدی پشیمانم پشیمان … البته همون تو خواب هم تعجب کرده بودم که چرا یه هویی این چند قسمتو باهم گذاشتی ولی خب اینو گذاشتم پای این که خیلی به فکر ما بودی و می‌خواستی غیبتت رو جبران کنی …..
ببین آدمو به چه کارهایی وا میداری ها خانمی ……
خب بذار هفتا قسمت بعدی رو دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
http://lanternmoon92.blogfa.com
پاسخ:
سلام نخودی عزیز.
من جدی معذرت می خوام از اون بلند هاش. رفتم که بذارم البته فقط1قسمت. اینقدر عجله کردم که فرصت ویرایش گیرم نیومد. شاید بعدا اصلاحش کنم ولی فعلا همین رو بذارم تا بعدا اگر اصلاح لازم بود اصلاحش کنم. کاش لازم نباشه! از دوباره کاری بدم میاد. وای برم بذارم41رو تا جناب یکی دوباره نیومده.
ایام به کامت.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *