تکبال38

فردای اون روز آسمون کمی باز تر شده ولی هوا همچنان در حال سرد تر شدن بود. منطقه سکویا در جنب و جوشی غیر معمول شب رو به پایان رسونده و هنوز آروم نگرفته بود. خورشید غیبش زده و مشخص نبود کجاست. خفاش ها نمی خواستن جستجوشون رو متوقف کنن و برخلاف اصرار کلاغ ها ترجیح می دادن روز رو نادیده بگیرن و توی گشت بمونن. وحشت گرفتار شدن خورشید به دست تکمار داشت همه رو دیوونه می کرد. خورشید نبود. نه اطراف سکویا، نه لای درخت ها، نه هیچ کجای دیگه. خفاش ها با اومدن روز دیگه کارایی چندانی نداشتن و کلاغ ها تمام سعیشون رو می کردن تا قانعشون کنن باقی گشت رو بسپارن به اون ها ولی خفاش ها می گفتن به خاطر نبودن آفتاب هنوز کمی میشه بمونن و با روز های زمستون می تونن در مواقع اضتراری کنار بیان و این1موقعیت اضتراری بود. چند نفر در اطراف سکویا چرخ می زدن تا به محض اومدن کرکس ماجرا رو بهش اطلاع بدن ولی کرکس هنوز نیومده بود و کسی هم نمی دونست مکان جدیدش از3روز پیش به این طرف کجاست. وحشت همه رو گرفته بود. توی تمام ذهن ها فقط1سوال بود و بس. خورشید کجاست؟
اون طرف رودخونه، جایی که از بس دور بود توی نگاه آسمون و زمین به هم جفت می شدن، جسمی درخشان ولی بی حرکت سایه می زد.
خورشید.
شاید خودش هم نمی دونست از کی اونجاست. از دیشب یا از دیروز یا از ساعتی پیش. براش هم فرقی نمی کرد. فقط بود. در رکودی که از تمام جهان حس می کرد فقط بود. اینقدر همونجا موند تا این رکود ساکت با صدایی درست از کنارش شکسته شد.
-سلام. تو اینجا چیکار می کنی؟ راهت رو گم کردی؟
خورشید سر بلند کرد. آروم و خسته.
-تو کی هستی؟
-من بوتیمار. و تو، ببینم تو خورشید تکمار نیستی؟
-نه. نیستم. هیچ وقت نبودم. دیگه نشونه توی جهان نبود واسه شناختنم روی سرم باشه؟
خورشید با آزردگی این ها رو گفت ولی حوصله عصبانی شدن نداشت. بوتیمار فهمید.
-همه جنگل به این نام و نشون می شناسنت. تقصیر تکماره. اینطوری پخش کرده. واسهت جایزه گذاشته می دونستی؟
خورشید بی تفاوت شونه بالا انداخت.
-نه. نمی دونستم. به جهنم.
-یعنی خیالت نیست گرفتارش بشی؟
-نمیشم.
خورشید تمایلی به حرف زدن نداشت. بوتیمار باز هم فهمید ولی ادامه داد.
-چرا اینجایی خورشید؟ الان1لشکر دارن دنبالت می گردن. تو نباید اینجا باشی.
خورشید بدون اینکه نگاهش کنه بی حوصله گفت:
-دلت می خواد میرم1جای دیگه.
بوتیمار بی توجه به لحن خورشید که به وضوح مشخص بود می خواد از دستش خلاص بشه بهش نظر انداخت و به حرف اومد.
-سکوت چاره تو نیست خورشید. بلند شو. بلند شو برو پیش دستهت. اونی که واسهش اینهمه درد داری لازمت داره. بلند شو.
خورشید خسته نگاهش کرد.
-بوتیمار!تو چجوری درد هات رو تحمل می کنی؟
بوتیمار با مهربونی بهش خیره شد.
-بلند شو خورشید. بلند شو برو. اینجا واسهت خطرناکه. تو هرچی هم که توانا باشی بدون دوست هات در برابر تکمار ضعیفی. همون طور که1بار حکم به اعدامت داد و اجراش هم کرد و الان تو نبودی اگر کرکس فریبش نمی داد.
خورشید نامحسوس لرزید.
-تو از کجا می دونی؟
-از همونجا که امروز خبر پاداش دادنش رو برای گرفتنت می دونم. تکمار گفته زنده یا مردهت رو براش ببرن ولی جایزه زندهت2برابره. چون اولا هنوز نمی خواد از دستت بده دوما تو خاصی و توانت رو واسه پیروزی به کرکس لازم داره و می خواد که هر طور شده فرمانبرت کنه. در هر صورت تو در خطری. بلند شو جانم. پاشو برو پیش بقیه. اون ها تمام دیشب رو گشتن و هنوز دارن می گردن. بلند شو. بلند شو برو. بلند شو.
بوتیمار با محبت نگاهش می کرد و اینقدر گفت و گفت تا خورشید از جاش پا شد، حرکتی به پر هاش داد و ساکت ایستاد.
-آفرین. کار درستی می کنی. معطلش نکن. بپر. مواظب خودت هم باش. تو باید حالاها باشی. برای بقیه، برای جنگ، برای جوجه های بی پرواز و برای اونی که دلت رو سنگین کرده. بپر برو.
خورشید به بوتیمار نگاهی مهربون و قدرشناس انداخت. آهی عمیق و طولانی کشید، بال هاش رو باز کرد و پرید. خورشید پرواز کرد و رفت در حالی که بوتیمار با نگاهی سراسر درد تماشاش می کرد. مثل اینکه در زوایای پروازش چیز هایی می دید که کسی قادر به دیدنش نبود. حتی خود خورشید. و چقدر بوتیمار خوشحال بود از این نکته آخر.
-همه جا رو گشتیم نبود.
-آب که نشده بره توی زمین. خوب بیشتر بگردید.
-دیگه کجا رو بگردیم؟ نبود. هیچ کجا نبود. نیست.
-این کرکس هم معلوم نیست کوشش. آخه الان زمان ماه عسل رفتنه؟
-بسه دیگه خوشبین می فهمی چی داری میگی؟
-نه بابا جدی نمی فهمم. دارم عقلم رو از دست میدم.
-به نظر من که از دستش دادی وگرنه پراکنده نمی گفتی.
-درست میگی معلوم نیست کجا ها سیر می کنم.
-آهااای خورشید اومد. دارم می بینمش. داره میاد این طرف.
با این ندا انگار1دفعه تمام درخت های اطراف تکون خوردن. 1عالمه پرنده1دفعه از لا به لای شاخه های بی برگ به هوا پریدن و مثل سیل به طرف خورشید پرواز کردن. خورشید1لحظه با حیرت به مقابل خیره شد و بعد همچنان به پروازش ادامه داد.
-خورشید!واقعا که! معلومه از دیروز تا حالا کجا بودی؟ تمام جنگل رو گشتیم. از دلواپسی بیچاره شدیم. دیگه آماده بودیم بریم از تکمار جسدت رو تحویل بگیریم. این چه کاری بود کردی؟ الان وقت قایمباشکه؟ تمام منطقه رو به هم ریختی.
خورشید نگاهی تلخ، بی حوصله و عصبانی به تیزبین معترض انداخت.
-خوب که چی؟
-که چی؟ خورشید! تو واقعا جز این هیچی نمی خوایی بگی؟ که چی؟ این حرفته؟
-بله این حرفمه و همین هم زیاده.
-خورشید ما خیال کردیم گرفتار شدی.
خورشید1دفعه از جا در رفت و با حرصی که مدت ها بود نای بیرون ریختنش رو نداشت، خشن و پرخاشجو داد زد:
-خوب که چی؟ که چی؟ که چی؟
تیزبین با حرص تماشاش کرد.
-من به کرکس میگم. مطمئن باش بهش میگم.
-خوب بگو. برو اگر پیدا کردی کجاست بهش بگو فقط بعدش جاش رو به من هم بگو.
خورشید این رو گفت و پرواز کرد و رفت طرف درخت نارنج خیلی بزرگی که لونهش اون بالا بود.
-تیزبین ولش کن مگه نمی بینی چه جوریه؟ خورشید همینطوریه. کاریش هم نمیشه کرد.
تیزبین با حرصی از جنس نارضایتی سکوتش رو شکست.
-ولی کاریش میشه کرد. اوناهاش اون که باید بیاد داره میاد.
کرکس.
همه به اون طرف نگاه کردن و بلافاصله برق شادی جای خستگی و تردید و خشم رو گرفت.
-نگاه کنید به نظرم فسقلی هم همراهشه.
-عه آره. مطمئنم که هست.
-تو از کجاش مطمئنی؟ من که جز خود کرکس کسی رو نمی بینم.
-فسقلی رو اینطوری نمیشه ببینی خنگ! به پر ها و دست هاش نگاه کن می فهمی که تنها نیست. فسقلی اون وسطه.
-آره آره دیدم. آخ کرکس کجا بودی ببینی از دیشب چه پدری در اومد ازمون.
-تیزبین حالا ول کن همون اول کاری!
-اتفاقا همون اول کاری باید بگم که خستگیم در بره.
کرکس وسط سر و صدا های غیر قابل کنترل اطرافیان رسید و درست وسطشون روی تاک فرود اومد. بعد از کلی شلوغکاری و اصرار و شیطنت خفاش ها، تکبال رو از زیر دست هاش بیرون آورد. تکبال در کنار کرکس انگار کوچیک تر دیده می شد. اونقدر کوچیک که وقتی کنار شونه کرکس و زیر بال هاش پناه می گرفت اصلا به چشم نمی اومد.
-کرکس!حسابی رفتی که رفتی! من معترضم. تو که از این در میری بیرون دردسر از اون یکی در میاد داخل.
-باز چی شده؟ اصلا مگه شما خفاش نیستید؟ واسه چی تا الان بیدارید؟ الان که نزدیک نیمه روزه!
-ما تمام دیروز و دیشب رو هم بیدار بودیم کرکس. این خورشید از دیروز غیب شد و ما هرچی گشتیم نبود که نبود.
کسی جز مشکی و خوشبین سایه نگرانی عمیق نگاه کرکس رو ندیدن.
-خوب، بعدش چی شد؟
کرکس با لحنی کاملا آروم مثل همیشه حرف می زد ولی تکبال کم مونده بود از حال بره. خوشبین با لحنی صلحجویانه جوابش رو داد:
-چیزی نشد. امروز صبح قبل از اومدن تو خودش اومد.
-عجب! خوب کجا بود؟
تیزبین با دلخوری جواب داد:
-بهمون نگفت. در جواب دلواپسی ما فقط گفت خوب که چی؟
کرکس1لحظه خیلی کوتاه اختیار برق خطرناک خشم نگاهش رو از دست داد ولی خیلی زود به خودش مسلط شد.
-گفت که چی؟
-بله دقیقا همین رو گفت و همه این ها هم شاهدن.
خوشبین دوباره میانه رو گرفت تا آتیشی که احتمال برپا شدنش می رفت رو بخوابونه.
-راستی کرکس این درسته که تکمار واسهش جایزه میده؟
-بله درسته.
تیزبین ول کن نبود. لحنش همچنان آزرده و معترض بود.
-ما هم چون این رو شنیدیم2برابر ترسیدیم. گفتیم دیگه دستمون بهش نمی رسه. ولی رسید و حسابی هم بدهکار شدیم.
کرکس به قیافه آزرده تیزبین و چهره خسته بقیه نظر انداخت و با لحنی دلجویانه همه رو و به خصوص تیزبین رو مخاطب قرار داد.
-شما بدهکار نیستید. کار درستی کردید که دنبالش گشتید. اون هم مطمئنا حرف دلش رو نزده.
-ولی آخه کرکس!
کرکس با مهربونی کلام معترض و آزرده تیزبین رو برید.
-تیزبین!خورشید تمام دیشب رو نبود. شاید بهش سخت گذشته و حواسش به ارزش دلواپسی و جستجو های شما نیست. شما درست رفتید و این خیلی مهمه.
تیزبین با همون آزردگی سرش رو به نشان تأسف تکون داد.
-برای خورشید که ظاهرا خیلی مهم نبود.
کرکس مهربون تر از دفعه پیش نگاهش کرد.
-ولی برای من مهمه. من ازت خیلی ممنونم که در غیبتم واسه پیدا کردن خورشید تلاش کردی. همینطور هم از بقیه شما.
تیزبین با شنیدن این حرف ها و با دیدن نگاه رضایتمند کرکس به خودش آروم گرفت و بقیه هم همینطور. کرکس با همون لحن پیشین ادامه داد.
-خوب، الان که همه چیز درسته و شما ها هم باید حسابی خسته باشید.
-بیخیال کرکس. خورشید سالمه باقیش رو بیخیال.
کرکس دستی به شونه تیزبین زد که کم مونده بود از شادی هوار بزنه. بقیه1دفعه مثل انبار باروط منفجر شدن و در1لحظه سر و صدا از هر طرف رفت آسمون.
-کرکس تیزبین تنها نبود.
-راست میگه ما هم بودیم.
-آره بیچاره شدیم.
-کرکس من امروز2بار بد خوردم به درخت.
-راست میگه من زخمی هم شدم.
-تیزبین بهش زیاد خوش می گذره این عادلانه نیست کرکس.
-راست میگه ما هم گشتیم.
-راست میگه راست میگه.

کرکس صبورانه گوش کرد ولی شلوغی خیال تموم شدن نداشت. پس صداش رو برد بالا که همه بشنون و با خوش اخلاقی خطاب به همه تقریبا داد زد:
-شما ها چی می خوایید؟ یعنی الان باید بزنم روی شونه هاتون؟
-بعله.
-روی شونه های همهتون؟
-بعله.
-ولی شما ها واقعا زیادید!
-مگه تیزبین چیش از ما بیشتره؟
-فقط اون رو تشویقش می کنی؟
-خدا شانس بده کرکس.
-آهای تیزبین امشب نصفه شب بیا سر درخت انجیر پشت منطقه باهات کار دارم.

کرکس زد زیر خنده.
-واقعا که هیچی از عاقل بودن ندارید. اینطوری که نمیشه. خوب، بیایید1طوری با هم حلش کنیم. موافقید؟
-بعله.
-خوب پس به توافق می رسیم. ولی اول بگید ببینم خورشید الان کجاست؟
-اوناهاش اون بالا.
تکرو به بالای درخت نارنج اشاره کرد. خورشید از دور شاهد ماجرا بود. کرکس با اشاره دست بهش فرمان فرود داد. خورشید پرواز کرد و بی صدا بین بقیه فرود اومد. کرکس برخلاف انتظار بقیه و حتی خورشید، حرفی از غیبتش و از رفتارش با جوینده های دلواپسش بهش نزد. حتی باهاش بد هم تا نکرد.
-سلام خورشید. دیدم بین بقیه نیستی گفتم نکنه1موجود خوشبخت جایزه تکمار رو برده باشه. رو به راهی؟
خورشید با نگاهی خسته و بیمارگونه بهش نگاه کرد و آروم سرش رو انداخت پایین. کرکس خندید.
-این اتفاق نمی افته. مگه کسی جرات داره همچین غلطی کنه؟ اینجا فقط من از این جرات ها دارم. من هم خیال تحویلت رو نمی کنم. البته بد هم نیست اگر زمانی تحویلت بدم و عوضش به تکمار بگم از این منطقه گم شه. تو موافقی؟
کرکس جدی نمی گفت. کاملا از لحنش مشخص بود که حرف هاش فقط شوخی هستن. بقیه می خندیدن و خورشید در حالی که نگاهش رو دوخته بود به شاخه تاک زیر پاش با لحنی مثل همیشه تلخ و بیخیال و با صدایی آروم جواب داد:
-بله.
کرکس آروم روی شونهش زد و خندهش رو رها کرد.
-خورشید!تو سندت خورده به نام دسته من. به هیچ قیمتی به اون کرم خاکی نمیدمت. بذار از حرص بترکه.
همه زدن زیر خنده و خورشید فقط نفس عمیقی کشید که ته لبخندی همراهش بود. کرکس همچنان با محبت می خندید.
-از این گذشته اگر من هم1زمانی بخوام از دستت خلاص بشم و بدمت دست اون خزنده بی ریخت، این فسقلی رو چیکارش کنم؟ مطمئنم اگر فقط فکرش به سرم بزنه زمانی که خوابم این1وجبی زندهم نمی ذاره.
خفاش ها بیشتر از این مهلت ندادن.
-کرکس! تا کی در گردش باقی می مونی؟
-کرکس1تایم مشخص واسه اومدن هات بده تا بتونیم باهات فیکس بشیم.
-کرکس مارها از تعجب این مدل جفتگیریت خل شدن.
-میگم کرکس این فسقلی رو خوب از زندگی بازش کردی. این به افرا نمیره؟
-راست میگه تا کی مرخصه اون هم واسه چیزی که کسی از اطرافیان خودش نمی دونه چیه؟
کرکس دستی به سر و پر تکبال کشید و خندید.
-چرا میره. من موافق نیستم ولی ظاهرا باید فعلا بره. شاید امشب شاید فردا. ولی سریع برمیگرده. دیگه مثل گذشته اونجا زیاد نمی مونه.
تکبال هیچی نگفت. انگار اصلا نبود.
-کرکس!بگو این مدت چیکارش کردی؟ بدجوری کم حرف شده. مطمئنی این خودشه و بدلش رو واسهمون نیاوردی؟ میگم1کمی فکر کن شاید اصلیه رو خوردی و خودت یادت نیست.
صدای خنده های دسته جمعی مثل توپ توی منطقه ترکید.
-من مطمئنم ولی شما ها خیلی اطمینان نکنید.
-یعنی امکانش هست؟
-بله که هست. فسقلیِ من چنان شیرینه که هیچ بعید نیست خورده باشمش.
-بابا تعریف ها رو! جدی من اصلا یادم نمیاد تو از کسی اینطوری گفته باشی. بچه ها هیچی نگید می خوام این طنین رو به خاطرم بسپارم و ثبتش کنم.
باز هم خنده هایی که حسابی بلند بودن. کرکس در حالی که همراهشون می خندید بال هاش رو دور شونه های جمع شده تکبال حلقه کرد و در حالی که سفت به خودش می فشردش گفت:
-فسقلی عزیز دِلَمِ. هیچ بدلی هم فسقلیِ خودم نمیشه.
خفاش ها با صدای بلند هورا کشیدن و کف زدن. تکبال زیر شونه های کرکس تا حد ممکن خودش رو جمع کرده و تقریبا ناپدید شده بود.
-خوب خوب دیگه بسه. ما باید بریم و شما باید خستگی در کنید. امشب گرفتاریم.
-گرفتار؟ گرفتار چی کرکس؟ باز تکمار غلط زیادی کرده؟
-هنوز نکرده ولی شاید بخواد کنه.
-خوب بگو چی.
-امشب. حالا زمان استراحته. باشه واسه شب. الان باید بریم.
-بیخیال شو کرکس. بسه دیگه زودتر برگردید به سکویا.
-واسه چی؟ به من داره حسابی خوش می گذره. شاید واسه همیشه همونجا که الان هستم بمونم. البته به اتفاق این.
کرکس دوباره تکبال ناپدید رو محکم به خودش فشار داد.
-یعنی دیگه نمیایی روی سکویا؟ آدرس هم نمی خوایی به ما بدی؟
-نه که نمی خوام. هر زمان لازم ببینم خودم میام دیدنتون.
-پس فسقلی چی؟
-باز هم هر زمان لازم ببینم همراهم میاد تا هم رو ببینید.
خفاش ها داد و فریاد راه انداختن و خورشید سکوت کرد. کرکس نگاهش می کرد که به خودش می پیچید. انگار زیر پر هاش آتیش گرفته بودن.
-چی شده خورشید! تو معترضی؟
کرکس داد نزد. صداش اصلا بلند نبود ولی چیزی توی لحنش بود که1دفعه همه ساکت شدن و به اون و به خورشید نگاه کردن. خورشید سر بلند نکرد. کرکس پرسشش رو تکرار کرد.
-گفتم تو معترضی خورشید؟
خورشید مثل کسی که در حال خفگی باشه ولی بخواد تا جای ممکن خونسردیش رو حفظ کنه به خودش فشار می آورد ولی هیچی نمی گفت. کرکس آروم رفت طرفش. 1دستش رو با سنگینی گذاشت روی شونهش و با دست دیگه سرش رو بالا گرفت.
-مگه نشنیدی؟ جوابش فقط1کلمه هست. تکرار می کنم. تو معترضی خورشید؟
خورشید چند لحظه زیر دست ها و زیر نگاه سنگین کرکس آشکارا و به شدت به خودش پیچید. کرکس در سکوت همون طور نگهش داشته و به انتظار جواب بود. خورشید عاقبت شبیه کسی که با1فشار غیر معمول نفسش رو گرفته باشن به زور و با نفس بریده گفت:
-نه.
کرکس آهسته رهاش کرد و به همون آهستگی1قدم رفت عقب.
-حالا شد. این درسته.
بعد رو به خفاش های سراپا چشم و گوش کرد، دستی تکون داد و گفت:
-خوب دیگه بسه. بسه برید بخوابید امشب لازمتون دارم. برید سریع سریع سریع.
جمع خفاش ها1دفعه ترکید.
-پس توافق ما چی؟ گفتی حلش می کنیم.

-من امشب برمیگردم بعد از صحبت های مهم تر حلش می کنیم.
-نه نه نه. همین الان حلش کنیم.
-تو الان زدی روی شونه تیزبین.
-آره آره تا اون موقع اثرش میره و هیچی به ما نمی رسه.
-آره راست میگه.

کرکس می خندید و جمعیت خفاش ها1صدا دم گرفته بودن و بلند می خوندن:
-همین الان حلش کنیم، همین الان حلش کنیم. همین الان حلش کنیم، همین الان حلش کنیم.
کرکس لحظه ای تماشاشون کرد و خندید ولی خفاش ها از رو نرفتن.
-خوب خوب باشه. همین الان حلش می کنیم. بگید ببینم من چیکار کنم؟
-به اون1تشویق حسابی دادی به ما هم باید بدی تا عدالت رعایت بشه.
-خوب شما ها رو هم تشویق کردم.
-ولی روی شونه ما نزدی این فقط مال تیزبین بود.
-راست میگه، راست میگه. راست میگه، راست میگه.

-ای بدجنس های مسخره! الان بگید دقیقا چی می خوایید؟
کرکس هنوز می خندید و خفاش ها حسابی دلشون بزرگ شده بود و تا جایی که می تونستن شلوغ می کردن.
-ما می خواییم تو عادل باشی مثل همیشه. تو همیشه عدالت رو بین ما حفظ کردی و الان هم باید حفظ کنی.
-این ها همه حاشیه هستن. بگید چی می خوایید. زود باشید تا نظرم عوض نشده.
-نه صبر کن. منصرف نشی ها! ببین کرکس ما می خواییم1چیزی بهمون بدی تا با تیزبین برابر بشیم.
-خوب اولا یکیتون حرف بزنه که بفهمم دوما خودتون بگید چی می خوایید.
لحظه ای همهمه شد و بعد مشکی به حرف اومد.
-کرکس ما می خواییم تو برگردی با فسقلی بری بالای سکویا و دیگه نذاری بری.
تمام خفاش ها با صدای خیلی بلند مشکی رو تعیید کردن.
-شما ها واقعا خود ابلیس هستید که در جلد خفاش های بی مصرف اینجا روی زمین ظاهر شدید. یعنی جز این هیچی دیگه نمیشه باشه؟
خفاش ها همه با هم داد می زدن:
-نه، نه، نمیشه. نه، نه، نمیشه.
کرکس همچنان با ترکیبی از خشمی محبتآمیز و خنده ای مهربون داد زد:
-خوب بابا خوب. این یکی هم به نفع شما. حالا دیگه خفه شید.
هورای خفاش ها منطقه رو پر کرد. خورشید فقط به شاخه تکیه زده بود و هیچی نمی گفت. دیگه سرش پایین نبود. داشت تماشا می کرد. کرکس بهش لبخند زد. لبخندی مهربون و مقتدر. خورشید فقط تماشا کرد. تکبال دیگه کاملا هم ناپدید نبود. سرش رو از لا به لای پر های کرکس بیرون آورده بود و با خوشحالی همه رو و خورشید رو و کرکس رو و سکویا رو تماشا می کرد. شادی نگاه تکبال رو، همینطور برق شاد نگاه خورشید رو همه دیدن. از موندن کرکس و از رضایت و همصدایی بی صدای تکبال با خودشون و از همه چیز و از سر کیف همینطوری بی خودی دوباره چنان هورای بلندی کشیدن که تاک و درخت های اطرافش رو لرزوند. کرکس جفتش رو بغل کرد و از وسط دسته خفاش های ناآروم پرواز کرد و رفت بالا، به نوک سکویا رسید و وارد لونهش شد. خفاش ها هم با خیال راحت رفتن که بخوابن. روز و شب سختی رو پشت سر گذاشته بودن و کسی چه می دونست امشب و فرداشون چجوریه.
سر شب، کرکس تکبال رو به افرا برد و بهش گفت فردا صبح زود میاد که ببردش و با سرعت هرچه تمام تر به منطقه سکویا برگشت. خفاش ها هنوز از خستگی و التهاب2روزه خواب بودن. از دور خورشید رو دید که بیدار و مراقب، کاملا بدون صدا و تقریبا بدون دیده شدن از خیلی بالا توی آسمون جنگل چرخ می زد و اطراف رو زیر نظر گرفته بود. کرکس با اشاره کوتاهی از همون فاصله دور احضارش کرد. خورشید مثل سایه ای ساکت پشت سر کرکس رفت تا به بالای سکویا رسیدن. کرکس در رو باز کرد و خورشید رو با اشاره دست فرستاد داخل و بعد خودش وارد شد و در رو پشت سرش بست. نگاه خورشید به بستر بزرگ پر گوشه لونه کشیده شد و هرچند تکبال اونجا بی حس مثل جنازه ای بی روح ولو نشده بود ولی خورشید بی اختیار لرزید.
-خوب خورشید. ماجرای جایزه دادن تکمار رو حتما شنیدی.
-بله شنیدم. البته به نظر خودم1خورده دیر شنیدم. امروز صبح1بوتیمار بهم گفت.
-بله به نظر من هم لازم بود زود تر بشنوی تا بیشتر احتیاط می کردی و تنها به جا های دور و ناآشنا نمی رفتی. خوب حالا که به خیر گذشته. بگو ببینم دیگه چی شنیدی؟
-دیگه هیچی. یعنی نمی دونستم چیزی دیگه هم هست که بخوام پیدا کنم و بشنوم.
-ولی هست. و تو باید بشنوی و بدونی. اینکه بین دسته تکمار پروازی هایی هم هستن که باید مواظبشون باشیم.
خورشید کمی متعجب به کرکس خیره شد.
-پروازی؟ این رو نمی دونستم. توی این2تا جنگ آخری که چیزی ندیدیم. اگر هستن پس برای چی حاضر نشدن؟
-شاید به خاطر اینکه در اون زمان پروازی های تکمار نبودن. آخه اون زمان تکمار واسه گرفتن تو جایزه تعیین نکرده بود. اصلا حرفی از زنده بودنت و در رفتنت و اصلا حرفی از تو و بودنت نبود. کسی نمی دونست تویی هم وجود داری. متوجه که هستی.
-بله کاملا.
-خوب پس بریم سر پروازی های تکمار. ما هنوز هیچی ازشون نمی دونیم. نه از نوعشون و نه از اندازه و تعدادشون. ولی باید بفهمیم و خیلی هم زود باید بفهمیم. اینطور که تکرو فهمید و گفت اون ها توی این جنگل نیستن. جرات نکردن. ترجیح میدن اول بیشتر بدونن و تا به حال هم خیلی تلاش کردن که بدونن ولی چندان موفق نبودن. هم تکمار و دستهش و هم اون پروازی ها. اون ها می خواستن پیش از اینکه ما از وجودشون آگاه بشیم ازمون هرچی بیشتر بدونن ولی حالا ما از وجودشون مطلع هستیم و این کارشون رو مشکل کرده.
-بله، و همینطور کار ما رو. اگر می دونن که ما می دونیم پس تحقیق در موردشون باید سخت تر شده باشه چون حسابی مواظبن.
-درسته. ولی من ترجیح میدم احتمال بدم که بین اون ها پرنده شبرو نیست. اینطوری برد بیشتری با ماست.
-من خیلی باهات موافق نیستم کرکس. خودم و خودت رو ببین که پرنده شب نیستیم ولی این زمستون خواب و بیداریمون از قاعده خارج شده و شبی نیست که ساعتیش رو بیدار نباشیم.
-اما قبول داری که به هر حال در روز راحت تریم. نداری؟
-درسته. ولی بهتره زیادی روی این مطلب حساب باز نکنیم که نبازیم.
-مطمئن باش. من توجیهم و بقیه رو هم توجیه می کنم.
-ولی کرکس!این چیز ها رو توی جلسه امشب بین خفاش ها هم می شد بهم بگی. من توی گشت بودم که صدام زدی. درضمن، الان باید دوباره گویی کنی. برای چی منتظر نشدی به من هم همون موقع بگی؟
-برای اینکه جز این چیز ها حرف های متفرقه هم باهات داشتم که خیال نمی کنم دلت بخواد در جمع بزنم. ناگفته نمونه که خودم هم دلم نمی خواد.
-چه حرف های متفرقه ای؟
-یکیش این که احتمال دادم ماجرای پاداش دادن تکمار رو ندونی یا کامل ندونی ترجیح دادم اول خارج از جمع بشنوی تا آمادگیش رو داشته باشی. خوب، به نظرم بدونی این وعده تکمار یعنی چی.
-بله می دونم. من شناخته تر میشم، معروف تر میشم، دشمن هام هم زیاد میشن.
-دقیقا همینطوره. و البته حالا که پای پروازی ها هم اومده وسط اوضاعت خطرناک تر میشه. به نظرم رسید بهتره مطمئن بشم که این ها رو می دونی و اگر نمی دونی واسهت توضیح بدم. و به نظرم لازم نباشه بهت یادآوری کنم که احتیاج نیست در حضور من اون نمایش مضحک بی تفاوتی و بیخیالیت رو اجرا کنی. تو هم مثل همه زنده ها حق داری دلواپس بشی و حتی بترسی. دسته کم پیش من راحت باش.
خورشید فقط بهش نگاه می کرد و هیچی نمی گفت.
-اصلا نگران نباش خورشید. اون ها موفق نمیشن. اگر ما اشتباه نکنیم اون ها هرگز به جایی نمی رسن. تکمار واسه گرفتن تو باید از من رد بشه و بهت اطمینان میدم که تا من هستم موفق نمیشه. من فعلا هستم پس تکمار حالاها ول معطله.
خورشید آهسته زمزمه کرد:
-ممنونم کرکس.
خورشید دیگه هیچی نگفت. کرکس سکوت رو شکست.
-خفاش ها الان بیدار میشن و میان واسه جلسه امشب. باید بریم. ولی قبلش من هنوز حرف دارم باهات.
-بسیار خوب! پس بگو تا بیدار نشدن.
کرکس با حرکت سر خورشید رو تعیید کرد. با قدم های بلند و محکم ولی آهسته به طرفش رفت.
-من می خوام، بهت بگم،
و درست لحظه ای که بهش رسید2دستی شونه هاش رو خیلی سریع و خیلی محکم چسبید و سفت به دیوار پشت سرش چسبوندش. همه چیز چنان سریع اتفاق افتاد که خورشید اصلا مهلت پیدا نکرد بفهمه چی داره میشه. تنها وقتی به خودش اومد که وسط دست های قوی و عصبانی کرکس و درد حاصل از فشار شدید گرفتار شده بود بدون اینکه قدرت هیچ حرکتی داشته باشه. فشار دست های کرکس چنان محکم بود که خورشید احساس کرد بلافاصله شونه هاش از شدت درد بی حس و جفت بال هاش فلج شدن. بی اختیار زمزمه کرد:
-آآآخ!
کرکس با نگاهی بسیار خشمگین توی چشم هاش خیره شد و در حالی که هنوز با قدرت به دیوار فشارش می داد غرید:
-اگر1دفعه دیگه بی اطلاع غیبت بزنه من می دونم و تو. فقط1دفعه دیگه این غلط رو کن. بلایی سرت میارم که توی بغل تکمار در تصورت بهشت بشه. درست فهمیدی؟
خورشید حس کرد شونه هاش دارن خرد میشن.
-آآآخ!
-خفه خون بگیر فقط جواب منو بده. گفتم فهمیدی یا نه؟
-آآآخ!
-گفتم خفه شو. من جواب می خوام. اگر نفهمیدی بگو تا بهت بفهمونم. تو دیگه هرگز بدون اطلاع غیب نمیشی. فهمیدی؟ فهمیدی؟ بهت گفتم فهمیدی؟
-آخ بله. بله.
کرکس در حالی که هنوز به شونه های خورشید چنگ زده و بدون توجه به چهرهش که از شدت درد توی هم رفته بود محکم و بی شفقت2دستی به دیوار فشارش می داد دوباره هوار زد:
-من اینجا نبودم لعنتی. ولی اگر بودم از دلواپسی دیوانه می شدم و بعد از اینکه دیدمت به هیچ عنوان بهت اجازه نمی دادم جواب سر بالا بهم بدی. دیگه هرگز تکرارش نمی کنی خورشید وگرنه خودم به حسابت می رسم. تمامش رو فهمیدی؟
-بله. بله فهمیدم.
کرکس نفس عمیقی از سر حرص کشید و آروم شونه های خورشید رو رها کرد. خورشید حس کرد الانه که بی افته. کرکس از پشت پرده کلفت خشمی جنونآمیز به خورشید خیره شد. خورشید نه فحش داد نه اعتراض کرد. فقط بدون صدا شونه های دردناکش رو مالید. کرکس احساس کرد خورشید بی نهایت خسته هست. از همه چیز. ماجرای پاداش تکمار هم ضربه آخر رو زده بود هرچند هیچ کسی تصور نمی کرد خورشید به این چیز ها اهمیت بده. هیچ کسی جز کرکس.
خورشید کمی دیگه شونه هاش رو مالید ولی صداش در نیومد. دلش می خواست می شد1جایی بی افته، چشم هاش رو ببنده و بره و بره. شونه هاش هنوز درد داشتن ولی خورشید برخلاف انتظار کرکس هیچی نگفت. حتی با حرص همیشگیش هم نگاهش نکرد. به خودش که اومد دست های کرکس ایندفعه مهربون و با محبت1مقتدر قوی تر که قادر و آماده محافظته2طرفش بودن. خورشید سر بلند نکرد. کرکس بی اون که حرفی بزنه به شونه های خودش تکیهش داد و به سر و پر و شونه هاش دست نوازش کشید. خورشید در کمال خستگی رها شد و سرش رو روی شونه کرکس تکیه داد. زمانی که کرکس سکوت رو شکست، صداش بی نهایت آروم و مهربون بود و هیچ با خشم چند لحظه پیشش هماهنگی نداشت.
-خوش شانس بودم که دیر فهمیدم. زمانی که دیگه غیبتت تموم شده بود. تو واقعا نباید بی اطلاع و تنها جایی بری که نشه پیدات کرد خورشید. الان جنگل واسهت خیلی خطرناکه. تو که نمی دونستی توی دسته اون تکمار عوضی پروازی هم پیدا میشه. اگر گرفتار می شدی پس گرفتنت ممکن بود محال باشه. به خصوص اینکه ما نمی دونستیم کجا هستی. تا می رفتیم بفهمیم هرچی نباید بشه می شد. خورشید! اگر پیدات نمی شد من خیلی دلواپس می شدم.
هیچ کدوم نفهمیدن چقدر گذشت. صدایی از پایین، خیلی پایین تر از لونه کرکس هر2تاشون رو از جا پروند.
-آهای!کسی اینجا نیست؟ آهای! آهاااای!
خورشید مثل فنر از جا پرید و به طرف صدا خیز برداشت ولی کرکس شونهش رو گرفت و کشیدش عقب.
-نه. صداش آشنا نیست. اول من میرم.
خورشید کشید عقب. کرکس در رو باز کرد و رفت بیرون و خورشید هم بی صدا پشت سرش خارج شد. اون پایین، کمی بالاتر از درخت های کنار سکویا، چندتا سیاهی انگار وسط شب شناور بودن. خورشید با فرمان بی صدای کرکس همونجا موند و کرکس پرواز کرد و رفت کمی پایین تر ولی طوری توی هوا متوقف شد که از مهمون های ناخونده بالاتر باشه.
-سلام ناشناس ها. چرا کسی هست. تا شما ها دنبال کی بگردید. خوب چی می خوایید؟
-کرکس؟ تو کرکسی؟ همون کرکس معروف؟
-معروف نمی دونم هستم یا نه. برام هم فرقی نمی کنه. من کرکسم. خوب، این از من. بقیهش. شما چی هستید؟ اینجا چی می خوایید؟ کوتاه، مختصر، مفید. منتظرم.
-کرکس! درست همون هستی که شنیدیم. البته به صورت منفی. یعنی منفی گفتن ازت ولی ما فعلا هیچ نظری نداریم تا ببینیم و بفهمیم.
-پس بجنبید و بفهمید که من گرفتارم. فهمیدن شما گیر من نیست. از خودتون بگید که من بفهمم.
-ما سبز قبا هستیم. تعجب نکن. می دونیم الان زمستونه ولی این تکمار و دار و دستهش نظم و قاعده طبیعت رو به هم ریختن. اومدیم ازت کمک بخواییم. چون گفتی خلاصه بگیم داریم تند میگیم. راستش دسته تکمار از دست تو و دار و دستهت توی این جنگل به کسادی خوردن و واسه جبران این کسادی به منطقه ما ناخنک زدن. ما کرکس نداریم به دادمون برسه. می ترسیم اونجا رو واسه خودشون امن ببینن و بمونن. کسی از بینمون جرات نکرده بیاد اینجا باهات حرف بزنه. ما اومدیم.
-عجب! خوب اگر کسی جرات نکرده بیاد شما ها واسه چی اومدید؟ و تو واسه چی پیش باقی همراه هات که عقب تر هستن و آماده شدن که اگر لازم شد در برن نیستی؟
-چون من خودم پدر5تا جوجه ام. گفتم میرم هرچی بادا باد. یا تو گوش میدی یا نفلهمون می کنی. از این بالاتر که نیستش. تو راحتم کنی باز بهتره تا تماشا کنم جوجه هام به کام مارها میشن و بعدش خودم معلوم نیست چی سرم بیاد. خلاصه همراه بقیه اومدم دیگه. حالا دیگه با تو.
کرکس لحظه ای به اون پرنده و باقی همراه هاش که با تردید و آماده فرار وسط زمین و هوا مونده بودن خیره شد.
-شما که توی منطقه من نیستید. واسه چی تصور کردی من خودم رو به دردسر میندازم؟
-من تصور نکردم. من فقط اومدم که خاطرم جمع باشه هر کاری از دستم می اومده کردم. اگر نمی اومدم بعدا عذاب این تردید که شاید احتمالش بود تو کمک کنی ولم نمی کرد.
پیش از اینکه کرکس حرفی بزنه گوشه پر هاش آروم کشیده شد. برگشت و خورشید رو دید که درست کنار دستش با نگاهی که1000حرف واسه گفتن داشت بهش خیره شده بود.
-خورشید!آخه میگی من چیکار کنم؟
-اون پدره کرکس. جوجه هاش بهش امید بستن. واسه همه کوچولو ها پدر و مادر هاشون قهرمانن. وحشتناکه اگر مثل جوجه های منطقه کاج این ها هم به کام مارها بشن اون هم در برابر نگاه پدر ها و مادر هاشون. از دردناک تلخ تره. هم واسه جوجه ها و هم واسه پدر و مادر ها.
کرکس بلند و واضح خطاب به خورشید و اون پرنده های منتظر گفت:
-ولی من نه پدرم نه مادر.
پرنده ها کمی کشیدن عقب. خورشید ولی پر هاش رو محکم تر کشید.
-کرکس!
کرکس لحظه ای به چشم هاش خیره موند، بعد نفس بلندی از سر درموندگی کشید و به طرف پرنده ها برگشت.
-شماها!از کجایید؟ الان می خوایید دقیقا من چیکار کنم؟
-ما از دشتیم. می خواییم1کاری کنی تکمار خیال کنه یعنی باور کنه ما زیر نظر تو هستیم تا دست از سرمون برداره. یعنی بهش ضرب شصت نشون بدی تا بترسه و پیشروی نکنه.
-دشت؟ شما ها از دشت هستید؟ اونجا که خیلی از اینجا دوره! و شما می خوایید که من…
پر هاش از شدت کشش و تکون های خورشید درد گرفتن. با خشم برگشت که سرش داد بزنه ولی خورشید چنان نگاه معصوم و شفافی بهش می کرد که دلش نیومد. خورشید توی سکوت با نگاهش انگار داشت درد تمام مادر ها و پدر های دشت رو فریاد می کشید. کرکس انگار صدای ضربان دلِ تنگِ خورشید واسه از دست رفته هاش رو از نبض نگاهش می شنید. آروم و با محبت دست های خورشید رو گرفت و پر های خودش رو از لای پنجه هاش بیرون آورد.
-واسه چی اونجا معلق موندید؟ بیایید جلو تر ببینمتون!
-نه. ببخش کرکس ولی اینطوری امن تره.
-شما ها که بهم اعتماد ندارید چجوری ازم کمک می خوایید؟ نمی ترسید از طرف خود من خطر خودتون و خونواده هاتون رو تهدید کنه؟
-راستش رو بخوایی چرا، می ترسیم. ولی گفتیم تو هرچی خطرناک باشی یکی هستی و مگه1نفر هرچی هم بزرگ باشه چقدر می تونه صید کنه؟ دار و دستهت هم که شنیدیم جوجه پرنده ها رو نمی خورن. خطر تو1نفر از تکمار و دستهش کمتره. این بود که…
-خوب فهمیدم. دسته کم برید دور تر روی یکی از این درخت ها بشینید خستگی در کنید. اینطوری وسط راه برگشت از بین میرید. امشب رو بمونید تا فردا صبح بریم ببینم اون دشتتون کجاست.
پرنده ها چنان خوشحال شدن که توی سیاهی شب تکون های شادشون راحت دیده می شد.
-من می سپارم سیر و سیرابتون کنن و بهتون جا بدن. فردا پیش از بالا اومدن روز حرکت می کنیم. الان هم برید بین شاخه های نزدیک ترین تاک به پیچک ها فرود بیایید و منتظر بمونید. نگران نباشید خودم اونجا نمیام. یکی رو می فرستم که حضورش از مال خودم بی خطر تر باشه.
پرنده ها در حالی که به طرف تاک مورد نظر کرکس پرواز می کردن این دفعه دسته جمعی و با صدایی که هرچند خسته بود ولی خوشحالی و امید درش موج می زد بلند گفتن:
-ممنونیم کرکس. تو اصلا شبیه چیزی که دشمن هات گفتن نیستی. ممنونیم.
-برید. برید استراحت کنید تا آب و غذا واسهتون برسه بعدش هم بخوابید تا صبح فردا.
سیاهی ها رفتن و محو شدن. کرکس به طرف خورشید که نگاهش از شادی و سپاسی بی انتها برق می زد برگشت.
-خفاش ها رو احضار کن خورشید. امشب حرف زیاده که باید گفته بشه. باید بجنبیم. 1کسی رو هم بفرست کلاغ ها رو آگاه کنه و بگه فردا تمامشون رو لازم دارم و باید فردا صبح خیلی زود آماده حرکت باشن. درضمن، هرچند لازمه این ها رو به خفاش ها هم بگم ولی شاید فراموش کنم پس بهتره حالا بهت یادآوری کنم که اگر شد و یادت بود به خاطرم بیاری توی جلسه امشب بگم و اگر نشد خودت یادت باشه. در غیبت من تو و خفاش ها اولا اجازه نمیدید مارها بفهمن که من و کلاغ ها نیستیم، دوما مواظب جنگل میشید، سوما مواظب خودتون هستید که طوری نشه. مطمئنا من و کلاغ ها فردا شب رو اینجا نیستیم ولی به احتمال خیلی قوی تا عصر پس فردا برمیگردیم. باقیش رو بذار خفاش ها هم بیان تا دوباره گویی نکنم. پیش از شروع جلسه تک پر و جفتش لالا رو هم بفرست به این پرنده های خسته برسن. من فردا حوصله ندارم توی راه کولشون کنم. اگر بی افتن جاشون می ذارم.
خورشید به نشان محبتی عمیق برای لحظه ای بسیار کوتاه بال های براقش رو دور شونه های کرکس حلقه کرد، محکم فشارش داد و پیش از اینکه کرکس فرصت کنه حرفی بزنه سبکبال و بی صدا مثل باد پرواز کرد و برای اجرای فرمان کرکس رفت. کرکس که از این عمل ناگهانی خورشید کمی یکه خورده و از شدت فشار بال های بلند و لطیفش نفسش برای لحظه ای خیلی کوتاه گرفته بود فقط آروم خندید و زمانی که خورشید از نظرش وسط سیاهی ناپدید شد، روی درخت گردوی بلندی که درست زیر پا هاش بود فرود اومد و از اون بالا به انتظار جمع شدن خفاش ها روی تاک پهن و کوتاهی که کنار درخت گردو بود به تماشای تاک نشست.
شب سیاه زمستون به طرز بی رحمانه ای سرد بود. نگاه تاریک و ابری آسمون گویای این بود که دوباره بارش برف در پیشه.
دیدگاه های پیشین: (2)
یک دوست
جمعه 9 آبان 1393 ساعت 22:59
سلام بر پری همون پری ای که من رو با دستانهاش به کهکشان میبرتم به آبیهای پاک و صاف آسمون میبرتم. توصیفت از نگاه ها در موقعیتهای مختلف به عنوان نماد خشم نگرانی دلتنگی دلواپسی تمنا شوق تشکر و… … فوق العاده هست فوق العاده، فقط میتونم بگم این مهارت یک سیاه مشق نویس نابلد نیست. بسیار زیبا هستند. شبت آرام ایامتم به کام* عرض ارادت*

پاسخ:
سلام دوست عزیز.
باور کنید با این کلام شما حسابی خجالت می کشم باور کنید. چه کیفی داشت اگر این ها که میگید بودم ولی…
کاریش نمیشه کرد. من فقط پریسام و باقیش رو بیخیال. ولی ممنونم از لطف همیشگی شما.
نگاه های توی داستان من. من فقط تصور می کنم. و جز تصور، از شنیده هام هم کمک می گیرم. مثلا توی داستان هایی که خوندم همه جا مثلا واسه توصیف حالت خشم1نقش عصبانی گفته شده توی نگاهش برق خشم بود یا مثلا چشم هاش از شادی درخشید یا همچین چیز هایی. آقا الان من رمز کارم رو لو دادم؟ یعنی باطل شد؟ باید برم1شیوه دیگه پیدا کنم این یکی لو رفت!
ممنونم از حضور عزیز شما دوست عزیز من.
ایام به کام.
حسین آگاهی
شنبه 10 آبان 1393 ساعت 12:37
سلام. و بالاخره من به تکبال و ماجراش رسیدم.
به خودم تبریک میگم.
البته این کار شما رو سخت می کنه که باید بنویسید و زود تر هم بنویسید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من. از دست این تکبال! به جان خودم اگر دستم بهش برسه. ببین1الف کبوتر چه همهمون رو گذاشت سر کار؟
به خاطر خودم هم شده باید سعی کنم زودتر بنویسم بلکه زودتر تموم بشه و خلاص بشم از دست دیوونگی های این.
ایام به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *