صبح فردا تمام جنگل چنان در سکوت فرو رفته بود که انگار هیچ وقت زنده نبوده. همه جا1دست سفیدپوش و کاملا بی حرکت و کاملا ساکت. بعد از اون شب شلوغ این سکوت انگار به موجودیت جنگل سرو و جهان فشار می آورد ولی کسی نمی خواست و شاید هم نمی تونست این سکوت رو بشکنه. پرنده های جنگل سرو تا خود صبح خواه ناخواه از دور با صدا ها و نور های ناشناس اعماق جنگل همراهی می کردن و درست با زدن سپیده که همه چیز1دفعه متوقف شد همه رفتن که خستگی دیشب رو با خوابی سنگین تلافی کنن. در منطقه سکویا هم هیچ حرکتی نبود. به محض زدن اولین اشعه صبح، کرکس همراه جفت کبوترش پرواز کرد و به بالاترین شاخه سکویا رفت و وارد لونهش شد و درست در همون لحظه انگار صدا و تصویر تمام دیشب رویایی بود که1دفعه به پایان رسید. روز کاملا بالا اومده بود ولی جنگل، پرنده ها، درخت ها و زمین و حتی زمان خواب بودن. نه صدایی، نه حرکتی، نه هیچ نشونی از حضور هیچ زنده ای، ولی بود. نشونی ناپیدا بود. سایه ای که بی صدا اطراف سکویا می چرخید و آهسته تا بالاترین نقطه مجاز می رفت و تا اندازه ای که جراتش اجازه می داد به اون دیوار های سفت و بسته بالای سکویا نزدیک می شد و اطرافش می چرخید و باز می چرخید. مثل اینکه دنبال راهی بود تا نگاهش رو از دیوار های بی روزنه عبور بده و اون طرف رو ببینه. هوهوی باد که توی بال های بلندش می پیچید توی اون سکوت سنگین انگار زیادی بلند بود. چنان بلند که به نظر می رسید الان همه جنگل رو بیدار می کنه. خورشید دلواپس، پریشون و خشمگین بی آرام و بی صدا در اطراف منطقه، اطراف سکویا و اطراف لونه محصور و بسته کرکس می چرخید و می چرخید. برای همه موجودات منطقه سکویا1چیز مسلم بود. اینکه تا کرکس از لونه خارج نشه هیچ کسی جرات شکستن سکوت رو نداره. فرقی نمی کرد چقدر طول بکشه. حتی مارها هم در حال و هوای غیر معمول جنگل گم شده بودن و هرچند حسابی لازم می دیدن دلیل این اوضاع رو پیدا کنن ولی ترجیح داده بودن این جویندگی رو به زمان بهتری موکول کنن. و این انجماد سنگین همچنان ادامه داشت.
خیلی گذشت. شاید1نیمه کامل از روز رفته بود که چندتا سایه دیگه جرات کردن با حضور بی صداشون سکون جنگل رو بشکنن. چنان بی صدا و نامشخص می اومدن و می رفتن که به راحتی می شد در وجودشون تردید کرد. و این بود تا بلاخره بعد از نیمه روز، در بسته لونه بالای سکویا باز شد و کرکس با همون هیبت همیشگی خارج شد، بدون توقف پرواز کرد و رفت و در پهنه آسمون گم شد. بلافاصله انگار زندگی به منطقه اطراف سکویا برگشت و چه با ضرب هم برگشت! کلاغ ها مثل تیر پرواز کردن و زندگی رو از سر گرفتن و حتی خفاش ها هم که ترجیحا توی روز اثری ازشون نبود مشغول رفت و آمد شدن. خورشید بی توجه به تردیدی که همه رو گرفته بود و بدون اینکه خیالش باشه در حال انجام کاریه که همه دلشون می خواست انجامش بدن ولی جراتش رو نداشتن، بلافاصله بعد از رفتن کرکس پرواز کرد و در برابر نگاه های کنجکاو، بی تاب و منتظر بقیه خودش رو به بالای سکویا رسوند. با ضربه ای محکم در بسته لونه رو به ضرب هرچه تمام تر باز کرد و وارد شد.
-تکی! تکی!کجا هستی؟
خیلی زود به جوابش رسید. تکبال روی بستری از پر بی حرکت ولو شده بود. خورشید با وحشت به طرفش خیز برداشت. نگاهش کرد، صداش زد، وارسیش کرد و همه جاش دنبال اثر و نشونه چیزی گشت که اینطور جنازه وار روی پر ها انداخته بودش، ولی تنها مزیت این جستجو این بود که دید تکبال نفس می کشه.
-تکی!بلند شو! تکی!
ولی تکبال خواب بود. چنان که انگار با طلسم خوابش کرده بودن. خورشید لحظه ای تماشاش کرد. بغلش کرد، تکونش داد، سعی کرد بیدارش کنه. ولی تکبال خواب بود. چطور کسی می تونست اینهمه خسته باشه؟ خورشید با دلواپسی و حرصی که کم مونده بود دیوانهش کنه محکم و خشن تکونش داد.
-تکی! مگه زنده نیستی؟ پاشو!
ولی نتیجهش فقط ناله ای ضعیف بود و جسمی که در خودش فشرده شد و مشخص کرد صاحبش هم بی نهایت خسته هست و هم توی تمام استخون هاش احساس درد داره و در مجموع ترجیح میده حرکتش ندن. تکبال با وجود تمام این ها بیدار نشد. خورشید لحظه هایی طولانی بهش خیره موند. کنارش نشست و تماشاش کرد. تکبال خواب بود. تمام پر هاش به طرز افتضاحی به هم ریخته و نامرتب بودن. خورشید با احتیاط و پرهیز از تشدید دردش آروم همه پر هاش رو صاف و مرتب کرد. خیلی طول کشید ولی بلاخره انجام شد. تکبال در تمام این مدت بیدار نشد. فقط گاهی از فشار آروم دست خورشید توی خواب در خودش مچاله می شد و ناله ای که اصلا شبیه صدا نبود رو نجوا می کرد. خورشید حس می کرد به شدت لازم داره که جیغ بزنه، بپره، بدره و کرکس رو1000تیکه کنه.
-تکی! آخ تکی! با خودت چه غلطی کردی؟ این چه داستانی بود که خودت رو سُر دادی داخلش؟ این چه غلطی بود کردی؟
صدایی، ورودی، حضوری، کرکس.
-سلام خورشید. اگر درست خاطرم مونده باشه در رو بسته بودم. و باز هم اگر درست خاطرم مونده باشه تو می دونی که در بسته یعنی بدون اجازه وارد نشید. شاید هم من زیادی روی حافظه تو حساب کردم.
خورشید سر بلند کرد و به کرکس که بالای سرش ایستاده بودخیره شد. لحظه ای هیچی نگفت. هیچ حرفی نزد. هیچ حرکتی هم نکرد. به شدت احساس خستگی و درد و سنگینی داشت. حس می کرد تمام احساس های بد روی روحش سنگینی می کنن. و1دفعه ترکید.
-تو! توی لعنتی! تو موجود کثیف لجنخوار کمان خورده بی خاصیت روانی! با این چیکار کردی؟ چه بلایی سرش آوردی؟ نکبت لجنی! لاشخور مزخرف به درد نخورِ…
کرکس اولش سکوت کرده و بهش خیره شده بود. بعد با آرامشی که اصلا با خشم بی مهار اون لحظه خورشیدِ دیوانه از حرص هماهنگ نبود، سیل فحش ها و هوارش رو برید و آروم شونه هاش رو نوازش کرد.
-چی شده خورشید؟ اینهمه دلواپس نباش. اتفاقی نمی افته. فسقلی یا همون تکیِ تو فقط خسته شده. بیدار میشه مطمئن باش. اون فقط1کبوتره. یادت که نرفته. الان هم تا دلت بخواد خسته هست. خود تو هم همینطور. واسه چی خستگی در نمی کنی؟ تو هم خسته ای و هم تشنه. اول رفع اتش کن و بعد رفع خستگی.
کرکس خیلی سریع بود. خورشید مهلت پیدا نکرد به این فکر کنه که چی داره میشه. به خودش که اومد اون برگ نیمه شفاف توی دست کرکس کاملا خالی بود و تمام لونه و تمام جهان دور سرش می چرخیدن. حس می کرد کرکس جایی در اون طرف مه غلیظی که هر لحظه کلفت تر می شد با چابکی بلندش کرد و با ملاحظه و آهسته روی1دسته علف نرم خوابوندش و حس می کرد که آروم دستی به پر هاش کشید و مثل اینکه باهاش حرف می زد:
-بخواب خورشید. راحت بخواب. جهان با همون روال همیشگیش داره می چرخه و لازم نیست تو مواظب چرخیدنش باشی. تو مواظب خودت باش. مواظب خودت هم نباش. من مواظبتم. فقط بخواب. بخواب خورشید بخواب. …
خورشید تسلیم خوابی بی اراده از جهان بیداری دور و دور تر شد و رفت. نه خورشید و نه کرکس هیچ کدوم مشکی رو ندیدن که درست پشت سر خورشید دزدانه وارد شده و خودش رو مخفی کرده بود و از اول ورود خورشید تا حالا تمامش شده بود چشم و گوش و می شنید و تماشا می کرد. مشکی تماشا می کرد تا لوح خاطرش شاهدی باشه واسه ثبت خورشیدی که تکبال نشناخت.
خورشید بعد از مقاومتی هرچند خیلی ضعیف اما با تمام توان در برابر دست های کرکس که روی علف ها نگهش داشته بودن، به ناهشیاری باخت و به خواب رفت. بیدار که شد شب بود. چند لحظه ای طول کشید تا بفهمه کجاست. سکویا، لونه کرکس. ولی کرکس و تکبال هیچ کجا نبودن. جستجو بی فایده بود. اون ها واقعا نبودن. نه توی لونه و نه بیرون و نه هیچ کجا. زندگی شبانه جنگل جریان به ظاهر عادیش رو طی می کرد. خفاش ها توی جنگل پخش بودن و سرشون به شکار و به گشت شبانه و به هر چیز دیگه ای گرم بود. خورشید کلافه و وحشی از وحشت همه جا رو گشت.
-آهای خوشبین! لعنت به همهتون! اون کرکس لعنتی کجاست می دونی؟
-سلام خورشید. بیدار شدی؟ کرکس گفت هر زمان پا شدی بهت بگیم1گشتی اون طرف منطقه صنوبر بزنی. ظاهرا فقط کار خودته.
-کرکس خودش کجاست؟
-راستش خورشید اون به ما نگفت کجاست. فقط گفت لازمه1کمی بره و هر جا هم رفته جفتش رو هم برده. البته از صبح تا الان5-6باری اومده و رفته ولی تنها. عه اوناهاش خودش رسید.
خورشید معطل باقی حرف های خوشبین نشد. مثل تیر به طرف کرکس پرواز کرد و اگر کرکس نگرفته بودش به شدت توی آسمون بهش برخورد می کرد.
-کجا بردیش؟ بهم بگو کجا بردیش؟
-سلام خورشید! صحت خواب! رو به راهی؟
-مزخرف تحویلم نده گفتم چیکارش کردی؟ کجا بردیش؟
-خورشید!اگر درست واسهم توضیح ندی و همینطور دیوونه باقی بمونی به این نتیجه می رسم که هنوز خسته ای و خواب لازم داری. حالا آروم باش. بیا فرود بیاییم و روی درخت مثل2تا موجود عاقل حرف بزنیم ببینم تو چی میگی.
خورشید تقریبا با زورِ بال های کرکس همراهش روی1درخت گردوی خیلی بزرگ فرود اومد ولی آروم نبود.
-کرکس!تو! …
-نه نه نه. گفتم آروم. آروم خورشید آروم. آروم باش. حالا شد.
خورشید سعی کرد بال های کرکس که تنگ و سفت دورش حلقه شده و کاملا مهارش کرده بودن رو بزنه کنار ولی موفق نشد. خیلی زود فهمید که با جنگ به جایی نمی رسه پس ترجیح داد فعلا به کرکس گوش بده و به فرمانش راه بیاد تا بعد.
-آفرین خورشید. پس توان تسلط بر خودت رو داری. این شد. حالا واسهم بگو چی می خوایی بگی. نه اینطوری. آروم و شمرده. می خوام حرف بزنی نه عربده. گوش میدم.
خورشید دید واقعا راهی جز این نیست. پس به هر زحمتی بود خشم دیوانهش رو مهار کرد، نفس عمیقی برای جمع کردن توان و تمرکزش کشید و سکوت رو با صدایی آهسته ولی نه آروم شکست.
-کرکس! با تکی چیکار کردی؟ کجا بردیش؟
کرکس با آرامش کامل نگاهش کرد.
-تکی؟ منظورت جفت منه دیگه بله؟
-بله. بگو الان کجاست؟ تو کجا بردیش؟
-الان جای بدی نیست. بردمش1جای امن. جایی که خاطرم جمع باشه. جایی که لازم نباشه تعجب کنم از دیدن افرادی که نمی خوان بفهمن مفهوم در بسته یعنی چی. جفت من الان جاییه که تا خودم نخوام دستت بهش نمی رسه. دست هیچ کسی بهش نمی رسه. خورشید! حس و حالت واسهم محترمه. ولی تو باید یاد بگیری که من تکمار و خفاش ها و کلاغ ها و بقیه ای که باهاشون سر و کار داشتی نیستم. تو باید به خاطر بسپاری که من قادرم بهت اجازه ندم هر زمان غیبت داشتم در بسته لونهم رو باز کنی بری بالای سر جفت من و زمانی که برگشتم فحشم بدی و در مورد رفتارم باهاش ازم توضیح بخوایی. هر رفتاری که تا الان با هر کسی داشتی و داری برای من اهمیتی نداره. با خودشون حلش کن ولی اجازه نمیدم فراموش کنی که من متفاوتم و رفتارت با من باید متفاوت باشه. و تا زمانی که خاطر جمع نشم چیز هایی که باید رو به خاطر سپردی این وضع عوض نمیشه. خورشید! خاطرت باشه که با هوار زدن و ماجرا درست کردن در برابر من به جایی نمی رسی. و خاطرت باشه که من10000تا جای امن و راحت بلدم که برای ابد بتونم جفتم رو اونجا از نظر تو و از نظر های دیگه مخفی نگه دارم. پس به جای این قیافه که به خودت گرفتی و کلماتی که آماده کردی فکر کن و عاقل باش.
خورشید در حالی که از خشم انگار هر لحظه1000بار بی صدا منفجر می شد با صدایی که تمام سعیش رو کرده بود تا بلند نشه به حرف اومد. خورشید عصبانی بود و کرکس آروم.
-تو نمی تونی اینطوری ادامه بدی. تکی باید بره به افرا. غیبتش مشخص میشه.
کرکس بی تفاوت و همچنان با آرامش شونه بالا انداخت.
-غیبتش مشخص میشه؟ خوب بشه. من نمی خوام بره به افرا. من اصلا نمی خوام بره جایی مگر با خودم. دیگه اجازه نمیدم به اون لونه کذایی روی افرا بره.
خورشید با صدایی که از سر جنون خشم به غرش بیشتر شبیه بود خندید.
-حتما این کار رو بکن تا سروی ها همه پشت سر اون ماده کفتره واسه فهمیدن دلیل ناپدید شدنش راه بی افتن گیرت بیارن و زنده آردت کنن. جونور نفهم مادر تکی الان خاطرش از بچهش جمعه چون حضورش روی افرا محسوسه. اگر ببینه تکی کلا ناپدید شده خاک این جنگل رو به توبره می کشه و اولین کسی که خاکستر میشه تویی. راستی اون یکی بچهش رو هم دیدم. چیز خطرناکی شده واسه خودش. البته هنوز زیر پر مادرشه و تا ابد هم همونجا می مونه ولی در همون پناهش و به فرمان پناهگاهش حسابی به درد آتیش زدنت می خوره. نشون به اون نشونی که وقتی من دیدمش وسط1دسته خیلی خیلی بزرگ زنبور تقریبا ناپدید شده بود. زنبور ها خیلی خاطرش رو می خوان. احتمالا از سر محبت به ایشون حرف مادرش رو هم می خونن. به نظرم بد نیست فراموشت نشه چی ازم شنیدی. مطمئن باش هرچی هم که باشی از دست اون ماده کبوتر در نمیری. اگر تکی غیبش بزنه اون ها تمام جنگل رو روی سرت خراب می کنن. می دونی که درست میگم. دیگه با خودت.
کرکس زد زیر خنده و با خوش اخلاقی گفت:-
واه بله. اون ماده کفتره. مادریه واسه خودش. دلم می خواست یکی از این مادر ها داشتم.
و بعد در حالی که می خندید ادامه داد:
-اون کبوتر آخرین موجودیه که دلم می خواد باهاش طرف بشم. خوب بله شاید درست بگی. باشه پس می برمش به افرا و تو می تونی بری اونجا ببینیش. البته اگر بتونی به1لونه پر از جوجه پرستو نزدیک بشی و خیالت به عواقبش نباشه.
کرکس بعد از گفتن این جمله ها لحظه ای به خندیدن ادامه داد و بعد جدی شد. با همون جدیت اول و با همون آرامش دوباره به حرف اومد.
می بینی خورشید؟ فسقلی به افرا بره یا نره واسه تو هیچ تفاوتی نداره. مگر اینکه رضایت بدی از دور ببینیش البته زمان هایی که از اون لونه مزخرف می زنن بیرون. خیال نمی کنم جالب باشه.
خورشید حالا دیگه از فشار حرصی که به زور مهارش کرده بود آشکارا می لرزید.
-کرکس!تکی رضایت نمیده. اون جفتته نه بردهت. اصلا موافق نیست اینطوری باهاش تا کنی.
کرکس با اطمینان و همون اقتداری که هرگز کسی ندیده بود حتی ترک برداره نگاهش کرد.
-جفت من با هر چیزی که من موافق باشم موافقه. ایندفعه که واسه ملاقات بقیه آوردمش چند لحظه مهلت داری ازش بپرسی که معترض هست یا نه. البته باید بجنبی چون زیاد نمی مونه و زود باید ببرمش.
خورشید دیگه نتونست تحمل کنه. حس می کرد صدای سوتی کشدار و تیز توی سرش می پیچید. بدون اختیار و بدون تصمیم قبلی از جا پرید که کرکس رو بزنه ولی کرکس که از همون اول حواسش جمع بود به موقع جنبید. اون تونست ضربه های خورشید رو بگیره ولی کلمات موضوع دیگه ای بودن.
-تو واقعا1روانی کثیفی کرکس. تو، تو، تو موجود عوضی، تو جات فقط توی سیرکه و بس. بلاخره هم باید بری همونجا تا عقل نداشتهت رو درمونش کنن لعنتی! تو، تو، تو آشغال روانی! تو، جونور بی ریخت وحشی عوضی! …
کرکس با آرامش کامل خورشید عصبانی رو عقب نگه داشت و تماشاش کرد. اونقدر با نگاه آروم تماشاش کرد تا خورشید خسته شد و از نفس افتاد.
-با سیرک تهدیدم نکن خورشید. من اونجا نمیرم. ولی تو اگر به این رفتارت ادامه بدی احتمال میدم1جایی بری. شاید تا مدتی به جهان خواب بی رویا و بعدش هم تا زمانی که حالت جا بیاد و به خودت مسلط بشی لای پیچک ها. خوب دیگه بسه. من دیرم شده. فسقلی تنهاست و خوشش نمیاد. راستی خوشبین بهت گفت؟ هر زمان تونستی باید بری اطراف منطقه صنوبر1گشتی بزنی. اونجا خیلی نا امنه و این بی تجربه ها رو نمیشه بفرستم. این گشت رو تو باید بری. من دیگه واقعا نمی تونم بمونم خورشید. می بینمت.
درست در لحظه آخر خورشید دست کرکس رو چسبید.
-کرکس!کجاست؟ بگو، کجاست؟
-جاش بد نیست. ولم کن گفتم که دیر کردم.
صدای خورشید خسته و لحن کرکس همچنان آمیخته با آرامش1فاتح بی شفقت بود.
-کرکس!بگو کجا؟ نگفته نرو.
-چیزی نیست خورشید. اگر شد فردا2تایی میاییم می بینیمتون.
-کرکس!نه.
-بله. هر غفلتی1طاوان داره. تو باید جریمه هات رو بدی. و تا زمانی که مطمئن نشم به دَرسِت وارد نشدی من بهم خوش می گذره. راستی، در مورد افرا تو درست گفتی. با اینکه هیچ خوشم نمیاد ولی تحلیلت رو می پسندم. اجازه میدم فعلا به اون افرای داقون بره تا ببینم چی پیش میاد. البته خودم می برمش و خودم پسش می گیرم. خوب دیگه. تا بعد.
کرکس بی خشونت ولی به زور دستش رو از دست خورشید بیرون کشید و در حالی که هر2دست خورشید رو توی دست هاش می فشرد حرف های آخر رو بهش زد و پرید. خورشید لحظه ای تماشاش کرد و خواست پشت سرش پرواز کنه و به تعقیبش بره ولی خیلی زود منصرف شد. به طور حتم کرکس این رو حدس می زد و اجازه نمی داد خورشید یا هیچ کسی دیگه بفهمن کجا میره. خورشید داقون از حرص و دلواپسی و همه چیز رفتن کرکس رو تماشا کرد. کرکس رفت و در پهنه آسمون سیاه شب ناپدید شد. خورشید لحظه ای از خشمی جنون آمیز لرزید و بعد بلند شد و به طرف منطقه صنوبر پرواز کرد. مشکی مثل شبحی ناپدید از پشت شاخه پهن درخت گردو اومد بیرون، با احتیاط به اطراف نظر انداخت و زمانی که از غیبت خورشید و کرکس مطمئن شد پرید و رفت.
فردای اون روز کرکس چندین بار اومد و رفت ولی تکبال در هیچ کدوم از این دفعات همراهش نبود. خورشید هیچی نمی گفت و کرکس هم انگار هیچ اتفاقی پیش نیومده بود. بقیه حال تکبال رو ازش می پرسیدن و کرکس کوتاه و سرحال جواب می داد. خورشید حرفی نمی زد. کرکس مثل همیشه باهاش مهربون بود. انگار حرص و خستگی خورشید رو اصلا نمی دید. اون روز و فرداش گذشت. روز سوم خبر جفتگیری عجیب کرکس به گوش مارها رسید. این خبر موجی عجیب بینشون ایجاد کرد. اولین سوالی که بینشون هیس هیس شد این بود.
-این کبوتر چی داشت که جفت کرکس شد؟-
دونستن جواب این پرسش ظاهرا برای مارها خیلی مهم تر از حد انتظار دسته کرکس بود. چون به خاطرش تن به خطر بزرگی دادن و اقدام به فرستادن جاسوس به منطقه سکویا کردن که همون شب به وسیله خورشید، خوشبین، تیزبین و مشکی دستگیر شد. عقربی بسیار بزرگ که هیچ خفاشی تا به حال عقرب از اون بزرگ تر ندیده بود. موجود وحشتناک بیچاره به چه زحمتی از منطقه دید خفاش ها گذشته و به سکویا رسیده بود بی اون که بدونه کرکس و جفتش اون بالا نیستن و زمانی فهمید که دیگه دیر شده بود. کسی نفهمید اون موجود عجیب حرف و آگاهی به درد بخوری برای فاش کردن داشت یا نه چون عقرب به محض اطمینان از اینکه با خورشید طرفه در1حرکت سریع برگشت و نیشش رو در پشت خودش فرو کرد و بلافاصله مرد. تیزبین نگاهی به جنازه وحشتناک عقرب که با راست شدن دم کجش2ونیم برابر اندازه اولش شده بود رو به خورشید کرد و با خنده گفت:
-مثل اینکه تو واقعا ترسناکی خورشید. این بی خاصیت زهر خودش رو به ضربت احتمالی تو ترجیح داد. خورشید! شنیدی؟
خورشید مات به مقابل خیره شده بود. خورشید خسته بود. در این3روز جایی نمونده بود که نگشته باشه ولی تکبال هیچ کجا نبود. خوشبین آروم دستی به شونهش زد که در نتیجهش خورشید به شدت از جا پرید.
-خورشید!اون حیوون دیگه مرد. من فکر می کنم لحظه ای که زنده هم بود تو بدون درک تماشاش می کردی. چرا نمیری بخوابی؟ الان3روزه که داری پرواز می کنی! تو واقعا خسته ای. نمی خوایی که بی افتی! بیا همراهم بریم. تو باید حتما خستگی در کنی.
تیزبین که هنوز نگاهش به عقرب مرده بود خوشبین رو تعیید کرد.
-آره برو. من اینجا مواظبم. چیزی نمیشه. به هر حال تو سالمت بیشتر به کار میاد. این تازه اولشه. مارها به این سادگی دست بردار نیستن. ولی راستی، جدی این فسقلی چی داشت که جفت کرکس شد؟
خوشبین در حالی که می خندید جوابش رو داد:
-باید از نگاه کرکس دید تا شاید فهمید. شاید هم نه. حواست به این اطراف باشه. من بر می گردم.
-مطمئن باش خوشبین. حواسم هست. هی! خورشید رو ببرش حتما حتما خوابش کن. داره از خستگی می پاشه.
اون ها رفتن. یعنی خوشبین خورشید رو با خودش برد. خورشید رو که انگار توی خواب بین بیدار ها می چرخید. تیزبین به مشکی خیره شد.
-مشکی! تو هم مثل اینکه همچین بیدار نیستی. این چه رفتاریه؟ تمام جونت شده بود چشم و چفت شده بود به خورشید. مطمئن باش اگر حالش معمولی بود1چیزی بارت می کرد. اگر کسی این حال و هوات رو ببینه خیال می کنه خاطر خاهش شدی.
مشکی با خستگی گفت:
-می دونی چیه تیزبین؟ در کنار تمام گرفتاری های این اواخرِ ما مزخرف گفتن های تو هم واقعا معذلیه واسه خودش.
مشکی چنان عادی و بی تفاوت این ها رو گفت که تیزبین چند لحظه بهش خیره موند و توی ذهنش دنبال مطلب مهمی گشت که خیال می کرد باید از کلام مشکی بفهمه. زمانی که متوجه موضوع شد مشکی همچنان بدون تغییر حالت به مقابل خیره شده بود. تیزبین اصراری در پنهان کردن خندهش نداشت پس رهاش کرد تا بیاد و بلند بشه و مشکی رو هم نه به اون شدت ولی کمی بخندونه.
شب بعد کرکس اومد و خبر ها رو گرفت. با شنیدن ماجرای سردرگمی مارها حسابی خندید.
-عجب عجب!پس حسابی سرگرم شدن! خوب بذار بشن.
-بله کرکس اون ها حسابی درگیر فضولی هستن ولی1کمی بیشتر مواظب باش. به نظرم خورشید این اواخر1چیزیش هست.
-چشه؟
-نمی فهمم. به ما که نمیگه. ولی خوشبین می گفت بهت بگم ببینی چه دردشه. مثل اینکه داره داقون میشه.
-باشه درستش می کنم. فعلا تو بپر مشکی رو پیدا کن بگو سریع برسه به سکویا باید ببینمش.
-چیزی شده؟
-نه نشده. دلم واسهش تنگ شده می خوام ببینمش.
-می فرستمش بیاد.
تیزبین پرید و رفت در حالی که دلش می خواست مشکی رو بکشه. کرکس بیخیال مشغول چرخ زدن در اطراف شد.
صبح روز بعد سر و صدا منطقه رو برداشت. کرکس همراه جفت کبوترش به منطقه سکویا اومده بود. خفاش ها از خواب روزانه پریدن و اومدن ببینن چه خبره. تکبال لای پر های کرکس مخفی بود. زمانی که به اصرار بقیه آهسته بیرون اومد1لحظه سکوت کامل همه رو گرفت. فسقلی دیروز رو اصلا نمی شد شناخت. دیگه به هیچ عنوان شبیه خودش نبود. هیچ چیزش کبوتر نبود. چنان عوض شده بود که تمام خفاش های آشناش هم از تعجب ماتشون برد. انگار در غیبت 3روزهش کاملا یکی دیگه شده بود. به طرز آزار دهنده ای آراسته، بی حرف و خسته. مشکی اولین کسی بود که سکوت رو شکست.
-وای فسقلی خودتی؟ چه قشنگ شدی آفرین! بهت نمیاد از این هنر ها بلد باشی.
-راست میگه فسقلی جریان چیه؟ تو اینهمه وارد بودی؟
-ببین اصلا نشناختمت. الان سر بالا نمی کنی و هیچی نمیگی که چی؟
-راست میگه می خوایی بگی خودت رو گرفتی واسمون؟
-فسقلی!به من یاد میدی با بال هام چیکار کنم شبیه مال تو بشه؟ فقط1کمی هم بشه قبوله.
-راست میگه آخه تو زیادی قشنگ شدی.
تکبال وسط شوخی و خنده ها آروم لبخند می زد.
-کرکس!نمیشه این فسقلی واسهمون کلاس نذاره؟ بابا چرا حرف نمی زنه؟ ماده کفتر هم نشدیم کرکس اشتباهی بزنه بلکه بپسنده و ما بشیم جفتش و اینطوری خودمون رو بگیریم.
شلیک خنده بود که رفت هوا. کرکس هم می خندید و تکبال فقط لبخند می زد. کرکس بعد از خنده دست روی شونه تکبال گذاشت و آروم تکونش داد.
-نمی خوایی چیزی بگی فسقلی؟ باهاشون حرف بزن.
تکبال نگاهی سریع به کرکس انداخت که از نظر ها پنهان نموند. همینطور سری که کرکس به نشان رضایت تکون داد. و تازه اون موقع بود که تکبال سکوتش رو شکست ولی صداش بلند نبود.
-بچه ها ممنونم. ولی من هنر ندارم. بلد هم نیستم چجوری پر و بال هاتون این مدلی میشه. آخه کار خودم نیست. کرکس اینطوری درستم کرد. نمی دونم چی بهم زد اول پر هام سنگین شد بعدش این مدلی شدم. اسمش رو بهم نگفت. شما بپرسید شاید به شما بگه.
سر و صدا بود که قطع نمی شد.
-بَه کرکس تو هم بله؟
-باور کن نمی دونستیم ظریف کاری هم ازت بر میاد.
-کرکس!میشه1بار پیش چشم ما سر و پرش رو درست کنی؟ می خواییم در اون حالت ببینیمت.
-راست میگه احتمالا اون لحظه حسابی لطیف و مهربونی کرکس.
…
بازار خنده حسابی داغ بود و کرکس در حالی که بال هاش رو دور شونه های تکبال حلقه کرده بود همراه بقیه می خندید. تکبال بیشتر از همیشه بهش چسبیده و توی خودش و توی پر های کرکس و زیر بال های سنگینش بیشتر از همیشه جمع شده بود و انگار می رفت که در حمایت کرکس از نظر ها محو بشه.
اون روز تکبال همراه کرکس ساعتی رو با خفاش ها موند. همچنان آروم و خسته و بی صدا. و زمانی که کرکس اعلام کرد باید برن تکبال بی اختیار لرزید و بدون اینکه بفهمه تقریبا از روی حکم غریظه خودش رو به تکرو که از همه نزدیک تر بود چسبوند، دستش رو گرفت و زیر شونهش مچاله شد. تکرو که ساعتی پیش تازه از1ماموریت تحقیق طولانی2روزه برگشته و کمی گیج خستگی بود، لحظه ای متحیر و مردد به تکبال نگاه کرد و بعد خیلی آروم و خیلی مهربون شونه های ضعیفش رو با بال هاش پوشوند و با لحنی اطمینانبخش و محبتآمیز بهش گفت:
-فسقلی!کرکس خیلی خاطرت رو می خواد. تو واقعا براش عزیزی. مطمئن باش.
و در همون حال تکبال که به شدت می لرزید رو تحویل جفتش داد. نه تکرو خیالش بود کسی این ها رو دید یا ندید نه کرکس و نه تکبال. ولی خورشید همه رو دید و شنید. خفاش ها بیخیال در حال داد و فریاد و اعتراض به کرکس بودن و ازش می خواستن بیشتر بمونه و اصلا برای چی باید بره و… کرکس با خوش اخلاقی فاتحانه و مقتدرانه ای که به نخوت می زد و البته برای کسی غیر عادی و تازه نبود در جواب اعتراض خفاش ها قانعشون کرد که باید بخوابن تا برای شب سرحال باشن. خورشید1لحظه به چشم های تکبال خیره شد. توی نگاه کبوتر1چیز به وضوح خونده می شد.
-رویا تموم شده بود!.-
بله رویا تموم شده و این تعبیر تاریکی بود از رویایی شیرین ولی کوتاه که حالا داشت تمام تیرگیش رو بی پروا آشکار می کرد. تکبال به شدت خسته بود. خسته و بی صدا و تسلیم.
لحظه آخر تقریبا بی حرف از همه اون هایی که سر به سرش می ذاشتن و می خندیدن و باهاش حرف می زدن جدا شد، لای دست های کرکس گم شد و رفت. خورشید بعد از رفتن کرکس و تکبال غیبش زد و تا صبح فردا هیچ کجا دیده نشد.
دیدگاه های پیشین: (5)
Sepanta
چهارشنبه 7 آبان 1393 ساعت 12:43
سلاااااااااااااااااااام همسفر ؛ خوبی ؟ چقد دلم برات تنگ شده بود
پاسخ:
وای سلام آشنا.
احوال شما؟ گفتم دیگه اینجا رو و من رو فراموش کردید. امیدوارم این مدت که نبودید خیلی خیلی خیلی بهتون خوش گذشته باشه از نوع ماندگارش.
خوشحالم که باز هم هستید. دلم تنگ شده بود.
ایام به کام.
پرواز
پنجشنبه 8 آبان 1393 ساعت 16:49
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام /…حال0-تون چطوره ؟؟؟؟منو میشناسید آیاااااععععععععع ؟؟؟میگم من سوال دارم ازتون راجع ب گوشی اندروید …میتونم ایمیلتونو داشته باشم؟اگه دوس نداشتین ایمیلتونوو ب هم بدین اشکال نداره بیام سوالامو اینجا ب1پرسمممممم؟
پاسخ:
بَه بَه اینجا رو! سلام جناب پرواز!
احوالات شما؟ خیلی خوش اومدید. راستش من هنوز اون اندازه که باید به اندروید وارد نشدم و می ترسم ازم چیز بپرسید جواب رو بلد نباشم ضایع بشم. ولی با اینهمه ایمیلم رو میدم خدمتتون ولی پروازیش اگر دیدید زیاد نابلدم توی محله یعنی همون گوش کن خودمون ضایعم نکنید گناه دارم.
pri.end.13@gmail.com
این بود ایمیل من.
این طرف ها هم اگر خواستید و تونستید تشریف بیارید و هر جا راحت بودید بپرسید. کاش بلد باشم!
حالا جدی:
امیدوارم بتونم پرسشی اگر هست، بهش جواب کارگشایی بدم. خوشحال شدم که اینجا دیدمتون جناب پرواز. باز هم از این کارها کنید.
ایام به کام.
پرواز
پنجشنبه 8 آبان 1393 ساعت 21:31
ممنون از لطف و زحمتی ک میکشیننننن/حتما مزاحمتون میشم ….
پاسخ:
شما مراحمید جناب پرواز. فقط لطف کنید اون ساطور محترمتون رو ندید بگیرید. آخه اگر اینجا ساطور بکشید بچه های محله نیستن به داد برسن و اینجا هم مثل گوش کن کوچه خیابون نداره که بخوام در برم.
ایام به کام.
حسین آگاهی
شنبه 10 آبان 1393 ساعت 12:06
پس بالاخره به هم رسیدن. چه رسیدنی! امیدوارم آخرش معمولی تموم بشه. دیگه نمیگم خوب چون شک دارم ولی دوست دارم قهرماناش کشته یا نابود یا گم نشن.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
بله بلاخره به هم رسیدن. خدا بگم چیکارشون کنه با این رسیدنشون. من هم امیدوارم آخر ماجرا خیلی تاریک نباشه. دسته کم اگر آفتابی نیست مهتابی باشه نه به سیاهی قیر. تا خدا چی بخواد.
ایام به کام.
Sepanta
یکشنبه 11 آبان 1393 ساعت 14:49
فراموش که محاله ؛ یه مدته وارد کار جدیدی شدم . یه کم واسه این وقت کم میارم .
ولی حتما میام وبلاگ قشنگت رو می خونم پریسا جان .
پاسخ:
کاش این کار جدید هرچی که هست عجیب خیر باشه! وبلاگ من رو بیخیال. ایام به کام باشه باقیش خیالی نیست. چه کامنت شما اینجا باشه و چه نباشه شما1آشنای عزیز هستید آشنا.
ایام به کام.