تکبال36

جنگل از سرما یخ زده بود. خاک، آب رودخونه، تنه درخت ها، همه چیز زیر لایه نازکی از یخ انگار رویایی دیده می شد. کرکس رفته رفته توان از دست رفتهش رو دوباره به دست می آورد و می رفت که دوباره به پهنه آسمون جنگل سرو برگرده. هنوز نمی تونست خیلی بالا بپره ولی دیگه بقیه به این سادگی نمی تونستن توی بستر نگهش دارن. تکبال همچنان روی افرا، در منطقه سکویا، بین خفاش ها و کلاغ ها و زیر بال های خورشید می چرخید. با بهتر شدن کرکس اوضاع کمی پیچیده تر شد. کرکس اصلا با ادامه تمرین های تکبال موافق نبود و دیگه نمی شد این از تکبال مخفی بمونه. کرکس به صراحت فرمان توقف داد و خورشید هم طبیعتا توجه نکرد. و این گاهی بین خورشید و کرکس درگیری هایی درست می کرد که به خاطر وجود تکبال شاید به ظاهر چندان جدی نمی شد. ولی باعث شد که خورشید تکبال رو قانع کنه که تا حد ممکن بدون اطلاع کرکس ادامه بدن. تکبال هرچند چیزی نفهمید ولی رضایت داد. تکبال هرچی می کرد سر در نمی آورد که قوی تر شدنش چه ربطی به مارها داره و هر زمان هم از خورشید می پرسید یا جوابی نمی گرفت یا توضیحاتی که می شنید انگار از سر عمد از مرحله پرتش می کردن به طوری که تکبال اصلا یادش می رفت از کجا شروع کرده بود. پس بیخیال می شد و می رفت سر کسب موفقیت های بیشتر و جلب رضایت خورشید. با گذشت زمان کرکس قوی تر و قوی تر می شد. و بلاخره زمانی رسید که خفاش ها و کلاغ ها و خود کرکس و بدون اطلاع بقیه، تکبال خیلی منتظرش بودن. کرکس اعلام کرد که بیشتر از این خیال نداره در انتظار بمونه و می خواد هرچه سریع تر با تکبال کبوتر جفت بشه. بقیه که ظاهرا از هر چیزی که مورد رضایت کرکس واقع می شد رضایت داشتن از این مورد هم کاملا راضی بودن و اصلا خیالشون نبود که این2تارو در کنار هم به عنوان1جفت تصور کنن. 1کرکس غول پیکر و1کبوتر معمولی که حتی مثل باقی کبوتر ها پروازی هم نبود و باید لای پر های جفت ناهمگونش گم می شد تا بتونه بره آسمون. کسی به فکر این چیز ها نبود. کرکس با این جفت شدن موافق بود و باقیش هیچ اهمیتی نداشت. حتی موافقت خود تکبال. که البته مشکلی هم وجود نداشت. تکبال ظاهرا کاملا موافق بود چون کسی ندیده بود به هیچ چیز از طرف کرکس هیچ اعتراضی داشته باشه. ولی این وسط بودن افرادی که دور از نظر بقیه و دور از نگاه کاوشگر و خطرناک کرکس به مواردی که بقیه نمی دیدن فکر می کردن، تصورش می کردن و از دلواپسی فردا هایی که هر طور می دیدن سفید نبود به خودشون می لرزیدن.
-تمام امروز افتضاح بودی تکی. 4-5دفعه رو اگر نگرفته بودمت الان هیچیت باقی نبود. معلومه چه غلطی می کنی؟
-معذرت خورشید.
-معذرت و مرض! چیزی نمونده بود ولو شی روی1کوه تیغ. مگه ندیدی؟
-نه. ندیدم. ببخشید. واقعا ندیدم.
-برای چی ندیدی؟ کجا بودی؟
-راستش، اون بالا. تا حالا همچین چیزی دیده بودی؟
خورشید سر بلند کرد و به خط پرواز1دسته پرنده خیره شد. خطی عجیب که در فواصل مشخص می شکست و از فاصله دور هم می شد راحت فهمید که تشکیل دهنده هاش هم جنس نیستن.
-اون ها فرمان بر های کرکس هستن. 1دسته خفاش و1دسته کلاغ. این بیچاره ها واقعا مشکل دارن. تنگ غروب رو انتخاب کردن که هر2طرف کمتر اذیت بشن و بتونن با هم بپرن.
-خوب اون ها چرا باید با هم بپرن؟
-برای اینکه مقصد رو کلاغ ها بلدن ولی برای انجام کار دست های خفاش ها باید باشه. کلاغ ها شب مشکل دارن و خفاش ها روز. از طرفی هم باید حتما هر2مدل پرنده باشن. واسه همین تو الان1همچین ماجرای مسخره ای رو تماشا می کنی.
-ولی اون ها دارن کجا میرن؟
-اون ها میرن کوه.
-کوه؟ برای چی؟
-برای اکلیل کوهی. کرکس اکلیل می خواد. هرچی هم من و خوشبین بهش میگیم یا تا بهار تحمل کنه یا بیخیال اکلیل کوهی بشه به سرش نمیره. کرکس اکلیل می خواد و کلاغ ها می دونن کجا پیدا میشه. ولی اولا رفتنش توی این فصل خیلی خطرناکه دوما جمع کردن و آوردنش دست لازم داره نه منقار و در نتیجه کار کلاغ ها نیست. به نظرم دیگه توضیح لازم نباشه.
-اکلیل کوهی توی این فصل؟ الان که نفس از سرما یخ می زنه اکلیل کوهی چجوری گیر میاد؟
-تکی! تو کرکس رو نشناختی. اگر بگه اکلیل کوهی می خواد پس یعنی باید اکلیل کوهی در بیاد، گیر بیاد، و اینجا باشه. هیچ ولی و اگری هم نداره. و الان کرکس اکلیل می خواد. می فهمی؟
-بله به نظرم بفهمم ولی این اکلیل کوهی، خورشید! کرکس اکلیل به چه دردش می خوره؟ برای چی می خواد؟
-برای پر های تو می خواد بچه. مثل اینکه کسی خیالش نیست تو بدونی یا ندونی. ولی به نظر من بد نیست اگر فرصت شد یکی یادش بی افته که بهت بگه تا بدونی. چیزی نمونده تو جفت کرکس بشی. اکلیل هم امروز فردا می رسه. تعجب نمی کنم از دیدن این قیافه مضحکت که بهم میگه چیزی نمی دونستی.
-یعنی الان؟ یعنی به همین زودی.
-بله بچه نفهم همین الان. به همین زودی.
تکبال سعی نکرد تعجبش رو پنهان کنه. نمی تونست. توجهی هم به نگاه عصبانی خورشید نداشت. باز هم نمی تونست. مثل اینکه جز خودش همه می دونستن چی داره میشه. کرکس خیالش نبود که بهش چیزی بگه. تکبال به خودش اومد و دید نه تنها از این رفتار کرکس حرصی نیست بلکه داره از ته دل به اکلیل کوهی فکر می کنه و لبخند می زنه. چه فرقی می کرد کرکس چه رفتاری می کنه؟ چه فرقی می کرد چیزی بهش گفته یا نگفته؟ چه اهمیتی داشت که همه خفاش ها و همه کلاغ ها تاریخ جفت شدنش رو با کرکس می دونستن ولی خودش بی اطلاع بود؟ چه اهمیتی داشت که فهم و عقل تکبال اونقدر هیچ دیده شده بود که حتی زمان جفت شدنش با کرکس رو نمی دونست و کرکس به جای خودش و به جای تکبال از هرچی که باید آگاه بود؟ برای تکبال در اون لحظه هیچ کدوم از این ها هیچ اهمیتی نداشت. تکبال جفت کرکس می شد. جفت کرکس. برای همیشه. این یعنی امنیت، یعنی عشق، یعنی پرواز! پرواز! بالا، بالا، بالاتر. راستی پر های تکبال با اکلیل کوهی چه شکلی می شدن؟ تکبال اکلیلپوش چه مدلی بود؟ احتمالا کبوتر قشنگی می شد. حقیقت این بود که خیلی ها از قشنگیش تعریف زیاد کرده بودن و بدون هیچ مبالغه یا شکسته نفسی تردیدی نبود که تکبال1جفت اکلیلپوش قشنگ می شد.
-ببینم بچه! تو داری به چی می خندی؟
تکبال به شدت از جا پرید و خیلی سریع خودش رو جمع و جور کرد.
-من؟ خوب هیچی. ببخشید من فقط…
-مثل اینکه بدت نیومد. موجود بی مغز دارم بهت میگم چند شب دیگه جفت کرکس میشی و خودت اگر من نمی گفتم تا شب آخر نمی دونستی. تو به جای اینکه توی فکر بری و به چیز های جدی تر فکر کنی توی اون کله کوچیک و پوکت خیال می بافی و با خودت می خندی؟ تکی! واقعا هیچی جز این درخشش مسخره در نظرت نمیاد؟ خیالت نیست چی داره میشه؟
تکبال به چهره خورشید که معلوم بود بیشتر از این تحمل نداره نقاب خشم درونش باشه خیره شد. خورشید چش بود؟ اصلا چه چیز این ماجرا اینهمه بد بود که خورشید رو اینطوری عصبانی کنه؟ تکبال ترجیح داد بیخیال از کنار ماجرا رد بشه ولی خورشید ول کن نبود. پس تکبال لحظه ای با نگاه آروم به خورشید خیره شد، جراتش رو جمع کرد، نفس عمیقی کشید و با لحنی آروم شبیه نگاهش زمزمه کرد:
-خورشید! این چیزی که اینهمه عصبانیت کرده واسه من اصلا خیالی نیست. بهم نگفت که نگفت. بلاخره که می فهمیدم. لابد اینطور درست بوده. من که از این چیز ها سر در نمیارم.
خورشید تقریبا ترکید.
-تکی! این زندگی خودته. یعنی خیالت نیست که در موردش حق آگاهی هم بهت نداده؟
تکبال با همون آرامش که خورشید رو از شدت حرص دیوانه می کرد جوابش رو داد.
-نه. خیالم نیست. تو هم اینقدر حرص نخور.
خورشید لحظه به لحظه عصبانی تر می شد و تکبال همچنان به طرز وحشتناکی آروم بود. انگار تصویر اکلیل کوهی بین اون و خشم خورشید و بین اون و ایراد های این ماجرا و بین اون و تمام جهان واقعی اطرافش حائل شده بود و خود تکبال هم هیچ اعتراضی به این حائل شدن نداشت.
-تکی! تو واقعا زده به سرت؟ آخه چرا با خودت این کار رو می کنی؟ تکی! تو داری اشتباه می کنی. این راه که میری درست نیست.
-خوب درست نباشه. هر کسی توی عمرش بلاخره باید1راهی بره دیگه. همیشه هم تمام رفته ها میگن آخ که چه اشتباه کردیم!اگر می شد برگردیم! ولی کسی برنمی گرده و همه اشتباه میرن. بذار یکیش هم من باشم.
اون ته مونده تحمل خورشید هم بلاخره تموم شد و خطاب به تکبال هوار کشید:
-تکی! جفت شدن تو و کرکس به اندازه کافی اشتباه هست. دیگه افتضاحش نکن. تو تا همین جاش هم داری مرتکب1فاجعه میشی.
-فاجعه؟ خورشید! فاجعه زندگی منه که به دست باده. تماشام کن! سرنوشتم رو ببین! من از اینکه هستم موفق تر نمیشه باشم. بذار همینطوری پیش بره. من ناراضی نیستم. خیلی هم داره بهم خوش می گذره.
-تکی باور کن اینطوری نیست. تو هیچیت نیست. زندگیت هم هیچیش نیست. تو فقط نمی تونی پرواز کنی و جز این هیچیت کسر نیست بلکه بیشتر از بقیه همجنس هات هم هست. این کار رو نکن تکی. این کار رو نکن.
نگاه تکبال رو غباری از جنس گرفتگیِ تلخِ تلخکامی پوشوند.
-وای چه دید بزرگی داری خورشید! من هیچیم نیست فقط پروازی نیستم. و تو خیلی بلند می بینی که این در نظرت هیچ میاد. موجودیت1پرنده به پریدنشه. و من هیچی نیستم. من پروازی نیستم و پیرو این بی پرواز بودنم اصلا پرنده نیستم و پیرو این پرنده نبودنم از اونجایی که زمینی هم نیستم پس هیچی نیستم و پیرو این هیچ بودنم اصلا جزو زنده ها نیستم. کرکس تمام این ها رو بهم داد. اینجا من همه چی هستم. کبوتر بی پروازی که کسی نمی تونه به خاطر بال های بی پروازش نبیندش. تا چند شب دیگه هم به گفته تو میشم جفت کرکس. میشم کسی که بال هاش اصلا به چشم نمیاد که کسی خاطرش باشه پروازی هستن یا نیستن. کرکس خودش می بردم بالا. اگر بال هم داشتم دیگه لازمم نمی شدن. حالا من به چی باید معترض باشم؟
خورشید از شدت خشم به وضوح می لرزید و حرصش رو هوار می زد.
-این مزخرفات رو کرکس کرده توی سرت؟ تو باید خودت باشی نه تراوش موجودیت کرکس. تو1وجود مستقل هستی و اون داره کاری می کنه که تو بدون خودش نه ماهیت داشته باشی نه هویت و نه موجودیت. اون نیستت می کنه. تو تبدیل به چیزی میشی که بدون حضورش دیگه اصلا نیستی. تکی! این ها رو بفهم.
-من نمی فهمم خورشید. واقعا نمی فهمم. راستش رو بخوایی نمی خوام هم بفهمم. ترجیح میدم دیگه از این چیز ها بهم نگی.
-ولی من باید بهت بگم بچه نفهم. خیلی چیز های دیگه هم باید بهت بگم. از جمله اینکه کرکس بدون این نکبتی که سر شخصیت تو میاره هم جفت تو نیست. تکی! کرکس1مردارخواره. تو سر تا پات حرکته. تو اگر1روز آروم1جا بی افتی بیمار میشی و کرکس حق این حرکت رو برای تو قائل نیست. کرکس تو رو بی روح می خواد. بی روح و بی حرکت و بی توان. مرده ای که فقط برای خودش زنده هست و در باقی موارد هیچی نیست. تو براش چیزی نیستی که خودت خیال می کنی. عشق کرکس از جنس عشق تو نیست. کرکس عاشق1عروسکه. کرکس1مرده زنده نما می خواد که به امر خودش نفس بکشه و به فرمانش بمیره تا دفعه بعد که باز لازمش داشته باشه و با فرمان وحشی خودش زندهش کنه. کرکس1جفت زنده مثل تو نمی خواد. کرکس خواهان چیزیه شبیه به طعمه های مردهش که توی لونه نگهش داره و هر زمان لازمه جنگ طلبی ها و خشم و حس و درنده خویی هاش رو باهاش ارضا کنه و خاطر جمع باشه که اون طعمه نفس داره و می مونه واسه دفعه بعد و دفعه های بعد تا هر زمان که دلش بخواد. تکی!کرکس1درنده خونخواره که از تمام همجنس هاش خطرناک تره. اون نابودت نکرد نه به خاطر عشق بهت. اون زندهت گذاشت به خاطر خودش. به خاطر حس و هوس و تمایلات وحشی خودش. اون درنده وحشی زندهت گذاشت به خاطر هوس های وحشی خودش و حالا داره باهات جفت میشه برای خاطر کامجویی های بیمار و وحشی خودش. تو باید بفهمی. باید بفهمی.
تکبال که دیگه آروم نبود مثل فشنگ از جا در رفت و صاف و سفت در برابر خورشید ایستاد.
-همینجا تمومش کن. اجازه نمیدم بهش توهین کنی.
-ببین بچه! من بهش توهین نکردم. من فقط ذاتش رو واسه تو توضیح دادم. باز هم میدم. این ها که شنیدی و نشنیده گرفتی توهین نبودن. این ها فقط بخشی بودن از طبیعت خونخوار همراه با ذات بیمار و عوضی کرکس عزیزت. و تو نمی فهمی.
تکبال پر هاش رو تا حد ممکن باد کرد، سرش رو بالا گرفت و هوار زد:
-ذات عوضی؟ تو به خاطر مدل موجودیت کرکس متهمش می کنی؟ نکنه ذات خودت رو فراموش کردی؟ تا به حال خودت رو دیدی؟ می دونی چجوری سیر شدی تا به اینجا رسیدی که اینقدری بشی و واسه کبوتر های بی تجربه ادای فرشته های نجات رو دربیاری؟ تو شکار نکردی؟ تو خون ندیدی؟ تو جز علف هیچی نخوردی؟ حالا خیال کردی چون جناب تکمار جانت نظرت رو نگرفته دیگه شدی ضربت خورده روزگار و منجی بی پرواز هایی شبیه من که به خودت تلقین کنی وجودت از خون زنده های دیروز پاکه و از امثال کرکس پاک تری؟ کرکس رو همه دارن می بینن. تو خودت رو ببین که به گفته خودت نصف بیشتر عمرت معلوم نیست زیر زمین توی بغل اون ماره چه داستان ها که نداشتی. خودت رو بررسی کن و این بالا به بقیه برچسب نزن. آخ!
سیلی خورشید چنان محکم و قوی بود که تکبال مثل1پر ناقابل پرت شد1طرف. سرش خورد به شاخه و حس کرد دنیا دور سرش چرخید. خورشید سریع خودش رو رسوند بالای سرش.
-تکی! چیزی شدی؟
-برو به جهنم خورشید.
-بذار ببینم سرت چی شده.
-نمی خوام. واسه چی منو زدی؟ واسه اینکه راستش رو گفتم؟ واسه اینکه اسم تکمارت رو بردم؟ واسه اینکه بهت فهموندم ذاتت رو می شناسم؟ همون ذاتی که به امرش تمام خونوادهت رو به رضایت تکمار عزیزت فروختی تا بمیرن؟ واسه اینکه بهت لو دادم که می دونم چه حسی به اون خزنده آشغال داری و احتمالا چقدر دلتنگش شدی؟
سیلی دوم مثل ترقه توی گوش تکبال صدا کرد و اگر خورشید شونه هاش رو چنگ نزده و وسط زمین و هوا نگرفته بودش از بالای شاخه پرت می شد پایین.
-دیگه هیچ وقت از این مزخرف ها نمیگی فهمیدی؟
تکبال به خشمی دیوانه که از نگاه خورشید فوران می کرد خیره شد. باید می ترسید ولی چنان عصبانی بود که یادش رفت بترسه.
-تو هم دیگه اسم کرکس رو اینطوری نمی بری فهمیدی؟
-نه بچه نفهمیدم. من اسمش رو هر طور لازم باشه می برم بلکه تو احمق بی مخ1زمانی بفهمی چه غلطی داری می کنی. کرکس رو تو باید بشناسیش چه بخوایی چه نخوایی. باید بشنوی. باید بدونی و بفهمی. اون غول نکبت1هیولای خونخوار بیمار روانیه.
تکبال به سرعت برق شونه هاش رو از چنگ خورشید خلاص کرد و بدون1لحظه فکر به نتیجه این رویارویی نابرابر، دیوانه از حرص به خورشید حمله کرد.
-روانی خودتی مار صفت لعنتی! الان خودم آتیشت می زنم.
تکبال نفهمید این رو چرا گفت. اصلا نفهمید چی گفت. نفهمید که اون صدا صدای خودش نبود و انگار بیگانه ای برای غریدن از حنجرهش استفاده کرده بود. کسی که تکبال نبود. خورشید به سرعت از جا پرید و عقب نگهش داشت.
-نه تکی! بسه دیگه. بس کن عوضی تمومش کن وگرنه…آآآخ لعنتی!
تکبال1دفعه جیغی کشید و پرید عقب. حس کرد بهش برق وصل کردن. مات و وحشتزده به خورشید خیره شد و از هوار و حالت خورشید فهمید اون هم درست همین بلا سرش اومده. خورشید با عصبانیتی آمیخته با حیرتی عمیق نگاهش کرد.
-تکی تو واقعا1دیوونه مزخرفی! این چه کاری بود کردی؟ چیزی نمونده بود جفتمون رو خشک کنی. مثل پرنده های تزئینی که آدم ها با جریان برق خشک می کنن.
تکبال به خورشید نگاه کرد. حیرت نگاهش کاملا واقعی بود. تکبال دیگه عصبانی نبود. توی نگاهش فقط ترس بود. چهره خورشید به معنای واقعی ترکیبی بود از خشم و حیرت و چیزی شبیه وحشتی ناشناس و واسه تکبال در اون لحظه هیچ فرقی نمی کرد توی نگاه خورشید چی باشه.
-تکی! تو واقعا چی هستی؟
-من، من نیستم! تو هستی! تو، تو، تو موجود عجیب ترسناک غیر عادی، …
-تکی! عقب تر نرو پرت میشی توی تیغ های اون پایین.
تکبال از ترس دیوونه شده بود.
-طرفم نیا وگرنه می پرم پایین.
-تکی! تکی این کار رو نکن.
خورشید دیگه مکث نکرد. پرید توی هوا گرفتش. تکبال دیوانه وار می جنگید و بی اختیار جیغ می کشید.
-کرکس! کرکس! کمک! یکی نجاتم بده!کرکس! تو رو خدا! کمک!
خیلی سریع تر از اون که تکبال و خورشید بتونن تصور کنن اطرافشون پر شد از خفاش های آشنا که معلوم نبود چطوری و با چه سرعتی رسیده بودن و اصلا مشخص نشد چطور پیداشون کرده بودن. هرچی که بود، اون ها حالا اونجا بودن. صحنه وحشتناکی بود. خورشید و تکبال در حصار دسته بزرگ خفاش ها بودن در حالی که تکبال دیوانه وار و در نهایت وحشت جیغ می کشید و می جنگید و خورشید محکم گرفته بودش و ظاهرا سعی می کرد مهارش کنه.
-بس کنید.
هر2با این فریاد تیزبین به خودشون اومدن. تکبال دست از جنگیدن برداشت ولی چنان وحشتی توی نگاهش بود که هیچ جای دفاعی واسه خورشید باقی نمی ذاشت.
-خوب خورشید! حالا دیگه ولش کن. آهای شما ها! یکی بره کرکس رو پیداش کنه.
-من میرم. پیدا کردنش سخت نیست. چند دقیقه باشید اومدم.
-باشه بجنب.
-من رفتم شما هم مواظب خودتون باشید.
-برو خیالت راحت باشه ما همه اینجاییم و همه آگاه. اتفاقی نمی افته.
همه فهمیدن منظور اون خفاش جوون چی بود ولی کسی تفسیرش نکرد. تکبال به محض اینکه خورشید رهاش کرد سست و بی حس روی شاخه ولو شد. تیزبین فورا پرید بلندش کرد.
-فسقلی! نترس چیزی نیست. بگو چی شد؟ اون کاریت کرد؟ چیزی ازش دیدی؟
تکبال فقط با نگاهی سرشار از وحشتی عمیق به خورشید خیره شد و زد زیر گریه.
-نترس فسقلی ما همه اینجاییم. کاریت نمی کنه. بگو چی شد؟
ولی تکبال هرچی سعی می کرد نمی تونست حرف بزنه. تیزبین نگاه سنگینش رو به خورشید دوخت.
-کمی زود دست خودت رو لو دادی خورشید. تکمار اگر اینهمه به دلتنگی هات می ارزید باید به خاطرش1کمی دیگه هم صبر می کردی. فقط1کمی نه بیشتر.
از نگاه خورشید آتیش می بارید.
-اینهمه جفنگ نپرون تیزبین. من طرف تکمار نیستم.
-نیستی؟ دیگه تمومش کن. ما هرچی باید می شنیدیم رو شنیدیم. صدای مذاکرهت با فسقلی کمی بیشتر از اندازه دلخواه تو بلند بود و در نتیجه ما هم فیض بردیم. البته با عرض معذرت. جای تو بودم بیشتر احتیاط می کردم.
خورشید هوار نکشید ولی آروم هم نبود.
-تیزبین! این اشتباهه.
-دیگه بسه. صبر می کنیم کرکس برسه.
خورشید آروم در حصار خفاش های آماده حمله ایستاده و به شاخه پشت سرش تکیه زده بود و تماشا می کرد. کرکس خیلی زود تر از انتظار بقیه رسید. چنان سریع فرود اومد که خفاش ها روی هم پرت شدن و هم رو گرفتن که سقوط نکنن. کرکس بی توجه به این عاشوب بی صدا فرود اومد و بلافاصله تکبال وحشتزده که مثل بید می لرزید رو بغل کرد.
-فسقلی! تموم شد. من اینجام. گریه نکن چیزی نیست.
تکبال لای پر های کرکس غیبش زد و چند لحظه بعد جز صدای هقهق خفه و ترسیده هیچ نشونی از حضورش وجود نداشت. کرکس بین سکوت سنگین جمع به خورشید خیره شد. خورشید در سکوت به مقابل نگاه می کرد. کرکس سکوت رو شکست.
-خوب. به نظرم باید توضیح بدی.
خورشید همچنان سکوت کرده بود. کرکس لحظه ای منتظر نگاهش کرد و بعد عامرانه و کمی بلند تر به حرف اومد.
-منتظرم. و ترجیح میدم الان و همینجا بدون دردسر حرف بزنی خورشید.
خورشید لحظه ای طولانی که برای بقیه مثل سال بود به کرکس نگاه کرد.
-کرکس! من واقعا…
لحن بی هوار ولی خطرناک کرکس کلام خورشید رو برید.
-تو واقعا اشتباه بدی کردی خورشید. من جزئیات این اشتباهت رو می خوام. برام میگی مگه نه؟ خوب البته بلاخره برام میگی ولی من واقعا ترجیح میدم راحت تر برام بگی که1زمانی چیزی روی دوشم نمونه. می فهمی که.
-تهدید لازم نیست کرکس می فهمم.
-خوب پس منتظرم که بشنوم.
-من، من کاریش نکردم. فقط بحث کردیم. سر تو. تکی عصبانی شد و خواست ازت دفاع کنه و1دفعه…
خورشید مثل کسی که دستی نامرئی نفس و توانش رو گرفته باشه نفس بلندی کشید و سکوت کرد. فرمان خشن ولی بی فریاد کرکس سکوت مرگبار رو شکست.
-خوب، بقیهش!
همه دیدن که خورشید تردید کرد. لحظه ای سرش رو بالا گرفت که حرف بزنه ولی بعد به شاخه تکیه داد و سکوت کرد. و همه دیدن که پر های روی سینه کرکس لرزید و هق هق تکبال بیشتر شد. کرکس دستی لای پر هاش کشید و با خشم خورشید رو زیر نگاه گرفت.
-بعدش چی شد خورشید! باور کن که اگر بخوام تا کمتر از1ساعت دیگه تو1نفس واسهم قصه پردازی می کنی ولی واقعا نمی خوام اینطوری بشه. پس تا از جا در نرفتم خودت بگو ببینم چه غلطی کردی.
خورشید نگاه از نگاه پرسش گر و آتیشی کرکس گرفت.
-هیچی. من هیچ غلطی نکردم. فقط1دفعه… فقط1دفعه…
کسی نفهمید کرکس عصبانی چی توی نگاه خورشید دید که آروم رفت طرفش، دست گذاشت روی شونه هاش و با همون خشم ولی با لحنی آروم تر تشویقش کرد ادامه بده.
-خوب، 1دفعه چی شد؟
خورشید لحظه ای به کرکس خیره شد، چند بار نفس های عمیق و بلند کشید و انگار با خودش درگیر باشه زیر نگاه و دست های کرکس که روی شونه هاش بود به خودش پیچید و عاقبت آهی کشید و به حرف اومد.
-اتفاقی بود کرکس. از دستم در رفت. نفهمیدم چجوری شد که تعادلم رو از دست دادم و1دفعه بهش…باید مواظب تر می شدم.
کرکس لحظه ای همون طور نگهش داشت و تماشاش کرد و بعد آروم شونه هاش رو رها کرد.
-بله باید مواظب تر می شدی و نشدی. خوب این ها توضیحات تو بودن. البته میشه که درست باشن ولی انتظار که نداری به این سادگی باور کنم.
خورشید کاملا تسلیم به شاخه پشت سرش تکیه زد.
-نه. ندارم.
نگاه کرکس ملایم ولی کاملا خالی از شفقت بود.
-خوشحالم که می فهمی. صبح نشده همه چیز مشخص میشه.
کرکس دستش رو به نشان فرمان بالا برد. تکبال چیزی ندید. چنان ترسیده بود که خیالش هم نبود چیزی ببینه. فقط حس کرد که کرکس در حال نوازشش پرواز کرد و رفت بالا. اون شب تکبال واسه کرکس توضیح داد که چیزی شبیه گزگز بسیار شدید از تمام جونش گذشت و واسه1لحظه توقف خون توی رگ های خودش رو احساس کرد. حس بدی بود. حسی همراه با شوک و دردی عجیب که تا به حال تجربهش نکرده بود. کرکس آرومش کرد و براش گفت که خورشید زیاد عادی نیست و گاهی شاید پیش بیاد که از دستش در بره و کار های غیر عادی کنه و این یکی از توانایی های عجیبش بوده که از تعادل خارج شده و تکبال نباید بترسه. چه خورشید گناهکار باشه و چه نباشه تکبال جاش امنه و… اون شب خفاش ها حسابی دور و بر تکبال می چرخیدن، بهش می رسیدن، هواش رو داشتن و هر کاری می کردن تا بهش خوش بگذره و سر1لبخندش با هم دعوا می کردن و باعث می شدن بیشتر بخنده. و این وسط پچ پچ هاشون به راحتی شنیده می شد. اینکه از همون اولش به خورشید اعتماد نداشتن. اینکه نباید تکبال رو با خورشید رها می کردن و اینکه ممکن بود تکبال الان توی چنگ تکمار باشه و… همه بودن. حتی چندتا از کلاغ ها هم بودن. خورشید نبود. تیزرو یواشکی واسه خاطر جمعی تکبال براش تعریف کرد که خورشید حسابی در معرض اتهامه و اتهامش هم احتمال وفاداریش به تکماره و خیلی ها از خیلی پیش بهش اعتماد نداشتن و اگر این ثابت بشه مجازاتش سنگینه و امشب نصفه شب با حضور خودش جلسه هست و الان هم به فرمان کرکس وسط پیچک های اون طرف تاک ها حبس شده تا مشخص بشه حقیقت ماجرا چی بوده. تکبال هیچی نگفت ولی دلش بی صدا فرو ریخت. اون ها فقط با هم بحث کرده و آخرش هم هر2عصبانی شده بودن. خورشید واقعا کاری نکرد البته جز اون بخش آخرش که تکبال نمی تونست بپذیره به خاطر وفاداریش به تکمار بوده باشه.
-کرکس! بذار بیدار بمونم. تو رو خدا.
-بسه دیگه فسقلی. گفتم نه.
-کرکس! امشب باهاش چیکار می کنی؟
-خوب بستگی داره نتیجه چی باشه.
-کرکس! اون از دسته تکمار نیست. اون چیز ها رو من از سر حرص گفتم. خفاش ها بد شنیدن و بد فهمیدن. بذارید امشب من هم باشم تا توضیح بدم.
-فسقلی! می دونم خیلی خاطرش رو می خوایی. ولی این مدل اشتباه ها اگر واقعا پیش اومده باشن واقعا جای بخشش ندارن. به نظرت اگر همچین چیزی ثابت بشه من باید با خورشید چیکار کنم؟ بفرستمش بره تا هرچی ازمون می دونه بذاره روی نیش تکمار؟ یا ببخشمش و ولش کنم اینجا تا بیشتر بدونه و ضربه قوی تری بزنه؟
-کرکس! باور کن. تو رو خدا. خورشید اون طرفی نیست. کاریش نکن. به خاطر خدا. به خاطر خدا.
-فسقلی! داری میمیری بس کن دیگه. گفتم باشه. مگه نمیگی اون طرف خودمونه؟ پس دیگه خطری تهدیدش نمی کنه. این ثابت میشه و خورشید هم تبرئه میشه. ولی تو الان باید خواب باشی.
-ولی آخه من…
-ولی آخه بی ولی آخه. دیگه بسه.
تکبال چند لحظه شاید بیشتر از دفعه های پیش لای پر های کرکس با همه چیز جنگید. با دست های کرکس، با اون گیجی عجیب همیشگی، با نفس تنگی آزار دهنده ای که خواه ناخواه تسلیمش می کرد و آخر از همه با خوابی که اومد و وجودش رو گرفت و درکش رو با خودش برد. تکبال اون شب تا خود صبح کابوس دید.
صبح فردا اولین کلامش بعد از بیداری اشک بود و سوال.
-مشکی! کرکس کجاست؟ چرا تو اینجایی؟
-سلام فسقلی بیدار شدی؟ نگران نباش کرکس دور نرفته زود میاد. گفت من اینجا باشم که وقتی بیدار شدی اذیت نشی.
-مشکی! دیشب چی شد؟ خورشید کجاست؟
-عجب جالبی تو! می پرسی و هنوز جواب نگرفته گریه می کنی؟ بذار من حرف بزنم بعدش اگر گریه داشت تو گریه کن. خورشید دیشب محاکمه شد. ولی مشخص شد که با تکمار و دار و دستهش نیست و از این یکی تبرئه شد. اما اعتراف کرد که در ماجرای دیروز عصر مقصر بوده و از سر حرص بدون اینکه بخواد داشت بهت صدمه می زد. کرکس ممنوع کرد که دیگه طرفت بیاد. می فهمی که.
تکبال نفس عمیقی کشید.
-یعنی الان خورشید بین ماست؟
-بله هست ولی باید از تو جدا بمونه. خورشید اعتراض کرد ولی کرکس گفت که اعتراضش وارد نیست. هی فسقلی خودمونیم تو هم کلی واسه خودت قهرمانی ها! جدی به چه جراتی بهش حمله کردی؟ من بودم می ترسیدم. تو خیلی شجاعی. همه میگن. خورشید دیشب همه چیز رو گفت. بچه ها قرار گذاشتن سر فرصت دور از چشم کرکس1حال مثبت اساسی بهت بدن و تو جزئیات داستان رو واسهمون بگی. همه می خوان بدونن چی شد. تو چی حس کردی و چیکار کردی و از این چیز ها. خلاصه اینکه همه منتظر فرصتن ولی الان نمیشه. کرکس نمی خواد تو زیاد با کسی تنها بمونی. آخه دیگه داری میشی مال خودش. می دونی که.
مشکی این ها رو گفت و خندید و با دیدن لبخند تکبال با محبت روی شونه هاش زد و خندهش وسیع تر شد.
-کرکس هم رسید. بیا این هم کرکس.
تکبال اون روز باید به افرا می رفت. خفاش ها با وجود بالا اومدن روز خیال خواب نداشتن. بی توجه به نور روز این طرف و اون طرف می رفتن و حسابی سر و صدا راه انداخته بودن. همه به وضوح مشغول بودن. می رفتن و می اومدن و به این طرف و اون طرف می خوردن و حسابی واسه هم و واسه کرکس دردسر درست می کردن که البته کرکس بدون عصبانی شدن با خوش اخلاقی کمی دعواشون می کرد و بعد با محبت از کنار خودشون و دردسر هاشون رد می شد و باز همه چیز از اول.
-آهای شما ها چیکار می کنید؟ اینطوری تمام جنگل رو به هم می ریزید. اوضاع من که حسابی از دستتون به هم ریخت. تماشا کن ببین با پر هام چیکار کردی؟
-وای ببخشید کرکس من اصلا ندیدمت.
-بله می بینم که ندیدی. تمام پر هام رو برق برقی کردی. شبیه خورشید شدم. توی این سرما باید بپرم توی رودخونه بلکه این چسبی هایی که به همه جام پاشیدی ازم پاک بشه. حقته بندازمت توی آب.
-کرکس باور کن جمع کردن اونهمه شیره سخت بود و حالا باید دوباره جمع کنم. همین جریمه واسهم بسه دیگه.
-به نظرم درست بگی. برو جریمه شو.
-باشه رفتم. آخ!
-ببین بذار شب برو. اگر بمیری من به خاطر تو هیچی رو عقب نمیندازم.
-چیزیم نمیشه کرکس من کلی می بینم روز و شب هم نداره. آخ!
-بله می بینم. مواظب باش سومیش هم رو به روته.
خفاش بیچاره وسط خنده های کرکس و بقیه رفت و همینطور که به همه جا می خورد دور شد. شلوغی شادی بود که تکبال دلش نمی خواست ولش کنه و بره. ظاهرا به قول کرکس فقط اکلیلش کم بود تا همه چیز درست باشه و اون هم چیزی نمونده بود که برسه. شب آخر هفته کرکس سکویا با تکبال کبوتر جفت می شدن و هیچ کدوم از مطلعان این اتفاق قریب الوقوع به هیچ عنوان خیال نداشتن از غافله عقب بمونن. تکبال چندین بار خورشید رو در حال چرخ زدن در منطقه گشتش دید و هر بار بی اختیار خودش رو جمع کرد. از ماجرایی که دیده بود به شدت می ترسید. خوشحال بود که بی گناهی خورشید در مورد همراهیش با تکمار ثابت شده ولی شاید خودش هم ترجیح می داد دست خورشید بهش نرسه. اون روز تکبال به افرا رفت ولی شب به محض خوابیدن جوجه های روی افرا به منطقه سکویا برگشت. هنوز به نیمه شب نرسیده بودن که همهمه ای شاد خفاش ها رو گرفت. جویندگان اکلیل کوهی با دست پر برگشته بودن و اون شب حسابی شلوغ و شاد پیش می رفت. خفاش ها اینقدر به سر و صدا ادامه دادن که کرکس حدود نیمه شب با فرمانی نه خشمگین بلکه فقط محکم و حتی مهربون دستور آرامش داد و خفاش ها با سرخوشی هر کدوم رفتن سر گشت و کار خودشون. نیمه های شب بود که مشکی اومد و کرکس رو بی صدا با خودش برد. کسی نفهمید اون ها کجا رفتن و اصلا کسی نفهمید که اون ها رفتن. تکبال توی لونه بالای سکویا خواب بود. فقط زمانی از خواب پرید که2تا بال قوی دورش حلقه شدن و دستی که به سرعت برای بریدن صداش پایین اومد و صدایی که خطاب بهش فرمان داد:
-خفه نشی خودم همینجا خفهت می کنم.
تکبال اگر هم می خواست صداش در نمی اومد. خورشید با حرص توی گوشش زمزمه کرد
-بی خود خودت رو خسته نکن. کرکس اینجا نیست. بقیه هم غیبتش رو نفهمیدن. اگر الان خاکسترت کنم هیچ کسی نمی فهمه. پس فقط خفه! خفه شو!.
بعد بی توجه به تلاش های دیوانه وار تکبال، مثل1ساقه کاه بلندش کرد زدش زیر بال هاش و پرید. خورشید مثل باد می رفت و می رفت. تکبال نفهمید چه مدت توی آسمون با خورشید جنگید تا بلاخره زمان فرود رسید.
خورشید خیلی سریع و ضربتی روی1شاخه بلند که وسط چندین شاخه بلند تر به هم پیچیده پنهان شده بود فرود اومد و تکبال که از شدت ترس و گریه داشت سکته می کرد رو گذاشت زمین.
-تکی! گریه رو تمومش کن می خوام باهات حرف بزنم. تکی! من خورشیدم. می شنوی؟ گوش بده. به من گوش بده. گوش بده تکی!
تکبال به زحمت حرف می زد.
-به خاطر خدا. دیگه نمی خوام تجربهش کنم. خیلی وحشتناک بود.
-چی رو نمی خوایی تجربهش کنی؟
-تو رو خدا خورشید! تو رو خدا. دیگه اون کار رو نکن. قلبم داشت از زدن می ایستاد. تو رو خدا.
خورشید عصبانی دستش رو دراز کرد تا بذاره روی شونه هاش ولی تکبال چنان عقب کشید که کم مونده بود پرت بشه پایین. خورشید با حرص گرفت کشیدش بالا و هوار زد:
-احمق دیوونه معلومه چه غلطی می کنی؟ آخه تو چی میگی؟ چته؟
ولی تکبال واقعا نمی تونست حرف بزنه و فقط بریده می گفت تو رو خدا نکن تو رو خدا. خورشید کلافه تماشاش کرد. تکبال داشت از وحشت می مرد. خورشید آهی از سر درموندگی کشید، آروم شونه هاش رو تکون داد و کمی آروم تر و ملایم تر و شاید فقط کمی مهربون تر از چند لحظه پیش سکوتش رو شکست.
-تکی! منم. خورشید. ببین! منو ببین!از چی می ترسی؟ تکی! باهام حرف بزن.
تکبال به زحمت نگاهش کرد.
-فقط دیگه اون کار رو نکن.
-چه کاری؟ نکنه ماجرای دیروزی رو میگی!.
تکبال از ترس نفسش بند اومد و به نشان تأیید سر تکون داد.
-تکی اون لحظه من واقعا هیچ کاریت نکردم. ببین اگر بهم گوش بدی در مورد اون اتفاق هم آگاه تر میشی. تکی! 1چیز هایی هست که تو باید بدونی. واقعا نمی دونم توضیحش بهت اون هم الان درسته یا نه. ولی تو دیر یا زود باید بدونی. تکی! تو برای درک چیزی که بهت میگم باید تمرکز داشته باشی. می فهمی؟ ازت می خوام سعی کنی به خودت مسلط باشی تا بتونیم حرف بزنیم. آهان درسته همینطوری. نفس های عمیق بکش تا هقهق دست برداره از سرت. آفرین ادامه بده. می خوام کمکت کنم که به آرامش برسی. باهام نجنگ.
تکبال حس می کرد امکان نداره بتونه اون لحظه از پس خودش بر بیاد ولی با کمک خورشید بلاخره موفق شد. خیلی طول کشید ولی عاقبت تونست بدون هقهق و با تمرکزی شاید نه کامل ولی اونقدر که خورشید رضایت داشته باشه بهش نگاه کنه و گوش بده.
-تکی! الان اینجایی؟ کاملا اینجایی؟
تکبال از پشت پرده اشک با نگاهی پر از تقاضا بهش خیره شد.
-خورشید! من می خوام برگردم پیش کرکس. خورشید! تو رو خدا.
-تکی1لحظه گریه نکن. من واقعا باید باهات صحبت کنم. مطمئن باش بعدش فوری می برمت بالای سکویا پیش کرکس. آروم باش بچه من بهت قول میدم. دیگه بسه. به من گوش بده. پشیمون نمیشی. به تضمین من. تضمین خورشید. باشه؟
تکبال فقط سر تکون داد و خسته و تسلیم خودش رو به دست های خورشید سپرد که آروم پر هاش رو صاف کرد و به شونه های خودش تکیهش داد.
-آفرین! حالا شد. تکی پیش از اون که گفتنی هام رو بشنوی باید ازت مطمئن بشم. باید مطمئن باشم که اولا دیوونه بازی درنمیاری دوما به کسی نمیگی.
تکبال که با نوازش های خورشید و لحن آرومش کمی آروم تر شده بود تونست حرف بزنه.
-چرا نباید بگم؟
-دلیلش رو بعد از توضیحاتم بهت میگمچون اون زمان بهتر می فهمی. ببین اگر من تونستم قانعت کنم تو باید به من گوش بدی و در برابر دیگران سکوت کنی و اگر موافق نبودی باید تو قانعم کنی و تا زمانی که این بحث بین ما2نفر به جایی نرسیده تو باید به من گوش بدی و سکوتت رو نگه داری. باشه؟
تکبال فکری کرد و لبخند زد. خورشید برخلاف کرکس، برخلاف همه اون هایی که تا امروز شناخته بود، آماده بود که باهاش وارد بحثی جدی و شاید طولانی بشه. این یعنی خورشید درک تکبال رو به رسمیت شناخته بود و تکبال از این نکته حس رضایت داشت. و زمانی که یادش اومد طرف صحبتش کیه دیگه نتونست حس مثبتش رو پنهان کنه. خورشید به چهره هنوز خیس اشکش نگاه کرد و از حالت نگاه و لبخند خسته اما قشنگش ماجرا رو فهمید. با رضایتی عمیق از آرامش تکبال که نشونه شروع آرامش بود، مهربون دستی به سرش کشید.
-کبوتر احمق! اینهمه بهت میگم باهات حرف دارم نمی فهمی که. دیوونه1چیز هایی هست که کسی نباید بدونه. هیچ کس جز خودم و خودت. حالا تو نفهم مسخره اون دسته آشغال رو تیر کن روی سر من. هرچی بهش میگم خفه شو بیا بریم حرف دارم باهات فقط خریت تحویلم میده.
خورشید با ملایمتی محبتآمیز این ها رو گفت و تکبال آروم تر شد و بی حال خندید. خورشید شونه هاش رو فشار ملایمی داد.
-آماده ای؟
-نمی دونم. شاید بله.
-پس گوش بده. تکی! اون شبی رو که کرکس به خاطر غیبتت عصبانی شد و تنبیهت کرد یادته؟ یادته چی شد؟ به خاطرت هست چی دیدی؟
-بله. تو نجاتم دادی وگرنه نمی دونم چی می شد.
-بله درسته ولی یادته من چجوری نجاتت دادم؟ یادته چی ها دیدی و شنیدی؟
-بله یادمه. نور بود. چشم هات می درخشید. بعد تو باهاش حرف زدی.
-و تو هرچی گفتم رو فهمیدی.
-بله فهمیدم.
-ولی فقط تو فهمیدی. خفاش هایی که اونجا بودن نفهمیدن و اومدن به بهانه عیادت ازت پرسیدن و وقتی حرف هات رو شنیدن حسابی تعجب کردن. بعدش هم ازت خواستن بفهمی چرا تو دیدی و شنیدی ولی اون ها ندیدن و نشنیدن. این رو هم یادته؟
تکبال حس کرد از خجالت داغ شد.
-من فقط… من… معذرت می خوام.
خورشید شونه هاش رو بالا انداخت.
-چی شد؟ خیال کردید به این سادگی منو چرخوندید رفت؟ همهتون با هم عقل1موش رو ندارید. خوب حالا بیخیال. پس یادته.
تکبال با همون خجالت بدون اینکه سر بالا کنه گفت:
-بله. ولی من هیچی بهشون نگفتم. آخه نفهمیدم چرا اینطوری شد.
خورشید با آرامش گفت:
-معلومه که نمی فهمیدی بی شعور. چطور به مغز پوکت راه دادی که من همچین اجازه ای میدم؟ خوب ولش کن. اون شب جنگ روی کاج ها رو چطور؟ خاطرت هست؟ لحظه ای رو که مشکی گرفتار اون مار شده بود رو چقدر یادت میاد؟
-به نظرم همهش رو یادم میاد. مشکی گیر کرد. من روی شونهش بودم. اون ماره1دفعه ترکید. یعنی قبلش من همینطوری سرش داد کشیدم و گفتم مشکی رو ول کنه. نمی دونم چرا ولی چنان عصبانی بودم که فکر نکردم از پسش برنمیام. خودم رو انداختم طرفش. یعنی یادم نیست دستم بهش خورد یا نه. بعدش تو1بلایی سرش آوردی و ماره ترکید. نور زد توی چشمم و بعدش دل و رودهش پاشید همه جا. نفهمیدم تو چیکار کردی. این دفعه دیگه واقعا نفهمیدم.
خورشید نفس عمیقی کشید.
-حق داشتی نفهمی. چون این دفعه من هیچ کاری نکردم. اون مار رو من از بین نبردم.
-چی؟ پس اون نور، اون اتفاق، اون مار واقعا ترکید! اگر تو نبودی پس کی بود؟ بین ما فقط تویی که…خوب…میگن که تو…یعنی…اون تو نبودی؟ تو کاریش نکردی؟
-نه تکی. من فرصتش رو پیدا نکردم. من با اون مار هیچ کاری نکردم. تو کردی.
تکبال چنان شدید یکه خورد که کم مونده بود خودش و خورشید رو با هم پرت کنه توی رودخونه زیر درخت.
-چیکار می کنی دیوونه! می دونی توی این فصل سال آب چقدر سرده؟
-خورشید! تو چی داری میگی؟
-میگم آب سرده احمق نمی خوام بی افتم توی آب.
-محض رضای خدا خورشید بس کن. من! اون ماره! ولی من! خورشید! من نمی فهمم.
-می دونم. حق داری. ببین تکی! تو اون شب چیز هایی رو دیدی و شنیدی که کسی ندید و نشنید. توی جنگ هم می فهمیدی مار ها چی میگن و از مشکی می خواستی بهم بگه. مشکی اون شب چنان درگیر جنگ بود که فرصت نکرد به این فکر کنه که تو از کجا می فهمی مار ها چی میگن. بعدش هم که کرکس زخمی شد و دیگه جای خالی توی فکر ها نموند. و حالا تو باید بهش فکر کنی. چیزی که بقیه نمی بینن و نمی شنون رو تو چطور می بینی و می شنوی و می فهمی؟
-من نمی دونم خورشید. تو می دونی؟
-بله من می دونم. چون مثل خودتم. یعنی تو مثل من هستی. تو هنوز خودت رو نشناختی ولی من شناختمت. از همون شب اولی که دستت بهم خورد شناختمت. فهمیدم که تو متفاوتی مثل خودم. و فهمیدم که تو هیچی از خودت نمی دونی. تو هم مار زبونی. و احتمالا مار چشم و باز هم احتمالا خیلی چیز های دیگه که هنوز من هم درست نمی دونم. تکی! تو خیلی توانا تر از اونی هستی که بخوایی فقط به خاطر بال های بی پروازت آرزو کنی که چیز دیگه ای باشی. تو همینطوری که هستی اگر بخوایی و بفهمی می تونی اندازه1000تا پروازی به کار بیایی. من خواستم زودتر از این ها بهت بگم ولی نشد. همون روزی که روی تاک با هم حرف می زدیم. این اواخر چندین بار آزمایشت کردم تا بیشتر بدونم. تردید داشتم بهت بگم یا نه. راستش اگر می شد این تفاوت رو از وجودت پاک کنم هیچی بهت نمی گفتم و هر کاری می کردم تا تو این مدلی نباشی. آخه این برخلاف تصور همه هیچ خوب نیست. تو الان نمی فهمی چی میگم ولی باور کن1زمانی به حرفم می رسی. زمانی که آرزو می کنی کاش هیچی نبودی جز1پرنده بی پرواز معمولی که تنها تفاوتش با بقیه بال های بدون پروازشه. ولی من نمی تونم از دست این تفاوت خلاصت کنم. اگر راهی بود حتما می کردم ولی راهی نیست و اگر هم باشه من بلد نیستم. پس باید بهت می گفتم. چه فایده داشت که سکوت کنم؟ تا کی باید تو برای خودت ناشناس می موندی؟ به نظرم دیگه زمانش رسیده که بفهمی چون لازمه خودت رو پرورش بدی تا بتونی بهتر و بیشتر کمک کنی. به خودت و به پرنده های درگیر با مار ها و… تکی!حالت خوبه؟
تکبال با حیرتی غریب که از چشم های به شدت گشاد شدهش می زد بیرون به خورشید خیره مونده بود.
-خورشید! تو از کجا می دونی؟
-فهمیدنش واسه من سخت نیست تکی. تو هم اگر اندازه من در مورد خودت بدونی و به داشته هات مسلط بشی می تونی افراد متفاوت رو راحت تشخیث بدی. این افراد معمولا از بین عادی ها نیستن. تو متفاوتی تکی ولی نه به خاطر بال های بی پروازت. می دونم ساده نیست ولی سعی کن بفهمی چون واقعا حوصله نمی کنم خودم رو به این باور قانع کنم که تو از چیزی که تصور می کنم خنگ تری.
تکبال مات به خورشید خیره مونده بود.
-تکی! حرف بزن وگرنه خیال می کنم از حال رفتی و واسه به هوش آوردنت میندازمت توی آب.
-خورشید! تو داری اشتباه می کنی. من مطمئنم که تو داری اشتباه می کنی. من فقط تکبالم. فقط1کبوتر بدون پرواز با بال های بی خاصیت نه بیشتر.
-پس که اینطور. تو واقعا اینطور فکر می کنی؟
لحن تکبال حالا متأثر بود. متأثر از اطمینان به واقعیت تلخی که سعی می کرد برای خورشید توصیفش کنه در حالی که با تمام وجودش می خواست که درست نباشه.
-خورشید! من فکر نمی کنم. من مطمئنم. من واقعا بیشتر از اون که توضیح دادم نیستم. کاش بودم ولی نیستم.
خورشید نگاهش کرد و بعد از سکوتی کوتاه سری تکون داد.
-بسیار خوب! پس می خوایی بگی دیروز ما2تا همینطوری داشتیم خشک می شدیم؟ تکی! اگر دیروز حرصت1خورده دیگه شدید تر بود جفتمون الان پرنده های تزئینی روی دیوار لونه کرکس بودیم. و اون ماره روی کاج ها. تکی! من واقعا کاریش نکردم. اصلا فرصتش پیش نیومد. من دستم بهش نرسید. تو خودت رو انداختی طرفش. تو حواست نبود ولی من دیدم که2دستی چسبیدیش. و اون شب خشم کرکس. امکان نداشت خفاش ها بفهمن من چی گفتم چون به زبون اون ها نبود. تو هم نمی فهمیدی اگر شبیه من نبودی. همینطور شب جنگ منطقه کاج. تو می فهمیدی مار ها چی میگن و چه نقشه هایی کشیدن. جز من فقط تو می فهمیدی و به مشکی می گفتی. ببینم تکی! همین اندازه دلیل بسه یا باز هم می خوایی؟
تکبال به طرز عجیبی احساس نا امنی می کرد. حس می کرد خطر از درون وجود خودش فوران می کنه و حس می کرد هیچ قدرتی قادر نیست بهش کمک کنه.
-تو سردته تکی؟ همه جونت شده1تیکه یخ. داری مثل بید می لرزی. تکی! چیزی نیست که ازش بترسی. تو1سری توانایی داری که بقیه ندارن. این اصلا ترسناک نیست اگر تسلط بر توانایی هات رو یاد بگیری. اتفاق دیروز به خاطر ناآگاهی و نابلدیت پیش اومد. اصلا لازم نیست اینهمه بترسی. حرف هام رو می فهمی؟
خورشید با محبتی که تکبال تا اون لحظه ازش ندیده بود سر و پر هاش رو نوازش می کرد.
-تکی! ازت می خوام آروم باشی. دیروز حرف هامون ناتموم موند. نشد گفتنی هام رو بهت بگم. حالا میگم. من هرگز دلتنگ اون تکمار نمیشم. نه دلتنگ خودش و نه دلتنگ اون جهنم سیاه. من اون پایین هیچ داستانی نداشتم جز جنگ و زجر و حرص. تکمار بره به جهنم. تو هم می تونی آتیشم بزنی. مطمئنم که می تونی ولی نه حالا. به نظرم حالا دیگه فهمیده باشی که تو بیشتر از تصور خودت هستی. من فقط خواستم تو بفهمی ولی خودم بیشتر از اون که می دونستم فهمیدم. تکی تو واقعا خطرناکی. خیلی بیشتر از من. تو چجوری اینطور شدی؟
تکبال با آمیزه ای از شرم و تاثر نگاهش کرد.
-خورشید! من، من معذرت می خوام. به خاطر تمام مزخرفاتی که بهت گفتم ازت معذرت می خوام. نتونستم توهین هات رو به کرکس تحمل کنم. همون زمان که این چیز ها رو می گفتم می دونستم که درست نیستن ولی فقط می خواستم به تلافی ضربه ای که حس کردم می خوایی به کرکس بزنی عصبانیت کنم. من خواستم از کرکس دفاع کنم.
خورشید مهربون دست گذاشت روی شونه هاش و اجازه داد اون نقاب سرد و سخت همیشگیش1لحظه بره کنار و تکبال نگاه و حالت محبت آمیزی رو ببینه که قیافهش رو پوشوند.
-بسیار خوب! تمامش رو می دونم. تو جدی نفهمی تکی. آخه چجوری توی سرت راه دادی که من بخوام بهش ضربه بزنم؟ تکی! کرکس عشق من نیست ولی باور کن خیلی برام عزیزه. من جونم رو مدیونشم. اگر کرکس نبود من الان اینجا نبودم. حتی1لحظه هم خیال خیانت بهش رو نمی کنم. و تو! برای چی گریه می کنی؟ تکی! گریه نکن.
گریه های تکبال چنان شدید بود که خورشید بال هاش رو باز کرد و تکبال لای پر و بالش مخفی شد.
-چی شده؟ دقیقا برای چی گریه می کنی؟
-خورشید! خورشید دیگه هیچ وقت، دیگه هیچ وقت، تصورش برام واقعا، خورشید دیگه هیچ وقت،
لحن خورشید بسیار مهربون تر از چیزی بود که تکبال ازش می شناخت. مهربون ولی مثل همیشه بسیار محکم.
-تکی! من خورشیدم. دشمن تکمار. مدیون کرکس. دلواپس تو. من در هیچ کجای عمرم طرف تکمار نبودم. حالا هم نیستم. هیچ کسی نمی تونه خلاف این رو ثابت کنه. دیشب تیزرو برام تعریف کرد چقدر دلواپسم بودی. مطمئن باش اگر تمام جهان هم بخواد نمی تونه به همچین جرمی متهمم کنه. تو هم دیگه بس کن. تو هنوز آگاه نیستی که چه اندازه گرفتاریت سنگینه. و چه اندازه عقبی. باید بجنبی. حالا تمومش کن. من توجهت رو لازم دارم.
تکبال چند لحظه بعد با ظاهری آروم و تمرکزی واقعی در اختیار خورشید بود. رضایت در نگاه خورشید درخشید.
-خوب حالا که کم و بیش1چیز هایی در مورد خودت فهمیدی می تونم 2تا درس کوچیک رو همین اول و همین جا بهت بدم. اولا یادت باشه هرگز از نیرو های منحصر به فردت برای خودت استفاده نکنی. یعنی هیچ وقت سعی نکن مثلا اوضاع بال هات رو باهاشون درست کنی چون نه تنها فایده نداره بلکه واسه جونت خطرناکه. دوما همون طور که پیش از این بهت گفتم هرگز و هرگز و هرگز در مورد خودت و تفاوت هات با کسی حرف نزن. حتی اگر اون صمیمی ترین و نزدیک ترین فرد بهت در تمام جهان باشه.
نگاه پرسش گر تکبال خورشید رو متوقف کرد.
-ولی چرا؟ چرا اینطوریه؟ من دلیل هیچ کدوم از توصیه هات رو نمی فهمم. ولی اول دومیش رو بگو. چرا نباید به کسی بگم؟ اول این رو برام توضیح بده.
خورشید آهی کشید که تکبال نفهمید از خستگی اون شب طولانیه یا از خستگی باری که تکبال هنوز برای درک سنگینیش خیلی بی تجربه بود. خورشید منتظر نتیجه گیری تکبال نشد. در حالی که سایه گنگی نگاهش رو کدر کرده بود سکوت رو شکست.
-البته تصور نمی کنم زیاد توضیح لازم داشته باشه. من برات1مثال واضحم. توی این دسته هیچ کسی اندازه من از تکمار ضربه نخورده ولی هنوز اعتماد بقیه بهم کامل نیست. می دونی واسه چی؟ واسه اینکه من شبیه همه نیستم. تکی! متفاوت ها چه بخوان و چه نخوان متفاوتن. برخلاف بقیه هستن. شبیه همه نیستن. و این همه، با اون هایی که شبیهشون نباشن مثل خودشون رفتار نمی کنن. با افراد متفاوت خواه ناخواه متفاوت رفتار میشه. فرقی نمی کنه که خوششون بیاد یا نیاد. اون ها متفاوتن و هر کاری کنن باز هم متفاوتن. هر کاری هم کنن جدا از اکثریت هستن و نمی تونن کامل قاطی بقیه باشن. متفاوت که باشی متفاوت می بیننت. ازت انتظارات متفاوت دارن. می خوان تفاوت هات رو ببینن. می خوان براشون هنر نمایی کنی. اگر انجام بدی میشی1سرگرمی جالب. اگر انجام ندی میشی دروغگو و حقه بازی که واسه فریب بقیه دروغ بسته تا تفریح کنه. و تازه بعد از تمام این ها در بهترین صورت باز ازشون جدا هستی. ناشناس و اسرارآمیز و جدا. یادشون میره تو در اکثر موارد مثل خودشونی. تو هم شاید چیز هایی رو بخوایی که اون ها می خوان. دلی داشته باشی از جنس دل همه. احساساتت حس هایی باشه مثل مال خودشون. یادشون میره که با وجود تفاوت هات باز هم در خیلی موارد باهاشون برابری. بدون اینکه متوجه باشن چیزی غیر از خودشون می بیننت و حق برابری با خودشون رو از دست میدی. و زمانی به خودت میایی که مجبور میشی متفاوت زندگی کنی بلکه کمتر اذیت بشی. انتظار ندارم الان بفهمی چی میگم چون هم خسته ای و هم امشب از بس چیز های عجیب شنیدی ذهنت دیگه جا نداره و هم بی تجربه ای و هنوز زوده بفهمی. هر زمان دلت خواست بیشتر بدونی به من نگاه کن و ببین برملا شدن راز متفاوت بودنم ازم چی ساخته.
تکبال با نگاه خسته ولی کاملا متمرکز به خورشید خیره شده بود و گوش می داد.
-خورشید! تو خورشیدی. ماده عقابی مقتدر، توانا و سفت. کسی که حتی در بدترین شرایط نمی بازه، نمی افته و به کسی احتیاج نداره. تو از همه ما بالاتری و این رو همه می دونن. کسی جرات نمی کنه خودش رو برابر باهات ببینه. تو به اندازه کافی قوی هستی که هیچ کس حتی در نظر و بینش دیگران نتونه هم پات باشه. نمی دونم چطور توضیح بدم ولی مطمئنم که تو فهمیدی چی می خوام بگم. خوب، این تو هستی. مگه جز اینه؟
خورشید بهش نگاه کرد، آهی عمیق و طولانی کشید و در حالی که شونه هاش رو نوازش می کرد گفت:
-شاید جز این باشه.
تکبال با نگاهی گنگ از جنس ندونستنی صادقانه نگاهش کرد.
-خورشید! من درد متفاوت بودن رو می فهمم. من متفاوتم. تمام عمرم متفاوت بودم. من بی پروازم. برعکس همه اطرافیانم. همیشه از این تفاوت و طبعاتش متنفر بودم و هرچی بزرگ تر شدم و بیشتر فهمیدم بیشتر متنفر شدم. ولی تفاوت من1تفاوت منفی و دردناکه. چیزی که طبعاتش خوب نیست و اذیتم می کنه. اما این چیزی که تو هستی خیلی عالیه. مثبته. باعث میشه از بقیه بالا تر و قوی تر باشی. من همین الان از نگاه خودم و تقریبا نگاه همه اون هایی که می شناسمشون تو رو توصیفت کردم. و این توصیف ها از نظر من و هر کس دیگه ای کافیه تا صاحبشون خیلی هم بهش خوش بگذره. ولی تو میگی شاید جز این باشه! چرا؟ چرا این شاید رو گفتی؟ من اگر شبیه تو بودم احساس می کردم اندازه1خدای این جهانی بین بقیه توانا و مقتدرم و تو تازه میگی شاید؟ تو الان باید بی نهایت احساس اقتدار و قدرت و خلاصه کلی احساسات مثبت از این جنس داشته باشی. مگه اینطوری نیست؟ من نمی فهمم.
خورشید نگاهش کرد. اون سایه گنگ رفته و همون نگاه قاطع و بی حالت ولی عمیق همیشگی برگشته بود. با اینهمه هنوز مهربون بود.
-ولش کن. بیخیال من. خودت رو بچسب. الان زوده بفهمی. فقط فعلا به کسی از خودت هیچی نگو. باقیش یواش یواش میاد دستت.
تکبال عمیقا در فکر بود که بفهمه خورشید چی گفت ولی… خورشید راست می گفت. تکبال واقعا خسته بود. خورشید لبخندی زد.
-گفتم که، الان خسته ای. اگر موافق باشی الان بریم به سکویا و فردا بیشتر حرف بزنیم. باشه؟
تردیدی آزار دهنده در نگاه تکبال نشست. بی اختیار دست خورشید رو چسبید و با نگاهی از جنس تردید و تقاضا بهش چشم دوخت.
-خورشید! بریم به سکویا ولی…خورشید من نمی خوام که…یعنی دیگه تو نباید پیشم باشی؟ اون ها… یعنی کرکس تجدید نظر نمی کنه؟
خورشید شونه ای بالا انداخت و با اطمینان گفت:
-اون ها و کرکس غلط می کنن. خیال کردن از پس من بر میان. پاشو بچه. پاشو. هنوز خورشید رو نشناختی. من و تو تازه اول گیرمونه. حسابی با هم کار داریم. تو1جهان چیز باید یاد بگیری. باید بلد بشی چیکار کنی که وقتی عصبانی میشی مثل دیروز اتصالی نکنی جریان خون خودت و طرف مقابل رو به هم بریزی.
خیال تکبال به وضوح آسوده تر شد و نفسی از سر راحتی کشید که از نگاه و درک خورشید مخفی نموند.
-ولی من هیچی بلد نیستم.
-نگران نباش. من بلدم. خودم تعلیمت میدم. کرکس و بقیه هم کاری از دستشون بر نمیاد. ولی تو فعلا باید چفت زبونت رو ببندی. این مدل چیز ها بهتره هیچ وقت گفته نشن. کرکس دیر یا زود می فهمه ولی بهتره الان نباشه.
-خورشید! تو چه دینی به کرکس داری؟ چرا گفتی جونت رو مدیونشی؟ داستانش چیه؟
خورشید فکری کرد و سری تکون داد.
دیگه حسابی دیر شده. پاشو بریم. اگر کرکس برگشته باشه الان تمام جنگل رو زیر و رو می کنه.
-پس جواب من چی؟
-باشه واسه1دفعه دیگه. فعلا بیا از اینجا بریم به سکویا.
خورشید1دفعه عوض شد. حالتش تغییر کرد و شد همون خورشید سرحالی که شب اول با تکبال تمرین پرواز و فرود می کردن.
-میریم که بریم. بریم؟
تکبال سر تکون داد.
-اینطوری نه. می خواییم عشقی بپریم و تفریحی بریم. قبلش هم تو باید یکی از اون بریم های قشنگت واسهم بگی. پس میریم که بریم. بریم؟
تکبال که گریه و خندهش قاطی شده بودن به زحمت گفت:
-بریم.
خورشید دستش رو گرفت و گفت:
-اُهُ! من بهت سواری نمیدم بچه. همراهم توی هوا شنا می کنی و با هم میریم. خسته میشی ولی مشکل خودته. اینطوری هم نترس. دستت از دستم رها نمیشه ولی اگر خودت رو نگه نداری تا آخر راه آویزون می مونی. سعی کن از تمام توان و تمرکزت کمک بگیری. یاد می گیری. خیلی زود یاد می گیری. حالا آماده ای؟
-نمی دونم. مثل اینکه هستم.
-پس رفتیم.
خورشید مثل شب اول پنجه های تکبال رو چسبید و پرید. حس ترسناک ولی قشنگی بود. تکبال تمام سعیش رو می کرد که هم پای خورشید بمونه و آویزون پنجه هاش نباشه ولی1جا هایی واقعا موفق نمی شد. خورشید هم حسابی هواش رو داشت و هرچند روی شونه هاش سوارش نکرده بود ولی زمان هایی که تکبال خسته می شد اجازه نمی داد خیلی آویزون بمونه. کمی پایین تر می رفت و کمکش می کرد تا دوباره خودش رو بکشه بالا و دوباره به حالت بدنش مسلط بشه. خوشبختانه زود تر از کرکس رسیدن.
-خوب دیگه بچه. کرکس الانه که برگرده. من نباید اینجا باشم. می دونی که.
-خورشید! یعنی من دیگه نباید از نزدیک ببینمت؟
-خوب نه نباید ولی…آخه این هم قیافه هست تو داری؟ داشتم حرف می زدم. ولی این حکم کرکسه و بی تغییر نیست. مطمئن باش که همین فردا درستش می کنم. تو هم اون ریختت رو درست کن بشه نگاهت کنم. آخ که چقدر بدم میاد از اون قیافه هایی که تا باد ناموافق بهشون می خوره خیس اشک میشن.
نگاه خورشید1دفعه خشک و هشدار دهنده شد.
-تکی! از این مدل بدم میاد. خودت رو اصلاح کن. سفت باش بچه! چرا همیشه گیر گریه ای؟ خوشم نمیاد. متوقفش کن! الان!
اشک های تکبال خواه ناخواه فورا متوقف شد. این فرمان جدی تر از اونی بود که تکبال کبوتر بتونه ندیدش بگیره. خورشید بلافاصله بعد از شنیدن صدایی از دور که به گوش هر2تاشون رسید از جا پرید، به طرف صدا برگشت، تا جایی که می تونست قد کشید و به دور دست ها نظر انداخت.
-اُهُ! غول سکویا داره میاد. من دارم میرم پیشوازش تا1خورده بهش شوک بدم.
-می خوایی چیکار کنی خورشید؟
-می خوام بهش بگم پیش تو بودم و می خوام بهش بگم به این حکم مسخرهش عمل نمی کنم.
-چرا نمی مونی خودش بیاد؟
-چون من و ایشون حرف هایی داریم که بهتره فقط خودمون2تا باشیم و تو از دیدن و شنیدنش معافی.
خورشید این رو گفت و پرواز کرد. تکبال با آمیزه ای از احساسات مختلف تنها موند. نشست و به تمام این داستان فکر کرد. به حرف های خورشید، به حقیقت هایی که حالا در مورد خودش می دونست، به توانایی هایی که در وجودش بود و باید یاد می گرفت چطوری کنترلشون کنه تا به درد بخورن و مثل دیروز دردسر نشن، و به اینکه چرا خورشید معتقده این تفاوت ها خوب نیستن. از تصور اینکه از بین بردن اون مار کار خودش بود چنان احساس خوشی بهش دست داد که دلشخواست بلند آواز بخونه.
تکبال اون شب به خیلی چیز ها فکر کرد و در آخر به این پرسش رسید که آیا حاضره تمام این ها رو با2تا بال پروازی عوض کنه یا نه؟ و بعد از چند لحظه این جواب رو به خودش داد که هنوز چیزی از داشته هاش نمی دونه که بتونه ارزشش رو بسنجه. پس باید صبر می کرد و سعی می کرد تا خودش رو بیشتر و بهتر بشناسه. کرکس رسید. چیزی از ملاقاتش با خورشید نگفت. تکبال هم چیزی نپرسید. کرکس عصبانی بود ولی حرفی نمی زد. تکبال هم ترجیح داد هیچی نگه.
آخر هفته کرکس با تکبال کبوتر جفت می شدن.
اون شب خیلی سریع رسید. هوا توفانی نبود ولی به شدت برف می بارید. انگار تمام آسمون ریز ریز شده و به صورت دونه های سفید رقصان توی باد روی سر زمین و زمینی ها پاشیده می شد. بارشی بدون توفان و رعد و برق و سر و صدا های ترسناک. بارشی آروم و قشنگ اما شدید. اون شب تمام جنگل سرو پر بود از صدا های ناشناسی که از اعماق جنگل به گوش می رسید و نور هایی که از عمق ناشناخته جنگل به هوا می رفت و اون شب برفی رو ستاره بارون می کرد. شب قشنگی بود. خیلی قشنگ. زمین و جنگل و درخت های سفیدپوش، 1جهان دونه های سفید رقصان وسط زمین و آسمون، باد سوزناک ولی ملایم و آرام که پری های سفید رو هر طرف می برد، و ستاره هایی که از پایین به طرف آسمون می رفتن و سوار باد توی هوا همراه فرشته های کوچیک سفید آسمونی می رقصیدن و با نور های تماشاییشون رقص اون ها رو نمایان تر و رویایی تر می کردن و روی زمین و درخت های سفیدپوش جنگل رقص نور راه انداخته بودن. شب قشنگی بود! خیلی قشنگ!.
هیچ کدوم از پرنده های جنگل سرو نمی دونستن چه اتفاقی داره می افته. اون ها فقط احتمال جشنی بزرگ در اعماق جنگل رو می دادن. جشنی که آتیش بازیش به جنگ سرمای نفسگیر زمستون رفته و در تمام اون شب تا خود صبح، پیروز و فاتح بود.
دیدگاه های پیشین: (3)
یکی
جمعه 2 آبان 1393 ساعت 16:05
هی صبر کن. یدقه صبر کن. نذار اینا جفت شن

پاسخ:
سلام جناب یکی.
حکم من فقط تماشاست جناب یکی. دست من نیست باور کنید که نیست. شما هم تماشا کنید. یعنی بخونید. اینقدر هم سخت نگیرید. الان جدی نمی دونم به شما باید چی بگم واسه همین این ها رو سر هم کردم همینطور دارم می نویسم. آهان پیدا کردم. بیخیال. این بهتره. مختصر و مفید.
ایام به کام.
یک دوست
سه‌شنبه 6 آبان 1393 ساعت 21:56
سلام بر پری دریاهای ژرف و عمیق که آدم رو یاد شعر فروق میندازه،پری ای که وقتی باهاش بری میبرتت به آبیهای پاک و صاف آسمون میبرتت به سادگی کهکشون میبرتت… بسیار زیبا بود مثل همیشه قبلانم گفتم داستانهات بی نظیرند پوزش ولی داستانهات از بقیه سیاه مشقات خیلی بهترند. ولی نمیدونم چرا وقتی به این خورشید مینگرم یاد تو می افتم خودم نمیدونم چرا هر وقت تونستی بهم بگو چرا……. {آبی باشی} شبت زیبا ایامتم به کام*عرض ارادت*

پاسخ:
سلام دوست عزیز من.
الان کاملا شبیه خجالت هستم. جدی شرمنده میشم از اینهمه محبت شما.
در مقابل اینهمه لطف هیچی به نظرم نمیاد بگم جز ممنونم.
داستان های من ایراد زیاد دارن ولی شما از سر مهربونیتون ایراد هام رو نمی بینید. سیاهمشق؟ آهان منظورتون متن هامه؟ پوزش برای چی دوست عزیز؟ این نظر شماست و پوزش خواهی هم لازم نداره.
خورشید. راستش خیلی دلم می خواست شبیهش باشم ولی خیلی زیاد باهاش فاصله دارم. اونقدر که فکر شباهت باهاش رو از سرم انداختم بیرون. ولی مشکل درست از همینجا شروع شد. از زمانی که دیگه سعی نکردم شبیهش بشم جز شما دیگرانی هم بودن که همین رو بهم گفتن. خورشید از نظر من1جهان هست واسه خودش و خورشید ها رو باید شناخت هرچند سخته و گاهی محال.
ممنونم دوست من که هستید. از دیدن کامنت شما اینجا هم شاد شدم و هم غافلگیر.
ایام به کام شما از حالا تا همیشه.
حسین آگاهی
شنبه 10 آبان 1393 ساعت 12:07
ترکیب کرکس و کبوتر خدا به خیر کنه!
عجب تکبالیه که یه لحظه هم به فکر خونواده اش نمی افته؟
خیلی این قسمت که خفاش ها در روز به این ور و اون ور می خورن برام خنده داره.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
بله خدا به خیر کنه! یعنی همچین ترکیبی رو خدا به خیر می کنه؟ راستش من خیلی خوشبین نیستم. تکبال اشتباه زیاد داره دوست من و این هم یکیشه. سرو بلند و لونه و خونوادهش رو نباید فراموش می کرد. مثل خیلی کار های دیگه که نباید می کرد. بیخیال. روزگار خودش بهش یاد میده.
به دار و درخت خوردن خفاش ها. راستش واسه خودم هم خنده داره. گناه دارن ولی بذار1کمی ما رو درک کنن. بدجنس شدم!
ایام به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *