تکبال35

2روز گذشت. روز هایی که تکبال هیچی از گذشتنشون نفهمید. تکبال2روز تمام مثل سنگ افتاده و انگار به خواب مرگ رفته بود. گاهی بقیه دور از چشم خورشید یواشکی تلاش های نصفه نیمه ای واسه بیدار کردنش انجام می دادن که به هیچ نتیجه ای نمی رسید. تکبال خواب بود. خوابی که حتی رویا هم نداشت. چیزی شبیه نیستی کامل. خودش که بودنش رو نمی فهمید و براش چه فرقی می کرد که بقیه بفهمن یا نفهمن. صبح روز سوم با همهمه های آهسته ولی درهم و کلافه حس کرد زنده هست و کمی بعد هم فهمید که داره بیدار میشه.
-بیخیال شو خورشید بیشتر از این نمیشه طولش بدیم.
-بی خود نمیشه. اگر لازم باشه طولش بدید باید بدید.
-خورشید!چرا گیری؟ میگم کرکس می خوادش.
-شما ها هم چرا خنگید؟ میگم خوابه. این بچه خوابه. نمی فهمید؟
-خوب نمیشه بیدار بشه؟
-نه نمیشه.
آخه چرا؟
چراش به تو نیومده. فقط بدون که نمیشه.
-پس ما چیکار کنیم؟
-برید خودتون با اون غول بی سر و ته کنار بیایید.
-تو رو خدا خورشید! خواهش می کنم.
-بی خود می کنی.
-هر2تاتون بس کنید! ما الان سر چی بحث می کنیم؟ کرکس تهدید کرده اگر نبریمش خودش میاد و خودش هم نباید حرکت کنه. بیشتر از این نمیشه با شیره هوشبر خواب نگهش داریم خطرناکه.
-خوب پس بزنید توی سرش بی هوشش کنید تا خطرناک نباشه.
-میگم خورشید2قدمی کوتاه بیایی هیچی نمیشه ها!
-ای بابا تمومش کنید. میگم1فکری. بیایید همینطور خوابیده ببریمش کرکس ببیندش تا مطمئن بشه.
-من موافق نیستم.
-اذیت نکن خورشید می دونی که اگر دردسر بالا بگیره نه از تو بر میاد نه از ما که درستش کنیم. پس کوتاه بیا.
خورشید فحشی داد و این نشان پایان بحث بود. تکبال می شنید و حالا دیگه می فهمید ولی چنان خسته بود که قدرت باز کردن چشم هاش رو در خودش نمی دید. از ذهنش گذشت:
-کرکس بیدار شده. کرکس زنده هست!.
احساسی عالی تمام وجودش رو گرفت و دوباره به خوابی نه به سنگینی دفعه پیش ولی عمیق رفت.
توی خواب حس کرد که حرکتش میدن. حس کرد از جا بلندش می کنن، پرواز می کنن، می برنش، بالا، بالا، نه بالاتر. به بالا می رسن، وارد1لونه بزرگ و آشناش می کنن، هوایی، دستی، کسی، کرکس.
تکبال به زحمت ولی مشتاق چشم هاش رو باز کرد.
-سلام فسقلی.
خودش بود. خود کرکس. همون دست ها، همون هوا، همون صدا، گیریم که ضعیف، خسته، بریده بریده و بی توان.
-کرکس!
-باور کن که…خودمم.
-کرکس!
-دلم…واسهت…تنگ شده بود…فسقلی.
-کرکس!
-جانِ کرکس!
-به خاطر خدا…
تکبال نتونست ادامه بده. سنگینی عذاب درد های تمام این مدت چنان فشار می آورد که داشت نفسش رو می گرفت. ولی خستگی عجیبی که انگار تمومی نداشت اجازه نمی داد بلند شه و راحت گریه کنه. نتیجهش شد اشک و گریه ای بی صدا و بی هقهق که کرکس رو مجبور کرد با زحمت زیاد حرکتی به جسم ناتوانش بده، نیمخیز بشه و بغلش کنه.
-گریه نکن فسقلی!…تموم شد…من اینجام.
تکبال توی سینه کرکس هقهقش رو رها کرد.
-به خاطر خدا. به خاطر خدا. من تحمل ندارم. به خاطر خدا.
-آروم فسقلی. آروم باش. من…زنده ام…درست…میشم. همه چیز…درسته…فسقلی. گریه نکن.می برمت…آسمون. بالاتر.
-کرکس!هیچ کجا نبرم. فقط باش. فقط باش.
-فسقلی!من…هستم. حتی…اگر تو نخوایی. دیگه گریه نکن. من…اینجام.
انگار توانش با گفتن این کلمات تموم شد. چشم هاش بسته شدن و در حالی که دست هاش هنوز روی سر و پر تکبال بود به خواب رفت.
زمان با همون حال و هوای بیخیال می گذشت. تکبال حسابی گرفتار بود. گرفتار خودش، تمریناتش، ذهنیتش، دلتنگیش، سکویا، افرا، مارها، …تعجیل برای فردایی که از نظر تکبال کمی دیر کرده بود، و…فاخته.
-یعنی الان کرکسِ تو بیداره؟
-نه همیشه. بهتره که خواب باشه. با شیره هوشبر خوابه ولی گاهی هم بیدار میشه.
-تکی! من واقعا نمی فهمم. این کرکسه چجوری از ضرب اون تیر زنده در رفته؟
-شاید از نظر تو نباید اینطور می شد.
-ای بابا تکی! به نظر من فقط1کمی عجیبه. آخه تو می گفتی اون تیر خورد به قلبش و الان زنده هست. من فقط تعجب کردم.
-ولی من تعجب نکردم. زمانش رو نداشتم. تا خواب بود از رفتنش ترسیدم و حالا که بیداره از بودنش شادم و به تعجب کردن نرسیدم. حالا که تو تعجب کردی جای من هم تعجب کن.
-عه تکی!قهر نکن دیگه! ببین! با من مگه می تونی قهر کنی؟ دلت نمیاد. دلت تنگ میشه واسهم. من که چیزی نگفتم. آشتی دیگه. باشه؟
تکبال لحظه ای به فاخته خیره شد. راست می گفت. باهاش نمی تونست قهر کنه. تحملش رو نداشت. دلش بیچارهش می کرد. فاخته داشت حرف می زد، سر به سرش می ذاشت و می خندید. تکبال وقتی به خودش اومد که دید خودش هم داره می خنده.
-آهان حالا شدی1تکی درست و حسابی. حالا بگو ببینم تو واقعا می خوایی چیکار کنی؟
-چی رو چیکار کنم؟
-منظورم اینه که این کرکسِ تو داره بهتر میشه. چند وقت دیگه از بستر بیماری پامیشه. بعدش چی؟ می خوام بگم تو واقعا می خوایی جفتش بشی؟
-می پرسی که چی بشه؟
-تکی! تو کبوتری. شاید مثل باقی کبوتر ها نباشی ولی به هر حال کبوتری. اون موجود1کرکسه. تازه من از گفته هات اینطور دستگیرم شده که اون1کرکس معمولی نیست. با عرض معذرت اینطور که من فهمیدم اون1غول واقعیه. ولی از اندازهش که بگذریم در هر حال اون1کرکسه. و تو واقعا به ترکیب خودت با اون موجود فکر کردی؟ هیچ می دونی جفت شدن شما2تا چه شکلیه؟
-من نمی دونم فاخته. من واقعا هیچی نمی دونم. به این ها که گفتی هم فکر نکردم. دلم هم نمی خواد فکر کنم. من فقط می خوام…من فقط می خوام…
-خوب بابا فهمیدم چی می خوایی. قیافهش رو ببین! جدی مضحک شدی تکی! جمع کن بابا! تماشاش کن!.
هوار چلچله انگار تمام سکوت اطراف رو مثل1تیکه یخ خشک خورد کرد و از بین برد.
-شما2تا!روی اون شاخه نشستید تاب می خورید که چی؟ یا بیایید پایین یا تحویل بگیرید ما هم بیاییم بالا.
فاخته هیچی نگفت. تکبال گفت جا باز کنیم بیان بالا. فاخته بی حرف کشید طرف تکبال و تا حد ممکن بهش چسبید و گفت این هم جا. حالا هر چندتاشون جا میشن بیان بالا. تکبال نگاهش کرد و خندید. فاخته قیافه ای معصوم و بی اطلاع به خودش گرفت و با شیطنتی در نگاه که تکبال واسه بیشتر تماشا کردنش حاضر بود نصف عمرش رو بده، در سکوت، آروم و شیرین سر تکون داد. تکبال حس کرد از تماس شونه هاش با پر های فاخته آهسته آهسته سبک و سبک تر میشه. تا جایی که واسه پرهیز از بالا رفتن شاخه رو چسبید و رو به فاخته لبخند زد. جوجه ها زیر شاخه جمع می شدن. تکبال با همون لبخند آماده کمک و پذیرفتنشون شد.
زمستون انگار خیال نداشت دست از تلاش برای انجماد تمام جهان برداره. تکبال همچنان بین افرا و سکویا در حرکت بود. دیگه روز ها هم تا افرا رو آروم می دید به طرف منطقه سکویا می پرید و همیشه هم1راه نه چندان ساده ولی سریع واسه رفتن و رسیدن پیدا می کرد. نمی شد جز این باشه. منطقه سکویا حالا همه چیزش بود. دوستانش اونجا بودن. خفاش ها و کلاغ ها و خورشید. جنگ با مار ها از اونجا شکل می گرفت. تکبال اونجا توی اون جمع به عنوان1نفر و رسما1نفر مثل بقیه نفر ها پذیرفته شده بود. امروزش اونجا بود. فرداش هم همینطور. کرکس اونجا بالای سکویا بود. و برای تکبال همین دلیل آخری کافی بود که بخواد هر لحظهش رو اونجا باشه.
-کرکس!بیداری؟
-فسقلی! کی رسیدی؟
-همین الان.
-تا حالا توی اون لونه کاهی می چرخیدی؟ همراه اون فاخته نصفه بپرت؟ هنوز دست هیچ ماری بهش نرسیده؟
-کرکس!اینطوری نگو. خواهش می کنم.
-باشه فعلا به جهنم. اون فاختهت هم1روزی صید1چیزی میشه و من حالم جا میاد.
-کرکس!
-باشه باشه. ولش کن بره گم شه! بگو ببینم! این چه قیافه ایه؟
-سردمه کرکس.
-باز از چی ترسیدی؟
-نترسیدم فقط…خسته ام خیلی زیاد.
-تو زمان هایی که اینجایی و من خوابم با اون خورشید دیوونه کجا میری فسقلی؟
-کرکس!سردمه. دارم یخ می زنم.
برای کرکس همین اندازه بس بود که در بلند شدن و بغل کردن کبوتر سرمازده تردید نکنه. اعتراض خوشبین هر2تارو از جا پروند.
-آهای کرکس! این چه کاریه؟ می خوایی خودت رو به کشتن بدی؟ تو واقعا نباید بلند شی.
-خوشبین!من که بلند نشدم. یعنی کامل بلند نشدم.
-همین اندازه هم که شدی حسابی فراتر از مجازه. دراز بکش و دیگه بلند نشو.
-خوشبین! خفه شو!.
-ببین کرکس! هیچ دلم نمی خواد دوباره اوضاعت رو مثل2هفته پیش ببینم. پس واسه اینکه همچین چیزی نبینم هر کاری می کنم و تنها هم نیستم. بقیه باهام هستن. می بخشی ولی اینجای ماجرا این تویی که باید فرمان ببری.
تکبال که هنوز توی بغل کرکس بین2تا دست و1عالمه پر مخفی بود نگاه عصبانی کرکس رو به خوشبین ندید ولی کاملا احساسش کرد. با شنیدن صدای خورشید خیالش راحت شد که اتفاقی نمی افته و اگر هم بی افته نتیجهش خطرناک نیست.
-خوشبین درست میگه کرکس. بیشتر مواظب باش. البته بلد نیستی و اطرافیانت باید مواظب باشن. پس دردسر درست نکن تا بقیه به جای خودت مواظبت باشن. الان هم در حال ناپرهیزی هستی و این اصلا درست نیست.
کرکس بی حال واسه خورشید شونه بالا انداخت. خورشید آروم و خونسرد ولی قاطع نگاهش کرد.
-راستی فرصت نشد بهت بگم من ترکیب شیره ها رو واسه ساختن شیره هوشبر عالی بلدم. از مال خودت خیلی قوی تره. نمی دونی چقدر اثرش جالبه. بلایی سرت میاره که بعد از بیدار شدن هم تا مدت ها نفست بالا نمیاد هیچ کجات رو تکون بدی. واسه تمدد اعصاب خیلی خوبه. اتفاقا دلم می خواد1خورده درست کنم مبادا طرز تهیهش یادم بره.
خورشید با چنان خونسردی عادی و عجیبی این ها رو گفت که خفاش های حاضر تا یکی2ثانیه نفهمیدن ماجرا چیه. و تنها زمانی متوجه موضوع شدن که برق خشم نگاه کرکس رو دیدن که مثل شمشیر روی خورشید فرود اومد.
-تو داری تهدیدم می کنی موجود برق برقی آشغالِ…
چیزی شبیه تنگی نفس مانع ادامه حرفش شد. تکبال توی جایگاهش جمع شده بود و می لرزید. کرکس تا جایی که جسم بیمارش اجازه می داد به طرف خورشید بُراق شده بود و با نهایت خشمی که حالش اجازه می داد تماشاش می کرد و منتظر بود نفسش جا بیاد تا بقیه حرفش رو بزنه ولی خورشید مهلت نداد. رفت و بی توجه به خشمش آروم به دیوار پشت سرش تکیهش داد.
-کرکس!حرص برات خطرناکه. تو خودت رو نمی دیدی ولی ما دیدیمت. به هیچ قیمتی حاضر نیستیم دوباره اون مدلی ببینیمت. سعی کن بفهمی. البته چیز سخت ازت می خوام چون تو ذاتا نفهمی ولی خوب1خورده به خاطر دل من هم شده تلاش کن که بگم بیچاره زورش رو زد.
کرکس از جا پرید که حرفی بزنه ولی با دیدن لبخند خورشید لحظه ای مکث کرد و بعد خودش هم لبخند کم رنگی زد.
-تو واقعا1بسته پر بی ریخت و چشم آزار و اعصاب آزار و آشغالی خورشید.
خورشید بدون حرص خندید و انگار کرکس ازش بهترین تعریف ها رو کرده باشه با سرخوشی گفت:
-ممنونم کرکس! واقعا لطف داری. حالا دیگه فرمانده مثبتی باش و توی جات دراز بکش.
خورشید مهربون، خوش اخلاق ولی محکم تماشاش می کرد. کرکس و بقیه توی نگاهش می دیدن که جای بحث نیست. کرکس نگاهی عصبانی بهش انداخت. خورشید بدون توجه پیش رفت، آروم و مهربون دستی به شونهش زد و پر هاش رو هرچند خیلی کوتاه و گذرا، نوازش کرد.
-بجنب کرکس! بجنب!
کرکس خواه ناخواه دراز کشید ولی تکبال هنوز توی بغلش بود.
-اون عروسکت رو هم ولش کن نباید روی سینهت باشه.
-خورشید!دست بردار. باور کن اگر ادامه بدی پیش از سلامت کاملم می کشمت.
-هر زمان تونستی پاشی1نفس بدون مکث بکشی حرفش رو می زنیم. ولی پیش از اون تو سرگرمیت رو ول می کنی بره و میری توی فاز استراحت. البته بعد از خوردن داروت.
-خورشید!واقعا برای اینکه از این بالا پرتت کنم پایین نفس بی مکث لازم ندارم. تو واقعا داری میری روی روانم. من واقعا اون مایع مسخره رو نمی خوام. همینطور گوش کردن به اراجیفت رو که اصلا موافقشون نیستم.
خورشید مثل کرکس عصبانی نشد ولی نگاهش رو جدیتی بی احساس، سفت، بی خلل و خطرناک گرفت.
-بسیار خوب! تا همین جاش هم زیادی حرف زدیم.
خورشید به خوشبین نگاه کرد ولی پیش از اون که دستش به نشان اشاره بره بالا کرکس دستش رو چسبید.
-باشه. ماده هیولای وحشی! باشه انجام میدم. کثافت!
این ها رو گفت و دست آماده به اشاره خورشید رو با نفرت هرچه تمام تر رها کرد. حالت کرکس چنان گویای حرص و نفرت بود که خورشید1لحظه با وجود خونسردی و جدیت بی خللش فقط نگاهش کرد. شاید داشت پیش خودش فکر می کرد این حرص واقعا از ناپرهیزی های کرکس واسهش خطرناک تره. با اینهمه با ظاهری بیخیال شونه های تکبال رو گرفت و آروم کشیدش عقب. تکبال تا آخرین لحظه که دستش می رسید دست کرکس رو رها نکرد و خورشید مجبور شد کمی، فقط کمی زور بزنه تا مقاومتشون رو بشکنه و از هم جداشون کنه. کرکس با نگاهی سرشار از نفرتی عمیق بهش خیره شده بود. خورشید بی توجه به این نگاه تاریک، محتویات1برگ بزرگ رو تا قطره آخر به خوردش داد که از ظاهر کرکس و سرفه های پشت سر همش مشخص بود مزهش هیچ براش خوشآیند نیست. تکبال زیر بال های مشکی کز کرده و با نگاهی که انگار چیزی فراتر از تقاضا داخلش بود تماشا می کرد. خورشید ندید. نگاهش به خشم و نفرتی بود که از چشم های کرکس روی سرش می بارید. در حالی که ندید می گرفت شونه های کرکس رو نوازش کرد.
-حالا بهتر شد. بهتر هم میشه. خیلی سریع هم میشه. باید بشه. تو باید خیلی سریع برگردی به آسمون. دیگه نباید زیاد اینجا ولو باقی بمونی. سعی کن آروم باشی. واسه زودتر بلند شدن باید هرچی آروم تر باشی. خیلی زود می پری. بجنب و سریع تر رو به راه شو. من خسته شدم از دست این دار و دسته زبون نفهمت. اداره این ها فقط کار خودته. خودشون هم موافقن. من هم همینطور.
ولی کرکس به شدت خودش رو از دسترس خورشید کشید عقب. خورشید مثل اینکه هیچ اتفاقی نیافتاده دست روی سرش گذاشت و مهربون تر از پیش به حرف زدن ادامه داد.
-اینطوری هم از حرص توی خودت منفجر نشو. من نمی خوام تو اذیت بشی. ولی نمی خوام بقیه هم اذیت بشن. این بقیه یعنی همه. خفاش ها، کلاغ ها، این فسقلی و البته خودم. اگر حالت دوباره وخیم بشه همه ما بد اذیت میشیم و اگر اتفاق بدتری بی افته همه ما داقون میشیم. باور کن که میشیم. اگر خیالت به خودت نیست سعی کن ما رو درک کنی. اطرافیانی که نمی خوان از دستت بدن. حالا دیگه بس کن. به حرصت فرمان عقبگرد بده و بخواب.
تکبال در آخرین لحظه بیداری کرکس از بین بقیه خزید و خودش رو رسوند بالای سرش. کرکس آروم و با زحمت زیاد و در آخر کمی هم با کمک خورشید، دست هاش رو برد بالا و شونه هاش رو فشار نامحسوسی داد و به زحمت زمزمه کرد:
-فسقلی!…من…همچنان…اینجام.
خورشید با همون ملایمت چند لحظه پیش تعیید کرد.
-بله که اینجایی. باید هم باشی. تمام این داستان ها هم واسه تثبیت اینجا بودنته. تکی می دونه. تو هم زور بزن که بدونی. بخواب. بیدار که شدی می بینیش.
کرکس به خواب رفت. بقیه با اشاره خورشید پراکنده شدن. خوشبین موند که مواظبش باشه و خورشید دست روی شونه های تکبال گذاشت و گفت:
-بریم.
خوشبین کنجکاو نگاهشون کرد.
-خورشید!شما2تا کجا میرید؟ چیکار دارید می کنید؟ واقعا هیچ طوری نمیشه به من بگی؟
خورشید خونسرد جواب داد.
-نه. راستی خوشبین! من دیروز این هوالی چندتا پرنده ناشناس دیدم. چندان بهشون مطمئن نیستم. نکنه از تسلیمی های تکمار باشن. تو چیزی ندیدی؟
-نه ندیدم. چی بودن؟
-درست نفهمیدم چون هم دور بودن و هم کوتاه دیدمشون. ولی3تاشون عقاب بودن. هر3تاشون هم نر بودن. کمی اومده بودن نزدیک تر ولی نه اونقدر نزدیک که بشه حرف هاشون رو شنید. بعدش هم چرخ زدن و رفتن.
-امشب باید به بقیه بگیم.
-البته باید بگیم ولی به نظرم این کار کلاغ هاست چون اون ها روز پیداشون شد.
-تکمار فعلا چندان خطری واسه اطرافش نداره خورشید. فعلا اون تو رو می خواد که اینجایی. الان تو واسهش از تمام جنگل های دنیا مهم تری. تا دستش بهت نرسه نه تمرکز داره نه حال دردسر درست کردن. هر کاری هم که می کنه واسه گیر انداختن تو هست.
-از کجا می دونی؟
-ببین خورشید لازم نیست ما حتما مار زبون باشیم تا بفهمیم زیر زمین بین مار های تکمار چه خبر هایی هست. امشب باید در مورد اون ناشناس ها که گفتی حرف بزنیم. تا می تونی فکر کن و هرچی جزئیات ازشون می تونی به خاطر بیار.
-بسیار خوب! پس فعلا ما رفتیم.
خورشید این رو گفته نگفته تکبال رو با خودش برد و خوشبین رو با1جهان کنجکاوی ارضا نشده بالای سر کرکس جا گذاشت.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *