شب سردی بود. شاید نه بیشتر از شب های پیش ولی هر شبی که می گذشت خفاش ها و تکبال بیشتر احساس سرما می کردن. همه به شدت گرفتار، به شدت نگران و به شدت غمگین بودن. خورشید این روز ها در کنار رفت و آمد های دایمش انگار1طوری شده بود. بیشتر توی خودش بود. مثل اینکه با خودش می جنگید. کسی نمی دونست سر چی اینطور شدید با خودش درگیره ولی هرچی که بود عجیب مشغولش می کرد. کسی ازش نمی پرسید موضوع چیه. همه چنان گرفتار خودشون و اطرافشون بودن که به این چیز ها نمی رسیدن و زمان هایی هم که می رسیدن جرات نمی کردن بپرسن. ولی خورشید واقعا درگیر بود. چنان شدید که گاهی درک و تمرکز درست رو از دست می داد. چی می تونست باشه؟ کسی چه می دونست؟ تکبال بالای سر کرکس نشسته بود و تماشا می کرد. دیگه نه گریه می کرد، نه صداش می زد، نه آه می کشید، فقط تماشا می کرد. کارش انگار از تمام این ها گذشته بود. ظاهرا خطری که تهدیدش می کرد رو بقیه هم فهمیده بودن چون با وجود فشار هایی که از هر طرف تحمل می کردن سعی داشتن هرچی بیشتر مواظبش باشن. تکبال بیخیال دلواپسی بقیه و بیخیال مار ها و بیخیال خودش و بیخیال تمام جهان در مرز جنون ایستاده بود. زندگیش توی راه بین افرا و سکویا سپری می شد، بی اراده روی افرا همراه بود، می گفت و می خندید و وانمود می کرد که می شنید ولی نمی فهمید. شب ها بالای سکویا مثل مجسمه مرگ بی حال و بی حرکت بالای سر کرکس می نشست و پر هاش رو نوازش می کرد و مرتب می کرد و پاک می کرد و با نگاهی بدون فروغ که کم کم می رفت که از درک هم خالی بشه تماشاش می کرد و گاهی بدون اینکه حالت گریه به چهرهش بیاد فقط از چشم هاش مثل سیل اشک می بارید. فاخته1نفس باهاش حرف می زد و حرف می زد. تکبال زیاد نمی فهمید چی میگه. حتی زمان هایی می شد که نمی فهمید خودش هم به فاخته چی میگه. فقط می دونست که فاخته بهش دلداری میده، اطمینان میده، سعی می کنه که آرامش بده. تکبال دست های ظریف فاخته رو روی شونه هاش حس می کرد و از تمام اون گفتن ها و گفتن ها فقط همین دست ها رو یادش بود. سعی هم نمی کرد به یاد بیاره. ذهنش چنان خسته و درگیر بنبست بود که توان تحلیل رو نداشت. و روز ها اینطوری برای تکبال و برای بقیه می گذشت. گذشتنی تاریک که تکبال احساسش نمی کرد.
-فسقلی! می شنوی؟ پاشو بریم خورشید می خواد ببیندت. گفت ببرمت پیشش.
-تیزرو تویی؟
-حواست کجاست فسقلی! من تکرو هستم. پاشو. بلند شو بریم ببین خورشید چی میگه.
-تکرو بیخیالم شو من نمی خوام.
-ای بابا! پاشو فسقلی! داری از دست میری. اینجا نشستی که چی؟ اون که نمی فهمه تو پیششی.
-من خودم که می فهمم. تکرو! من می فهمم. من حس می کنم. من هنوز می خوامش. تکرو! می خوام بمونم. می خوام پیشش بمونم. می خوام اینقدر پیشش بمونم تا مرگ از رو بره و ولش کنه بذاره برگرده پیش من. تکرو!من جز اینجا هیچ کجای دیگه نمیشه باشم. تکرو! اگر طوریش شد خیالتون نباشه که نفس می کشم یا نه. همراهش دفنم کنید. تکرو! می فهمی؟ می فهمی؟
-فسقلی! تو رو خدا بس کن. الان میمیری. اینطوری گریه نکن. ببین کرکس هنوز زنده هست. تو رو خدا. جان کرکس.
تکرو نفهمید کی کبوتر بی خود از خود رو محکم بغل کرد و همراهش بلند بلند زار زد. صدای هر2تاشون بی اختیار رفت بالا. گریه امان جفتشون رو بریده بود. تکرو دیگه نخواست نقش1تکیه گاه سفت روی دوشش باشه. نمی تونست. نمی خواست. تکبال رو بغل گرفت و2تایی روی شونه های هم اشک ها و صداشون رو رها کردن و درد رو زار می زدن. خورشید وارد شد. اون ها نفهمیدن. لحظه ای با تاثری بسیار شدید به این صحنه خیره موند. شاید دلش می خواست می شد اون هم خودش رو بسپاره به اشک، به هقهق، به ضجه هایی که بلند و بلند تر می شدن. نمی شد. نباید. خورشید باید می ایستاد تا بقیه نیفتن.
-تکرو! گفتم برو صداش کن بیارش. تو که حالت بد تره!
اون2تا انگار نشنیدن. خورشید پیش رفت. آروم دست روی شونه هاشون گذاشت و هر2تارو بغل کرد. اون2تا به جای اینکه آروم تر بشن گریه هاشون بلند تر شد. خورشید سکوت کرد. فقط هر2تارو توی بغلش نگهداشت و اجازه داد روی شونه هاش تمام دلشون رو ببارن. در تمام این مدت سکوت کرده بود و آروم آروم هر2تارو مثل جوجه های کوچیکی که لالایی لازم داشتن تا بخوابن تاب می داد. صحنه دردناکی بود. هیچ کدوم از اون2تا خورشید رو نمی دیدن. ندیدن که با نگاهی از جنس دردی عمیق به جسم سرد کرکس نظر انداخت. به قفسه سینش که به وضوح کند تر و کمتر از شب پیش بالا و پایین می رفت. به چهره ای که آشکارا بیشتر از دیشب از حیات خالی شده بود. ندیدن که چشم هاش رو بست و مژه هاش رو به هم فشار می داد. ندیدن که سرش رو بالا گرفت رو به آسمون. ندیدن که چه دردی توی نگاهش بود.
-بچه ها بچه ها! آروم باشید. بالای سر بیمار که اینطوری نمی کنن. تکرو! تو ناسلامتی مردی. خودت رو جمع کن پسر! مطمئن باشید کرکس الان داره می شنوه. من می دونم1جایی توی وجودش صدای این بیرون بهش می رسه. شاید خیلی دور ولی می رسه. همه چیز درست میشه. گریه نکنید. کرکس بلاخره بیدار میشه. باید بشه. مگه جرات می کنه نشه؟ خودم به حسابش می رسم.
در پشت سرشون باز شد و خوشبین آروم اومد داخل.
-خورشید! ببخشید بی موقع اومدم ولی باید می دیدمت.
-چی شده خوشبین؟
-مشکی گفت بهت بگم تکمار…
-تکمار رو ولش کن خوشبین. کاری ازش بر نمیاد.
-ولی آخه…
-خوشبین! دلواپس نباش. امشب صحبت می کنیم. تکرو حالش درست نیست. بیا از اینجا ببرش. خودت هم خستگی در کن تا از حال نرفتی. در مورد تکمار هم امشب حرف می زنیم. نگران نباشید. چیزی نمیشه. بهت اطمینان میدم. چیزی نیست که نتونیم از پسش بر بیاییم.
-تو از کجا می دونی خورشید؟ هنوز که برات نگفتم چی شده. چطوری اینهمه مطمئنی؟
-چون خودمون رو می شناسم. خودم رو و شما ها رو. تکمار از پس ما بر نمیاد. حتی1درصد هم تردید ندارم. من مطمئنم و تو هم مطمئن باش و به بقیه هم بگو مطمئن باشن تا امشب که خودم با جزئیات کامل تر بهتون بگم. حالا بجنب. بیا به تکرو برس تا سکته نکرده.
خوشبین به چشم های خورشید خیره شد. مثل اینکه آرامش و قاطعیتِ لحن و کلام و نگاهش بهش اطمینان داد. به جسم بی حرکت کرکس نظر انداخت و نگاهش خیس شد. خورشید اجازه نداد درد بهش غلبه کنه.
-خوشبین! بجنب مرد! بجنب.
خوشبین همراه تکرو رفت. تکبال چنان بد حال بود که اصلا نفهمید. خورشید لحظه ای به کرکس و بعد به تکبال که توی بغلش داشت پرپر می شد نظر انداخت. نفس عمیقی کشید و سری تکون داد. انگار بعد از اونهمه جنگ درونی بلاخره تصمیمش رو گرفت.
-تکی! می خوام باهات حرف بزنم. حواست هست؟ گریه رو تمومش کن به من گوش بده. بلند شو از اینجا بریم. ترجیح میدم فقط خودمون2تا باشیم.
تکبال سر بلند نکرد. نمی تونست. خورشید هم انتظار نداشت که بتونه.
-من می خوام اینجا بمونم. همینجا. هرچی می خوایی همینجا بگو.
-ولی آخه اینجا خودمون2تا نیستیم. کرکس هم اینجاست و موافق چیز هایی که بهت میگم نیست.
-کرکس که نمی فهمه.
تکبال این رو گفت و دوباره ترکید.
-تکی! بهت که گفتم. کرکس می شنوه. همین روز ها هم بیدار میشه. من مطمئنم. تو هم مطمئن باش.
کلمات تکبال که به صورت هذیون های پراکنده در اومده بودن رو به سادگی نمی شد از بین هقهق بی توقفش تشخیص داد. خورشید اما می فهمید.
-ولی من نمی خوام همراهت بیام. من نمی خوام تنهاش بذارم. اگر1زمانی اتفاقی بیفته و کسی بالای سرش نباشه، آخ خورشید! خورشید من باید اینجا باشم. من باید باشم خورشید. من باید اگر اون لحظه لعنتی رسید بالای سرش باشم.
خورشید به سیل اشک های تکبال نظر انداخت و حس کرد چیزی شبیه1گلوله داغ از توی قلبش گذشت ولی این در نگاهش منعکس نشد.
-تکی! اولا که اون لحظه لعنتی نمیاد. دوما اگر به فرض محال هم بیاد خیال نمی کنم کرکس اینهمه از مردن بترسه که لازم باشه تو بالای سرش باشی. کرکس شجاعه تکی. از پسش بر میاد.
تکبال کم مونده بود از شدت هقهق روح از جسمش بره.
-من باید باشم خورشید! من باید اینجا باشم خورشید! از زمانی که شناختمش تا امروز هر جا من گیر کردم کرکس بود و می گفت من اینجام. حالا هم من باید اینجا باشم. من اینجام. آخ خدا خورشید! خورشید بعدش من میمیرم. تو رو به خدا خورشید! …
بحث بی فایده بود. خورشید پیش از اینکه توانش رو بیشتر تلف کنه این رو فهمید. کبوتر به شدت بی تاب رو محکم بغل کرد و سعی کرد خورشید همیشه باشه. تکبال و بقیه در این لحظه های تاریک1شونه سفت لازم داشتن که در جواب شکستن هاشون نشکنه. و خورشید باید این وظیفه رو انجام می داد.
-بسه دیگه تکی. نه اون میمیره نه تو میمیری. قوی باش! به خاطر کرکس هم شده باید قوی تر از این ها باشی. اون زمانی که کرکس بهت می گفت من اینجام حسابی سفت بود. و تو این طوری می خوایی بهش بگی اینجایی؟ تو با این حال و هوای داقونت الان از خود مردن براش بد تری. 1خورده تسلط داشته باش! پاشو. بلند شو بریم بهت گفتم می خوام باهات حرف بزنم.
تکبال تقریبا حال عادی نداشت. فهمیدنش سخت نبود حتی برای کسی که بسیار بیگانه تر از خورشید بود.
-من می خوام اینجا بمونم. من باید اینجا بمونم. همینجا حرف بزنیم.
-بسیار خوب احمق لعنتی! باشه فعلا همینجا حرف می زنیم تا بعد به حسابت برسم. چند لحظه گریه زاری رو بس کن و درست بهم گوش بده چون از دوباره گفتن خیلی بدم میاد.
کمی طول کشید تا خورشید موفق شد درصدی از حواس و تمرکز پاشیده تکبال رو جمع تر کنه.
-تکی! پیش از زخمی شدن کرکس رو یادته؟ خاطرت هست1زمانی بهم می گفتی دلت می خواست موجود دیگه ای آفریده می شدی تا بتونی در پیشبرد این ماجرا که با مار ها داریم کمک کنی؟
تکبال فکری کرد. چقدر اون زمان ها در نظرش دور بودن! انگار خورشید از دوران1زندگی دیگه حرف می زد. واقعا اون زمان چه حالی می شد اگر می فهمید در آینده چه اتفاق هایی قراره بی افته؟
-بله یادمه.
-هنوز دلت می خواد کمک کنی؟
-بله می خواد ولی…
-ولی رو ولش. تکی! من الان نمی تونم خیلی واسهت توضیح بدم. ولی اون روز هم بهت گفتم که تو همینطوری هم کمک بزرگی میشی اگر بخوایی. الان هم میگم. تو می تونی حسابی کمک باشی البته نه این مدلی که حالا هستی. اول باید خودت رو پیدا کنی و پرورش بدی. هستی؟
تکبال که چیزی از حرف های خورشید نفهمیده بود سر بلند کرد و بهش خیره شد.
-من هیچی نفهمیدم.
-لازم نیست الان خیلی بفهمی. فقط بگو هستی یا نیستی. باقیش رو بعدا درستش می کنیم.
تکبال به فکر فرو رفت و چند لحظه بعد با کمال تعجب متوجه شد که برای اولین بار در اون روز ها و شب های سخت حواسش به چیزی جز کرکس منحرف شد. سر بالا کرد و انتظار رضایتمند رو در چهره خورشید تماشا کرد.
-بله هستم.
-بسیار خوب پس بجنب. ببین تکی الان زمانیه که هر لحظهش ارزش داره. و تو باید بجنبی چون تا همینجاش هم عقبی.
تکبال حیرتزده نگاهش می کرد.
-من، من باید چیکار کنم؟
-هیچی. تو فقط به من گوش بده. معترض نشو، شبیه امشب خریت نکن، از همه مهم تر، وا هم نده. باقیش درست میشه.
از فردای اون شب تکبال چنان سریع درگیر ماجرا شد که مهلت پیدا نکرد چگونگی جریان رو بفهمه. جز زمان هایی که روی افرا بین جوجه پرستو ها بود دیگه خورشید عملا زمان آزاد واسهش نمی ذاشت. خفاش ها می دیدن که خورشید روز ها بیداره و توی برنامه های ضد مارها باهاشون صد درصد همراهی می کنه و شب ها هم که تکبال میاد باز هم بیداره و مثل دیوانه ها بی وقفه و1نفس تمرینش میده. تکبال تا جایی که می تونست معترض نمی شد چون می دید که تمرین های جسمش توان روح و اعصابش رو مصرف می کنه و دیگه کمتر فرصت فکر کردن و درد کشیدن داره. تمرین هاش ظاهرا هیچ ربطی به جنگ با هیچ ماری نداشتن ولی تکبال بعد از مدت کوتاهی فهمید که هیچ ناراضی نیست. در فرمان خورشید که تفاوت بین شب و روز رو انگار نمی شناخت، تکبال می پرید، فرود می اومد، خودش رو بالا می کشید، فرود های عجیب رو تمرین می کرد و خلاصه روز ها حسابی گرفتار و شب ها حسابی خسته بود. کرکس هنوز بی حرکت روی بسترش افتاده بود و تکبال از هر فرصتی برای دیدنش و پاک و صاف کردن پر هاش و حرف زدن با جسم بی حسش و گریه کردن روی شونهش استفاده می کرد ولی در مواقع دیگه که بالای سر کرکس پرپر نمی زد حسابی درگیر بود و البته حسابی خسته. بعد از حدود1هفته تکبال در انواع فرود ها استاد شده بود و خیلی ساده تر و راحت تر از پیش می تونست از پس فرود های مستقیم و حتی فرود های چرخشی و فرود های جهتدار هم بر بیاد. البته هنوز حسابی تمرین لازم داشت ولی پیشرفتش چشمگیر بود حتی برای اون ها که حواسشون نبود تا ببینن.
-خورشید! من نمی فهمم. دقیقا بگو تو داری چیکار می کنی؟ فسقلی از شدت خستگی به افرا نرسیده خوابش برد و من مجبور شدم نزدیک اون درخت و اون لونه کلی زمان برای بیدار کردنش صرف کنم تا بلند شه و بره. تو باهاش چیکار می کنی خورشید!
-کار به خصوصی نمی کنم خوشبین. فقط خستهش می کنم. این تنها چیزیه که ازم بر میاد.
-میشه بیشتر توضیح بدی؟
-بله میشه. خوشبین! تو هم مثل من باید دیگه فهمیده باشی که فردای کرکس مشخص نیست چی باشه. تکبال داشت بالای سرش از دست می رفت. کرکس رو نمیشه نجاتش بدم ولی این بچه رو می تونم کمی از تماشای چگونگی سرد شدن کرکس منحرف کنم. اگر کرکس زنده موند که چه بهتر و اگر اتفاقی افتاد که دلمون نمی خواد، دسته کم بذار تکی شاهد روندش نباشه. من خیال ندارم اگر اون روز برسه2تا جنازه دفن کنم. کاش دیگه فهمیده باشی چون من زمان ندارم بیش از این توضیح بدم حوصله هم ندارم.
-بله تقریبا فهمیدم ولی پیش از اینکه بری فقط1سوال دیگه.
-بگو.
-اعتراف که می کنی این ها که سر هم کردی چندان هم راست نبود، مگه نه؟
خورشید مستقیم به چشم های خوشبین خیره شد و با اطمینانی آرام و آرامشی عمیق جواب داد:
-بله.
و بعد پرواز کرد و رفت و خوشبین رو خیره به مسیر حرکتش جا گذاشت.
چند روز دیگه هم گذشت. تکبال حس عجیبی داشت. حسابی خسته و کمی هم زخمی بود ولی گاهی احساس می کرد حالا بیشتر و بهتر می تونه خودش و حالت هاش رو جمع و جور کنه. اگر قرار بود واسه کسی توضیحش بده مسلما نمی تونست ولی در کنار خستگی هاش حسی شبیه به اطمینانی گنگ همراهش بود. چیزی شبیه به اعتمادی هرچند کمرنگ ولی شیرین به اینکه قوی تر از اونه که تصور می کنه. اونقدر قوی که شاید بتونه1چیز هایی رو عوض کنه.
-کرکس! می شنوی؟ منم تکبال. فسقلی. تکی. اسمم مهم نیست. مهم اینه که من اینجام و امشب عجیب تشنه ام که بیدار ببینمت. کرکس!بسه دیگه. باید بیدار بشی. واقعا این بیدار شدنت رو می خوام. خیلی می خوام کرکس!دیگه بسه بیدار شو.
کرکس همچنان بی حس و بی حرکت افتاده بود. تکبال اون شب گریه نمی کرد. نمی فهمید چش شده فقط با تمام وجودش احساس می کرد بیشتر از اون خواهان به هوش اومدن کرکسه که بتونه گریه کنه. خواستنی چنان شدید که راه گریه رو می بست. توضیحش محال بود حتی برای خودش. بیخیال تحلیل احساسش شد، بالای سر کرکس نشست و مستقیم بهش خیره شد. احساس کرد میلش به اینکه کرکس چشم هاش رو باز کنه مثل آتیش توی سینهش رو، توی سرش رو و توی تمام جونش رو می سوزونه.
-کرکس! بیدار شو. بیدار شو کرکس!
لحظه ای سکوت. تکبال بی اون که نگاه از چشم های بسته کرکس برداره آروم دست گذاشت روی شونه هاش و خیلی آهسته بدون اینکه بفهمه چرا این کار رو می کنه شروع کرد به نوازش شونه ها و سر و سینهش که مثل سنگ بی حرکت بود.
-بیدار شو کرکس! بیدار شو!
چقدر خسته بود! حس کرد اول گرم و بعد به شدت خسته و به شدت خوابآلود شد. انگار هر لحظه خسته تر می شد و چقدر دلش می خواست دست هاش و نگاهش رو از کرکس برداره و بخوابه. چش شده بود؟ واقعا خسته بود. خسته و خسته و خسته. ولی حرارت وحشی خواستن بیداری کرکس که امشب واقعا غیر قابل تحمل بود!، اینهمه خواستن، اینهمه تشنگی، این حال و حرارت عجیب!، کرکس باید امشب بیدار می شد. باید.
-بیدار شو کرکس! بیدار شو!
سرش گیج رفت. با خودش فکر کرد:
-از بس مستقیم نگاه کردم چشم هام داره سیاهی میره. بذار بره. کرکس امشب باید بیدار بشه. باید. باید.
بیداری انگار سخت تر و دور تر می شد و در اعماق هشیاری حس گزگز عجیب و ناشناسی رو تجربه می کرد که از دست هاش شروع شد و آروم، به آهستگی خواب، رفت بالا. گزگز عجیب مشخص تر و محسوس تر شد و باز هم و باز هم. گزگز ناشناس که دیگه به رنگ خیال نبود و کاملا واقعی شده بود رفت بالا و رفت بالا و رسید به شونه هاش و به سرش و به تمام جسمش. تکبال حس کرد دیگه دست هاش توان ندارن روی شونه های کرکس باقی بمونن. دستی رو حس کرد که خورد روی شونه هاش و صدایی انگار از دور ها که گفت:
-ادامه بده. قطعش نکن.
و تکبال حس کرد که ادامه داد.
-بیدار شو کرکس! بیدار شو!.
و در تاریکی شب، در تاریک ترین نقطه بین هشیاری و ناهشیاری، تکبال دید که از بین اونهمه سکون که خیال تغییرشون به نظر باطل می رسید، پلک های کرکس خیلی خفیف تکون خوردن. گزگز عجیب داشت به اوج خودش می رسید ولی تکبال برای بهتر دیدن چیزی که خیال می کرد دیده به اون صدای دور گوش داد و باز هم گوش داد.
-ادامه بده. قطعش نکن. من پشت سرتم. داری موفق میشی.
کی پشت سرش بود؟ چه فرقی می کرد؟ چی رو باید ادامه می داد؟ چه فرقی می کرد؟ داشت موفق می شد!!. در چه کاری؟ چه فرقی می کرد؟ این ها مهم نبودن. مهم اون پلک های بسته بودن که داشتن تکون می خوردن. پس اون حرکت خیال نبود. تکبال از اون طرف مرز خودآگاهی به چشم های بسته کرکس خیره شده بود. چشم هایی که دیگه بی حرکت نبودن. پلک هاش واقعا داشتن حرکت می کردن. تکبال صدای خودش رو شنید که اصلا شبیه صدای خودش نبود.
-بیدار شو کرکس! بیدار شو!.
نفهمید چقدر گذشت. 1لحظه، 1ساعت، 1سال، 1عمر.
-آآآآآخ!
این ناله هرچند خیلی ضعیف و خیلی ناتوان، ولی پایان تمام این داستان کابوس وار شب های اخیر بود. سرابی که تکبال نفهمید با چه نیرویی از جهان وهم به دنیای واقعیت کشیده شد و همونجا موند.
-آآآآآآآخخخخخخخ! واااااااه! آخخخ!.
تکبال لحظه ای به نگاه خسته ولی هشیار کرکس نظر انداخت. لبخندی از سر رضایتی عمیق زد و درست در لحظه ای که خودش رو به خستگی وحشتناکش سپرد تا ضربهش کنه، دست هایی رو احساس کرد که مانع زمین خوردنش شدن و صدایی آشنا که باهاش حرف می زد.
-کرکس بیداره. ولی تو باید بخوابی. مطمئن باش تا بیدار شدنت کرکس بیدار می مونه و بعدش هم می مونه و حالا حالا ها بیدار می مونه. تو حرف نداری. آفرین!. حالا دیگه بخواب. بخواب بچه بیچاره بخواب. نمی دونی به چه دردسری گرفتاری و چقدر خوشحالم که حالا نمی دونی! چقدر دعا کردم اشتباه فهمیده باشم! کاش اشتباه فهمیده بودم ولی مثل اینکه نشد که بشه. بیخیال. الان فقط بخواب. فقط بخواب. تا مهلت برای آرامشت هست بخواب. بخواب کبوتر بخواب.
تکبال بدون اینکه بخواد و بتونه کلماتی که می شنید و نمی شنید رو تحلیل کنه، بدون اینکه تاثر موجود در اون صدا رو درک کنه، بدون اینکه بدونه چی و از کی می شنوه، چشم هاش رو بست و تسلیم خوابی شد که از بس سنگین بود به عدم می زد. تکبال بیخیال سنگینی ترسناک سکوت مطلقی که به سرعت واردش می شد، از جهان بیداری برید و به دنیای خواب ساکت و سنگین و بدون رویا فرو رفت.
نوشته شده توسط پریسا جهانشاهی
نظرات (1)
حسین آگاهی
شنبه 10 آبان 1393 ساعت 12:09
امان از دست این فاخته. کاش دستم بهش می رسید از صحنه روزگار حذفش می کردم. نمی دونم چرا روش حساس شدم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
فاسخ:
عجب بابا! این فاخته مگه چقدر جا گرفته که اینهمه دشمن داره؟ جناب یکی اولیش، شما دومیش، کرکس سومیش، باقیش رو خدا به خیر کنه!
فاخته که تقصیری نداره دوست من. تکبال خودش مقصره. به هیچ عنوان نباید اجازه می داد دلش اشتباهی ببردش. حتی در وضعیت عادی هم این درست نبود چه برسه به تکبال که در اون زمان هیچ خوب نبود وارد همچین داستانی بشه. زمانی که اونهمه گرفتاری بزرگ و جدی برای فکر کردن و رسیدگی وجود داشت. بگذریم. این نباید می شد ولی شد. فاخته هم بی تقصیره. فاخته ها ممکنه همیشه باشن. ما هستیم که باید مواظب راه رفتنمون باشیم تا با دیدن ظرافت پر و بال اون ها مسیرمون رو اشتباه نکنیم.
ایام به کام.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 51
- 35
- 117
- 62
- 1,811
- 26,108
- 375,323
- 2,644,402
- 269,131
- 99
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02