-کرکس! می شنوی؟ محض رضای خدا بیدار شو. فقط بیدار شو. فقط1دقیقه چشم هات رو باز کن بگو زنده می مونی. من هیچ تضمینی رو جز مال خودت معتبر نمی دونم. اگر بگی می مونی پس می مونی. حتی مرگ هم از پس تو بر نمیاد اگر خودت نخوایی. این رو خودت بهم گفتی یادته؟ کرکس! پاشو. دارم دق می کنم. یا بمون یا منو با خودت ببر. من اینجا بدون تو نمی مونم. کرکس! می شنوی؟ تو رو به خدا. تو رو خدا. …
باز هم شب بود. تکبال از پشت پرده ذخیم اشک هایی که پشت سر هم می چکیدن و شونه های کرکس رو خیس می کردن چیزی نمی دید. کرکس هیچ حرکتی نداشت. نه چشم باز کرده بود و نه حتی1نفس عمیق تر زده بود. کرکس روی بسترش افتاده بود و از زنده بودن فقط1نفس نصفه نیمه و1نبض کند داشت. تکبال بالای سرش آهسته می بارید. دستی به شونهش خورد.
-فسقلی!بسه دیگه. اینطوری از دست میری. ببین! اگر احتمال ضعیفی هم باشه که بگه اون داره صدات رو می شنوه و اطرافش رو درک می کنه، تو ابدا نباید اینطوری خودت رو اذیت کنی. اون تیر کم مونده بود قلبش رو از کار بندازه و حالا باید ضربانش در آروم ترین و کند ترین حالت ممکن باشه. و حتما می دونی که فقط در حال آرامش مطلق ضربان قلب آرومه. سعی کن به خودت مسلط باشی تا احتمال پریشونیش به0برسه.
تکبال بدون اینکه سرش رو از روی شونه کاملا خیس کرکس برداره آروم ناله کرد:
-خوشبین!خوشبین من نمی تونم تصور کنم. اتفاق بد رو نمی تونم تصور کنم. اگر اتفاقی بی افته من نمی تونم به زنده بودن حتی فکر کنم. خوشبین! من تحمل ندارم.
خوشبین یکی از با اخلاق ترین افراد دسته کرکس بود. موجودی آروم، محترم و مهربون. فقط1ایراد کوچیک داشت. روی2تا چیز خیلی متعصب بود. یکی اخلاق، یکی کرکس. سر این2تا که می رسید دیگه نه عقل داشت و نه منطق. با اینهمه کمتر کسی بود که بتونه منفی ببیندش. چون در مجموع بین بقیه به عنوان موجودی خیرخواه و مثبت شناخته شده بود.
-اتفاق فسقلی؟ اتفاق افتاده. اتفاق خیلی بدی هم بود. ولی گریه های تو نتیجه این اتفاق رو عوض نمی کنه. هرچی بخواد بشه میشه.
-خوشبین!من نمی خوام اون نباشه.
-من هم نمی خوام فسقلی. ولی آخه اینطور گریه کردن تو کمکی بهش نمی کنه. باید امیدوار باشیم. همهمون. همین که دیگه اون تیر توی سینهش نیست و کرکس هنوز زنده هست خودش1امیدواری بزرگه. راستش من که اصلا فکر نمی کردم جریان خروج اون تیر کذایی رو زنده پشت سر بذاره. ولی خوشبختانه کرکس هنوز زنده هست. پس به جای اینکه خودت رو از بین ببری سعی کن امیدوار و قوی باشی.
-خوشبین!چرا اینطور شد؟ اصلا اون تیر از کجا اومد؟ میگن تیر مال1کمان بود. کمان چیه؟ چرا باید کرکس رو زخمی کنه؟ من هیچ سر در نمیارم. تو چی؟
خوشبین کنار تکبال بالای سر کرکس نشست. دست روی شونهش گذاشت و آروم و شمرده گفت:
-درست گفتن فسقلی. اون تیر مال1کمانِ بزرگ بوده. بلندی تیرش می گفت که کمانش خیلی بزرگه. کمان ها اصلحه های بدی هستن. می بینی که چیکار می تونن کنن. و اما در مورد اینکه چرا کرکس زخمی شد. فسقلی! کرکس رو من خیلی می خوامش. هم دوستش دارم و هم مدیونشم. ولی باید اعتراف کنم که کرکس هم مثل همه موجودات خدا می تونه اشتباه کنه. اشتباه کرکس این بود که واژه شجاعت در منطقش بد معنی شد. ببین فسقلی در توانایی و شجاعت کرکس هیچ تردیدی نیست. ولی باید بپذیریم که گاهی از بعضی چیز ها باید واقعا پرهیز کرد و کشید عقب نه اینکه صاف شیرجه زد به طرفشون. شجاعت همیشه این نیست که بی پروا بری توی دل خطر. افراد شجاع لازمه که اهل تدبیر هم باشن و گاهی لازمه که شجاعت عقبنشینی رو هم داشته باشن. کرکس باید می کشید عقب ولی در عوض صاف رفت طرفش و نتیجه این شد. حرف هام رو می فهمی فسقلی؟
تکبال داشت سعی می کرد که بفهمه. ذهن خسته و پریشونش توی محبت کور به کرکس و حقیقت گفتار خوشبین مونده بود و نمی دونست کدوم طرف بره. خوشبین از نگاهش تردیدش رو خوند.
-می فهمم. تو اینقدر دوستش داری که حس می کنی من نباید حتی در همین حد ازش انتقاد کنم. ولی مطمئنم1روز می فهمی که من درست گفتم. بهت که گفتم من کرکس رو خیلی می خوامش. هم واسهم عزیزه و هم خیلی مدیونشم. اگر کرکس نبود من نمی تونم تصور کنم که الان کجا بودم.
تکبال با نگاه خسته ولی پرسش گر بهش خیره شد.
-چرا؟ مگه چی به سرت اومده بود که اینهمه احساس دین بهش می کنی؟
-فسقلی! داستان من زیادی تاریکه. بچه که بودم تمام خونوادهم رو توی1حادثه مسخره از دست دادم. کمان رو از همونجا شناختم. پدر و مادرم صید کمان شدن. خواهر هام و برادر هام هم ظرف مدت کوتاهی هر کدوم از1دردی تموم شدن و من موندم و1دنیای بزرگ و تجربه هایی که لازم بود داشته باشم ولی نداشتم. باور نمی کنی که حتی هنوز پروازی هم نشده بودم. از بالای درختی که لونهمون بود سقوط کردم و مدتی در اسارت کفتار ها زندگی کردم. اون روز های تلخ رو هیچ وقت یادم نمیره. کرکس نجاتم داد، یادم داد که چطور باید باشم. یادم داد چجوری پرواز کنم. بهم راه و رسم زندگی خفاش ها رو یاد داد. کاری که پدر و مادرم فرصت نکردن انجام بدن. حالا من1خفاشم و از خودم، طبیعتم و زندگیم آگاهم. می دونم که پرنده شبم. می دونم که خفاش ها چه جوری باید باشن و چه جوری نباید باشن. کرکس اون زمان1پرنده تازه بالغ خیلی جوون بود ولی از من خیلی بیشتر می دونست. هنوز جوجه به حساب می اومد که زیر بالم رو گرفت. من همیشه لحظه های درست زندگی کردنم رو مدیونشم. حالا متوجه شدی که وقتی میگم کرکس اشتباه کرده از سر غرض نیست. فسقلی!کرکس برای من اندازه تمام اصولی که همه می دونید چقدر بهشون معتقدم ارزش داره. ولی با اینهمه نمی تونم این واقعیت رو ندید بگیرم که ایندفعه اشتباه کرد. اشتباهی که مجاز نبود مرتکب بشه. به خاطر خودش و به خاطر من و به خاطر تمام اون هایی که واسهش دلواپسن و به خاطر تو. کاش اون لحظه این ها رو یادش می اومد و از تیررس اون کمان می کشید عقب!. عه! باز که داری گریه می کنی! فسقلی! من این ها رو نگفتم که تو اینطوری بباری. تماشاش کن ببین تمام وجودش میشه اشک هر وقت گریه می کنه! فسقلی! از تمام این ها گذشته بگو این چه مدل گریه کردنه که اینهمه خیسه؟ بسه دیگه. اینطوری گریه نکن. باور کن من تمام دلم آتیشه. اگر از تو بدتر نباشم بهتر هم نیستم. ببین داری مثل بید می لرزی. این رو بخور تا بخوابی.
-خوشبین!به خاطر خدا، من شیره هوشبر نمی خوام. من کرکس رو می خوام. خوشبین اگر اون نباشه من دیگه نمی تونم باشم. می خوام پیشش بمونم.
-باشه. پیشش بمون ولی بخواب. من بهت قول میدم وقتی خوابت برد از اینجا نبرمت. به هیچ کسی هم اجازه نمیدم جایی ببردت. بهت قول میدم. قولم رو قبول نداری؟
تکبال قبول داشت. کسی نمی تونست روی قول خوشبین تردید کنه. با اصرار و تشویق و کمک خوشبین شیره هوشبر رو نوشید و چند لحظه بعد در حالی که سرش روی شونه کرکس بود به خوابی هرچند ناآروم ولی عمیق رفت.
شب های جهنمی انگار تمومی نداشتن. هرچند برای تکبال روز و شب یکی بود. خفاش ها علاوه بر دلواپسی واسه کرکس نگرانی های دیگه هم داشتن که باید بهشون می رسیدن و این شاید براشون بد هم نبود چون اجازه نمی داد شبیه تکبال تا مرز جنون پیش برن. خورشید، مشکی و تیزبین دسته رو می چرخوندن، هوای جنگل رو داشتن و اجازه نمی دادن مار ها از وضعیت کرکس چیزی بفهمن. مار ها که به همت خفاش ها و کلاغ ها فهمیده بودن شایعه مرگ کرکس راست نبوده حسابی کلافه بودن و حسابی کنجکاو که بفهمن کرکس الان در چه وضعیه تا بدونن کجای کارن ولی هرچی بیشتر سعی می کردن کمتر می فهمیدن. به کمک نظرات خورشید که مار ها رو بیشتر از بقیه می شناخت، دسته کرکس تونسته بودن کاری کنن که سایه کرکس هرچی قوی تر و ترسناک تر روی اعمال مار ها سنگینی کنه و حسابی عذابشون بده در حالی که خود کرکس هیچ کجا نبود. تکبال اما از اینهمه بی اطلاع و فارغ بود. تکبال تنها اشک رو می شناخت و شونه هایی رو که همیشه از گریه های بی پایانش خیس بودن ولی هیچ حرکتی نداشتن. هر بار و هر بار که به دیدن کرکس می رفت بالای سرش می نشست، پر های نامرتبش رو دونه به دونه مرتب می کرد، صاف می کرد، پاک می کرد، پر های کرکس از اشک هاش خیس و دوباره نامرتب می شدن و تکبال دوباره همه رو تک تک صاف و پاک می کرد. کرکس ولی بی حرکت و ناآگاه، فقط خواب بود. و کسی چه می دونست که خواب کابوس های بیداری تکبال رو می دید یا نه.
تکبال بین افرا و سکویا در رفت و آمد بود. روی شونه های بقیه که نه می دونست و نه براش مهم بود که بدونه کی هستن می رفت و می اومد و تمام لحظه ها انگار از پشت پرده سنگین مه در گذر بودن. شاید هم زمان در انجمادی ثابت گیر کرده و این تکبال بود که از بین لحظه هایی ساخته شده از مه یخزده و منجمد می گذشت. تکبال این ها رو نمی فهمید. برای تکبال اون روز ها فقط سرما بود و تاریکی. و دیگه هیچ!.
-آهای تکبال! حواست هست؟ چرا جواب نمیدی؟
-هان! چی شده چلچله!
-دارم باهات حرف می زنم معلومه چته؟
تکبال خسته از هر صدایی با خودش فکر کرد:
-خدایا چرا این بچه نمیره با بقیه هم سری هاش پرحرفی کنه؟ من واقعا الان هیچ صدایی دم گوشم نمی خوام.
-اه تکبال گوش بده دیگه.
-باشه بگو.
-آخه تو اصلا گوش نمیدی.
-گوش هم میدم. بگو چی شده.
-جدی با فاخته اگر بتونی همچین کنی. فوری قهر می کنه میره و شب هم خواب بد می بینه و تو میری بغلش می کنی و آشتی. همینه دیگه مگه نه؟
-این ها رو می خواستی گوش بدم؟
-دقیقا. تکبال! جدی نفهمیدی؟ فاخته بهت راست نمیگه. تو هم اینقدر ساده هستی که نمی فهمی. اون بهت کلک می زنه.
-کلک می زنه؟ سر چی؟
-سر همه چی. یکیش همین بازی که هر دفعه سرت درمیاره. تا حالا هیچ از خودت نپرسیدی چرا هر بار حرفتون میشه و تو نمیری نازش رو بکشی اون شب فاخته دچار خوابزدگی میشه؟ هر بار همین بساطه و تو هیچ وقت شک نکردی؟
-خوب که چی؟
-تکبال!میگی که چی؟ دارم بهت میگم اون راست نمیگه. خواب دیدن هاش الکیه. واسه اینکه تو بری طرفش و اوضاع رو درست کنی. من مطمئنم. خودم دیدم. اون شب هایی که خواب می بینه یعنی میگه که خواب می بینه قبلش اصلا نمی خوابه که خواب بد ببینه. همهش نقشه. باور کن راست میگم. اون بیداره و بهت کلک می زنه و اگر تو1کمی دقیق تر بودی تا حالا می فهمیدی که هیچ کابوسی در کار نیست و فاخته بهت حقه می زنه.
-خوب دیگه چلچله بسه. هرچی می خواستی بگی گفتی. من هم گوش دادم. دیگه تمومش کن.
-ولی تو باید باور کنی تکبال. من و فاخته اینجا داریم با هم بزرگ میشیم. من درست بغلدستش می خوابم و پا میشم. سرم شب ها کنار سرشه. چه حرف ها که با هم نزدیم. چه ماجرا ها که نداشتیم. پیش از اومدن تو و همین الان. من فاخته رو بیشتر از تو می شناسم چون زمان بیشتری باهاش بودم. الان هم چیزی رو میگم که دارم می بینم. تکبال! حرف هام رو باور کن.
-چلچله!کوچولوی معترض و عزیز! ای کاش به حرمت اونهمه ماجرا و اینهمه خاطره که حرفش رو زدی سکوت می کردی و اجازه می دادی این ها که گفتی ناگفته بمونن!. دیگه بسه. برو داخل تا یخ نزدی.
-ولی من با گفتن این حرف ها بهش بی حرمتی نکردم. تو گول خوردی و من فقط دارم آگاهت می کنم.
-باشه. آگاهم کردی. دیگه با خودم. برو داخل.
-ولی…
-چلچله!شنیدم. دیگه بسه. ببین پرپری هم اومد بیرون و مثل اینکه داره دنبال تو می گرده.
پرپری1جوجه خیلی ریز و خیلی قشنگ بود با دمی بلند که از بلندی همیشه واسهش دردسر می شد. دمی چنان بلند و چنان پخش و قشنگ که تکبال و همه جوجه ها به شدت از لمس و تماشاش خوششون می اومد ولی این دم واسه صاحب کوچولوش دردسر می شد و خیلی پیش می اومد که موقع راه رفتن و جست و خیز به زمین بزندش. پرپری اومد بیرون و با چشم های کنجکاو معصومش به اطراف نگاه کرد.
-آهای چلچله اونجایی؟ مگه نگفتی میایی یادم میدی با پر های دمم چیکار کنم که مرتب تر بشن؟ بیا دیگه!
-چلچله!برو ببین پرپری چی ازت می خواد. دیگه هم از این چیز ها نمی خوام بهم بگی.
بحث بی فایده بود. پرپری اومد و خواه ناخواه چلچله رو با خودش برد. چلچله با قهر همراهش رفت. تکبال با لبخندی تلخ رفتنش رو تماشا کرد.
-کوچولوی بی تجربه! تو هم اگر1کمی دقیق تر بودی می دیدی که من خودم از همون دفعه اول فهمیدم که اون کابوس ها واقعی نیستن. و اگر1کمی دقیق تر بودی خودت رو با گفتن این حرف ها خراب نمی کردی.
صدای فاخته از جا پروندش.
-با سرما خلوت کردی تکی؟ البته تا چند لحظه پیش که با چلچله خلوت کرده بودی. چی بهت می گفت؟
تکبال حس کرد که دیگه واقعا ظرفیتش تموم شده.
-به نظرم شما نیم وجبی ها امشب تصمیم دارید دیوونهم کنید. ببینم من باید چیکار کنم که2دقیقه با خودم تنها باشم؟ اول اون حالا هم تو.
-ای بابا من که تازه اومدم. خوب اومدم پیش تو. چرا سرم داد می زنی؟
تکبال به قیافه درهم فاخته خیره شد.
-من کی سرت داد زدم؟
فاخته هیچی نگفت. سرش رو انداخت پایین و شونه هاش رو جمع کرد. تکبال دیگه فهمیده بود که بهتره خودش رو در جنگ با خودش پیش خودش بیشتر از این بی اعتبار نکنه. بدون مکث رفت طرفش و بغلش کرد.
-من که داد نزدم. تو هم چه دل نازکی!
-توی لغتنامه تو احتمالا به صدای به این بلندی که اتفاقا لحنش هم تند باشه میگن لالایی.
-خوب بابا معذرت می خوام. حالا برای چی اومدی بیرون؟ نمی بینی چه سرده؟
فاخته توی بغل تکبال جمع شد و با صدای مظلوم و غمگین زمزمه کرد:
-اومده بودم پیش تو. نمی دونستم حوصلهم رو نداری.
تکبال سفت به سینه فشارش داد. اینقدر سفت که بالا پایین رفتن سینه کوچیکش بر اثر نفس کشیدن رو قشنگ حس کرد.
-کی گفته من حوصلهت رو ندارم؟
-صدای دادت گفته.
-من که گفتم معذرت می خوام. ببخشید. اینجا سرده. بیا با هم بریم داخل.
-نمی خوام. تا من میام پیشت فوری میگی بریم داخل و می پری میری وسط بقیه مسخره بازی درمیاری که بخندن. بیچاره من!
تکبال با محبت گفت:
-خوب باشه همینجا می مونیم تا تو یخ بزنی. اینطوری موافقی؟
فاخته خیلی خونسرد و مطمئن به نشان موافقت روی سینه تکبال سر تکون داد. تکبال که خندهش گرفته بود دستی به سرش کشید. فاخته بیشتر جمع شد و لای پر های تکبال فرو رفت.
-آخ از دست این زبونت!.
-زبون مال چلچله هست. اینقدر حرف زدنش شیرینه که1بار هم نمی فرستیش دنبال نخودسیاه. مثل همین الان. خدا رو شکر پرپری اومد بردش وگرنه تو که بهش فرمان داخل رفتن نمی دادی. این مدل دستور ها فقط می مونه برای من که از سرت بازم کنی.
-فاخته! الان چی بگم که بیخیال بشی؟
-هیچی نگو. بذار همینجا باشم.
-خوب باش بابا باش!. الان حله؟
-اوهوم.
تکبال خندهش رو خورد ولی چندان موفق نبود. فاخته از همونجا که بود با صدایی که خفه به گوش می رسید پرسید:
-حالا چی می گفت؟
-کی چی می گفت؟
-چلچله دیگه. چی می گفت که از بس شیرین بود دلت نمی اومد بفرستیش نخودسیاه بیاره؟
-تو که گفتی حله. پس چرا بیخیال نمیشی؟
فاخته با حالتی که در نظر تکبال فقط مخصوص خودش بود سر تکون داد. تکبال خندید.
-حالا چی می گفت؟
-می گفت تو و اون با هم اینجا بزرگ شدید و1عالمه خاطره با هم دارید و1عالمه ماجرا.
-دیگه چی می گفت؟
-دیگه می گفت که من تو رو بهش ترجیح میدم. همون چیزی که تو الان میگی.
-دیگه چی می گفت؟
-دیگه هیچی بدجنس1وجبی. دیگه هیچی نمی گفت.
-دروغ میگی.
-نه نمیگم.
-حالش بهتر نشد؟
-حال چلچله؟
-نه بابا چلچله کیه؟ حال اون دوستت که اوضاعش خطرناک بود. بهتر نشده؟
-نه هنوز. همون طوریه.
-چی به سرش اومد؟
-اه ول کن فاخته من از کجا بدونم؟
-باز می خوایی دعوام کنی؟
-نه بابا نمی خوام به خدا نمی خوام.
-خوب چی میشه اگه بهم بگی؟ من که نمی خوام به کسی بگم. خوب بگو دیگه.
-آخه چیزی نیست که بگم. یکی1کمی مریضه باید صبر کنم خوب بشه. اینکه گفتن نداره.
-بگو دیگه بگو دیگه بگو دیگه بگو دیگه بگو دیگه.
-ای بابا فاخته چیکار می کنی؟
-بگو دیگه بگو. قلقلکت میدم ها! قهر می کنم ها! میرم داخل تنهایی یخ می زنم ها!
تکبال با مهربونی دست گذاشت جلوی دهنش.
-بس کن. تو هیچ کجا نمیری. همینجا هستی توی بغل من.
-پس بگو.
-چی بگم؟
-اون پرنده مریضه چش شده؟
-کمان زخمیش کرد.
-کمان چیه؟
-به نظرم1اصلحه بی صدا و خطرناکه. تیر پرت می کنه. یکی از این تیر ها خورده به اون.
-به کجاش خورده؟
-به قلبش.
-پس چجوری هنوز زنده هست؟
-تیر رو درآوردن ولی حالش خیلی افتضاحه.
-خیلی درد داره؟
-نه نداره. آخه اون الان هیچی حس نمی کنه. الان اصلا چیزی نمی فهمه. نمی دونه که حالش چقدر خطرناکه. نمی دونه که اوضاعش هیچ خوب نیست. اون الان نه درد داره، نه درک داره، نه حس داره. هیچ حسی نداره.
و با تلخیِ فراگیری که تمام وجودش رو پر می کرد توی دلش گفت:
-و بعید نیست که دیگه هیچ وقت نداشته باشه.
شب داشت سنگین تر می شد. تکبال سر بلند کرد و به آسمون خیره شد. آسمونی که جای پرواز کرکس بود و حالا چه خالی و گرفته به چشم می اومد!. کرکس نبود. و مشخص هم نبود بعد از این باشه یا نباشه. دردی عمیق سینهش رو فشار داد. بی خبر از زمان و مکان و اطرافش و حتی بی خبر از خودش و از چشم هاش که بی پروا از هر نگاهی باریدن گرفته بود.
-تکی! تو داری گریه می کنی؟
-نه.
-ولی اشک هات داره می ریزه روی پر های من. اون که الان چیزی حس نمی کنه چرا براش گریه می کنی؟
-دلواپس اون نیستم می دونم چیزی حس نمی کنه. دلم واسه جفتش سوخت.
-مگه جفت هم داره؟
-چیزی نمونده بود داشته باشه.
-آخی! نازی!داشت جفت می گرفت؟ طفلک! حالا گریه نکن هنوز که طوری نشده. شاید حالش خوب بشه جفت هم بگیره. راستی، با کدومشون نزدیکی؟ خودش یا جفتش؟
-به نظرم با هر2تاشون.
-یعنی هر2تاشون دوستتن؟
تکبال جواب نداد. هقهق سنگینی که به سینهش هجوم آورد زحمت جواب دادن رو از دوشش برداشت. در اون لحظه به تمام نفسش احتیاج داشت تا از شدت گریه خفه نشه. فاخته تمام قد شده بود نگاه و با تمرکز کامل تکبال بی تمرکز و بی خود از خود رو تماشا می کرد.
-اون دقیقا کیه تکی؟ اون جفت دلواپس دقیقا کیه؟ خود تو نیستی؟
-من؟ چه مزخرفاتی!
ولی شکلک خندهش به صورت ادای مضحکی از درد توی هقهق سنگینش گم شد. فاخته بهش خیره شد.
-تو داشتی بی اون که به ما بگی جفت می گرفتی؟
-به هیچ کسی نگفتم فقط شما ها نبودید.
-چرا؟ چرا به کسی نگفتی؟
-چون جز خودم هیچ کسی موافق نیست.
-آخه چرا؟ مگه اون جناب کبوتر چشه؟
-چون اون کبوتر نیست.
فاخته1لحظه خیلی کوتاه از پس حیرتش بر نیومد که تکبال ندید و نفهمید. کوتاه بود و خیلی زود حل شد.
-کبوتر نیست؟ پس چیه؟
-نه. کبوتر نیست. کرکسه.
فاخته چنان از جا پرید که شاخه تکون خورد. تکبال بیخیال وحشت فاخته، بیخیال تردیدش و نگاه عجیبش، و حتی بیخیال اشک های خودش که به شدت تمام می باریدن و هقهقی که داشت سینهش رو خورد می کرد، با حالتی که انگار این هوای پریشون مال خودش نبود، به رو به رو خیره مونده بود. فاخته کشید عقب و با نگاهی سرشار از ترس و تردید بهش خیره شد.
-کرکسه؟ اون1کرکسه؟ تو جفت1کرکسی؟
تکبال با بیخیالی از سر خستگی مطلق جواب داد:
-آره.
فاخته با چشم هایی گرد از حیرت بهش خیره شده بود.
-چطور همچین چیزی میشه؟ اگر این درست باشه تو چه جوری الان اینجایی؟ اون چطوری تا حالا زندهت گذاشته؟ تو کبوتری! چطور ممکنه کبوتر جفت کرکس بشه؟
تکبال شونه بالا انداخت.
-نمی دونم. فقط می دونم که شده. باقیش رو هم خیالم نیست که بدونم. به نظرت همچین چیزی رو به چند نفر می شد که بگم؟
فاخته که هنوز به شدت متحیر بود فکری کرد و آه کشید.
-نه. به نظرم به هیچ کسی نمی شد بگی. فکر هم نکنم هیچ وقت بتونی بگی. اگر خیلی بهت لطف کنن خیال می کنن زده به سرت.
-بله می دونم. بذار خیال کنن. به جهنم.
فاخته چند لحظه مات به تکبال که داشت از شدت گریه خفه می شد خیره موند. تکبال انگار توی این جهان نبود. فقط خودش بود و اشک هاش و دردش. چند قطره بارون ریخت روی سرشون. فاخته خودش رو جمع کرد و نگاهش هشیار تر شد. تکبال ولی هنوز بی خود از خود در حال و هوای خودش بود.
-تکی!گریه نکن.
تکبال داشت می لرزید. از درد یا از سرما یا از هر2تاش. فاخته دست گذاشت روی شونه هاش و آروم تکونش داد.
تکی! تکی سرت رو بالا کن منو ببین. بسه دیگه گریه نکن. هنوز که طوری نشده. هیچی نمیشه بس کن دیگه. هیچ طوریش نمیشه. کرکس ها قوی هستن. حالش جا میاد. بلاخره خوب میشه. تو هم جفتش میشی. بعدش هم اون می خوردت و من بهت می خندم. بس کن دیگه اینهمه گریه به کجا می رسه؟ ول کن دیگه تموم شدی از بس گریه کردی.
فاخته مدتی که تکبال نفهمید چقدر بود باهاش حرف زد. دلداریش داد. بهش اطمینان داد. و در تمام این لحظه ها دست هاش روی شونه های تکبال بود و آروم تکونش می داد. تکبال رفته رفته زیر بارونی که داشت شدت می گرفت خیس می شد. خیلی گذشت تا سر بلند کرد و به فاخته خیره شد. انگار از1خواب طولانی و سنگین پا شده بود. نا و نفس نداشت که گریه کنه. با نفس گرفته و نگاهی بی حال از شدت باریدن به فاخته نگاه می کرد. فاخته لبخند زد.
-چیه؟ روح دیدی؟ منم دیگه.
-فاخته!بارون گرفته؟
-بارون رو ولش کن. تو الان خوبی؟
-بد نیستم ممنون.
-مسخره بازی در نیار تکی. حالت خوبه؟
-چرا نباید باشه؟
فاخته مکث کوتاهی کرد ولی خیلی زود به خودش مسلط شد.
-تکی یادته چی ها بهم گفتی؟
-من؟ مگه چیزی گفتم؟
فاخته در سکوت نگاهی گذرا به لونه انداخت.
-پاشو. دیگه واقعا باید بریم داخل. هم تاریک شده و هم سرما دیگه قابل تحمل نیست.
-تو برو من چند لحظه دیگه میام.
-تکی! من، بی تو، نمیرم. پاشو بریم. هرچی اینجا بشینی و یواشکی گریه کنی کَرکَسِت بیدار نمیشه. یعنی بیدار میشه ولی نه با مردن تو.
فاخته این ها رو گفت و بی توجه به یکه شدیدی که تکبال خورده بود دستش رو گرفت و مهربون تر از همیشه گفت:
-بارون داره تند میشه. بلند شو بریم.
تکبال با نگاهی مردد تماشاش می کرد.
-فاخته!تو… من… کرکس…
-بیخیال تکی. من به کسی نمیگم. خوب راستش داستان تو1کمی زیادی عجیبه ولی من به کسی نمیگم. خاطرت جمع باشه.
-ولی من…
-بلند شو تکی! پاشو دیگه. پاشو بریم توی لونه. سردمه ها! اگر نیایی من هم می مونم بعدش سرما می خورم ها! ببین من ضعیفم بد مریض میشم بعدش هم…
-هیس. همینجا تمومش کن. به خاطر خدا.
-پس بیا بریم.
-فاخته! من واقعا ترجیح میدم که یکی2دقیقه…
-بیا دیگه تکی! بیا بریم. همراهم بیا تکی! بیا دیگه بیا.
تکبال دست های ظریف فاخته که روی شونه هاش بود رو نوازش کرد و خواه ناخواه از جا بلند شد و همراهش به طرف لونه به راه افتاد. اون ها وارد لونه شدن و نگاه سنگین چلچله رو ندید گرفتن.
-چه عجب رضایت دادین! خلوت تموم شد؟
تکبال با خونسردی جواب داد:
-بله تموم شد. بیایید بریم ته لونه اونجا گرم تره.
جوجه ها با همون جیک جیک های پر سر و صدای همیشگی دنبال تکبال ریسه شدن و در حالی که از سر و کولش بالا می رفتن به ته لونه هجوم بردن. بارون شدت گرفته بود و صدای برخوردش با صقف و شاخه ها از داخل لونه و در امنیت دیوار ها خوشآیند بود. آخر شب وقتی همه خوابشون برد، تکبال کنج لونه ولو شد و به سقف خیره موند. بارون به شدت می بارید. اون شب تکبال نباید منتظر کسی از دسته کرکس می موند. خفاش ها اون شب در منطقه اطراف سکویا ماجرای کوچیکی با موش های جاسوس که قرار بود واسه تحقیق در مورد حال کرکس بیان داشتن و ترجیحا بهتر بود تکبال اونجا نباشه.
کرکس.
این اسم مثل طلسمی تاریک ناخودآگاه اشک رو مهمون چشم هاش می کرد. تکبال با تصور سکوت غمناک لونه بالای سکویا و این احتمال که ممکنه این سکوت ابدی بشه لرزید. بدون اینکه بخواد بستری خالی رو مجسم کرد و تدفینی رو که خفاش ها و کلاغ ها و خورشید و همه توش شرکت داشتن و از دست هیچ کسی هم هیچی جز دفن جنازه ای بی روح و عزیز بر نمی اومد. سرش رو تکون داد بلکه از شر این افکار وحشتناک خلاص بشه و هم زمان سفت جلوی دهنش رو چسبید که جیغ نکشه. جیغ مهار شد ولی افکار پریشون قوی تر به ذهن و روحش حمله کردن. تکبال خسته و تسلیم خودش رو به دست صحنه هایی سپرد که جزء به جزء انگار از روی عمد، واضح و مجسم توی ذهنش ردیف می شدن. سیل اشک از سر درموندگی و خستگی بدون صدا از چشم هاش جاری شد. دستی آروم شونه هاش رو لمس کرد. فایده نداشت خودش رو به خواب بزنه. دیر شده بود. گریهش شدید تر شد. فاخته در حالی که خیلی مواظب بود بقیه بیدار نشن خودش رو بهش چسبوند، بغلش کرد و آروم توی گوشش حرف زد و حرف زد.
-چیزیش نمیشه. اگر تا حالا زنده مونده پس بعد از این هم می مونه. به چیز های بد فکر نکن. اون طوری هم به من نگاه نکن. قدرت های عجیب لازم نیست برای خوندن فکر تو در این لحظه. اگر کسی2دقیقه از سر حواس پرتی بهت نگاه کنه از مدل گریه کردن و به خود پیچیدن هات می فهمه داری توی ذهنت چی رو مجسم می کنی. این اتفاق نمی افته. اون کرکس بی ریختت هیچیش نمیشه. گریه نکن تمام پر های خودت و پر های من بیچاره رو خیس کردی. من سردمه نمی فهمی؟ ببین جدی خیس شدم. اون تیر تا زمانی که توی سینهش بود نتونست از بین ببردش. حالا که دیگه اونجا نیست قدرت عوضیش هم دیگه توی وجود کرکس نیست. پس کاری ازش بر نمیاد. خاطر جمع باش. کرکسِ تو بلاخره به هوش میاد. بهتر میشه، بلند میشه، جفت تو میشه، همه چیز درست میشه، …
فاخته گفت و گفت تا تکبال آروم شد. یا از سر بی حالی یا از روی آرامش گریه های شدید ولی بدون صداش بند اومد. فاخته لبخند زد و همون طور به نجوا زمزمه کرد:
-خیسم کردی. من سردمه و حالا تو باید خشکم کنی. این هم جریمهت.
تکبال بدون معطلی و با رضایت کامل فاخته رو محکم بغل کرد و با محبتی عمیق سفت به خودش فشرد.
-آی! گفتم خشکم کن نه اینکه لهم کنی. عه شوخی کردم چقدر تو حرف گوش کنی! همون طوری مثل اول خوب بود داشتم گرم می شدم. آخیش! همینطوری خوبه. تا تو باشی خیسم نکنی.
تکبال همون طور بغلش کرده بود و حس می کرد چقدر دلش می خواد می شد جهان کوچیک بشه. اونقدر کوچیک که هر3تا عزیزش همینطور بهش چسبیده باشن. فاخته، خورشید و کرکس. با یادآوری کرکس کم مونده بود دوباره بزنه زیر گریه.
-آهای!دوباره شروع نکن. تازه دارم خشک میشم. درضمن من اینجا جام راحته اگر باز شروع کنی به لرزیدن اوضاعم به هم می خوره.
فاخته این ها رو گفت، دست های سرد تکبال رو فشار داد و خندید.
-هرچی صبور تر باشی بهتر می گذره. الان که از دستت کاری بر نمیاد. اونجا هم که نیستی ببینی چجوریه. پس زورت رو نگه دار واسه دفعه بعد که رفتی بالای سرش. وقتی بیدار بشه1جفت مرده نمی خواد.
تکبال حس کرد سینهش از جایی که فاخته بهش چسبیده بود گرم تر شد. گرمایی که از سینهش و شونه هاش شروع و آهسته آهسته توی تمام جونش پخش می شد. چه حال قشنگی! در آخرین لحظه های بیداریش با صدایی پایین تر از زمزمه خطاب به فاخته نجوا کرد:
-ممنونم.
-ممنون نباش. همین طور آروم بمون تا اوضاعم رو به هم نزنی.
فاخته دوباره خندید و تکبال نفسی از سر حسی مرکب از خستگی و آرامشی نسبی کشید و به خواب رفت. زمانی که فاخته چشم هاش رو می بست تا از مرز بین خواب و بیداری رد بشه با خودش فکر کرد:
-یا این خله یا من خلم یا هر2تامون خلیم. خوب باشه. توی این فصل و این لونه و این اوضاع از هیچی بهتره. واسه خودش ماجراییه خل بازی این. بذار باشه. ولی عجب! کرکس! واقعا که!
تکبال خواب بود و نفس های آروم می کشید. فاخته شونه ای بالا انداخت، لبخندی زد و خیلی زود به خواب رفت.
دیدگاه های پیشین: (5)
یکی
پنجشنبه 24 مهر 1393 ساعت 11:33
این بنظر من از جفت شدن با کرکس اشتباهتر بود. کاش نمیکرد. لعنتی.
پاسخ:
سلام جناب یکی.
اینهمه خشم نباید باشه دوست عزیز. شما باید کمک من باشی نه انبار باروط. اشتباه ها تجربه هستن دوست عصبانی من. میشه ازشون عبرت گرفت و محکم تر شد و دیگه اشتباه نکرد. صبور باشید و کمک کنید تا تکبال درس هایی که باید رو راحت تر و با درد کمتری از اشتباهاتش بگیره. ممنونم از حضور عزیز شما.
ایام به کام.
فرشته
پنجشنبه 24 مهر 1393 ساعت 15:26
نمیخوای خسته بشی ؟ نمیخوای بس کنی ؟ نمیخوای تموم کنی ؟ از نفس نیافتادی ؟ تا ابد میخوای انتقام بگیری ؟ چندتا قصه دیگه بنویسی آروم میشی میتونی بگی ؟ وبلاگتو باز بذار شاید بقیه قهرمانهای داستانتم حرف داشته باشن برای گفتن . بستیش و هرچی خودت میخوای میگی و بتشویقهای مشوقهات سبکبال میشی ؟ دیگه بس کن. بخاطر خودت . بسه دیگه بسه دیگه بس کن . ببین باید حرف بزنیم . ما و تو . شاید راستیراستی با حرف حل بشه . شاید درست بشه . باز کن اون درهایی که بستی آدم لجباز . ایمیل و خط و کامنتهاتو باز کن بذار حرف بزنیم . بخدا ما هم حرف داریم . فقط تو نیستی که حرف داری ما هم حرف داریم . من که دارم . بذار باهات حرف بزنم . برای یک دفعه هم شده دست از جنگ با همه عوامل زمین و آسمون بردار و بیا حرف بزنیم . تا کی میخوای قصه بنویسی ؟ اول فرشته بعدش آدمبرفی حالا هم این کبوتره تکبال . اینطوری درست نمیشه . درست نمیشی . بسه ننویس . این تکبال لعنتیرو ننویس . ولش کن همینجا ادامه نده . بیا حرف بزنیم . خدا عقل داده که بفهمیم . بفهم . باید حرف بزنیم . با داستان نوشتن حل نمیشه باید حرف بزنیم . باید دست برداری تا حرف بزنیم . این داستانو ادامه نده . اینجا دیگه ننویس . بذار باهات حرف بزنم . خودمون نه توی این وبلاگ عمومی . ننویس حرفنشنوی لجوج دیوونه . قصه تکبالو اینجا ننویس . ننویسش داستان تکبال و اطرافیانشو اینجا ننویس . ننویس .
پاسخ:
باز هم تو؟
وب من باز بازه. اگر نبود که این کامنت الان اینجا منتشر نمی شد.
حرف؟ شما زدید و من ندارم. شما حرفت رو زدی. تاریخ بدم؟ از13تا27خرداد سال1392. اینجا وب خودمه. هرچی دلم بخواد داخلش میگم. هر کسی دلش می خواد بره1وب بزنه هرچی دلش می خواد بگه. البته اگر حالش رو نداره چندتا آدرس میدم بره داخل وب های دیگه حرف بزنه تا دلش سبک بشه. هر جا جز اینجا. جز وبلاگ من. اینجا مال منه. شما که به خیال و ادعای خودت اینهمه روی خط دین و مذهبی واسه چی بی اجازه و بی رضایت من اومدی اینجا؟ من رضایت ندارم. دیگه نمی خوام اینجا توی وب خودم توی فضای خودم توی حریم خودم ببینمت. من وظیفهم رو انجام دادم و تموم شد. باز هم اگر وظیفه ای هست برای انجامش حاضرم نه از محبت تو. از سر وظیفه ای که روی دوشم هست و باید انجامش بدم تا کوتاهی نکرده باشم. نمی کنم. هستم. ولی شما، دیگه هیچ کجای تقدیرم نمی خوام شما رو ببینم. دیگه نمی خوام این طرف ها باشی. من عوض نشدم. همون چیز هایی هستم که92گفتی. حالا چی شده که شما می خوایی با1همچین چیزی حرف بزنی فقط خدا می دونه. بله خدا. همون خدایی که بخوایی یا نخوایی بین من و شما مشترکه. من به درگاه همون خدایی دعا می کنم که شما می کنی. جای شما باشم عوض کامنت بازی میرم1دعا به دعا هام اضافه می کنم. به خودت نگاه کن و ببین چی میگم. من نه با شما دشمنی دارم، نه عصبانی هستم و نه در اشتباه. فقط دیگه نمی خوام باهات وارد هیچ مذاکره ای، هیچ بحثی، هیچ جدلی و حتی هیچ تفاهمی بشم. سال گذشته شما بهم گفتی از اینکه طرف صحبتم بشی حتی پشت خط…ولی من این رو نمیگم. من از اینکه طرف صحبت شما بشم اون حس که شما پارسال بهم گفتی رو ندارم. می دونی چرا؟ چون من و شما1زمان رفیق بودیم. رفیق. با هم خندیدیم و گریه کردیم. با هم سختی های عجیب و غریب داشتیم. با هم شاهد بالا پایین های تقدیر بودیم. با هم بردیم. با هم باختیم. با هم ساختیم. به حرمت اونهمه خاطره، اونهمه لحظه، اونهمه محبت و به حرمت اسم رفیق که1زمانی روی سر ما2تا بود، من در حس سال گذشته شما باهات مشترک نیستم. ولی دیگه نمی خوام حرف بزنم. نمی خوام هیچ حرفی هم از شما بشنوم که بهم بزنی. من هرچی لازم بود شنیدم و شما هم هرچی دلت خواست بگی گفتی. شنیده های من برای آگاه شدنم بس بود و نمی فهمم چرا جواب های من برای دست برداشتن شما بس نیست. نگران نوشته های من هم نباش. شما چیزیت نمیشه. اینجا نه. همون طور که خودت دیدی اینجا بازه. هیچ دلم نمی خواد مجبور بشم ببندمش. از این کار متنفرم. پس لطفا مجبورم نکن.
در پناه حق.
یکی
جمعه 25 مهر 1393 ساعت 13:21
پریسا اجازه میدی از اینجا بندازمش بیرون؟
پاسخ:
آروم جناب یکی. آروم باشید. چیزی نیست. همه چی درسته.
آزاد
جمعه 25 مهر 1393 ساعت 16:27
سلام و عصر جمعه بخیر
امیدوارم خوب باشید و ایام بکام
همینطور چشم براه آینده ی این داستان
براتون آرزوی سلامت و آرامش دارم
و البته امیدوارم زیاد به خودتون فشار نیارید بابت نوشتن . نوشتنی خوبه که موجب آرامش باشه . هر چقدر لازم باشه چشم براه خواهیم موند . اگر لازم میدونید کمی به ذهنتون استراحت بدید …
باز هم از خلاقیت شما و اشتراکش با خوانندگان سپاسگزارم.
پاسخ:
سلام جناب آزاد عزیز.
اگر بگم شاید باور نکنید ولی به خدا همین امروز ظهر کمی قبل یا بعد اذان ظهر عجیب توی فکر شما بودم. با خودم می گفتم حتما باید محض دیدار شما هم شده وسط داستان تکبال1چیزی توی مایه های نوشته های پیش از تکبال بنویسم اینجا بذارم تا ببینمتون. حال و هواتون چطوره دوست من؟ مشتاق شنیدن توصیفات عالی از خودتون و هوای دلتون هستم. امیدوارم هرچه بیشتر به آرامش برسید. آرامشی به رنگ خدا.
ممنونم از حضور عزیز شما.
ایام به کام.
حسین آگاهی
جمعه 9 آبان 1393 ساعت 00:34
کرکس نباید بمیره.
این فاخته هم اضافیه.
البته به نظر من این طوریه. به نظر من این جوری بنویسید که کرکس حالش خوب میشه و بعد یک شب که تکبال رو فریب میده که به بهانه ای نره درخت افرا خودِ کرکس میره و فاخته رو یک لقمه چرب و نرم می کنه و تموم میشه فاخته.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
نگران نباشید دوست من کرکس نمیمیره. مگه دست خودشه؟ کرکس حق مردن نداره تا من زنده ام. ولی این فاخته. این جوجه بیچاره مگه چقدر جا گرفته که شما و جناب یکی اینهمه باهاش بد شدید؟ من1چیزی بهتون میگم به کسی نگید. کرکس می خواست دقیقا همین کار رو کنه و می کرد اگر خورشید نمی فهمید و مانعش نمی شد. تمام برنامه هاش هم درست بود. تصمیم داشت1شبی بره بدزده ببردش و به حسابش برسه بعدش هم با تکبال همدردی کنه و بگرده واسه پیدا کردنش ولی خودش که می دونست پیدا شدنی نبود. بعدش هم تکبال رو سرگرم زندگی می کرد و تموم. ولی این خورشید دم آخر فهمید و اجازه نداد. حالا برید خورشید رو همراه جناب یکی پیدا کنید و به حسابش برسید. ای وای دیدی چی شد یکی از صحنه های داستانم رو لو دادم! دیگه باطل شد این رو نمی تونم بنویسم.
ایام به کام.