داشت شب می شد. غروبی سرد و سرد و سرد و غمگین. خیلی غمگین. تکبال بی حرکت، خسته، منجمد، روی افرا نشسته بود و آرزو می کرد که ای کاش می شد یکی از این کابوس جهنمی بیدارش کنه. کسی نبود. هیچ کس. آخه همه اون هایی که می شناخت عضوی از این کابوس جهنمی بودن و کسی نبود که از بیرون صداشون کنه. روز های وحشتناکی بود که هیچ کسی به خاطر نداشت تا اینجاش چطور گذشتن. تکبال حس می کرد این روز ها تمام دنیا از حرکت و صدا درست شده. داستان ها پشت سر هم و با هیاهو اتفاق می افتادن و بینشون زنگ استراحت نبود. همه چیز انگار از اون شب ابری شروع شد. همون شبی که به ردیف های کاج های جنگل حمله سختی از طرف مار ها شد و اگر خفاش ها و کلاغ ها به فرماندهی خورشید نمی رسیدن تمام کاج ها، شاخه به شاخه از وجود هرچی جوجه بود پاک می شد. پرنده های بی دفاع و گرفتار شب بی مهتاب زمستون شاهد بودن که جوجه های وحشتزده و ضعیفشون در مقابل چشم هاشون به وسیله مار ها صید می شدن و چند لحظه بعد ازشون جز1مشت استخون و پر های خونی هیچی باقی نبود. قیامتی بود که اگر خورشید و بقیه نرسیده بودن انتها نداشت.
کرکس اون شب نبود. تکمار با حیله فرستاده بودش دنبال کشف جزئیات حمله انحرافی که وجود نداشت. از اونجایی که اطلاعات رسیده حکایت از حمله به منطقه خطرناکی می کرد کرکس ترجیح داد خودش بره و ببینه جریان چیه. اونجا1منطقه باطلاقی خطرناک بود که زمینش رو لجن سیاه و چسبنده بسیار نرم و بسیار عمیق تشکیل می داد. گیاه های اون منطقه همه درخت های شناور مردابی بودن و جز اون درخت ها همه منطقه رو نیزار بلند و فشرده ای گرفته بود. اگر موجودی به هر دلیلی سقوط می کرد نجاتش از اون جهنم لجن غیر ممکن بود. کرکس رفت و به هشدار های خورشید توجه نکرد.
-عاقل باش کرکس. این خبر رو هر مدلی نگاهش کنی1جاش ایراد داره. اگر اونجا اینطوریه پس مار ها چجوری تونستن خودشون رو به درخت هاش برسونن؟ اون ها که مار های آبی نیستن. بالای اون درخت ها هم فقط1سری مرغ های مرداب لونه دارن که خیال نمی کنم این فصل سال زمان تخم گذاری و جوجه داشتنشون باشه. به نظر من این بیشتر به1حقه شبیهه تا1حمله.
کرکس برخلاف اصرار خورشید، در مرز پیوستن غروب به شب پرواز کرد و به طرف منطقه مردابی رفت. اون شب، شب عجیبی بود. انگار سکوتش هم داشت ترس رو فریاد می زد. ترس، تاریکی، هشدار سیاه وقوع1اتفاق. خورشید از رفتن کرکس چیزی به کسی نگفت و از تکبال هم که اون شب اونجا بود خواست که چیزی به کسی نگه. خفاش ها که جریان رو نمی دونستن فقط از خورشید شنیدن که امشب ممکنه مار ها1کلکی زیر نیش هاشون داشته باشن و گشتی های اون شب باید بیشتر مواظب باشن. خفاش ها خیلی راحت باور و عمل کردن. خورشید ترجیح می داد تکبال اون شب به افرا می رفت ولی تکبال نرفت. موند و روی شونه های مشکی که چیزی از ماجرا نمی دونست در گشتش همراه شد. کمتر از1ساعت بعد خورشید که با دلواپسی اون اطراف چرخ می زد و مواظب اوضاع بود صدا های عجیبی شنید. صدا هایی دور که به سرعت نزدیک می شدن. صدا هایی از دل شب که هرچی بود خوشآیند نبود. صدا هایی بلند، بی وقفه، پریشون، ترسناک. خورشید در حالی که از شدت نگرانی نفسش رو حبس کرده بود توی هوا معلق موند و گوش داد. صدا ها نزدیک و نزدیک تر می شدن. و در1لحظه خورشید فهمید. اون صدا ها متعلق به کلاغ بودن ولی نه یکی. صدای فریاد های چندین کلاغ بود. ولی نه. فریاد نبود. ضجه بود. ضجه هایی که از شدت درموندگی ترسناک شده بودن. خورشید که از شدت وحشت حادثه ای که نمی دونست چیه تمام پر هاش سیخ شده بودن به سرعت به طرف کلاغ هایی که حالا به صورت لکه های سیاه وسط تاریکی دیده می شدن پرواز کرد. هنوز خیلی مونده بود به هم برسن که خورشید هوار کشید:
-آهای! چی شده؟
کلاغ ها دیوانه از وحشت توی هوا بالا و پایین می رفتن. خورشید از جیغ ها و ضجه های درهمشون هیچی سرش نشد.
-منطقه کاج ها، حمله، تمام زیر درخت ها پر خون، پر استخون، پر پَر، پرنده ها، جوجه ها، پدر ها و مادر ها، تماشا می کنن، جلوی چشم والدین، جوجه ها، خون، شکار، زجرکش، …
خورشید حس کرد دیگه چشم هاش جایی رو نمی بینه.
-بس کنید. آروم باشید و بگید چی شده؟
ولی کلاغ ها نمی تونستن آروم باشن. بی اراده مثل مرغ سر بریده به شدت پرپر می زدن و بال هاشون رو توی سر و روی خودشون می کوبیدن، دور خودشون می چرخیدن، تا حد سقوط از آسمون پیش می رفتن و دوباره اوج می گرفتن و جیغ می کشیدن.
-خورشید!قتل عام، جوجه ها، کاج ها، …
خورشید هوار نکشید. فایده نداشت.
-بسیار خوب! فهمیدم. بگید کار کی بود؟
ظاهرا این مدل پرسش و پاسخ برای کلاغ ها در اون لحظه خیلی راحت تر بود چون خورشید بلافاصله به جوابش رسید.
-مارها. مارهای خیلی بزرگ. دسته دسته مار. تمام جوجه ها، منطقه کاج ها، جوجه ها، …
-آروم باشید. میریم که به حسابشون برسیم.
کلاغ ها انگار از آرامش و اطمینان لحن خورشید کمی، فقط کمی آرامش گرفتن. خورشید وسط زمین و هوا تقریبا به حالت عمودی در اومد، سرش رو تا جایی که امکانش بود بالا گرفت و سفیری بلند و کشدار کشید و بدون اینکه منتظر جواب یا عکس العملی بشه حالت پرواز بهخودش گرفت ولی پیش از اینکه بپره و حتی پیش از اینکه انعکاس سفیرش تموم بشه کلاغ ها دیدن که1دسته بزرگ خفاش مثل گرد و غبار از اطراف بلند شدن و به صورت1موج بزرگ پشت سر خورشید پرواز کردن. خورشید بی اون که متوقف بشه خطاب به کلاغ ها گفت:
-ما میریم طرف کاج ها و شما هم هرچی می تونید سریع بپرید برید به کلاغ ها اطلاع بدید و بگید هر کسی تونست به هر کسی دستش رسید اطلاع بده. دنبال کرکس نگردید. توضیح هم لازم نیست. فقط2کلمه بگید. مار ها و کاج ها. فهمیدید؟
کلاغ ها که می دیدن1قدم بزرگ برداشته شده در حالی که دور می شدن جیغ کشیدن:
-فهمیدیم. همه رو می فرستیم. خودمون هم میاییم.
خورشید به سرعت چرخی زد و پرواز کرد. با تمام توانی که توی بال هاش بود پرواز می کرد. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه سریع تر از باد می رفت و از صدا های پشت سرش می فهمید که خفاش ها سایه به سایهش دارن میان. باد توی گوشش زوزه می کشید و انگار صدای ناله و ضجه صد ها جوجه زنده بلعیده شده رو توی روحش می غرید. خورشید پرواز می کرد. فقط پرواز می کرد. خیلی طول نکشید که صدای جیغ ها و ضجه های پرنده های روی کاج ها رو وسط زوزه های ترسناک باد شنید. گریه های جوجه هایی که در مقابل نگاه پدر و مادر هاشون بلعیده و زنده زنده خورد می شدن و گوشت هاشون از استخون جدا می شد. ضجه های پرنده هایی که بدون داشتن دید وسط تاریکی به مار های بزرگی که در حال خوردن جوجه هاشون بودن حمله می کردن و می دیدن که چی داره سر جوجه هاشون میاد و کاری از دستشون ساخته نبود. ناله های وحشتزده جوجه هایی که نیمه زنده و نیمه جون پدر و مادر هاشون رو صدا می زدن و کمک می خواستن. هیس هیس های پیوسته و وحشی مار هایی که انگار1000برابر بلند تر از همیشه شده بود و قطع هم نمیشد. خورشید حس کرد کسی توی روحش سفیر کشید. ظرف چند لحظه به منطقه رسید. بوی خون تمام منطقه رو گرفته بود. باد می وزید و مشت مشت پر به همه جا می پاشید. پر های خیس از خون. خورشید1لحظه سرش گیج رفت. اون1ماده عقاب بود. پرنده ای گوشتخوار که طبیعتش حکم به وحشی بودن می داد نه نجات جوجه های نیم خورده مار ها. 1دسته پر خونی ریخت روی سرش. خورشید1لحظه حس کرد چشم هاش تار شدن. به شدت سر تکون داد و پر های خونی رو از روی سر و چشم هاش به اطراف پاشید. دیگه معطل نکرد. سفیری چنان بلند که تمام منطقه شنیدن. زمزمه فرو خورده مار ها در میان هیس هیس های1نفس.
-خورشید. خورشیده. خورشید اومده. باید فرار کنیم.
ولی اون ها فرار نکردن. فرصتش رو پیدا نکردن. خورشید مثل برق به طرف خفاش هایی که حالا شونه به شونهش پرواز می کردن برگشت.
-بجنبید. پخش بشید و حمله کنید. به چشم هاشون حمله کنید. چنگ بزنید، گاز بگیرید. هر طوری که می تونید کورشون کنید. یادتون باشه عمودی فرود بیایید. عمودی و خیلی سریع. سرعت عمل رو فراموش نکنید. هرچی می تونید بیشتر و بالا تر وسط زمین و هوا شناور بمونید و به زمین و شاخه ها نزدیک نشید و اگر میشید ثابت نمونید و سریع برید بالا. بقیه هم توی راهن. حمله!
مثل برق اتفاق افتاد. حمله ای ضربتی و سریع از طرف خفاش ها شروع شد ولی خورشید با دیدن مشکی با1سایه روی شونهش وسط زمین و هوا خشکش زده بود.
-مشکی!این اینجا چیکار می کنه؟ چرا آوردیش؟
-انتظار داشتی چیکارش کنم؟ زمان نبود ببرم جایی بذارمش فقط اومدم.
-این رو از اینجا ببرش مشکی.
در همین لحظه صدای ضجه هایی درست از زیر پا هاشون شنیده شد. روی1کاج بلند1لونه پر جمعیت مورد حمله قرار گرفته بود. خورشید و مشکی در حالی که تکبال روی شونهش از ترس خشک شده بود مثل تیر شیرجه زدن. در1لحظه تمام اطراف تکبال پر بود از جیغ و فشفش و ضربه و صحنه های وحشتناک زد و خورد و خون. زمان برای بحث بر سر تکبال نبود. خفاش ها و خورشید بی وقفه می جنگیدن. وحشتناک بود. تیزبین با سرعت از کنار خورشید گذشت.
-خورشید!کرکس کجاست؟ نمی بینیمش. مشکی از اون طرف گفت بیام پیدات کنم ازت بپرسم.
خورشید بدون فکر با اطمینان گفت:
-کرکس هم هستش. الان دیده نمیشه. چیکارش دارید؟ به کار خودتون برسید. به مشکی بگو اون طرف میدون رو بچرخونه و نگران این طرف نباشه.
-خورشید!اونجا رو! اون سیاهی چیه داره میاد؟
-اون ها کلاغ ها هستن که دارن میان کمک ما. تیزبین! سریع خودت رو برسون و ورود نیرو های کمکی رو هرچی پر آب و تاب تر توی میدون پخش کن. می خوام دوست و دشمن همه این رو تا1دقیقه دیگه بدونن.
-ولی آب و تاب اضافی لازم نیست. ببین! اون ها واقعا زیادن.
تیزبین راست می گفت. کلاغ های زیر فرمان کرکس بیشتر از اونی بودن که خورشید تصور می کرد.
-بسیار خوب! برو ببینم چیکار می کنی.
تیزبین با غرور بال هاش رو باز کرد و پرید.
-به روی چشم قربان.
تیزبین رفت و خورشید دید که سر راهش2بار شیرجه زد و هر بار یکی از چشم های1مار خیلی بزرگ رو هدف گرفت و دید که بعد از شیرجه دوم تیزبین، اون مار بی هوا به خودش می پیچید و کاملا مشخص بود که بدون دیدن اطرافش از درخت سرازیر شد و سقوط کرد. خورشید آفرینی به تیزبین فرستاد و مشغول جنگ و فرماندهی شد.
-آهای تکرو از اون شاخه بلند شو!
درست در ثانیه آخر خفاش جوونی که طرف خطاب خورشید بود از شاخه پرید و ماری که برای گرفتنش خیز برداشته بود به ضرب خورد به درخت و به خاطر شدت ضربه چندتا شاخک تیز توی تنش فرو رفت. خورشید با رضایت تماشا می کرد که3تا از شاخک های تیز و بلند از اون طرف ستون فقرات مار بیرون زد و مار زخمی و گرفتار لحظه های آخر زندگیش رو تقلا می کرد. تکرو در حالی که می خندید از کنار خورشید رد شد.
-نزدیک بود ها!
-بله نزدیک بود. احمق! اگر می مردی خودم به حسابت می رسیدم.
-نه خورشید خواهش می کنم معذرت.
-بسه دیگه زبون نریز برو. روی اون درخت کوتاه1خبر هایی هست برو به دادشون برس.
-باشه رفتم ولی این کرکس پس کوش؟
-کرکس جای دیگه هست من همین الان دیدمش.
-پس چرا هیچ کدوم از ما ندیدیمش؟ کجاست؟
-به کرکس چیکار داری بهت میگم برو! درضمن چند نفر رو بفرست پشت اون درخت بلنده. چندتا گرفتار اونجا داریم.
-کلاغ ها هم هستن. اون ها توی تاریکی نمی بینن. چیکار کنن؟
-بفرستشون این طرف. روشنایی واسه کلاغ ها رو من تعمین می کنم. بجنبید.
در1لحظه ورق برگشت. طول کشید ولی حالا این مار ها بودن که هیس هیس هاشون نشون درد و ناله داشت. خورشید حالا روی1حقیقت متمرکز بود. کلاغ ها پرنده های شب نبودن. اون ها نور لازم داشتن و باید این نور هرچه سریع تر تعمین می شد. خورشید بدون توقف پرواز کرد، به سرعت برق روی کاج خشکی فرود اومد، با1ضربت نوکش شاخه بلندی ازش جدا کرد و در کسری از ثانیه همه دیدن که اون حوالی با خط درازی از آتیش روشن شد. خورشید با شاخه شعله ور به طرف اولین ماری که به چشمش اومد شیرجه زد و خزنده در1چشم به هم زدن وسط زمین و هوا در حال سوختن بود. خورشید دم مار شعله ور رو گرفت و رفت هوا. مار که در چند سانتی1لونه گرفتار شده بود جوجه ای رو که به دهن داشت رها کرد. جوجه صاف سقوط کرد و درست در آخرین لحظه تماسش با شاخه شعله ور که روی زمین می سوخت، دست های مشکی گرفتش. خورشید در حالی که با اون مار شعله وری که به نوک گرفته بود2تا مار دیگه رو آتیش می زد تونست توی نور تکبال رو روی شونه های مشکی ببینه. مشکی به سرعت خودش رو از مسیر نور آزار دهنده کنار کشید و بعد از اینکه جوجه بی حال از ترس رو توی بغل مادرش انداخت مثل تیر به طرف خورشید رفت و در حالی که از کنارش رد می شد بلند گفت:
-خورشید!این فسقلی میگه بهت بگم به فشفش های این ها توجه کن دارن1چیزی در مورد تکمار میگن.
خورشید فهمید و نفهمید.
-باشه مواظب باش. اون لونه که جوجهش رو نجات دادی رو ول نکن دوباره مشتری داره.
خورشید درست می گفت. ماری2برابر قد خورشید داشت به لونه نزدیک می شد. مشکی همراه تکبال روی شونه هاش به طرف لونه شیرجه زد و خورشید به طرف دسته ای از مار ها که معلوم نبود دور چی روی تنه1درخت جمع شده بودن پرواز کرد. جنگ با شدت تمام در جریان بود. کلاغ ها دنبال خورشید توی میدون می چرخیدن و اصلا وقت نبود به این فکر کنن که خورشید اون شاخه های خشک رو با چی پشت سر هم آتیش می زنه و باز آتیش می زنه. قیامت ترسناکی از صدا و نور و خون.
جنگ بود! 1جنگ واقعی!.
خورشید چنان همه رو چه دوست و چه دشمن مشغول کرد که هیچ کس فرصت نمی کرد غیبت کرکس رو ببینه. چیزی نمونده بود دسته خورشید پیروز بشن و مار ها رو عقب بفرستن که در1لحظه موج عجیبی بین مار ها ایجاد شد. کسی معنای هیس هیس های پیوسته شون که اول زمزمه بود و بعد بلند و بلند تر شد رو نفهمید. البته جز خورشید. بقیه فقط هیس هیس و فشفش می شنیدن ولی خورشید می شنید و می فهمید.
-تکمار1دستور جدید داده!
خورشید ترجیح داد به کسی نگه چی شنیده و با اطمینان به اینکه کسی هم نفهمید و نمی فهمه در جواب تیزبین که خودش رو رسوند و ازش پرسید این ها چرا اینطوری می کنن گفت:
-چیزی نیست دیوونه شدن. احتمالا می خوان1نقشه جدید اجرا کنن. ولی تو! تیزبین اینهمه خون مال خودته؟ تو زخمی شدی؟
تیزبین نگاهی مهربون و مطمئن ولی خسته به چهره بی نهایت نگران خورشید انداخت.
-چیزی نیست خورشید. هنوز فرودی نشدم. وقتی برگردیم تو درستم می کنی.
تیزبین خندید ولی خورشید می دید که هر لحظه امکان سقوطش می رفت و اگر می افتاد امکان زنده موندنش زیر0بود. فرصت ادامه بحث نبود. در1لحظه برق وحشتناکی زد و تمام منطقه مثل روز روشن شد و بعدش رعدی بود که انگار آسمون رو منفجر کرد. چندتا صاعقه دیگه و2تا درخت که در1چشم به هم زدن وسط شعله ها می سوختن. تیزبین مثل برق از اون منطقه دور شد. خورشید سفیر زد و بلافاصله چندتا از کلاغ ها حاضر شدن. خورشید بی هیچ حرفی به درخت های شعله ور اشاره کرد. کلاغ ها دیدن که روی اون درخت ها چندتایی لونه هست که خالی هم نبودن. تکرار فرمان لازم نبود. کلاغ ها برای نجات گرفتار های آتیش اونجا بودن. خورشید به سرعت دسته ای از کلاغ ها رو مامور نجات پرنده های گرفتار کرد و چه خوب کرد چون صاعقه تکرار شد و حسابی دردسر درست کرد. زمان ایستادن و تماشا کردن نبود. خورشید با صدای مشکی به خودش اومد.
-خورشید فسقلی میگه مار ها1فرمان جدید دریافت کردن. قراره تمرکزشون روی گرفتن تو باشه.
خورشید شونه ای بالا انداخت.
-بسیار خوب! باشه.
-ولی آخه…
-مشکی! ما پروازی هستیم. تکمار هرچی هم که باشه هیچی نیست جز1خزنده زیرزمینی. اینهمه نگران نباش. -ولی آخه فسقلی چیز های دیگه هم میگه.
-ببین مشکی این چیز ها رو به کسی دیگه نگو.
-وقتش رو ندارم. فقط به خودت دارم میگم اون هم به اصرار این فسقلی.
تکبال به شکل تاریک ترس در اومده بود. صدای1کلاغ بزرگ بحث رو تموم کرد.
-خورشید! دیگه آتیش درست نکن صاعقه ها به اندازه کافی نور درست می کنن.
خورشید با رضایتی آشکار به نشانه دریافت سری تکون داد. ولی جنگ هنوز به قوت خودش باقی بود. خورشید مشکی رو روونه کرد و به جریان پیوست.
-خورشید!تو حالت خوبه؟
خورشید چرخی زد و به کلاغ سالخورده ای که تمام پر های سیاهش از خونی که مال خودش نبود به سرخی می زد نگاه کرد.
-من خوبم.
-فکر نکنم. پر هات. چی به سرشون اومده؟ کدر شدن، کم شدن، کز خوردن، خودت هم که انگار نیروت رو با پر هات دادی رفت.
-من چیزیم نیست درست میشم. شما ها هوای بقیه رو داشته باشید.
-مطمئن باش خورشید. ولی مواظب خودت باش به نظرم داره اتفاق بدی می افته.
-می دونم.
-کاش بدونی!
-می دونم. برید دیگه.
خورشید این رو گفت و ظرف چند لحظه تیزبین رو که تقریبا توان جنگیدنش داشت به آخر می رسید از دست1مار نه چندان بزرگ نجات داد.
-می تونی بپری تیزبین؟
-آره می تونم.
-پس همراه چندتا از کلاغ ها برو و راهنماشون باش تا پرنده های زخمی رو به1جای امن برسونن. فقط بجنب.
تیزبین خواست حرفی بزنه ولی از درد و ضعف نفسش بالا نمی اومد. به اشاره خورشید، تکرو هم بی چون و چرا به اون ها پیوست و آماده انجام ماموریتش شد. کلاغ ها تیزبین رو برداشتن و به سرعت از میدون خارج شدن. خورشید به هیس هیس های دیوانه کننده گوش داد.
-فرمان جدید: همه چیز رو ول کنید فقط روی خورشید متمرکز بشید. تکمار خورشید رو می خواد.
خورشید حس می کرد این هیس هیس ها توی تمام روانش می پیچه و الانه که تمام اعصابش از هم بپاشه.
-آهای خورشید فسقلی میگه همه مار ها دستور دارن که فقط دستگیرت کنن و…
حرف های مشکی با حمله1مار خیلی بزرگ ناتموم موند. خیلی سریع اتفاق افتاد. پیش از اینکه مشکی بفهمه باید بال هاش رو باز کنه، پیش از اینکه خورشید بتونه درک کنه چی داره میشه، و پیش از اینکه کسی فرصت دیدن پیدا کنه، مشکی وسط چنبره مار بود. در1لحظه مار حلقه رو تنگ کرد و فشار آورد. در کسری از ثانیه تمام استخون های مشکی خورد می شدن اگر… نه مشکی فرصت ناله پیدا کرد و نه خورشید فرصت اقدام به نجات دادنش. صدایی عجیب، عمیق، ناپخته و خشدار از خامی.
-جونور عوضی ولش کن.
و درست بلافاصله بعد از اون، نور ترسناکی درخت رو روشن کرد و صدای چندش آوری شبیه ترکیدن چیزی لزج و حس تردید ناپذیر پاشیدن اون چیز لزج به همه جا از جمله سر تا پای خورشید متحیر.
مشکی چند ثانیه بعد فهمید از فشار حلقه مار آزاد شده ولی تمام جونش به طرز وحشتناکی پوشیده از ماده ای نفرت انگیز، متعفن و لزجه. تکبال که از شدت وحشت می لرزید و مثل مشکی آلوده شده بود جیغ کشید:
-از این درخت باید بلند شیم. خورشید! مشکی! باید از اینجا بریم.
مشکی که مطمئن بود نجاتش رو مدیون خورشیده برگشت ازش تشکر سریعی کرد و پرید. خورشید ولی مات سر جاش مونده بود. با فریاد تیزرو، دوست صمیمی تکرو که در مواقع عادی مثل2قلو های به هم چسبیده بودن از جا پرید.
-خورشید پشت سرت!
هشدار خفاش و عکس العمل خورشید به موقع بود. جنگ با تغییر جهتش به سمت خورشید در جریان بود ولی دیگه چندان دووم نیاورد. لحظاتی بعد، صاعقه ها بیشتر شدن و بارون وحشتناکی شروع شد. مار ها وحشتزده از صاعقه و از بارون و از دسته خشمگین خورشید که مثل بلای جهنم به سرشون نازل می شدن به سرعت پا به فرار گذاشتن. به فرمان خورشید دسته بزرگی از خفاش ها و کلاغ ها تا مسافتی دور تعقیبشون کردن تا مطمئن بشن که مارها بر نمی گردن و بقیه موندن تا به وضعیت پرنده های منطقه کاج سر و سامون بدن. نزدیک صبح بود که اوضاع کمی بهتر شد و خورشید و دستهش به طرف منطقه خودشون پرواز کردن. پرنده های منطقه کاج اونجا موندن تا خونه هاشون رو دوباره بسازن و اونچه از جوجه های از دست رفتهشون باقی مونده بود رو خاک کنن. وسط توفان، دسته پیروز ولی بسیار خسته خورشید به منطقه خودشون رسیدن. کلاغ ها به فرمان خورشید برای گذروندن باقی شب و احیای خودشون رفتن و خفاش ها هم زیر شاخ و برگ ها پناه گرفتن تا بارون و توفان بند بیاد. چندتا از سر حال تر هاشون هم زدن به بارون و در حالی که جیغ می کشیدن و وسط زمین و آسمون پشتک و وارو می زدن، خون ها و لزجی های جنگ رو زیر بارون از تنشون شستن.
-خورشید!نمی خوایی بگی کرکس امشب کجا بود؟
خورشید به مشکی که هنوز تکبال رو روی شونهش داشت نگاه کرد.
-چقدر کثیف شدی مشکی! برو مثل این ها خودت رو پاک کن.
-باشه میرم ولی تو بگو کرکس کوش؟ تو راست نمی گفتی اون امشب هیچ کجا با ما نبود. کرکس کجاست خورشید؟
خورشید نفس عمیقی کشید.
-معلومه که راست نگفتم. خیال می کنی اگر راست می گفتم الان وضعیت این بود؟ ولی کرکس. خوب شد گفتی. اجازه نده کسی غیبتش رو بفهمه. میرم ببینم چه گرفتاری واسه خودش درست کرده.
-ولی تو رو به راه نیستی خورشید. می خوایی من جات برم؟
-نه. خطرناکه. خودم میرم. اگر لازم شد بهتون اطلاع می دم که بیایید.
-می خوایی باهات بیام؟
-نه مشکی. مواظب اینجا باش. طولش نمیدم. به صبح نمی کشه. من رفتم.
خورشید پرید و رفت. در حالی که توی دلش به کرکس فحش می داد و واسهش خط و نشون می کشید، به طرف مرداب پرواز کرد.
مرداب ساکت و سیاه و ترسناک بود. وقتی کرکس در اون غروب جهنمی به اونجا رسید همه چیز عادی بود. در واقع زیادی عادی بود. کرکس چندین بار روی مرداب وسیع چرخ زد و اوج گرفت و فرود اومد و تمام تمرکزش رو به یاری گرفت تا هیچ چیز از نظرش دور نمونه ولی هیچی ندید. مرداب با نیزار های بلند و در هم و درخت های فشرده و بی حرکتش انگار به خواب مرگ رفته بود. کرکس به آسمون نظر انداخت. شب شده بود. شبی تاریک مثل قیر.
-امشب توفان میشه اون هم سنگین.
کرکس درست می گفت. ابر ها چنان متراکم و پر بودن که جای تعجب داشت که از اون بالا نمی افتن و آسمون رو همراهشون نمی کشن پایین. کرکس همچنان می چرخید و دنبال نشونه ای می گشت که بهش بفهمونه اینجا چیکار می کنه ولی هیچی نبود. شب لحظه به لحظه سنگین تر می شد. کرکس حس می کرد رطوبت اینجا داره نفسش رو سنگین می کنه. لحظه ای برای بهتر دیدن بالا رفت و توی هوا معلق موند و با دیدن1جسم عجیب و ناشناس حسابی متعجب شد.
-این دیگه چیه!؟
نزدیک تر رفت. باز هم نزدیک تر. باز هم. باز هم. حتی1لحظه کوتاه به فکرش نرسید شاید لازم باشه بیشتر احتیاط کنه و به هر چیز ناشناسی که صرفا بی حرکت مونده نزدیک نشه. کرکس بی پروا به طرف اون جسم ناشناس شیرجه زد. تکه چوبی بلند، خیلی بلند که به2سرش چیزی بسته بود و دستی شاید، دستی که دیده نمی شد، وسط اون چیز رو می کشید. کرکس شیرجهش رو سریع تر کرد. 2سر چوب بلند خم شدن و به هم نزدیک تر شدن. بیشتر و باز هم بیشتر.
-اینهمه گستاخی اون هم در برابر من؟! !؟ از این خوشم نمیاد. اصلا خوشم نمیاد.
کرکس با عصبانیت به حالت حمله در اومد و مستقیم به طرف کمان در حال شلیک رفت بدون اینکه بفهمه چیکار داره می کنه. و تنها زمانی فهمید باید عقب بکشه که دیگه دیر شده بود. کمتر از کسری از ثانیه طول کشید. پیش از اینکه کرکس بتونه تصمیم بگیره که حرکت کنه یا نکنه کمانِ کشیده رها شد. تیری بلند که سفیر کشان شب رو شکافت. کرکس بلافاصله از جا پرید و خودش رو عقب کشید. تیر که به هدف کرکس اومده بود هنوز داشت می اومد. کرکس بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه فقط با نهایت سرعتی که از جسم بزرگ و سنگینش بر می اومد چرخید و پرواز کرد و در1لحظه…سفیری فششششش مانند، نزدیک و نزدیک تر،…کرکس حس کرد چیزی بهش خورد و کمی از مسیر منحرفش کرد. لحظه ای گذشت تا بفهمه نمی تونه درست نفس بکشه و قسمت چپ سینهش گرم و خیس شده. خواه ناخواه از سرعتش کم کرد و به خودش نظر انداخت. تیری بلند، درست زیر بال چپش، درست کنار قلبش، به صورت مایل فرو رفته بود. تیری بلند، باریک، و مرگبار. کرکس خواست از دستش خلاص بشه. منقارش رو2طرف ته تیر گذاشت ولی درست در لحظه ای که خواست اون رو بیرون بکشه به خاطر آورد که با این کار مرگش حتمیه. پس تیر رو رها کرد و سعی کرد به طرف سکویا پرواز کنه ولی موفق نشد. بیشتر از چند متر نتونست بپره. می دید که پر هاش از خونش سرخ میشن. می دید که داره تحلیل میره و می دید که دیگه نمی تونه درست نفس بکشه چه برسه به اینکه بپره. در اون لحظه نمی تونست به این فکر کنه که این تیر و اون کمان از کجا اومده بودن. در اون لحظه فقط باید برای زنده موندن تلاش می کرد. جلوی چشم هاش سیاه بود. نه از شب، از درد. کرکس با آخرین توانش جای امنی بین شاخه های به هم پیچیده رو نشون کرد و فرود اومد. فرودی که به سقوط بیشتر شبیه بود. باید به خورشید گوش می داد. اینجا هیچ حمله ای در کار نبود. خیالش راحت شد ولی بلافاصله چشم های نیم بستهش باز شدن. اگر اینجا حمله ای نبود پس حمله باید جای دیگه باشه. کرکس خواست از جا بپره و با تمام سرعت به طرف سکویا و خورشید و خفاش ها و تکبال پرواز کنه ولی نتونست. بدون توان، بدون حتی ذره ای توان برای بلند شدن و پریدن اونجا توی اون منطقه سیاه مردابی گیر کرده بود. هر لحظه ممکن بود توانش تموم بشه و از اون بالا به وسط مرداب سقوط کنه و فورا در لجن سیاه فرو بره و چه مرگ ترسناکی بود اینطور مردن حتی برای کرکس!. به هر زحمتی بود خودش رو به محل اتصال چندتا شاخه مطمئن تر رسوند و همونجا از پا افتاد. آخرین چیزی که دید، خون خودش بود که تمام پر های سمت چپش رو خیس کرد و از لای پر هاش و از کنار تیر بلند پایین چکید.
نفهمید چقدر گذشت. خیلی کم، خیلی زیاد، مرگ داشت آروم آروم از راه می رسید. ولی چرا نمی رسید؟ چرا خلاصش نمی کرد؟ انگار بلاخره اومد. داشت صداش می زد. چرا پیداش نمی کرد؟ پیداش کرد. داشت بلند تر صداش می زد. داشت تکونش می داد. ولی این مرگ نبود. چه صدای آشنایی!
-کرکس!وای خدای من! کرکس! خدایا کرکس!
خورشید. این صدای خورشید بود که از دور ها می شنید. خورشید اونجا بود. با حضور خورشید مرگ هم آروم تر خواهد بود و البته راحت تر. کرکس با این فکر نفس نصفه نیمه ولی راحتی کشید. صدای خورشید رو از دور دست می شنید. آرامشی که برخلاف حال و هوای اون لحظه های سخت توی صدای خورشید بود باعث شد کرکس با رضایت به این فکر کنه که تصورش درست بوده.
-آروم باش کرکس. حرکت نکن. هیچ حرکتی. همه چیز درست میشه. تو زخمی شدی. بد هم زخمی شدی. تحمل داشته باش. حالت که جا اومد به خاطر این حماقتی که امشب کردی خودم بی درد می کشمت. حالا خودت رو رها کن. باقیش رو بذار به عهده من. نترس نمی افتی. همه چیز درست میشه. البته نه به این سادگی ولی تو مطمئن باش که درست میشه. مطمئن باش. کرکس چشم باز کرد، لبخندی به خورشید زد و از حال رفت و دیگه چیزی نفهمید. کرکس نفهمید که خورشید روی شونه هاش بلندش کرد ولی چون نه توانش بود و نه مصلحتش که تا سکویا حرکتش بده فقط به جای امنی روی درخت ها منتقلش کرد. بدون اینکه به تیر دست بزنه محل خونریزی رو در اطراف تیر پاک کرد و به کمک پوست نی های نیزار خونریزی رو بند آورد، بعد روی کرکس بی هوش رو با برگ های پهن پوشوند و وقتی مطمئن شد درخت و کرکس از سقوط و از سرما و از توفان محفوظن به سرعت هرچه تمام تر به طرف منطقه اطراف سکویا پرواز کرد.
کرکس نفهمید مشکی و چندتا از خفاش های مورد اطمینان نزدیک صبح بالای سرش رسیدن. نفهمید که خبر زخمی شدنش2روز بعد دیگه نمی شد پنهان بمونه حتی با تدبیر های خورشید. کرکس نفهمید که این خبر چطور مثل بمب توی جنگل بین خفاش ها و کلاغ ها منفجر شد و خیلی زود به مار ها هم رسید. شایعاتی که پشت سر هم عوض می شدن هم حسابی اوضاع رو به هم می ریخت. خفاش ها نمی دونستن خورشید کرکس رو کجا پیدا کرده و از مشکی و بقیه هم که رفته بودن خبری نرسیده بود.
روز ها گذشتن و گذشتن. با طولانی شدن انتظار و بی خبری شایعه مردن کرکس مثل کابوسی سیاه و زهرآگین توی جنگل می پیچید. اول به صورت زمزمه و پچ پچ، بعد کمی بلند تر و کمی واضح تر، باز هم بلند تر و باز هم واضح تر، … چیزی نگذشت که همه آشکارا و با وحشت در موردش حرف می زدن. کسی منطقه مردابی رو بلد نبود. از این گذشته، همه به شدت گرفتار مار ها بودن. بدون کرکس و بدون خورشید و بدون مشکی و بقیه دست بالا ها، خفاش ها و کلاغ ها حسابی گرفتار بودن. گرفتار ترس از مردن کرکس، گرفتار ترس از ضعف و ناتوانی خودشون، گرفتار وحشت از شادی مار ها که با قوت گرفتن شایعه مرگ کرکس بیشتر و بیشتر می شد و گرفتار بی اعتمادی به خودشون که از ترس اشتباه جرات عمل رو ازشون می گرفت. با اینهمه اون ها هرچند خیلی سخت، ولی تا اینجا خوب ایستاده و نباخته بودن. انتظار به درازا کشید. دیگه همه داشتن مطمئن می شدن که کرکس مرده ولی مونده بودن چرا بقیه بر نمی گردن. برای این سوال هم جواب های مختلفی بود.
-مشکی عاشق کرکسه. احتمالا حالش زیاد خوب نیست. بقیه هم همینطور.
-ولی خورشید توی هیچ شرایطی دیوونه نمیشه. هر اتفاقی هم افتاده باشه خورشید عقلش رو حفظ می کنه و بر می گرده.
-آره. مگر اینکه خورشید هم به دردسر افتاده باشه.
-مثلا چه دردسری؟
-مگه نشنیدید که کرکس رو1کمان بزرگ زخمی کرد؟ شاید همون کمان هم1تیر ناقابل به خورشید زده باشه.
-این مزخرفات رو تمومش کنید. باید بریم بگردیم هر طور شده پیداشون کنیم.
-آخه چطوری؟ مگه اوضاع اینجا رو نمی بینید؟ به تک تک نفراتمون احتیاج داریم. به خصوص اینکه سازماندهیمون ضعیفه و نمی تونیم از نیرو هامون درست تر استفاده کنیم.
-درسته. کرکس که دیگه احتمالا…
-بس کن. امکان نداره.
-یعنی تو هنوز تردید داری؟ معلومه که نداری. پس هیچی نگو.
-داشتی می گفتی، کرکس که دیگه… بقیهش.
-بقیهش ما هستیم. باید پیش ببریم. خورشید و بقیه یا میان یا نمیان. ولی محاله که همه مرده باشن. اون لعنتی1کمان که بیشتر نبوده. همین روز ها یکیشون پیدا میشه و اون وقت می دونیم باید چیکار کنیم.
-ولی الان چطور؟
-اول باید1فکری واسه دل خودمون کنیم. کرکس….
-درسته. دفترش نمیشه همینطوری بسته شه. باید1شبی جمع بشیم1جایی و براش…
-نه!.
صدا خیلی آروم بود ولی همه شنیدن.
-فسقلی!تو کی بیدار شدی؟ باز هم از اون ها که خوردی می خوایی؟ آرومت می کنه. خطرناک هم نیست.
-نه نمی خوام. شما ها می خوایید خاتمه کرکس رو اعلام کنید؟
تیزبین با همون مهربونی همیشگی که اینبار ترحمی دردناک هم قاطیش بود دستی به شونه های تکبال زد.
-فسقلی!ما چاره ای نداریم. کرکس دیگه نیست.
تکبال با خشونت خودش رو عقب کشید.
-هست. کرکس زنده هست. هرچی می خوایید بگید ولی من مردنش رو باور نمی کنم. شما نباید. شما حق ندارید.
تکرو و تیزرو به اشاره تیزبین از جا بلند شدن.
-بیا فسقلی. بیا بریم استراحت کن.
-دارم بهتون میگم شما ها حق ندارید. می فهمید؟
لحن تیزرو و تکرو در جواب فریاد خشن و جنون آمیز تکبال به طرز عذاب آوری آروم و مهربون بود. درست مثل اینکه با1عزادار مسلمِ اختیار از کف داده طرف بودن.
-بله می فهمیم. الان که طوری نشده. امشب که قرار نیست این ماجرا اعلام بشه. آروم باش. تو باید قوی باشی. حالا بیا. بیا بریم. بدون آگاهی تو هیچی نمیشه. مطمئن باش. تو باز تب داری فسقلی. بیا بریم داخل لونه.
تکبال خواه ناخواه روی دست های اون2تا رفت. تیزبین نگاهی بسیار متاثر به اون ها انداخت و خیلی زود دوباره متوجه جمع شد. جمعی که همه حسی شبیه خودش داشتن. تکبال حالا بینشون جایگاه عجیبی داشت که نمی شد توصیفش کرد. چیزی شبیه ملکه ای بین1عالمه سرباز. اون می رفت که جفت کرکس بشه و همه این کار رو تموم شده می دیدن و الان هم کسی جز این تصور نمی کرد. تکبال بین اون ها ملکه ای بود که جفتش رو از دست داده ولی خیال پذیرفتن نداره. و به همین خاطر شبی که خاتمه کرکس بین افرادش اعلام شد، تکبال به ناخواه و به اجبار بینشون ظاهر شد و تنها موجودی بود که به هیچ قیمتی حاضر نشد مثل بقیه به نشان عزا پر سیاه به سر و پر هاش بزنه. تکبال مثل خوابزده ها وسط2تا از خفاش ها که یادش نبود کی بودن وارد جمع پریشان حاضرین شد و در سکوتی گنگ، بی اشک و بی حالت که به چشم دیگران مقتدرانه به نظر می رسید ولی در حقیقت چیزی جز درموندگی محض نبود درست در میان همه جا گرفت. لحظه ای سکوت، سنگین و سیاه، بعد1صدا. هقهقی خفه و پریشون که بلند و بلند تر شد. بعد1صدای دیگه از همون جنس. سایه ای که به طرف تکبال رفت، سر روی شونه هاش گذاشت و گریه ای بلند و بی امان رو سر داد. یکی دیگه، یکی دیگه و باز هم یکی دیگه. تکبال بی حرکت و بی حالت بر جا مونده و وسط دست ها و اشک ها و ضجه ها گم می شد.
-این ها چشونه؟ برای چی اینطوری می کنن؟ کرکس کجاست؟ آهان این ها میگن کرکس مرده! یعنی دیگه رفته! یعنی دیگه… ولی این ها اشتباه می کنن. کرکس زنده هست. کرکس1جایی زنده هست. کرکس زنده هست من می دونم. من می دونم که کرکس زنده هست.
نه تکبال این ها رو بلند گفت و نه کسی شنیدشون. تکبال فقط بین اشک هایی که مال خودش نبودن شناور بود و برخلاف دیگران بدون حتی1پر سیاه، مثل سنگی بین رودخانه، بین سیلِ اشک و دردِ هوادار های کرکس ثابت مونده بود. بعضی ها از این حالت که به اقتداری قوی تعبیرش می کردن کمی آرامش می گرفتن و بعضی ها حس می کردن دیواری محکم پیدا کردن که تمام دردشون رو بهش ببارن و می باریدن. روی شونه های تکبال می شکستن و می باریدن. اون شب، بدترین شب عمر تکبال تا اینجای زندگیش بود.
تکبال یادش نبود که چند روز گذشت تا انتظار تموم شد. کسی اومد و خبر آورد که کرکس هنوز زنده هست ولی به شدت بد حاله. این خبر مثل سروش بهشت توی خفاش ها و کلاغ ها پیچید و تکبال رو به حرف آورد.
-نگفتم؟ نگفتم کرکس زنده هست؟ نگفتم؟
و باز یادش نبود چقدر گذشت که کرکس رو روی شونه های خورشید و بقیه خیلی خیلی آروم به طرف سکویا آوردن و به لونهش بردن. گفتن اصرار خود کرکس بوده که برگرده. تکبال نفهمید لحظه ای که بالای سرش رفت خواب بود یا بیداری.
-کرکس!کرکس منم. تکبال. فسقلی. فسقلیِ تو.
هقهق سنگینی که تمام این روز های سکوت به روحش فشار می آورد امان نداد. خورشید به موقع رسید و قلبش رو از ترکیدن نجات داد.
-آروم باش تکی. طوری نمیشه. گریه نکن. باید تا می تونی آرامشت رو حفظ کنی تا اون هم آروم بمونه. مگه زندهش رو نمی خوایی؟ کرکس باید در آرام ترین وضع ممکن باشه تا درمون بشه. این آرامش رو همه ما به خصوص تو باید حفظ کنیم. پس سعی کن به خودت مسلط باشی.
زمان انگار مثل سنگ راکد شده و ایستاده بود. تکبال چیزی جز سیاهی و وحشت از اون روز های تلخ و سیاه یادش نبود.
-کرکس!صدام رو می شنوی؟ هیچ حرکتی نکن. گفتن خطرناکه. فقط گوش بده. فقط زنده بمون. فقط باش. برای من. فقط باش کرکس. تو باید بمونی. باید بمونی.
تکبال روی افرا نشسته بود و با وحشتی تلخ به امشب فکر می کرد. به لحظه های سنگینی که قرار بود اون تیر لعنتی از سینه کرکس در بیاد. تکبال نمی شد که اونجا بمونه. باید به افرا بر می گشت. غیبتش زیاد طولانی شده بود. تمام اون روز رو با جوجه ها گفته و خندیده بود تا کسی حالش رو نفهمه. در پایان روز جوجه ها چنان از ورجه ورجه هاشون خسته بودن که شب نشده به خوابی شیرین و سنگین فرو رفتن و تکبال با رضایت کامل این رو پذیرفت. هوا تاریک شده بود. تکبال سرما رو حس نمی کرد. نمی فهمید هوا چنان سرده که اشک های بی صداش کم مونده یخ بزنن. سرش رو به طرف آسمون بلند کرد.
-خدایا نجاتش بده نجاتش بده. فقط زندهش بذار. فقط و فقط زندهش بذار. تو رو خدا.
-یعنی حالش اینقدر بده؟
-خیلی بد. حالش واقعا بده.
-اینقدر که ممکنه زنده نمونه؟
-بله ممکنه.
-پس چجوری تا حالا زنده مونده؟
-تا حالا به اون تیر دست نخورده بود. امشب باید در بیاد.
-نگران نباش. در میاد. با منجمد شدن تو هم اون تیر راحت تر درنمیاد.
-می دونم.
-پس اینجا نشین. پاشو تا یخ نزدی.
تکبال که تازه به خودش اومده بود1دفعه و به شدت از جا پرید.
-تو! کی اومدی جوجه؟ عجب جوجه ای هستی تو جوجه!
فاخته بی حوصله گفت:
-مسخره بازی رو بذار کنار بابا تو هم. دست بردار دیگه. اینقدر حالت بد بود که1ساعته داری باهام حرف می زنی و نفهمیدی حالا می خوایی با دلقک بازی ذهنم رو پرت کنی؟
تکبال به قیافه آزرده فاخته نگاه کرد و فهمید جای انکار نیست. فاخته با دلخوری گفت:
-خوب اگر محرم اسرار نیستم بگو برو گم شو نبینمت. دیگه این مسخره بازی رو چرا در میاری؟ الان زورت رو هم لازم داری بی خودی واسه الکی خندیدن و خر کردن من صرفش نکن. مسخرهش رو درآورده. جوجه جوجه. خیال می کنه من احمقم.
فاخته راه افتاد که بره. تکبال نگاهش کرد. تحمل این یکی رو دیگه نداشت ولی توان درست کردن هیچ ویرانی رو هم در خودش نمی دید.
-بذار بره. فردا اگر عمرم با در اومدن اون تیر تموم نشد درستش می کنم.
ولی ماجرا به فردا نکشید چون تکبال ساعتی بعد مجبور شد به سرعت بره داخل لونه تا ببینه کی خواب به اون پریشونی دیده که به ناله افتاده.
-فاخته!فاخته پاشو! پاشو بچه داری خواب می بینی. چته؟
فاخته آشفته از خواب پرید.
-نترس اینجا افراست. چی شده؟
-تکی!
-جانم!
-سردمه. دارم از سرما میمیرم.
–چیزی نیست. الان درست میشی. نمی خوایی بگی چه خوابی می دیدی؟
-نه. نمی خوام. سردمه.
تکبال با مهری که انتها نداشت فاخته رو به سینه فشرد. فاخته چند لحظه بعد ب خواب رفت و تکبال با شب و با1000سوال بی جواب و با1جهان دلواپسی که داشت دیوانهش می کرد تنها موند. جوجه ها همه خواب بودن. فاخته هم همینطور. شب انگار صبح نداشت. تاریک بود و طولانی. تکبال بود و شب و کابوس های بیداری.
دیدگاه های پیشین: (2)
مینا
جمعه 18 مهر 1393 ساعت 16:14
سلام بله اوضاع به کامه ببخشید که اینجا میگم ولی از دست من ناراحتید؟ آخه من واقعا به شما ارادت دارم ولی توی اسکایپ ریموو شدم میخواستم بدونم چرا یا حد اقل اگه باعث ناراحتیتون شدم عذرخواهی میکنم.
داستان تکبال واقعا داره هیجان انگیز و زیبا میشه امیدوارم که باز هم زود زودبنویسید واقعا داستان قشنگی هست براتون آرزوی بهترینهارو دارم
پاسخ:
سلام مینا جان.
خدا رو شکر که اوضاع رو به راهه. امیدوارم فردا ها برات قشنگ تر از امروز باشه و این سیر صعودی رو تا همیشه طی کنی!.
خدا نکنه ناراحت از چی دوست عزیز؟ اسکایپ من همون طور که توی گوش کن
گفتم واسهم1کمی دردسر شد و من کامل خودم رو از دستش خلاص کرده بودم و واسه اینکه اون هایی که توی اسکایپم بودن بی خودی دفترشون شلوغ نباشه اسم هاشون رو پاک کردم که بدونن من اسکایپ ندارم و دفتر اسکایپشون رو خلوت تر کنن. تکبال فعلا که داره پیش میره و خرابکاری می کنه. خدا بگم چیکارش کنه که پدر درآورد داستانش از مخ من یکی.
به روی چشم سعی می کنم بشه سریع تر بنویسم. کاش بشه! آخه راستش نوشتن تکبال واسهم زیاد سخته. اصلا من جنبه داستان نوشتن ندارم و هرچی می نویسم حالم رو می گیره.
ممنونم از حضور عزیزت.
کامیاب باشی!.
حسین آگاهی
جمعه 9 آبان 1393 ساعت 00:16
وای وای وای. داشتم از ترس و اضطراب می مردم.
این داستان واقعاً دیگه بهترین نوشته شما تا الآنه.
فکر کنم خیلی انرژیتون رو می گیره. احساس می کنم در تک تک کلماتش حضور دارید و برای تک تکش خیلی خیلی تلاش می کنید.
من دارم می رسم به جایی که نوشتید زودتر ادامه بدین.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
خدا نکنه دوست من استرس چرا؟ ماجرا گذشته و تموم شده خودتون رو اذیت نکنید. درست میگید این نوشتن چنان توانی ازم می گیره که1مدتی بیمار شدم و هنوز بعضی جا هاش رو که می نویسم انگار روحم از1سربالایی خیلی تند میره بالا و به خدا که از نفس می افتم. اگر دقت کرده باشید تاریخ هام از مهر به این طرف دور تر از هم شدن و این یعنی خیلی کمتر می نویسم. کاش قوی تر بودم! کاش توانا تر بودم! کاش می تونستم همت کنم و1دفعه بنویسمش و خلاص! نمی تونم. زورم نمی رسه. داقون میشم.
ایام به کام.