تکبال30

-تکبال! کجایی تکبال! ای بابا تکباااال!
تکبال با احساس تکون های شدید از جا پرید.
-چی شده؟
فاخته با تمسخری نه چندان آشکار نگاهش کرد.
-هیچی نشده. یعنی شاید شده باشه و تو نمیگی. معلومه کجایی؟ چشم از آسمون بر نمی داری. انگار منتظر1شهاب سنگی که بیاد پایین. حرف هم که باهات می زنم اصلا اینجا نیستی، شنیدن و فهمیدن پیش کش. اول بگو توی آسمون منتظر چی هستی؟
تکبال احساس درموندگی می کرد. این فاخته زیادی می خواست بدونه و درضمن زیادی تیز بود. اونقدر زیاد که نشه به این سادگی از سر بازش کرد. خواهندگی فاخته، دقت زیادش، و از همه بدتر دل تکبال حسابی دردسر بودن.
-فاخته من چیکار کنم که تو دست از این تجسس دایمیت برداری؟
فاخته آروم خندید.
-اینکه اسمش تجسس نیست. این کنجکاویه.
-خوب حالا هرچی. از وقتی من شناختمت تو همین طور میری رو مخم. بگو من چیکار کنم که بیخیال بشی؟
-هیچی. فقط بگو توی آسمون منتظر چی هستی.
-منتظر هیچی. واقعا منتظر چی باید باشم؟
-خودتی!چشم هم نداشته باشم معلومه که تو اون بالا1چیزی رو می خوایی ببینی یا شاید هم نمی خوایی ببینی. خوب بگو دیگه!
-فاخته باور کن اینطوری نیست.
-باور نمی کنم. تازه، من1چیز های دیگه هم می دونم که اگر تو نگی خودم میگم.
تکبال از عجز خودش کلافه بود.
-من هیچی نمیگم.
-پس خودم میگم. تو شب ها که ما خوابیم کجا میری؟ مگه تو پرنده شبی که شب ها می زنی به جنگل؟
تکبال آشکارا یکه شدیدی خورد که از نگاه کاوش گر و تیز فاخته پنهان نموند.
-می بینم که مچت رو درست و حسابی کلید کردم! خوب می گفتی.
فاخته بی نهایت تیز بود و تکبال این رو می دونست. باید1طوری این بحث رو منحرف می کرد. ذهن آشفته تکبال به سرعت دنبال1راه در رو گشت و خیلی زود پیدا کرد.
-بس کن جوجه من شب ها جایی نمیرم.
فاخته بی نهایت معترض از جا پرید و تقریبا هوار زد:
-جوجه خودتی! من دیگه1پرنده کاملم. دیگه هیچ چیزم شبیه جوجه ها نیست و تو هم نمی تونی من رو جوجه ببینی.
-ولی به نظر من تو1جوجه تمام عیاری. همین و بس.
تکبال این رو گفته نگفته از حمله فاخته حرصی جاخالی داد و در رفت. فاخته به طرفش خیز برداشت.
-الان بهت میگم فرق بین1جوجه و1پرنده بالغ عصبانی چیه. اگر جرات داری وایسا تا نشونت بدم.
تکبال همون طور که شاخه به شاخه در می رفت براش دست تکون می داد و بلند داد می زد:
-جوجه!جوجه! تو حالا حالا ها حسابی جوجه ای جوجه! یوهو! جوجه! جوجه! جوجه جوجه جوجه!
-دیوونه!مسخره! وایسا! میگم وایسا تا نشونت بدم. الانه که بهت برسم.
و فاخته درست می گفت. تکبال نمی تونست منکر این بشه که فاخته ازش خیلی ظریف تر، کوچیک تر و سبک تر بود و درضمن، بال های فاخته اندازه مال خودش بی مصرف نبودن. فاخته پرید بالا و در چند نوبت پریدن پر و بالی زد و درست لب شاخه به تکبال رسید.
-به نظرم بدونی که دیگه گرفتمت. خوب حالا تو چی می گفتی؟
-آی چیکار می کنی؟ الان هر2مون پرت میشیم پایین.
-گفتم چی می گفتی؟
-می گفتم تو برای همیشه1جوجه هستی جوووجه!
-دیگه هیچ وقت نباید این رو بگی خوب؟
-ولی میگم. تو جوجه ای جوجه.
-بگو هیچ وقت نمیگم.
-همیشه میگم.
-گفتم بگو دیگه هیچ وقت این رو نمیگم.
-میگم میگم میگم. آی قلقلک نده جوجه! وای نه! قلقلک نده!
-بگو هیچ وقت. بگو هیچ وقت.
-وای قلقلک نده! نکن اینقدر قلقلک نده!.
-قلقلک میدم. بگو هیچ وقت. بگو. بگو هیچ وقت.
صدای خنده های اون2تا بقیه رو هم از لونه کشید بیرون.
-آهای شما2تا! چیکار دارید می کنید؟ فاخته! چه بلایی سرش میاری که جیغ می کشه؟
-قلقلکش میدم. اگر تو هم می خوایی بگو. هی تکبال! زود باش بگو. بگو هیچ وقت. بگو دیگه.
-وای! وای قلقلک نده! نمیگم. تو جوجه ای. تو واسه همیشه جوجه ای. به نظر من تو تا ابد جوجه ای جوجه.
فاخته از حرص جیغ بلندی کشید و دوباره حمله کرد. بقیه هم که تازه فهمیده بودن ماجرا چیه زدن زیر خنده.
-خوب راست میگه دیگه. ولش کن بیچاره خفه شد از بس قلقلکش دادی. فاخته! تو واقعا هنوز مونده بزرگ بشی. چرا بهت بر می خوره؟ جوجه ای دیگه!
فاخته تکبال رو رها کرد و پرید طرف چلچله شیطون که آماده فرار بود. چلچله مثل تیر در رفت و در همون حال با خنده داد زد:
-تکبال!من کشیدمش این طرف. تا دوباره نیومده فرار کن.
فاخته با اطمینان گفت:
-خیالت راحت باشه. اول تو بعدش هم دوباره اون.
و این ماجرا وسط خنده ها و سر و صدای شاد بقیه جوجه پرستو ها تا شب ادامه داشت. همیشه کم و بیش همین طور بود.
تکبال2روز بعد از اون شب عجیب به سرعتی که از جراحاتش بعید بود درمون شد و با کلی خواهش و التماس تونست به بالای افرا برگرده. کرکس اصلا موافق نبود ولی تکبال گفت که خونوادهش خیال می کنن اون تمام مدت روی افرا بوده و در نتیجه باید به اونجا برگرده تا داستان جدیدی درست نشه. کرکس خیالش به درست شدن هیچ داستانی نبود. براش چه فرقی می کرد که بالاپر و کبوتر مادر چی فکر کنن و چیکار کنن؟ ولی برای تکبال ماجرا متفاوت بود. پس دست به دامن خورشید و مشکی شد و تونست با دادن چندین مدل تعهد و قول رعایت چندین جین قاعده به افرا برگرده. و از اون زمان روال کار به صورت1برنامه منظم پیش می رفت. شب ها که جوجه ها به خواب سنگین و شیرینشون می رفتن تکبال روی شونه یکی از افراد دسته کرکس بی صدا و با نهایت سرعت به طرف سکویا پرواز می کرد. گاهی اون1نفر خورشید بود، گاهی تیزبین و گاهی1کلاغ و گاهی هم خود کرکس که هر بار می اومد فرداش جوجه پرستو ها از کابوس توفان و زلزله یا چیز های این مدلی حرف می زدن. ولی کرکس که به هیچ عنوان خیالش نبود. تکبال هم تمام زورش رو می زد که جوجه پرستو ها توی خواب های شبانه و بازی های روزانه شون باقی بمونن و چیزی از این رفتن ها ندونن. لونه نیمه ویران بالای افرا با همدستی تکبال و جوجه ها در حال تعمیر بود. زمستون روز به روز سرد تر می شد ولی تکبال و اون هایی که می شناخت دیگه چندان فرصت نداشتن بهش فکر کنن. هر کدوم به1چیزی مشغول بودن. جوجه ها به تعمیر و تمرین پریدن، کرکس و خفاش ها به مار ها، خورشید به1000تا چیز که کسی واقعا نمی دونست چی هستن، کرکس به خودش و به جنگ و به تمایلات عجیب و غیر قابل درکش، و تکبال…مشغولیت های تکبال یکی2تا نبودن. تکبال وسط تار های در هم طنیده ماجرا های مدل به مدلش بدون اینکه بفهمه گیر کرده بود. نه می دونست کیه و نه می فهمید کجا داره میره. فقط بدون توقف و بدون تفکر می رفت و می رفت و چه سریع! دیگه تقریبا گذشتهش رو، سرو بلند رو و حتی خودش رو یادش نبود. دیگه فراموش کرده بود که زمانی1کبوتر بود. کبوتری هرچند بی پرواز، اما آروم، معصوم، روز رو، مهربون، شفاف، خواهر عزیز بالاپر، تکبال دوست داشتنی کبوتر مادر، و کبوتری که دلش و دیدش و وجودش آمیخته با مهری کبوترانه بود. و حالا از اون موجود تقریبا هیچی باقی نمونده بود. تکبال حالا پرنده شب بود. هرچند بی پرواز بودنش بین همراه های شبانه یواشکیش دیگه چندان به چشم نمی اومد ولی همراه این بی پرواز بودنش خیلی چیز های دیگهش هم از یاد ها و حتی از یاد خودش رفته و دیگه دیده نمی شدن. تکبال حالا دیگه کاملا شبرو بود مثل خفاش ها. نور روز چشم هاش رو اذیت می کرد و اون هر لحظه از روز به انتظار رسیدن شب عذاب می کشید. همه چیزش به سرعت در حال تغییر بود. حالت های1کبوتر رو داشت از دست می داد. از کبوتری که زمانی زیر پر و بال کبوتر خانم روی سرو بلند بالیده و بزرگ شده بود دیگه فقط ظاهرش رو داشت و بس. تکبال داشت تبدیل به1چیز دیگه می شد. خفاشی با ظاهر کبوتر که اون هم فقط روز ها دیده می شد. شب ها بدون استثنا تکبال می شد1خفاش مثل تیزبین. خیلی کم پیش می اومد هوس خوردن ارزن به سرش بزنه و خیلی کم اتفاق می افتاد همنشینی با1کبوتر یا پرنده های روز رو بتونه تحمل کنه. تکبال فقط می رفت. بین داستان های زندگیش که در هم گره خورده و مثل تار عنکبوت بین خودشون محاصرهش کرده بودن گم شده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر پیش می رفت و حتی به اعماق ضمیرش خطور نمی کرد که ای کاش لحظه ای واسه تنوع هم شده متوقف بشه و نیم نگاهی به پشت سرش بندازه بلکه ببینه چی رو پشت سرش جا گذاشته و شاید بدونه چه چیز های دیگه ای رو باید پشت سرش جا بذاره تا بتونه پیش بره.
برای تکبال این چیز ها مهم نبود. اصلا این چیز ها جایی در ذهن درگیر و شلوغش نداشتن. ذهنی که پر بود از مار ها و از خورشید و از خفاش ها و از سوال هایی با جواب های عجیب و نامشخص و از کرکس.
-ببینم فسقلی! این افرا داستانش چه جوریاست؟ واسه چی اینهمه بهش چسبیدی؟
-من بهش نچسبیدم. فقط اونجام.
-خوب باشه. حالا1خورده ازش واسهم بگو ببینم.
-چی بگم؟
-بگو اون بالا چجور جهنمیه، چه مدلی ها اونجان، تو اونجا چیکار می کنی، فعلا همین3تا رو بگو تا بقیهش.
-اون بالا جهنم نیست. بالای افرا1لونه بزرگه. 1جور پناه گاه. داخلش هم1سری کامل جوجه هست که باید می رفتن به جا های گرمسیر ولی نشده و نرفتن. همهشون هم کم و بیش یا زخمی هستن یا به پرواز نرسیدن و هوا سرد شد و حالا باید منتظر بهار بمونن. من اونجا کار زیادی نمی کنم. فقط سعی می کنم همراهشون باشم. اون ها باید پریدن رو یاد بگیرن تا اگر پرواز نکردن بتونن بی پرواز شاخه به شاخه بپرن.
-ولی تو نمی تونی یادشون بدی. اولا مال این حرف ها نیستی دوما تو خودت بی پروازی.
-بی پرواز بودن خودم رو فراموش نکردم. ممنون میشم اگر دیگه واسه یادآوریش زور نزنی. از زمانی که افرایی شدم تو هیچ مهلتی رو برای انجام این یادآوری از دست نمیدی. من اونجا نیستم که پرواز یادشون بدم. من فقط همراهم.
-همراهیِ همینطوریِ تو به چه دردشون می خوره؟ تویی که خودت حسابی همراه لازم داری؟
-کرکس! تو مشکلت چیه؟
-مشکلم اون افراست و اون لونه بالاش. نمی خوام تو اونجا باشی.
-شاید ترجیح میدی روی سرو گیر کنم و هر چند روز1بار1داستانی درست کنی بلکه همه برن و ما هم رو ببینیم.
-ببینم فسقلی تو که نمی خوایی بگی ملاقات ما2تا از صدقه سر اون افرا و موجودات بالاش آسون تر شده!
-من هرگز همچین چیزی نمیگم. هرگز هم همچین کاری نمی کنم. تا الان حتی1ثانیه هم به سرم نزد از وجود اون ها واسه راحت تر دیدن تو استفاده کنم. این سو استفاده قشنگی نیست.
-خوب حالا تو هم! داشتی می گفتی. جوجه های گرمسیر؟ دقیقا چی اون بالاست؟
-اون ها پرستو هستن.
-فقط پرستو؟
-البته همراه1جوجه فاخته.
-چی؟ فاخته؟! اینجا؟! توی این فصل؟! تو مطمئنی؟
-بله که مطمئنم. اون بالا روی افرا دارم باهاش زندگی می کنم. هر شب لای پر هامه. چطور میشه مطمئن نباشم؟ ولی اینقدر ها هم تعجب نداره. تو چرا اینهمه حیرت کردی؟ پرستو ها هم مال این فصل نیستن.
-فسقلی!پرستو ها توی بهار اینجا زیاد پیداشون میشه ولی فاخته اصلا پرنده این منطقه نیست. این فاخته چه جوری از اینجا سر در آورده اون هم توی این فصل؟
-نمی دونم. مثل اینکه1مشکلی واسه بال هاش پیش اومد و بعدش هم خورد به توفان یا تاریکی یا هر2و بعدش هم پرت شد اینجا و اصلا من از کجا بدونم! هست دیگه. تو معترضی؟
کرکس با اطمینانی از جنس نارضایتی آشکار و بدون مکث جواب داد:
-بله من معترضم. خیلی هم زیاد.
تکبال از حیرت چشم هاش گرد شد.
-به چی؟
-به حضور این فاخته توی این فصل و توی این منطقه و توی اون لونه و توی ذهن تو.
-تو داری چی میگی کرکس!
-میگم از این جوجه فاخته خوشم نمیاد. اصلا خوشم نمیاد.
تکبال چنان حیرت زده بود که نتونست حرف بزنه.
-آهای کرکس! مار ها تصمیم دارن امشب به درخت های بید آخر جنگل حمله کنن و هرچی جوجه توی لونه ها هست رو مار خور کنن. الان در حال آرایش گرفتن هستن و تا یکی2ساعت دیگه حرکت می کنن.
کرکس به سرعت از جا پرید.
-شما ها1مشت کود بی خاصیت هستید. واسه چی الان داری میگی؟
-معذرت کرکس ولی ما درست همین الان فهمیدیم. خوب اون ها زیر زمین هستن آخه چطور باید بفهمیم چه نقشه ای دارن؟
کرکس خیلی سریع تر از حد انتظار آماده پرواز شد و در حال بلند شدن فرمان آخر رو داد.
-خوب دیگه بسه. به بقیه اطلاع بدید و سریع اطراف سکویا جمع بشید تا بیام.
-ولی تو کجا داری میری؟
-میرم بیشتر بفهمم. چیز هایی رو که شما به درد نخور ها نفهمیدید.
کرکس خیلی سریع به خورشید سپرد تکبال رو به افرا برسونه و خودش پرواز کرد و رفت. تکبال وحشتزده به مسیر پروازش خیره مونده بود.
-نگران نباش اینقدر ها جدی نیست. کار به جنگ جدی نمی کشه. حمله ای هم پیش نمیاد. کرکس به موقع دفعش می کنه.
-خورشید!نمیشه امشب همراه شما ها باشم؟
-امشب هیچی نمیشه. خاطرت جمع باشه. تو باید بری. راستی قبلش داشتید چی با هم می گفتید؟ قیافه هاتون هر لحظه1مدل جالبی می شد.
تکبال مجبور شد چند لحظه دقیق فکر کنه تا یادش بیاد.
-آهان!کرکس داشت در مورد افرا و جوجه های بالاش ازم می پرسید. راستی خورشید! کرکس فاخته ها رو دوست نداره. می دونی چرا؟
خورشید با تعجب نگاهش کرد.
-فاخته ها؟ کرکس هیچ حسی بهشون نداره. نه بدش میاد نه خوشش میاد. چطور مگه؟
-آخه من بهش گفتم1جوجه فاخته روی اون افراست و اون گفت ازش هیچ خوشش نمیاد. نفهمیدم چرا.
خورشید لحظه ای به تکبال خیره شد و تکبال تونست برق1ادراک رو در نگاهش ببینه.
-تکی! اون جوجه فاخته آخرین توضیحت در مورد افرا و ساکنینش نبود؟
-چرا بود. ولی این چه ربطی به سوال من داره؟
خورشید لحظه ای سکوت کرد و بعد نفس عمیقی کشید .
-تکی!کرکس اون جوجه رو هیچ وقت دوست نداره.
-آخه چرا؟
-چون تو خیلی دوستش داری.
-من؟ من اصلا… من که…
-بس کن تکی. تو قیافه خودت رو لحظه ای که اون موجود رو توصیف می کردی ندیدی ولی کرکس دید. و البته من هم دیدم و خیلی دلم می خواست بدونم تو در اون لحظه داری چی میگی که نگاهت و لبخندت و تمام اجزای چهرهت پر از محبتی لطیف و شادی بخش شد. کرکس این رو دید و باید بهت بگم که کرکس هم خیلی با هوشه و هم خیلی… تکی! سعی کن یا در حضور کرکس از این جوجه فاخته هیچی نگی یا اگر میگی مهر توی نگاهت رو کنترل کن. از حالا هم فراموش نکن که وقتی با کرکس هستی در مورد هر موجودی که مورد محبتته همین طور باشی.
تکبال خواست باز هم بپرسه ولی زمان نبود. دیگه به افرا رسیده بودن و خورشید باید با حد اکثر سرعت می رفت مبادا جوجه های روی افرا ببیننش. خورشید رفت و تکبال رو با1جهان حیرت از گفته هاش و1جهان دلواپسی امشب تنها گذاشت.
-تکبال!اومدی؟ دیر کردی گفتیم امشب نمیایی.
تکبال چنان در خود و در افکار و تصورات تاریک نیمه شب بود که اطرافش رو نمی فهمید و به همین خاطر با صدای فاخته به شدت از جا پرید.
-اشتباه گفتید. سلامت کو؟
فاخته مثل همیشه آروم خندید.
-حالا سلام. کجا بودی؟ راستی با کی اومدی؟
-خودم تنها اومدم.
-تکبال!چرا اینهمه اصرار داری به من دروغ بگی؟ من خودم شنیدم داشتی با یکی حرف می زدی؟
-فاخته!چرا اینهمه اصرار داری زاغ سیاه منو چوب بزنی؟ اگر چیزی رو نمیگم یعنی دلم نمی خواد بگم. لطفا سعی کن1بار و برای همیشه این رو توی مغزت فرو کنی و دیگه واسه دونستن ناگفته های من اعصابم رو خورد نکنی.
لبخند ظریف فاخته با لحن نامهربون تکبال1لحظه لرزشی خفیف پیدا کرد ولی محو نشد.
-چه بد اخلاق! مگه چی گفتم؟
تکبال حس کرد چیزی نمونده به انتهای تحملش برسه.
-توی این روز هایی که من اینجام تو هر ثانیه بهم گیر میدی که سر در بیاری از چیز هایی که یا اصلا نیست یا هست و من دلم نمی خواد در موردش با شما حرف بزنم.
لبخند فاخته با جواب و لحن خشن تکبال که به فریاد می زد مثل بوته گل سرخی که1دفعه تگرگ بهش خورده باشه پژمرده شد.
-خوب چی میشه اگر با من حرف بزنی؟
این انتهای تحمل بلاخره رسید. فشار حاصل از دلواپسی و ادراک های خطرناک فاخته و دل خودش و همه چیز بلاخره پیروز شدن و تکبال بی اون که بخواد ترکید.
-ببین! تو و بقیه واسه من یکی هستید. همهتون خیلی عزیز هستید ولی داری با این رفتارت حوصلهم رو سر می بری. من دلم نمی خواد با هیچ کسی حرف بزنم. گفتم با هیچ کسی. و تو هم جزو اون هیچ کسی ها هستی. اگر گفتنی باشه که لازم باشه تو ازم بدونی خودم بهت میگم. دیگه نمی خوام ازت این بازی ها رو ببینم.
صدای فاخته به وضوح از بغضی خشم آلود می لرزید.
-خیلی بی معرفتی تکبال. من اینهمه توی این سرما منتظرت نموندم که سرم داد بزنی.
تکبال زیر فشار خشمی که جنسش رو نمی فهمید با صدایی که انگار مال خودش نبود داد زد:
-کی بهت گفت بیایی وسط سرما منتظرم بشی؟ چرا مثل بقیه داخل لونه نموندی؟ اصلا تو روی چه حسابی جدا از اون ها اینجا نشستی که یخ بزنی؟
صدای فاخته تا شکستن فاصله ای نداشت.
-من دلم می خواست منتظر بشم تا تو بیایی.

تکبال بلند تر و خشن تر داد زد در حالی که نگاه گرفتهش رو از چشم های غمگین فاخته می گرفت.
-خوب اون ها هم منتظر شدن که بیام. دفعه بعد کنار بقیه منتظر بشو.
صدای فاخته بالا نرفت ولی بی نهایت آزرده و ناراضی بود. نه از جنس خشم تکبال. شاید در نظر تکبال، از جنس دلشکستگی.
-بقیه بقیه. نوبرش رو آوردی تو هم تکبال! من وسط اون ها کاری ندارم. اون ها پرستو هستن و من فاخته ام. چشم که داری تفاوتمون رو ببین.
-و من هم1کبوترم. تو هم چشم که داری تفاوتمون رو ببین. پدرم رو در آوردی که بهم بگی شبیه بقیه نیستی. نیستی که نیستی. دست از این بازی ها بردار. دست از روی اعصاب من هم بردار. دیگه نمی خوام به این بازی این چند روزهت ادامه بدی. نه امشب نه هیچ وقت. درضمن دیگه هم نمی خوام توی سرما منتظرم بشی. برگرد داخل لونه وسط باقی هم سری هات و1جوجه مثل باقی جوجه پرنده ها باش و دست از سر من بردار.
فاخته نگاه بارونیش رو از تکبال گرفت. لحظه ای همونجا مکث کرد. تکبال سر بالا نکرد. فاخته رو از تکبال برگردوند. با همون نگاه خیس برگشت و رفت داخل. تکبال فحشی به خودش داد و همونجا نشست. از خودش متنفر بود.
-تقصیر اون چیه که من نمی تونم خودم رو کنترل کنم؟ چه جوری بهش بگم که اگر کوتاه بیام همه دنیا می فهمن چقدر واسهم عزیزه؟ ولی نباید اینطور باشه. این جوجه ناشناس بی حساب واسهم عزیز شده و این باید متوقف بشه. ولی…به نظرم دلش رو خیلی بد شکستم. ببخش عزیز من! این تنها راهی بود که به نظرم رسید.
-عه تکبال! اومدی؟ چرا اینجا نشستی؟ یخ می زنی ها! بیا بریم داخل تا بقیه نریختن بیرون.
تکبال از شدت درموندگی سرش رو کرد زیر بال هاش و ناله کلافگیش رو به زحمت خورد.
-بقیه تا نفهمن من اینجام نمیریزن بیرون.
-ولی می فهمن. آخه من فهمیدم. حالا میایی بریم یا داد بزنم به همه بگم که اومدی و نشستی بیرون؟
فایده نداشت. هیچ دلیلی نمی دید که دوباره به مرز خشم برسه و سر این یکی هم هوار بزنه و حال خودش رو از اینکه بود بدتر کنه.
-از دست تو چلچله! بریم داخل.
لحظه ای بعد توی لونه در اطراف تکبال پر از سر و صدا و جیر جیر و جیک جیک بود. فاخته وسط جوجه پرستو ها نبود. تکبال حس کرد دلش غایبه. چند بار خواست ازشون بپرسه فاخته کوش ولی نپرسید. تا ساعتی از شب گذشته باهاشون نشست و گفت و شنید. شب همه جا رو گرفته بود که صدایی از دور دست همه رو از جا پروند.
-وای تکبال این چی بود؟
-راست میگه خیلی بلند بود مثل صدای رعد و برق.
-نه بابا صدای انفجار بود.
-انفجار نبود صدای نعره بود.
جوجه ها داشتن حسابی می ترسیدن. تکبال که دوباره یاد برنامه اون شب مار ها و برنامه ضد حمله کرکس و دار و دستهش افتاده بود دلش فرو ریخت ولی به روی خودش نیاورد.
-هیچ کدوم از این ها نیست. این صدای باده که1جایی خرابکاری کرده. مثل اینکه یادتون رفته ما توی دل زمستونیم.
-تکبال!به نظرت امشب هم توفان میشه؟
تکبال با مهربونی دستی به سر جوجه ترسیده کشید.
-نه نمیشه. امشب فقط از همین صدا ها میاد. حالا بخوابید و به چیز های بد هم فکر نکنید.
-تکبال!میشه فردا صبح بمونی تا ما بیدار بشیم؟ آخه با این صدا هایی که میاد دلم نمی خواد فردا بلند شم و ببینم نیستی.
-اولا تا فردا صدا ها میرن. دوما فردا دیگه روزه و هیچی اندازه حالا ترسناک نیست حتی این صدا ها. سوما باشه. فردا که بلند میشی من بالای سرتم.
-عه تکبال! فقط بالای سر اونی؟ ما هم می ترسیم.
-جوجه های بدذات! بالای سر همه تونم. ولی اگر دیر بیدار بشید میام قلقلکتون میدم تا بلند شید. وقتی من هستم کسی حق نداره سحرخیز نباشه. قبول؟
صدای فریاد قبول قبول رفت هوا و در نتیجه سفیر های دور دست که بلند تر و کشدار تر شده بود رو کسی جز تکبال نشنید.
جوجه ها ساعتی بعد خوابشون برد. فاخته هنوز غایب بود. تکبال حس می کرد دلش داره از غصه می ترکه. آهسته بلند شد و رفت و فاخته رو ته لونه پیدا کرد. فاخته نشسته و سرش رو کرده بود زیر بال هاش. تکبال لحظه ای نگاهش کرد و بعد،
-هرچی می خواد بشه به جهنم!
لحظه ای بعد فاخته توی بغلش بود در حالی که سرش هنوز زیر پر هاش بود.
-بسه دیگه قهر نکن.
سکوت.
-نمی خوایی سرت رو بالا کنی؟
سکوت.
-بذار ببینمت.
سکوت.
-باشه معذرت می خوام. حالا دیگه بس کن.
سکوت.
اگر ادامه بدی میرم.
سکوت.
-باشه. اتفاقا خسته ام. من رفتم بخوابم. شب به خیر.
سکوت.
تکبال رفت و دور تر ولو شد ولی نه اونقدر دور که فاخته رو نبینه. لرزشی ظریف. نشونه تردید ناپذیر گریه. این واقعا بیشتر از تحملش بود. بعد از اون شب هرگز یادش نیومد به چه سرعتی و چجوری به فاخته رسید و چطور وقتی به خودش اومد فاخته تمام قد توی بغلش فشرده می شد.
-عزیز من!به خاطر خدا این کار رو نکن. من معذرت می خوام. باور کن جز این که کردم چاره ای به نظرم نرسید. معذرت می خوام معذرت می خوام معذرت می خوام. چند دفعه دیگه بگم بسه؟ بگو تا بگم. تو واقعا نباید این کار رو کنی. من نمی خوام وقتی بقیه داخل لونه جمعن تو بیرون از سرما منجمد بشی. هیچ دلیلی نمی بینم که زمان آرامش بقیه تو بخوایی از ماجرا های من سر در بیاری. چیزی که تو می خوایی مایه آرامشت نیست. باور کن که نیست.
فاخته بدون اینکه سرش رو از زیر بال هاش در بیاره با صدای گریه آلود به حرف اومد.
-تو منو نمی فهمی! نمی فهمی! من اگر دلم بخواد اون بیرون توی سرما بمونم باید به کی بگم؟ بقیه به هر جفنگی خوشن و من خوشم نمیاد. من می خوام چیز هایی بشنوم که ارزش شنیدن داشته باشن. اون ها خیالشون نیست و من خوشم نمیاد. اون ها اگر تا صبح واسهشون جیک جیک هم کنی راضی میشن و کیف هم می کنن و من اینطوری نیستم. همهش میگی تو مثل همه مثل همه. من مثل این همه نیستم. این ها پرستو هستن و من نیستم. چجوری این رو بهت بگم که باور کنی؟ خسته شدم. دلم ترکید از اینجا و زمستون و تاریکی و این افرا و این اطرافیانم که نمیشه باهاشون چند کلمه حرف حسابی زد و2تا چیز درست درمون ازشون شنید. دق کردم از بس در و دیوار رو تنهایی تماشا کردم. این ها که1مشت جوجه بیشتر نیستن. تو هم که اینطوری بهم…
تکبال حس کرد الانه که اختیارش رو از دست بده و1نفس تا خود صبح هوار بزنه. حاضر بود بدتر از این رو هم کنه ولی اون گریه های بی صدا تموم بشن.
-خواهش می کنم گریه نکن. من که معذرت خواستم. باز هم می خوام. تو رو به خدا دیگه بسه. آخه تو می خوایی من بهت چی بگم؟ از گفتنی های من تو به آرامش نمی رسی. باور کن که نمی رسی.
فاخته از همون زیر پر هاش با بغضی آمیخته به حرص جمله هاش رو گریه کرد.
-این رو خودم باید بفهمم. آرامش من رو مگه تو تشخیص میدی که چجوری به دست میاد؟ اصلا تو چرا الان بیداری؟ بلند شو برو پیش پرستو جون هات که نترسن و بهشون خوش بگذره. به من چیکار داری؟ برو واسشون بغ بغو کن که ذوق کنن.
فاخته همون طور که سرش زیر پر هاش بود و شونه هاش می لرزید این ها رو گفت و خودش رو از بغل تکبال کشید عقب. تکبال لحظه ای فکر کرد و با اطمینان به این نتیجه رسید که اگر همین حالا بهش نامه کتبی برسه که نتیجه افتضاح میشه باز امکان نداره بتونه فاخته رو توی اون حال رها کنه و بره.
-بلند شو. اینجا سرده. بلند شو بیا بریم پیش بقیه.
-نمی خوام. من سردمه. هر جای لونه هم که باشم باز هم سردمه. بذار همینجا سردم باشه.
تکبال دیگه مکث نکرد. جوجه فاخته رو با نهایت محبتی که تموم اون روز ها و شب ها سعی در مهار و اختفاش داشت بغل کرد.
-بلند شو عزیز من! بلند شو بیا پیش خودم. من اجازه نمیدم سردت بشه. بلند شو. بلند شو بریم.
آزردگی صدای فاخته جاش رو به خواهندگی معصومی داد که همچنان زیر اون پر های ظریف خفه و دلگیر شنیده می شد.
-می ذاری زیر پر هات بخوابم؟
-آره. هرچی تو بگی. هرچی تو بخوایی. فقط گریه نکن. جز این هر کاری دلت می خواد کن فقط گریه نکن. هیچ وقت، هیچ جا، هیچ مدل گریه نکن.
-من فقط می خوام سردم نباشه و بیام پیشت زیر پر هات بخوابم.
-بیا بخواب. بیا هر جا می خوایی بخواب. بخواب.
فاخته خزید زیر پر های تکبال و از اونجا به سرعت خزید و رفت به جای همیشگیش و درست روی قلب تکبال خودش رو جمع کرد و لای پر و بالش گم شد. لحظه ای از سر رضایت جیز جیز کرد و بعد آهسته آهسته نفس هاش آروم تر و شمرده تر شدن. لحظه ای بعد به خواب رفت. فاخته خوابید ولی تکبال همچنان در ادامه حال و هوای چند لحظه پیشش بیدار بود.
-بیا هر جا دلت می خواد بخواب. زیر پر هام، روی قلبم، توی دلم. فقط گریه نکن. به جز این یکی هر کاری دلت می خواد کن. هرچی تو بگی. هرچی تو بخوایی.
زمان آروم و نامحسوس می گذشت. تکبال به نفس های آروم و ظریفی که روی قلبش تکرار و تکرار می شدن گوش سپرد. آه عمیقی کشید و اون توده ظریف پر روی قلبش رو با احتیاط نوازش کرد.
-هرچی تو بخوایی!.
شب سرد و سیاهی بود. برای تکبال دیگه نه صدایی بود و نه خاطری که کدر جنگی اون طرف جنگل باشه. برای تکبال فقط شب بود و سکوت و فاخته.
دیدگاه های پیشین: (2)
یکی
جمعه 11 مهر 1393 ساعت 11:52
چه آشناست این سکانسش. هی پریسای داستان فرشته همینجوری فرشترو خرش نکرد؟ هی نکن. اینطوری نکن با خودت. نکن. زود باش بقیشو بنویس از اینجاهاش رد شو. بنویس منتظرم بد. فعلا بای.

پاسخ:
سلام جناب یکی.
اینهمه خشم واقعا موردی نداره جناب یکی. آروم باشید این ها فقط نوشته هستن. بیشتر از این هم قرار نیست که باشن. به روی چشم. سعی می کنم سریع تر بنویسم. کاش بتونم!.
ایام به کام.
حسین آگاهی
پنج‌شنبه 8 آبان 1393 ساعت 23:38
آقای یکی راست میگن این جا نباید این طوری باشه نباااااااید.
وقت دل باختن و دل بردن و بعد هم دل شکستن و نابود شدن نیست وقت جنگه و وقت آموزش. وقت عشق ورزیدن و به نتیجه های خوب رسیدن.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
جناب یکی و شما و همه اون هایی که زمانی این ها رو گفتن درست گفتن. حتی کرکس. ولی این تکبال، این کبوتر دیوونه زبون نفهم مگه فهمید؟ مگه می فهمه؟ نمی فهمه که. جدی کاش1لحظه از توی نوشته می اومد بیرون تا به حسابش می رسیدم که توی همچین موقعیت خطرناکی دل و مخش رو درگیر این مسخره بازی ها نمی کرد!
چه میشه کرد؟ شد دیگه. نباید می شد ولی شد دیگه. لعنت به این شدن ها که عوض نمیشن!
باز من عصبانی شدم ببخشید.
ایام به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *