تکبال29

چشم که باز کرد نور روز زد توی چشم هاش. یادش نبود کجاست و چی شده فقط ترسی رو می شناخت که توی وجودش بود و دردی رو که تمام جسمش رو گرفته بود و اجازه نمی داد حرکت کنه.
-سلام فسقلی.
تکبال با چنان وحشتی از جا پرید که حس کرد استخون های دردناکش آتیش گرفتن. کرکس تقریبا وسط هوا گرفتش.
-آروم فسقلی. آروم باش. همه چیز درسته.
تکبال بی اختیار از شدت درد ناله کرد.
-چیزی نیست درست میشی. اینهمه نترس من اینجام.
تکبال خواست حرف بزنه ولی بال های کرکس مانع شدن.
-بسه. بعدا. الان حرف نزن. اذیت میشی.
تکبال حس کرد اونهمه دردسر به این لحظه می ارزید. پلک های داغ و تبدارش روی هم افتاد و توی بغل کرکس به خواب رفت.
وقتی دوباره چشم باز کرد شب بود. خاطرش جمع شد که دیگه نوری در کار نیست تا اذیتش کنه. چند لحظه گذشت تا تونست خورشید و کرکس رو بالای سرش تشخیص بده که با کوتاه ترین صدای ممکن با هم بحث می کردن.
-بیدار شد.
-بله که شد. انتظار داشتی تا ابد بخوابه؟
-با این بلایی که تو سرش آوردی بعید نبود اینطوری بشه.
-بسه دیگه چقدر حرف می زنی! اصلا من نمی فهمم تو اینجا چه غلطی می کنی؟ واسه چی نمیری؟
-هیولای بی سر و ته! به همین خیال باش. من نمیرم.
-خورشید باور کن دیگه تحملم داره تموم میشه.
-باور می کنم. ولی تو هم باور کن که باید الان صدات رو ببری چون هیچ ازت دل خوشی ندارم.
با ناله ضعیف تکبال هر2در1زمان به طرفش رفتن. کرکس برنده شد و تکبال در کمتر از1لحظه بعد بین دست هاش بود.
-فسقلی!درد داری؟
-کرکس!بذار توضیح بدم. تو رو به خدا بذار واسهت توضیح بدم. من دیگه نمی تونستم اونجا بمونم. طرف سکویا هم نمی شد بیام آخه شب بود. دور بود. بعدش من رفتم. بعدش توفان شد. بعدش من پرت شدم روی اون افرا بلنده و فرداش خوابم برد تا2روز گذشت. کرکس! تو رو خدا. من باید در می رفتم. آخه مادرم…
-بسه دیگه. بسه. همه چیز رو می دونم. کلاغ بلاخره فهمید و اومد واسهم گفت. فسقلی! فسقلی احمق خودم! دیگه هرگز غیب نشو. فهمیدی؟
-بله کرکس.
تکبال در جای دوست داشتنی همیشگیش فرو رفت و حس تولدی دوباره توی تمام جونش پیچید. گرما، امنیت، اطمینان، عشق.
-کرکس!معذرت می خوام بی اطلاع غیب شدم.
-دیگه هرگز تکرارش نکن کوچولوی نکبت! احمق عزیز من! دیگه هرگز این غلط رو نکن. به خاطرت می مونه؟
-بله کرکس.
-آفرین فسقلی. حالا به خاطر استخون هات هم شده اینقدر اون زیر به خودت پیچ و تاب نده. یکی از بال هات بد ضرب دیده. 2تا از دنده هات هم1چیز هایی شدن. آروم بگیر نصفه جوجه!
ولی تکبال دست بردار نبود. کرکس در حالی که به لولیدن های تکبال و فحش دادن های زیر جلدی خورشید می خندید کبوتر ناآروم رو با احتیاط ولی محکم بغل کرد.
-بهت میگم آروم بگیر تو واسه چی جون می کنی؟ بس کن. نمی کنی؟ تو که حرف حساب سرت نمیشه الان درستت می کنم.
تکبال هیچ خیالش نبود که زیر فشار دست های کرکس استخون های دردناکش اذیتش می کنن. خیالش نبود که اون گیجی عجیب و اون نفس تنگی همیشگی این بار به خاطر ضعف زیادش خیلی آزار دهنده تر از همیشه بود. خیالش نبود که چه زوری واسه جنگی بی فایده با دست های قویِ کرکس صرف می کرد در حالی که هیچ بردی در کار نبود. زور زد که سرش رو بیاره بیرون و باز هم بین پر های کرکس بلوله ولی موفق نشد. مثل همیشه که موفق نمی شد. مثل همیشه، آروم و بی توان جنگید و جنگید و مثل همیشه باخت و چند لحظه بعد سست و بی حال توی بغل کرکس ولو شد و چنان به خواب رفت که انگار هرگز بیدار نبود و هرگز هم بیداری نداشت. تکبال به خواب رفت و خورشید رو ندید که بهش خیره شده بود و به جای اون زیر سنگینی خواب غفلت شیرینش درد می کشید.
فردای اون شب تکبال بهتر شده بود. برای همه و حتی برای خودش عجیب بود که چطور اونهمه درد ظرف1شب رفته و تموم شده بودن. همه می خواستن بدونن چطور این ممکنه ولی کسی نفهمید حتی خود تکبال. همه شاهد ها فقط در1آگاهی مشترک بودن. خورشید تمام مدت بالای سرش بود و اجازه نمی داد کسی بهش نزدیک بشه. البته جز کرکس.
اون شب مشکی و چندتا دیگه از خفاش ها تقریبا یواشکی اومدن دیدنش.
-چطوری فسقلی؟ ما می خواستیم زودتر بیاییم ولی این خورشید جلاد مگه خر میشه؟ تازه کرکس رو هم بیچاره کرد تا اجازه داد ببیندت. یعنی اجازه که نداد ولی وقتی کرکس تهدید کرد همینطور که هستی می بردت به لونهش بالای سکویا و خورشید رو ورود ممنوع می کنه دیگه کوتاه اومد. این2تا همیشه می دونن تا کجا می تونن با هم مچ بندازن.
-راستی فسقلی حرف کرکس و خورشید شد. بگو ببینم اون لحظه چی شد؟
-آره راست میگه بگو.
تکبال که خودش هم بدش نمی اومد بیشتر سر در بیاره از شروع این بحث استقبال کرد. خفاش ها که دیدن تکبال موافقه با شور و اشتیاق جلو رفتن و دورش رو گرفتن تا دور از چشم خورشید2تاشون بتونن کمک کنن و تکبال رو صاف بنشونن تا راحت تر حرف بزنه. تکبال بعد از تلاش برای نشستن تازه فهمید چه بلایی سرش اومده. به محض اینکه خفاش ها رهاش می کردن چنان دردی توی بال راستش و پهلوش می پیچید که نمی تونست نفس بکشه. خفاش ها با کمال میل جلو پریدن و به حالت نشسته نگهش داشتن و با همهمه ای یواشکی و خاموش تشویقش کردن که هر طور راحته بهشون بگه و خلاصه هرچی ازشون می اومد کردن که تکبال بتونه حرف بزنه.
-برید کنار ببینم بلد نیستید با مریض چطور رفتار کنید. فسقلی بیا تکیه بده به خودم این ها هیچی سرشون نمیشه.
-ولش کن مگه نمی بینی از درد داره جونش بالا میاد؟ فسقلی این اسب رو ببخشش کلی گاوه.
-مگه اسب و گاو بیچاره چه ایرادی دارن؟
-راست میگی مگه چه گناهی کردن که مورد اهانت تشبیهت بهشون قرار بگیرن؟
-بس کنید دیگه الان خورشید میاد. فسقلی جون! بیا خودم مواظبتم دردت نیاد.
-بسه دیگه شما ها هم کشتیدش! برید عقب ببینم بی ارزه ها!
-هی مشکی!نکنه خودت رو با کرکس عوضی گرفتی؟
-خفه شو دلقک می دونی کرکس اگر فقط تصور کنه این رو گفتی چی سرت میاد؟
سکوتی سنگین از جنس ترس در1لحظه حاکم شد و همه رو گرفت.
-آهای شما ها! صداتون رو بیارید پایین الان خورشید رو می کشونیدش اینجا.
این صدا سکوت رو و به همراهش طلسم سنگین ترس رو شکست و همه چیز عادی شد. تکبال نفهمید اینکه مشکی خودش رو با کرکس عوضی بگیره چه چیز خطرناکی داشت که همه به معنای حقیقی ترسیدن. حتی خود مشکی. ظاهرا نکته نهفته در این جمله رو نگرفته بود. نه وقتش بود و نه حالش که بیشتر فکر کنه.
-خوب فسقلی! راحتی؟
-آره ممنون.
-آفرین!من می دونستم اینطوری راحت تره. حالا بگو. برامون بگو اون لحظه چی شد.
تکبال نگاهی به جمع مشتاق و منتظر انداخت و با صدای آروم و محتاط سکوتِ سراسر انتظار رو شکست.
-اون لحظه خورشید و کرکس درگیر شدن. من چشم هام بسته بود. چشم که باز کردم کرکس می خواست بزندم و خورشید گرفته بود می کشیدش عقب. کرکس می خواست پرتش کنه عقب نمی شد. بعدش کرکس خیلی عصبانی شد و خواست خورشید رو خیلی محکم بزنه. بعدش…
-آره بعدش. تمام این ها که تو دیدی رو ما هم همینطوری که گفتی دیدیم. ولی بعدش مثل اینکه1چیز هایی شد که ما نفهمیدیم. از اینجاش رو دقیق تر بگو. بعدش چی شد؟
-بعدش خورشید شونه های کرکس رو چنگ زد و چسبوندش به شاخه. کرکس خواست دستش رو ببره بالا بزندش که1دفعه1چیزی شبیه1نور سرخ از چشم های خورشید زد بیرون و خورد به کرکس. کرکس انگار ضربه بهش خورده بود کشید عقب. به نظرم چشمش درد گرفت. بعدش خورشید محکم به اون شاخه چسبیده نگهش داشت. کرکس می خواست خورشید ولش کنه ولی خورشید با پنجه ها و بال هاش سفت گرفته بودش. بعدش اون نور انگار1کمی قوی تر شد و کرکس انگار داشت خسته می شد. بعدش خورشید باهاش حرف زد و گفت… شما ها چرا اینطوری نگاهم می کنید؟ مگه حرف بدی زدم؟
سکوتِ سنگین تا زمانی که تیزبین به حرف اومد همچنان ادامه داشت.
-فسقلی!این ها که تو گفتی رو ما اصلا ندیدیم. یعنی، ببین ما درگیریشون رو دیدیم. اینکه کرکس به شاخه چسبیده بود رو هم دیدیم. ولی اون نور سرخ رو که میگی اصلا ندیدیم. ما مونده بودیم کرکس چجوری زورش به خورشید نرسید. ببینم تو گفتی خورشید با کرکس حرف زد؟ یعنی تو حرف هاش رو شنیدی؟ یادته چی بهش گفت؟
تکبال با تعجب نگاهشون کرد.
-بله که شنیدم. اول مجبورش کرد توی چشم هاش نگاه کنه بعدش هم بهش گفت اگر بخواد ازش قوی تره و کرکس باید بی خودی تقلا نکنه. بعدش هم کرکس آروم یعنی بی حرکت شد. بعدش خورشید بهش گفت باید اینقدر خسته باشه که از خستگی نفسش در نیاد. بعدش هم مجبورش کرد بگه که فهمیده. بعدش هم ولش کرد و شما ها رو صدا زد. اه بسه اینطوری نگاهم نکنید بگید چی شده؟
سکوتی سنگین آمیخته با ترس و حیرتی اسرار آمیز جمع رو گرفته بود. مشکی سکوت رو شکست.
-فسقلی!ما نه اون نور سرخ رو دیدیم نه حرف های خورشید رو شنیدیم. نور رو که اصلا ندیدیم و در مورد حرف های خورشید فقط فشفش شنیدیم. ما اونقدر نزدیک بودیم که اگر حرفی زده می شد بشنویم. ولی همهمون بدون استثنا1صدا شنیدیم. فقط فشفش. فشفش های عصبانی. ولی باقیش همون طوری بود که تو گفتی.
تکبال با اندوهی آمیخته به ترس نگاهشون کرد.
-من راست میگم. شما ها باید حرف هام رو باور کنید. من هرچی دیدم و شنیدم براتون گفتم. شما ها خودتون گفتید که من بگم. من…
مشکی فورا بغلش کرد و پرده اشک رو از چهره غمگینش زد کنار.
-نه نه فسقلی نه! گریه نکن ما باور می کنیم. گوش کن تا برات بگیم. ببین فسقلی یادته بهت گفتم خورشید غیر عادیه؟
تکبال در حالی که از گریه ای بی صدا می لرزید و اشک هاش روی سینه مشکی می چکید با سر جواب مثبت داد. مشکی با مهربونی سر و شونه هاش رو نوازش کرد و گفت:
-خوب نکته همینجاست. اتفاق هایی که افتاده رو همه دیدیم جز1چیز هایی که بوده و ما ندیدیم و نشنیدیم. ولی1چیزی اینجا خیلی عجیبه. به همون عجیبی خورشید. اینکه تو چطور تونستی اون نور رو ببینی و اون حرف ها رو بشنوی. چرا تو تونستی و ما نتونستیم. فسقلی! ما حرف هات رو باور می کنیم. فقط می خواییم این رو حلش کنیم. تو هم که بدت نمیاد بدونی مگه نه؟
بقیه هم که از گریه تکبال حسابی ترسیده بودن با شور و محبتی که حاضر بودن بی انتها خرج کنن تا گریه فسقلیِ کرکس بند بیاد و این خطر از سرشون بگذره مشکی رو تعیید کردن. تکبال توی بغل مشکی سر تکون داد.
-خوب پس دیگه گریه نکن. ببین اگر خورشید و کرکس بفهمن گریه می کنی ما تنبیه میشیم. اصلا نگران نباش. تو با مایی. هرچی هم گفتی درسته. ولی اگر تو دیدی ما هم باید می دیدیم. این وسط1چیزی هست که ما سر در نمیاریم. می خواییم بدونیم. تو باید بهمون کمک کنی. باشه؟
تکبال گریهش رو خورد و خیال همه رو کمی راحت تر کرد و به نشان موافقت سر تکون داد. تیزبین جلو اومد و در حالی که1مشت بزرگ ارزن بهش می داد گفت:
-آفرین فسقلی! می دونستم تو با خودمونی! فقط این1رازه. کرکس که توی این خط ها نیست ولی خوب بهتره بهش نگیم. می مونه خورشید. فسقلی! خورشید نباید بفهمه وگرنه حسابی بد میشه و ما هم به جواب هامون نمی رسیم. پس میریم که با هم در حفظ1راز با نمک مشترک بشیم. ما و تو. باشه؟
تکبال یاد اون2تا کلاغی افتاد که بار اول به دیدن کرکس برده بودنش. خفاش ها به وضوح هواش رو داشتن و سعی می کردن هر طور شده رضایتش رو جلب کنن تا در پناه رضایتش از خشم کرکس در امان باشن. تکبال خیالش به این چیز ها نبود. اون حالا1دسته بزرگ دوست داشت که فرقی نمی کرد چی هستن. مهم این بود که به هر دلیلی بین خودشون پذیرفته بودنش. بدون توجه به بال های بی پروازش و بدون اینکه لازم بشه نگران لو رفتن احساساتش به مادرش و بالاپر باشه. چه اهمیتی داشت که این پذیرش به پشتیبانی کرکس باشه؟ اصلا چه بهتر!در پناه این پشتیبانی حسابی عزیز می شد و خودش هم که از خداش بود توی دل کرکس جاش باشه. همه چیز خوب بود پس باقیش به جهنم. تیزبین اینقدر تشویقش کرد و نازش رو کشید تا تکبال تمام ارزن ها رو خورد و تیزبین گفت اگر باز هم بخواد میره با2شماره براش میاره.
-پس فسقلی یادت که نمیره؟
-چی رو؟
-راز! راز رو. به خورشید هیچی نمیگیم باشه؟
-فسقلی زبونش سفته. هیچی نمیگه مگه نه فسقلی؟
تکبال با لبخندی از ته دل با سر تعیید کرد. مشکی با احتیاط گفت:
-حالا1چیز دیگه. ببین فسقلی! تو به خورشید از ما نزدیک تری. می دونستی دوستت داره؟
تکبال آه کشید.
-مسخرهم می کنی؟
مشکی با احتیاط کمتر و خاطر جمعی بیشتر گفت:
-نه فسقلی این چه حرفیه؟ اگر بدونی وقتی حالت بد بود خورشید چه پرپری می زد، چرا این طوری نگاه می کنی؟ بچه ها شما بگید. مگه این طوری نبود؟
خفاش ها با زمزمه های درهم و شلوغ مشکی رو تأیید کردن.
-راست میگه فسقلی. خورشید چنان دلواپست بود که کرکس تهدیدش کرد اگر بخواد خودش رو اینطور بی حساب اذیت کنه اجازه نمیده بالای سرت بمونه و فرمان میده لای پیچک های اون طرف تاک زندانیش کنیم که تا تو درست نشدی نبیندت و اگر باز هم ادامه بده شیره هوشبر به خوردش میده که تا درمون شدن تو خواب باشه و هیچی نفهمه. خورشید هم که این رو دلش نمی خواست و می دونست دادن همچین فرمان هایی از کرکس بر میاد به خودش مسلط تر شد تا کرکس این کار رو نکنه.
تکبال بهشون نگاه کرد. دروغ توی چشم هاشون نبود. تکبال حس کرد توی دلش1000تا پروانه بهشتی پرواز می کنن. با صدای مشکی به خودش اومد.
-ای بلا!مثل اینکه داستان2طرفه هست! بی خودی اون قیافه رو به خودت نگیر. جز خود خورشید همه می دونن تو چقدر خاطرش رو می خوایی.
-من؟ نه من اصلا…
-خوب مگه چیه؟ خورشید خیلی خوبه. ما همه دوستش داریم فقط باید مواظب باشیم چون خوش رفتار نیست. می دونی که.
-هیچم این طور نیست. فقط گاهی عصبانی میشه دیگه.
تکبال با شلیک خنده های اطرافش فهمید که خودش رو حسابی لو داده. لحظه ای از شرمی ناشناس داغ شد و بعد خودش هم خندید و تشویق ها رو بیشتر کرد. مشکی دوباره به حرف اومد.
-داشتم می گفتم. تو از ما به خورشید نزدیک تری. شاید1چیز هایی از دست خورشید در بره و تو ببینیشون. شاید هم مثلا بتونی1طوری اعتمادش رو جلب کنی که بهت بگه. اگر چیزی دیدی و فهمیدی یا اگر مثلا زد و شد که اون بهت گفت و ماجرا برات رو شد به ما هم میگی دیگه مگه نه؟
-آره که میگه. فسقلی بی معرفت نیست. ناسلامتی ما همه خودی هستیم دیگه. فسقلی! تأییدم کن که ضایع نشم باشه؟
تکبال آروم و با لبخند گفت:
-باشه.
خفاش ها یادشون رفت باید سکوت رو حفظ کنن و هورا و تشویق های بلندشون فضا رو گرفت.
-زهرمار!شما ها اونجا چه غلطی می کنید؟ چیکارش دارید؟
-وای بچه ها خورشید اومد!
-بله که اومدم. الان هم خدمت تو خرمگس مزاحم می رسم اگر نگی اینجا چه غلطی می کردی.
-ای بابا خورشید حالگیری نکن دیگه! بابا اومدیم عیادت. این مثلا دوستمونه اومدیم ببینیمش. بیچاره دلش هم گرفته بود1کمی نشستیم همه با هم خندیدیم این فسقلی هم خندید دلش وا شد دیگه.
-راست میگه من هم واسهش خوراکی آورده بودم بهش بدم.
خورشید با نارضایتی و دقت کسی که مجرم گرفته باشه نگاهشون کرد.
-شما ها جونور ها هیچیتون بی حکمت نیست. زود بگید چه دردتونه.
-خورشید!چه بدجنسی تو! اصلا خودت ببین! این بیچاره دلش ترکید. اول خونه و خونوادهش، بعد هم اون افرای عجیب و غریب، بعدش هم کرکس که داشت می کشتش، حالا هم تو. گناه داره دیگه. بیا از خودش بپرس ببین ما اذیتش کردیم؟
خورشید با بدبینی آشکار به تیزبین چشم غره رفت و آهسته دست روی شونه های جمع شده تکبال گذاشت.
-فسقلی خوبی؟ این اوباش سر به سرت که نذاشتن!
تکبال با لبخندی معصومانه که از مدت ها پیش، زمانی که خیلی دور به نظرش می رسید یاد گرفته بود سر بلند کرد و به خورشید خیره شد.
-سلام خورشید. نه اذیتم نکردن. اومدن پیشم واسه ملاقات.
و بعد با معصومانه ترین حالتی که بلد بود به چهرهش بده و با لحنی کاملا مطابق با همون چهره رو به خورشید گفت:
-ارزن می خوری؟ تیزبین برام آورد. هنوز1کمی دارم.
حالت تکبال چنان معصوم بود که خورشید لبخند بسیار مهربونی به اون و به همه خفاش های متحیر زد.
-نه نمی خوام. خودت بخور. بعدش هم استراحت کن. فردا دیگه می تونی پاشی یواش یواش راه بی افتی. شما هم دیگه برید بذارید غذاش رو که خورد بخوابه. درضمن کرکس مشکی رو خواسته.
مشکی به سرعت از جا پرید، دستی به سر تکبال کشید و بعد از اینکه بهش اطمینان داد همه چیز درست میشه پرواز کرد و رفت. بقیه هم بدون عجله رفتن. تکبال ارزن هاش رو خورد و توی بسترش ولو شد. وقتی داشت خوابش می برد یادش اومد که چیز های عجیب اون دسته فقط به خورشید محدود نمی شدن. یکی از عجایب بی شمار اون جمع رابطه مشکی و خورشید بود. تکبال می دید که مشکی توی چشم های خورشید نگاه نمی کرد و حتی ترجیحا باهاش طرف صحبت نمی شد. یعنی جفتشون همینطور بودن. تکبال می دید که خورشید ناخودآگاه از مشکی عقب می کشید و می دید که مشکی اگر مجبور می شد با خورشید طرف بشه چنان زجری توی چهرهش بود که انگار با1شمشیر نامرئی شکنجهش می دادن. با اینهمه هیچ کدوم از اون2تا با هم بد نبودن و اگر جاش می رسید بر علیه تکمار یا سر1موضوع مشترک به هم کمک می کردن ولی هر2و به خصوص خورشید انگار ناخودآگاه ترجیح می دادن این همراهیشون غیر مستقیم باشه. یادش اومد که حتی امشب هم خورشید برای رسوندن فرمان کرکس به مشکی از فعل سوم شخص استفاده کرد. در حالی که اون ها نه خصومتی داشتن و نه قهر بودن چرا باید اینطوری باشه؟ تکبال دلش می خواست بدونه داستان اون2تا چیه. این رو نمی دونست از کی می تونه بپرسه. مسلما روی خفاش ها نمی تونست حساب کنه. بی تردید کرکس از ماجرا آگاه بود. کرکس از تمام زیر و بم زیر دست هاش آگاه بود و در نتیجه این رو هم می دونست. ولی آیا تکبال می تونست در این مورد ازش بپرسه؟ آیا کرکس حاضر می شد بهش جواب بده؟ به احتمال خیلی قوی نه. ولی تکبال باید می فهمید. تشنه فهمیدن و بیشتر فهمیدن بود و باید راهی برای این فهمیدن پیدا می کرد. خواب داشت برنده می شد.
-بعدا بهش فکر می کنم. من بلاخره می فهمم. ولی نه حالا. الان خسته ام. خیلی خسته. کاش فردا بتونم بلند شم. باید برگردم به افرا. جوجه پرستو ها اونجان. و اون جوجه فاخته.
تکبال حس کرد دلتنگی شیرینی گرمش کرد و این گرما از قلبش بالا اومد و تا پلک هاش رسید و،
-فردا می بینمش.
و بعد خوابی گرم و شیرین تکبال رو در خودش فرو برد.
دیدگاه های پیشین: (1)
حسین آگاهی
پنج‌شنبه 8 آبان 1393 ساعت 23:25
وای چه قدر نکته مبهم که باید روشن بشن. پس میریم برای قسمت بعد.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
باور می کنید گاهی خودم یادم میره چندتا چیز توی این ماجرا توضیح می خواد؟ می ترسم آخرش داستان تموم و دفترش بسته بشه1دفعه یادم بیاد که ای وای فلان نکته توضیحش موند که! حالا چیکارش کنم مونده روی دستم؟! اینطوری نمیشه باید برم نکته های مبهم رو بنویسم.
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *