شبی منجمد از سرما. تاریک، سرد، سیاه.
تکبال روی شونه های مشکی نه از سرما بلکه از ترسی بی مهار می لرزید. مشکی مثل تیر پرواز می کرد و در همون حال تکبال رو هم سرزنش می کرد و هم دلداریش می داد.
-آخه چطور همچین خریتی کردی؟ باور کن کرکس همهمون رو بیچاره کرد. تمام جنگل رو وجب به وجب داد بالای10بار گشتیم. وقتی گیرت نیاوردیم پدرمون رو درآورد که خاصیت نداریم. بعدش هم خودش گشت و پیدات نکرد. توی این2-3روز چی سر ما آورد رو بیخیال. جدی ترسناک بود. جرات نداشتیم بریم طرفش. تو واقعا نباید غیبت می زد. آخه1اطلاعی می دادی که بدونه. حالا هم هرچی کرد و هرچی گفت تو هیچی نگی! ببین خیلی عصبانیه خیلی. بیشتر حرصیش نکنی بیچارهت می کنه. نترس کرکس همین طوریه. جریمه که حتما میشی و در رو نداره ولی بعدش اگر زنده موندی حرصش میره. دیگه هیچ وقت غیب نشو. هیچ خوشش نمیاد. اولش خیال کرد مار ها گرفتنت. ولی وقتی دید دلواپسیِ خونوادهت همون روز اول تموم شد فهمید اون ها می دونن کجا هستی و اوضاعت هم خطری نیست. بعدش خیال کرد گذاشتیش سر کار و از حرص زد به سرش. آخه می دونی؟ تا حالا هیچ کسی جرات نکرده کرکس رو بچرخونه. بیخیال. درست میشه. بچه ها خورشید رو فرستادن اون بالا که اگر بتونه زهر خشمش رو بگیره. آخه خورشید خیلی کار ها ازش بر میاد. اون مار چشم و مار زبونه. بیشتر از1عقاب معمولی توانایی داره. همه میگن. خیلی ها هم دیدن. اون1کار هایی می کنه که هیچ پرنده دیگه ای بلد نیست. میگن از بس اون پایین مونده قدرت های عجیبی از مار ها گرفته. من با این آخریش موافق نیستم. مار ها چیزی بهش ندادن ولی تاریکی و فشار هایی که دیده شاید. بلاخره که خورشید به گفته خیلی ها1پرنده غیر عادیه. و این غیر عادی بودنش امشب واسه تو هیچ بد نیست.
تکبال با وجود ترسش از کرکس باز هم نمی تونست از پرسیدن خودداری کنه.
-خونوادم در چه حالی هستن؟ چی فهمیدن و چه جوری؟
مشکی نفس عمیقی کشید که تکبال مفهومش رو نفهمید.
-مادرت رو که اصلا نمی گم روز اول چه اوضاعی درست کرد واسه خودش و برادرت و واسه همه منطقه تون. بعدش هم1جغدی اومد باهاش حرف زد و گفت جات رو می دونه. مادرت حسابی آتیشی بود ولی جغده اینقدر باهاش حرف زد و حرف زد تا مثل اینکه مادرت رضایت داد. حالا فقط خیلی زیاد دلواپسته ولی مثل اینکه جغده تونست راضیش کنه که1کمی فعلا آتیش بس بده. من نمی دونم چی ها گفتن. جات رو هم کلاغ هرچی کرد از جغده بکشه بیرون نگفت که نگفت. واسه همین ما فقط تونستیم بفهمیم تو زنده ای و باقیش رو جغده لو نداد.
تکبال زیر لب زمزمه کرد:
-عمو جغد!عمو جغد مهربون!
-چیزی گفتی؟
-نه. یعنی آره. گفتم مار چشم و مار زبون چیه. تو گفتی خورشید مار چشم و مار زبونه. این یعنی چی؟
-ببین فسقلی مار ها نگاه خطرناکی دارن و همچنین صدا و زبونشون هم خطرناکه. می تونن باهاش کار های وحشتناکی کنن. مثلا با نگاهشون خوابت می کنن و خلاص. همینطور با صداشون. خورشید1عقابه و هیچ عقابی یعنی هیچ پرنده ای همچین کاری نمی تونه کنه ولی میگن خورشید چشم ها و اگر دلش بخواد صداش رو می تونه به کار بگیره و کار های عجیب کنه مثل مار ها. خورشید خیلی عجیبه فسقلی. اگر امشب رو زنده موندی با خورشید که هستی مواظب باش.
تکبال مونده بود حیرت کنه یا بترسه. مشکی مثل آبخوردن در مورد احتمال پایان زندگی تکبال صحبت می کرد. احتمال داشت کرکس از حرص نابودش کنه. و ظاهرا این واسه مشکی و باقی دار و دسته کرکس1امر عادی بود.
-خورشید دیگه چه کار هایی ازش بر میاد؟
-من که ندیدم فسقلی ولی خیلی چیز ها میگن.
-خوب چی میگن؟
-نمی دونم شاید راست نباشه.
-طوری نیست همون دروغ ها رو هم بگو.
-راستش بعضی ها میگن اون می تونه با پر و بالش1چیزی رو آتیش بزنه. حتی توی شب که نور آفتاب نیست.
-این دیگه خیلی زوره. این حرف ها چیه؟
-من که گفتم. من فقط شنیدم.
-یعنی تو میگی خورشید می تونه بدون کمک نور آفتاب توی دل شب آتیش درست کنه؟
-من نمیگم. بقیه میگن.
-ولی مشکی! این ها که تو گفتی خیلی عجیبه. چطور ممکنه1پرنده همچین توانایی هایی داشته باشه؟
-گفتم که خورشید غیر عادیه. ولی یادت باشه مستقیم از خودش نپرسی که حسابی کفری میشه. هیچ خوشش نمیاد در مورد این چیز ها بهش بگی. آخه می دونی؟ اون تمام این چیز ها رو انکار می کنه.
-من که هنوز درست و حسابی توی مغزم جا نشده. آخه این واقعا شدنی نیست. اون هایی که این چیز ها رو میگن از کجا میگن؟
-بعضی ها که شجاع ترن و از خورشید کمتر می ترسن یواشکی مدعی شدن که1چیز هایی ازش دیدن. ولی همهشون بدون استثنا قبل از گفتن قول گرفتن به خورشید نگیم. می دونی فسقلی در مورد خورشید خیلی چیز ها میگن. اگر نصفشون هم راست باشه بیخود نبود که تکمار نمی خواست هیچ طوری زنده از دستش بده. تکمار خیلی زور زد که خورشید به فرمانش بشه ولی نشد. حسابی واسهش مایه گذاشت ولی خورشید طرفش نشد که نشد. تکمار می خواست هر طور شده خورشید رو با خودش نگه داره ولی وقتی مطمئن شد خورشید باهاش راه نمیاد ترجیح داد زنده از دستش نده. حق هم داشت. همچین موجودی اگر طرف دشمنت باشه باید بری قبرت رو خودت بکنی. تکمار نتونست کاری کنه. خورشید الان طرف کرکسه. یعنی مقابل تکمار. تکمار هم هر کاری می کنه تا خورشید رو زنده یا مرده گیرش بیاره و خیالش راحت بشه.
-مشکی! تو خودت چقدر از این داستان ها رو باور می کنی؟ چندتاشون رو دیدی؟ چندتاشون رو خودت میگی؟
-من نمی دونم فسقلی. گفتم که، من نمیگم. بقیه میگن.
-باز هم چیز های این مدلی راجع بهش هست که این بقیه بگن؟
-آره هست خیلی هم هست. خوب دیگه رسیدیم. ببین فسقلی باید فرود بیاییم به جای اینکه اینطور وحشتناک بلرزی سفت بچسب پرت نشی. اگر امشب زیر دست کرکس از دست نرفتی بقیه سوال هات رو بعدا جواب میدم و اگر هم زنده نموندی سعی می کنم1داستان درست و حسابی تحویل مادرت بدم که زیاد ناراحت نشه. بیشتر از این ازم برنمیاد.
تکبال مثل بید می لرزید. پایانش واسه مشکی و بقیه چه ساده جلوه می کرد و ظاهرا هیچ قدرتی قادر به نجاتش نبود و هیچ کسی هم خیالش نبود که نجاتش بده.
-مشکی! تو رو خدا.
-تو رو خدا چی؟
-من نمی خوام. بهش تحویلم نده.
-نه فسقلی. این دیگه دست من نیست. اگر تحویلت ندم تمام جنگل رو آتیش می زنه و اولیش هم خودمم.
تکبال تسلیم ترسی از جنس وحشت آخر زندگی شونه های مشکی رو چسبیده بود و زنده موندنش رو ازش تقاضا می کرد.
-مشکی! تو رو به خدا. فرارم بده. اون می کشدم.
-آره به نظرم احتمالش هست که نفلهت کنه. ولی من نمی تونم فرارت بدم فسقلی. من اومدم که ببرمت. فقط باید تحویلت بدم. چه بخوایی و چه نخوایی.
-مشکی!نجاتم بده.
-من نمی تونم فسقلی. واقعا نمی تونم. من هیچ وقت روی حرف کرکس حرف نذاشتم. یعنی زورم نرسید. نه به کرکس، نه به خودم. بیشتر از این دیر نشه بهتره. منو بگیر باید بریم.
-مشکی! تو رو به خدا.
-از دست من کاری بر نمیاد فسقلی. آروم بگیر نمی خوایی که ببینه من به زور می برمت؟ اینطوری دیگه معجزه هم نمی تونه نجاتت بده. عاقل باش بلکه مجازاتت رو سبک تر بگیره.
-مشکی! به خاطر خدا. تو رو به خدا.
-این ازم بر نمیاد فسقلی. اگر امشب رو سلامت گذروندی یادت باشه دفعه دیگه اینهمه شدید عصبانیش نکنی. -مشکی! نه! به خاطر خدا!.
-آروم باش فسقلی. باید بریم پایین. من واقعا نمی خوام زور بهت بگم. الان هم فقط باید فرود بیاییم. فسقلی بگیر رفتیم.
فرود.
-رسیدیم فسقلی. این افتضاح ترین فرودی بود که توی تمام عمرم داشتم. اگر نگرفته بودمت پرت می شدی پایین. نزدیک بود جفتمون رو بفرستی جهنم با اون… سلام کرکس.
-سلام و زهر مار! تا حالا کدوم جهنمی بودی خفاش لجن هان؟
خشم کرکس از صداش فوران می کرد و انگار تمام سکویا رو می لرزوند. شاید هم این ترس تکبال بود که باعث می شد شاخه بزرگی که مشکی روش فرود اومده بود از لرزش جسم تکبال و مشکی به لرزه دربیاد.
-معذرت می خوام کرکس. افرا خیلی دور بود. من از این سریع تر نتونستم پرواز کنم. آخه…
-بسه دیگه! خفه شو!
مشکی بلافاصله خفه شد. انگار هوای شب هم از ترس راکد شده بود. تکبال روی شاخه ولو شده بود و بی صدا می لرزید. جرات نداشت چشم هاش رو باز کنه و ببینه صحنه اعدامش چجوریه. صدای خشن و کاملا خالی از شفقت کرکس از جا پروندش و تکبال تا جایی که ممکن بود بی اراده توی خودش جمع شد. حتی توی تاریکی وحشتناک اون شب و از فاصله دور هم می شد به وضوح لرزش شدیدش رو دید.
-و تو. کفترک پدر سوخته نکبت! خیال کردی می تونی با من قایمباشک بازی کنی هان؟
تکبال داشت از ترس سکته می کرد. نه تونست جوابی بده نه تونست حرکتی کنه. فقط لرزشش شدید تر شد. سکوت سنگین حاکم رو نعره کرکس شکست.
-بلند شو ببینم نیم وجبی خوش خیال!
ولی تکبال واقعا نمی تونست بلند شه. ناتوانیش چنان واضح بود که کرکس هم با وجود خشم دیوانه وارش این رو فهمید. تکبال دراز به دراز روی شاخه ولو شده بود و قدرت بلند شدن نداشت. کرکس خودش زیر بالش رو گرفت و سر پا بلندش کرد.
-ببینمت!می خوام بفهمم چه خیال مزخرفی کردی که این حماقت رو راه انداختی. غیبت زد و خیال کردی دستم بهت نمی رسه هان؟ به خیالت چرخوندیم و رفتی هان؟ تو نیم وجبی نصفه زنده عوضی، خیال کردی از پس چرخوندن من بر میایی هان؟ هان؟ هان؟
صدای کرکس هر لحظه بالا تر می رفت و آخرش به عربده تبدیل شده بود که تکبال به زحمت جون کندن تونست بگه:
-کرکس! به خدا من،
نعره خشم کرکس نفس تکبال و باقی تماشاگر های صحنه رو برید.
-به خدا تو چی؟ به خدا تو غلط کردی. به خدا تو بی جا کردی. به خدا که من امشب ریز ریزت می کنم. به خدا که من الان1هفته هست که دونه دونه خاک جنگل رو واسه پیدا کردن تو انتر ایکبیری بی خاصیت به درد نخور لعنتی شخم زدم و به خدا که از تو گذشت ولی امشب کاریت می کنم که عبرت بشی واسه هر کسی که دید و شنید و تا نسل های بعدی شون هم از داستانت عبرت بگیرن.
تکبال در تمام عمرش چنین درد وحشتناکی رو تجربه نکرده بود. فشاری که وسط اون پنجه های آهنی به تمام جسمش وارد می شد دردی فراتر از دردناک ترین تصور هاش رو توی تمام رگ هاش پخش می کرد و هر لحظه بیشتر می شد. حس کرد چیزی نمونده صدای خورد شدن استخون هاش رو دونه به دونه بشنوه. درد فرا تر از حد تحملش بود. از شدت فشار و درد نفس کشیدن داشت واسش غیر ممکن می شد. چطور ممکن بود همچین دردی هم وجود داشته باشه؟!
-آخ کرکس غلط کردم! به خدا غلط کردم!
عربده کرکس که از شدت حرص به رنگ جنون در اومده بود دل شب تاریک رو شکافت.
-غلط که کردی. فقط خودت نفهمیدی. می خوام مطمئن بشم که پیش از مردنت قشنگ فهمیده باشی که غلط کردی. فهمیدی؟
تکبال احساس می کرد مغزش از شدت درد و وحشت از کار می افته.
-فهمیدم. به خدا فهمیدم. آخ غلط کردم! کرکس غلط کردم! غلط کردم به خدا، به خدا به خدا غلط کردم! …
-به نظرم فهمیده باشی. خوب بسه. حالا میری به جهنم تا بعد از تو دیگه کسی اینطوری غلط نکنه.
تکبال1لحظه از لای پلک های بستهش برق پنجه ای رو دید که بی تردید برای دریدنش به سرعت رفت هوا و1لحظه بعد،
-کرکس!نه! این کار رو نکن.
-برو کنار خورشید.
-کرکس!نه! بهت میگم نکن.
-بهت گفتم بکش عقب عوضی!
-کرکس!کرکس مجبورم نکن.
-گم شو کنار ماده آشغال وگرنه… ها؟! آه لعنت!
تکبال بی اختیار چشم باز کرده و جنگ وحشتناکی که در چند قدمیش در گرفته بود رو با ترسی کابوس وار تماشا می کرد. خورشید ظریف و سبک بود ولی هیکلش به زور نصف جثه کرکس می شد. با این حال حتی تکبال هم با وجود حال وحشتناکش می تونست ببینه و بفهمه که خورشید به این سادگی از کرکس نمی بازه و اگر هم بازنده باشه برای کرکس حریف سختیه. اما کرکس هم بزرگ بود و هم بی نهایت عصبانی. در1لحظه مطمئن شد که کرکس خورشید رو با1حرکت از وسط2نصف می کنه و واقعا همچین اتفاقی می افتاد اگر…فقط1لحظه بود و شاید هم کمتر. به کوتاهی و سرعتی که می شد فرض کرد خیال بوده یا خطای دید. برق سرخ رنگ عجیبی که از چشم های خورشید بیرون جهید، صاف رفت و مثل1تیر نامرئی انگار خورد وسط چشم های کرکس. کرکس یکه سختی خورد و به وضوح زورش گرفته شد. انگار درد داشت. خواست خودش رو از پنجه های خورشید که شونه هاش رو چنگ زده بودن خلاص کنه ولی موفق نشد. خورشید با توانی که چند لحظه قبل اصلا ازش انتظار نمی رفت محکم شونه های کرکس رو چسبید، سفت به شاخه کلفت پشت سرش تکیه زده نگهش داشت و توی چشم هاش نگاه کرد. کرکس خواست بزندش ولی خورشید چنان سفت شونه هاش رو گرفته بود که کرکس انگار خشک شد. لحظه ای همینطور گذشت. کرکس خواست نگاه از چشم های خورشید بگیره ولی خورشید با صدایی که صدای خودش نبود زمزمه کرد:
-نه. تو همچین کاری نمی کنی. به من نگاه کن! نگاه کن!
کرکس لحظه ای بعد وا رفت و به شاخه تکیه زد. خورشید شونه هاش رو رها نکرد ولی دیگه فشارش نمی داد. کرکس فقط تماشا می کرد. درخشش چشم های خورشید عجیب بود. کرکس پلک نمی زد. خورشید دوباره زمزمه کرد:
-تو از من بزرگ تری ولی باور کن که من از تو قوی ترم اگر بخوام. و الان می خوام. پس خشم و هوارت رو در برابر من غلاف کن و بیخود هم اینهمه تقلا نکن. می خوام اینقدر از التهاب این چند روزه خسته باشی که از شدت خستگی نفست در نیاد. فهمیدی؟
کرکس بدون پلک زدن به چشم های خورشید خیره بود و تکبال تعجب می کرد که چطور این درخشش عجیب چشمش رو نمی زنه. صدای خورشید کمی بالاتر رفت و کمی محکم تر شد.
-گفتم فهمیدی؟
کرکس با صدایی بی حالت جواب داد:
-مثل اینکه بله.
خورشید با همون صدای محکم ولی آروم تر سکوت سنگین رو شکست.
-بسیار خوب.
و بعد آروم شونه های کرکس رو رها کرد و به طرف خفاش هایی که دور تر ایستاده بودن برگشت.
-شما ها واقعا که مضحکید! بیایید بگیریدش مگه نمی بینید از فشار و از حرص داره می افته؟
مشکی اول و بقیه هم پشت سرش هجوم آوردن. کرکس چنان خسته به نظر می رسید که انگار واسه نفس کشیدن هم کمک لازم داشت. خفاش ها مثل برق برای کمک اقدام کردن. تکبال مات به این صحنه خیره مونده بود. دستی به شونهش خورد و بالی بزرگ و مطمئن دورش حلقه شد و صدایی آشنا که تکبال تازه می فهمید چقدر دلتنگش بوده.
-چیزی شدی تکی؟
-خورشید!
-چندتا زخم بی خطره. درد داری می دونم. ناکس کثافت داشت لهت می کرد! دردت درست میشه. طوری نیست.
-خورشید!
-اون تن لش رو بقیه درستش می کنن. بذار به یکیشون اطلاع بدم بعد از اینجا ببرمت. اگر بی اطلاع غیب بشیم این دفعه دیگه نوبت جفتمونه که زنده قورتمون بده.
-خورشید!
-اه چی میگی؟
-خورشید!
-باز میگه خورشید. خوب چی میگی؟ اصلا می خوایی چیزی بگی یا نه؟
تکبال مطلب رو گرفت. جوابی که خورشید برای این پرسشش می خواست بشنوه قطعا منفی بود. در این مدت اون و خورشید عجیب هم رو شناخته بودن. تکبال حتی در اون لحظه یادش بود. پس زمزمه کرد:
-نه.
خورشید با رضایت گفت:
-خوب پس ساکت باش بذار بریم1جای آروم ببینم چه بلایی سرت آورده.
کسی خورشید رو صدا زد. تکبال از پشت پرده مه دید که کرکس با وجود تلاش خفاش ها کم مونده از اون بالا پرت بشه پایین. خورشید با نارضایتی چشمی تنگ کرد.
-اه!نگاهش کن! با1کوه شنِ بیابون هیچ فرقی نداره. واقعا که! همینجا بمون تکی من الان برمی گردم.
بلافاصله بعد از رفتن خورشید صدایی تکبال رو به خودش آورد.
-فسقلی! حالت خوبه؟ می تونی نفس بکشی؟ آخه شبیه کسی شدی که نفسش بالا نمیاد.
تکبال واقعا نمی تونست از شدت دردی که توی استخون هاش پیچیده بود نفس بکشه. سرش گیج می رفت و حالش به شدت بد بود. تصویر تیزبین در برابرش پیدا و ناپیدا می شد.
-فسقلی!تو چی دیدی؟ خورشید چجوری اون کار رو کرد؟ چی بهش گفت که آروم شد؟
تکبال چنان حیرت کرد که1لحظه درد از یادش رفت.
-مگه شما ها ندیدین و نشنیدین؟
-ما فقط دیدیم که اون ها درگیر شدن و خورشید شونه هاش رو چسبید. بعدش به هم خیره شدن.
تکبال در حالی که از شدت تعجب داشت دیوونه می شد گفت:
-صدا چطور؟ چجوری نشنیدین چی گفت؟ همه چیز خیلی واضح و شما ها خیلی نزدیک بودید.
-آره بودیم ولی چیزی که ما شنیدیم شبیه فشفش بود. ما هیچی نفهمیدیم و گفتیم شاید به خاطر فاصله باشه ولی راست میگی ما خیلی نزدیک بودیم. پس یعنی خورشید واسه کرکس فقط فشفش کرده؟
تکبال حس کرد درد و نفس تنگی و حیرت با هم اومدن که خلاصش کنن. سرش به شدت گیج می رفت و در آخرین لحظه های هشیاری دید که خورشید بالای سر کرکس چرخی زد و با دیدن تکبال که در حال سقوط بود به طرفش شیرجه زد.
تکبال پیش از اون که از حال بره با خودش فکر کرد هیچ تردیدی نداره که خودش کلمه به کلمه حرف های خورشید رو شنید و حتی تردیدی هم نداره که اون برق سرخ عجیب رو دید. و آخرین پرسش در آخرین ذرات آگاهیش این بود که چرا خودش دید، شنید و فهمید ولی بقیه ندیدن، نشنیدن و نفهمیدن.
نتیجه گیری گنگ در شروع مرز ناهشیاری.
-تفاوت. 1چیزی متفاوته. 1چیزی این وسط هست. 1چیزی این وسط متفاوته. 1چیزی هست. 1چیزی…
خواب.
دیدگاه های پیشین: (2)
آزاد
دوشنبه 7 مهر 1393 ساعت 17:02
سلام
از لطف این داستان ممنونم و پیگیری می کنم …
ولی دلم برای سروده های زیباتون تنگ شده
برای شما سلامت و سعادت آرزومندم
پاسخ:
سلام دوست عزیز من.
دلتنگ حضور شما بودم. امیدوارم همچنان آزاد باشید و در هوای خدا بپرید و بس. خودم هم دلم تنگ شده برای نوشتن، برای بودن، برای حال، برای حالی فارغ از تکبال و سرنوشتش.
ای کاش می شد برگشت و نوشت. از اول نوشت. از اول اول!
ممنونم از حضور عزیز شما.
پاینده باشید!.
حسین آگاهی
پنجشنبه 8 آبان 1393 ساعت 23:15
چرا خواب؟ باید ببینم بعدش چی میشه؟
خوبه که تا چند قسمت بعدیش هنوز هست وگرنه از کنجکاوی سکته می کردم.
تفاوت چی می تونه باشه؟ باید سریع بخونم.
اینترنت و مهم تر از اون وبویسام کمک کنید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
خواب نبود بی هوشی بود. بیچاره رو کرکس از بس فشارش داد پدرش در اومد و از حال رفت. تفاوتش توی قسمت29مشخص نمیشه برید جلو تر هست. همه دردسر ها هم زیر سر این تفاوت هاست. باور کنید.
ایام به کام.