-این وضع رو دیگه نمی تونم تحمل کنم. باید تموم بشه.
-این طوری که به جایی نمی رسی. دیدی که من باهاش حرف زدم و فایده نداشت. تو هم حرف زدی و فایده نداشت.
-نه نداشت. با این بچه نفهم حرف زدن فایده نداره. باید با اون جونور حرف بزنم. همین فردا میرم اون مردار خوار کثافت رو هر جا که باشه گیرش میارم و تکلیف خودم و بچه هام رو باهاش مشخص می کنم. باید با اون عوضی حرف بزنم نه با این جوجه کله خراب.
-چی میگی مادر! تو می خوایی بری با کرکس طرف بشی؟ می دونی چی میشه؟ تو فقط1کبوتری. اون هیچی ازت باقی نمی ذاره.
-من این حرف ها رو نمی فهمم. ببینم چه غلطی می خواد کنه. من توی حلقش گیر می کنم و میره به درک.
-مادر من اینکه راهش نیست.
-من فقط این راه رو بلدم پسر جان. اون جونور پلید باید دست از سر بچه من برداره. یا بر می داره یا من جفت چشم هاش رو کور می کنم که دیگه بچه من رو نبینه.
-چرا نمی خوایی عاقلانه فکر کنی مادر؟ تو که از پسش بر نمیایی.
-خوب میگی چی؟ تماشا کنم؟ منتظر بشم کی میلش به تیکه پاره کردن جوجه نفهمم می کشه؟ من فردا میرم ببینم چی می تونه بهم بگه.
-ولی لونه کرکس جایی نیست که ما به این سادگی بتونیم بهش برسیم. مادر تو رو به خدا این خطرناکه.
-لونهش رو هم پیدا می کنم. خطرناک باشه. تو چرا نمی فهمی؟ جوجه من توی خطره. من کوتاه بیا نیستم. همین که گفتم. الان تاریکه وگرنه همین حالا می رفتم. تا فردا این طرف ها نمیاد. من فردا میرم کار رو1سره کنم. از همون اول باید با خود مرده خورش طرف می شدم. انگل کثافت!.
تکبال این ها رو شنید و اجازه داد مادر و برادرش خیال کنن که نشنیده. نیمه های شب، وقتی اون2تا در خواب بودن، تکبال بیدار بود و فکر می کرد. تصور رویارویی مادرش با کرکس هم توی ذهنش جا نمی شد. این جنگ هم دیگه حسابی خستهش کرده بود. باید1کاری می کرد. این ماجرا باید تموم می شد.
آهسته بلند شد و از لونه زد بیرون. آسمون چنان گرفته بود که انگار تیکه های شب ازش می ریخت پایین. تکبال از سرما تا مغز استخون لرزید. اونجا ایستاد و فکر کرد. باید کاری می کرد. مادرش نباید همچین خطری کنه. کرکس هیچ تضمینی برای امنیت پرنده های در حال پرواز بیرون از لونه نداده حتی اگر خونواده تکبال باشن به خصوص اینکه1مادر عصبانی واسه دعوا و به گفته خودش به نیت کور کردن جفت چشم هاش به طرفش پرواز کنه.
-چه اوضاع مزخرفی!
تکبال از درگیری و جنگ و بحث و نصیحت و همه چیز خسته بود. تقریبا دیگه نمی شد که تنها از لونه بیاد بیرون. نه روز و نه شب. دیگه تحملش رو نداشت. و بعد از اینهمه درگیری و رفتن ها و اومدن های یواشکی و لو رفتن و حرص و جنجال و دلواپسی و همه چی، نوبت این ماجرای آخری بود. اینکه مادرش بزنه به سیم آخر و بخواد خودش رو به1دردسر واقعی بندازه. تکبال به معنای واقعی از تمام این ها خسته بود.
-من دیگه نمی تونم اینجا بمونم.
دوباره نگاهی به آسمون کرد، شونه ای بالا انداخت و راه افتاد. آروم و بی صدا و گرفته، بی اون که بدونه کجا میره پیش می رفت.
زمستون داشت حسابی جولان می داد. هوا واقعا بد بود. دیر وقت، در حدود نیمه شب، توفان وحشتناکی شروع شد و شدید شد و شدید تر شد و انگار داشت تمام دنیا رو مثل1تیکه برگ خشک مچاله می کرد. باد، رعد و برق، رگبار، و لحزه ای بعد تگرگ وحشتناکی که انگار فقط به تیر نابودی جنگل و جهان نازل شده بود. تکبال به هر زحمتی بود سعی کرد پیش بره. تا پیش از شروع رگبار پیش رفت ولی دیگه نتونست. زیاد طول نکشید که بفهمه عاقلانه عمل نکرده. خواست برگرده به لونه ولی در کمال وحشت دید که درخت پشت سرش بر اثر توفان شکست و افتاد و تکبال که پر پرواز نداشت باید می رفت پایین و از درخت بعدی می رفت بالا و راه برگشت رو در پیش می گرفت ولی اون پایین چنان گلآلود بود که بی تردید تکبال و هر موجودی به جثه تکبال زنده در باطلاق دفن می شد. راه برگشت بسته بود. تکبال باید پیش می رفت و فقط پیش می رفت. تگرگ که شروع شد دیگه امکان حرکت وجود نداشت. جز تلاش برای حفظ جون هیچ کاری نمی شد کرد. تکبال به1شاخه خشک و سست چنگ زده و تمام زورش رو به کار گرفته بود تا بتونه همونجا بمونه. توفان دست بردار نبود. شاخه کلفت مثل1پر سبک و کوچیک توی دست های باد تاب می خورد، بالا و پایین می رفت و انگار از روی عمد می خواست تا هرچی بهش چسبیده بود رو پایین بندازه. نیمه های شب تکبال حس کرد دیگه صبح رو نمی بینه. سرما، توفان، تگرگ. و عاقبت…شاخه با صدای وحشتناکی شکست و تکبال همراه شاخه سوار باد با سرعت به طرف درخت بلند رو به رو رفت. تکبال احساس کرد دیگه آخر عمرشه. شاخه چند بار به ضرب به درخت خورد و راه زمین رو در پیش گرفت. آسمون برقی زد و رعد پشت سرش اومد. تگرگ بی رحم و بی امان می بارید و می بارید. تکبال زمین رو در چند قدمیش دید. نه مادرش بود، نه بالاپر و نه کرکس. تردیدی نبود که با اون سرعت با سر داخل گل های زمین فرو می رفت و مرگی فجیع منتظرش بود. باید می پرید. بدون پر پرواز این ممکن نبود. باد به شدت وزید و شاخه رو در نزدیکی زمین دوباره به درخت کوبید. پنجه های بی حس تکبال از شاخه رها شد. باد با تمام قدرت می وزید. تکبال که بدون شاخه سبک تر شده بود به دست باد به اطراف پرتاب شد، بالا و پایین رفت و بی هدف سوار باد درون شب و تگرگ گم شد.
چشم که باز کرد از نشانه های کمی که می شد تشخیص بده فهمید که هنوز گرفتاره. گرفتار شب و گرفتار توفان. جنگل هنوز زیر بارش سنگین تگرگ می لرزید. توفان هنوز ادامه داشت و تکبال بعد از مدتی فهمید که هنوز زنده هست. به اطرافش نگاه کرد. روی1درخت افرای بلند کنار1لونه بزرگ و نیمه ویران سقوط کرده بود. بلند شد و قبل از اینکه دوباره باد ببردش به شاخه چنگ زد و خودش رو داخل لونه نیمه ویران کشید. از شدت تعجب فریاد زد. اونجا تنها نبود. موجوداتی خسته، زخمی و ترس خورده زیر سایبون ویرانه ها کز کرده بودن. تکبال دید که همهشون کوچیک بودن. خیلی کوچیک.
-شما ها چی هستید؟
پیش از اینکه جوابی بشنوه برقی چنان قوی که1لحظه تمام جنگل مثل روز روشن شد و تقریبا بلافاصله رعدی چنان وحشتناک که انگار آسمون رو منفجر کردن هر سوال و جوابی رو از یاد ها برد. ولی تکبال در نور برق جواب پرسشش رو گرفت. اون جوجه ها پرستو بودن. پرستو های کوچیکی که هنوز تا پروازی شدن زمان داشتن. تکبال در حالی که داشت به سلامت عقلش تردید می کرد و مطمئن می شد ترس و فشار زیاد دیوونهش کرده به زحمت به گوشه ای که جوجه ها جمع بودن نزدیک شد. توی نور کور کننده برق های پشت سر هم تونست ببینه. چندتا جوجه پرستو از نژاد های مختلف و1…
-این دیگه چیه؟!
موجود کوچیکی که مثل بقیه ریز و ظریف بود ولی هرچی که بود پرستو نبود. تکبال به راحتی در نور برق ها تونست این تفاوت رو تشخیص بده. ولی چه اهمیتی داشت؟
-شما ها اینجا چیکار می کنید؟
-ما نمی دونیم. شانسی رسیدیم اینجا.
-ولی شما ها پرستویید! پرستو ها پرنده های بهارن. شما ها الان باید توی منطقه گرمسیر باشید!چجوری سر از اینجا در آوردید؟
-ما نمی دونیم. از وقتی یادمونه گرمایی نبوده. پاییز بود و زمستون. حالا هم که اینجا گیر کردیم.
-ولی پس پرواز! کوچ! شما ها باید می رفتید!
غرش رعد به این بحث خاتمه داد. توفان داشت فشار می آورد. برای1لحظه گذرا توی نور برق دید که شاخه زیر پا هاشون در حال شکستنه. باد زوزه وحشتناکی سر داد و انگار اون ها رو هدف گرفت. 1دفعه به شدت تمام شروع کرد به وزیدن و شاخه مثل1تیکه چوب ریز و سست شروع کرد به تاب خوردن. لحظه ای بعد افرا تمام قد مثل بازیچه ناقابلی توی دست باد خم و راست می شد. جوجه ها هر کدوم پرت شدن1طرف. صدای جیر جیر های متحیر و وحشت زده توی غرش های پشت سر هم رعد و رگبار گم شده بود. تکبال با وحشت در جا میخکوب شده و تماشا می کرد که درخت افرا کاملا خم می شد و دوباره راست می شد و دفعه بعد دوباره چنان خم می شد که تا نزدیک زمین می رفت. جوجه ها با پنجه های کوچیکشون به شاخک های افرا چسبیده بودن. هر آن احتمال می رفت افرا از کمر بشکنه و تکبال و لونه و جوجه ها همراه درخت سقوط کنن و وسط گل و لای روی زمین دفن بشن. تکبال به کنج ویرانه خزید. بال های بی پروازش هرچند بی پرواز بودن ولی می شد که پناه گاه باشن. تکبال پر های خیس و پریشونش رو تکون داد، بازشون کرد، بال هاش رو بالا برد و تمام توفان زده های ناشناس و کوچولو رو زیر پر و بالش گرفت. توفان بیداد می کرد. زیر پر و بال های تکبال امن بود. خود تکبال هم حس می کرد با جمع شدن چند نفر با هم زور توفان کمتر بهشون می رسید.
در درخشش1برق شدید که رعد های پشت سر هم و وحشتناک رو به دنبال داشت تکبال تونست ببینه که افرا چقدر خم میشه و چقدر به باطلاق روی زمین نزدیک میشن. پر هاش رو جمع کرد تا جوجه ها چیزی نبینن ولی از ترس داشت قلبش می ایستاد. حرکتی محسوس زیر پر هاش حس کرد. گوشه بالش رو بالا برد تا بفهمه چه خبره و در نور1برق دیگه تونست اون جوجه ناشناس متفاوت رو برای1لحظه کوتاه درست ببینه.
فاخته!.
فرصت تعجب نبود. نمی شد به این فکر کنه که جوجه پرنده های بهار این فصل و اینجا چیکار می کنن. جوجه ها واسه اینکه هر کدوم بیشتر لای پر و بال تکبال فرو برن و امن تر باشن به هم فشار می آوردن. حرکتی که تکبال زیر بال و پر هاش حس می کرد مال همین بود. این وسط فاخته خودش رو جمع کرد، از بین دعوای بقیه گذشت و تا حد امکان لای پر های تکبال فرو رفت و از اونجا پیش رفت تا به سینهش رسید. همونجا سر و پرش رو به قلب پر تپش تکبال چسبوند و چشم هاش رو بست. جوجه ای که جفت بال هاش رو کج نگه داشته بود و انگار درد داشت، با اعتراض جیک جیک کرد و دم بلند جوجه فاخته رو کشید تا از پناه گاهش بکشدش بیرون و خودش بره اونجا. جوجه فاخته بیشتر به سینه تکبال چسبید و با اعتراض و آروم جیز جیز کرد. تکبال نفهمید چرا1دفعه احساس کرد سینهش، شونه هاش، پر و بالش، قلبش شروع کرد به گرم شدن. جوجه پرستوی ناراضی هنوز داشت دم جوجه فاخته رو می کشید و جوجه فاخته با توانی که از هیکل کوچیک و نوک و پنجه های ریز و ظریفش بعید بود به جایگاهش چسبیده بود و با صدای بسیار ظریف ولی معترض جیز جیز می کرد. تکبال خودش رو جا به جا کرد تا نوک جوجه پرستو از دم جوجه فاخته جدا بشه. جوجه پرستو با اعتراض بیشتری جیک جیک سر داد. جوجه فاخته توی جایگاهش که حالا محکم تر شده بود خوب جاگیر شد و اینبار با سرخوشی جیز جیز کرد. تکبال باقی رو هم زیر پر و بالش جا به جا کرد. توفان شاخه رو، لونه رو و تمام اون ها رو تکون می داد. تکبال جوجه فاخته رو روی قلبش حس کرد که با رضایت از پیروزیش خودش رو جمع کرد، آروم گرفت و به خواب رفت. بقیه هم خواه ناخواه آروم تر شدن. توفان ولی هنوز می زد و می غرید. تکبال دیگه خیالش به توفان نبود. به نفس هایی که زیر پر هاش آروم و منظم می شد گوش داد، بالا و پایین رفتن اون جسم کوچیک روی سینهش رو حس کرد و وقتی از امنیت نسبی همگی مطمئن شد، با احساس گرمایی مرکب از آرامش و لذتی عجیب و ناشناس، خودش رو با تمام خستگی ها و ترس ها و درد های جسم توفان زده و زخمیش به دست تیرگی سپرد و از حال رفت.
صبح بلاخره رسید. صبحی خیلی سرد و خیلی تاریک. توفان دیگه نبود. رفته بود تا شبی دیگه قوی تر و ویرانگر تر برگرده. تکبال حالا دیگه می تونست جوجه های زیر بال هاش رو ببینه. چندتا جوجه پرستو و1جوجه فاخته. ولی چطور همچین چیزی میشه؟! این ها این فصل سال نباید اینجا باشن!
این از ذهن خسته تکبال گذشت.
-ببینم ریزه ها! شما ها اینجا چیکار می کنید؟
جوجه ها فقط بهش چسبیدن و سر و صدای ظریفشون رو راه انداختن. تکبال بهشون خیره شد. همه کم و بیش زخمی بودن. اینطوری نمی شد. از لونه زد بیرون. فاخته زیر بال هاش چسبید و همراهش اومد ولی بلافاصله از شدت سرما با نارضایتی جیز جیز کرد.
-اینجا نمون. اینجا سرده. برگرد برو داخل. الان میام. ولی فاخته نرفت و بلند تر جیز جیز کرد.
-یخ می زنی ها! میگم برو داخل.
ولی جوجه نرفت و با اعتراض شروع کرد به نوک زدن و کشیدن پر های زیر بال تکبال.
-نکن دردم میاد. تو برو ببینم میشه بفهمم این چه ماجراییه یا نه.
-ولی جوجه ول کن نبود. به شدت سردش بود و نمی خواست بیرون بمونه و حاضر هم نبود تنهایی بره داخل. تکبال به ناچار دوباره رفت داخل لونه و جوجه فاخته بی تاب از سرما رو بغل کرد. با بالا اومدن روز اوضاع بهتر شد. جوجه ها از شدت خستگی دیشب به خواب رفتن. تکبال آروم از لونه زد بیرون.
-آهای!کسی اینجا نیست؟ یکی بیاد به من بگه اینجا کجاست من گیر کردم؟
لحظه ای گذشت. صدای2تا بال آروم و متین.
-سلام کبوتر.
-سلام. شما کی هستید؟
-من هدهدم. تو چجوری اومدی اینجا؟
-نمی دونم. توفان بهم زد و پرتم کرد اینجا. میشه بهم بگید داستان اینجا چیه؟
-اینجا داستانش سخت نیست کبوتر. این ها که توی این لونه می بینی پرنده های بی پروازن. یعنی زخمی شدن. توفان هر کدومشون رو1طوری زخمی کرده. این ها از پرواز و مهاجرت جا موندن و مثل تو به دست توفان اینجا رسیدن. باید پرواز می کردن و همراه رسیدن پاییز می رفتن ولی نتونستن. زخمی شدن، خسته شدن، جا موندن. و حالا باید منتظر رسیدن بهار بمونن ولی لازمه توی زمستون یاد بگیرن که بپرن. اگر موفق نشن زمستون بعد رو معلوم نیست که بتونن تاب بیارن.
تکبال مات و متحیر به هدهد خیره شده بود و گوش می داد.
-حالا من باید چیکار کنم؟
-تو؟ هیچی. زندگی کن. همین.
تکبال به فکر فرو رفت. نفهمید هدهد کی پرواز کرد و رفت. صدای جیز جیز معترض فاخته از جا پروندش. تکبال به سرعت وارد لونه شد. جوجه فاخته بیدار بود و داشت سر و صدا می کرد. اگر ادامه می داد بقیه هم بیدار می شدن. تکبال رفت و جوجه رو دوباره زیر بال هاش گرفت.
-هیس!آروم باش. لطفا آروم باش الان همه رو بیدار می کنی. ساکت. ساکت باش. بخواب و بذار بقیه هم بخوابن. بخواب.
جوجه آروم شد و تکبال که هنوز خسته از دیشب و متحیر از حالا گیج می خورد نشست و به دوردست ها خیره شد. جوجه فاخته دوباره لای پر های تکبال خودش رو جمع کرد و روی سینهش خوابید. تکبال حس عجیبی داشت. احساس کرد گرمایی کاملا مشخص از محل چسبیدن جوجه فاخته به سینهش توی تمام جونش پخش میشه. جوجه نفسهای آروم می زد و خواب بود. تکبال در آخرین لحظات هشیاری به این فکر می کرد که تا اینجای عمرش شاید هرگز گرمایی به این عجیبی توی سینهش، توی تمام جسمش، توی تمام جونش نپیچیده بود. طولی نکشید که خستگی و ضعف دیشب بهش غلبه کردن و تکبال تحت تاثیر خستگی و در حصار آرامشی غریب به خوابی عمیق فرو رفت.
سکوت بود و سکوت. ولی نه! سکوت انگار آروم، خیلی آروم داشت ترک می خورد. از خیلی دور ها صدا هایی خیلی محو شنیده می شد. اول چنان دور و چنان محو که انگار خیال بود و آهسته آهسته انگار نزدیک تر و واضح تر می شد و بیشتر و بیشتر رنگ واقعیت می گرفت. پچ پچ های ظریف. جیک جیک های در هم و فرو خورده. سنگینی، سرما.
بیداری.
-بلاخره پا شدی؟
تکبال لحظه ای بی توان و بی هدف نگاه خالی از درکش رو به طرف صدا دوخت.
-سلام. تو… تو چی هستی؟
-مگه نمی بینی؟ من فاخته ام. به نظرم هنوز جوجه باشم. اون شب که توفان شد تو اومدی اینجا. بعدش هم فردا شد. بعدش هم تو خوابیدی. الان هم بیدار شدی.
تکبال وحشت زده به جوجه نگاه کرد.
-مگه چقدر گذشته؟
جوجه فاخته برعکس تکبال و حیرتش با خونسردی کامل جوابش رو داد.
-به نظرم2روز باشه. حالا یواش وگرنه اون ها می فهمن بیدار شدی و همه می ریزن اینجا.
-اون ها کی هستن؟
-پرستو فسقلی ها دیگه. خیال می کنن تو هنوز خوابی. چی شد که اون شب اومدی اینجا؟
-من گرفتار توفان شدم. شما ها چی؟
جوجه فاخته نیمه آهی کشید که در نگاه خونسردش منعکس نشد.
-بقیه رو نمی دونم ولی من مثل اینکه1جایی بد شانسی آوردم. همه چیز خوب بود. من داشتم تمرین پرواز می کردم. هوا بد نبود. آفتاب هم می تابید. من1کمی دور شدم و دیگه نشد که برگردم خونه. هوا1دفعه بد شد. بارون گرفت. توفان شد. از اون بالا پرت شدم پایین. به نظرم1ضربی چیزی دیدم. دیگه نتونستم بپرم. اینقدر سبک بودم که باد بلندم کرد آورد پرتم کرد اینجا. وقتی من رسیدم این ها اینجا بودن. مثل اینکه باید قبل از پاییز می رفتن ولی بعضی هاشون رو توفان زخمی کرد و بعضی هاشون گم شدن و خلاصه جا موندن. ما همه جا موندیم و بعدش هم که زمستون رسید و حالا هم می بینی که اینجاییم. تو چی؟ راستی تو کی هستی؟
-من کبوترم.
-کبوتر اسمت چیه؟
تکبال فکری کرد و بعد از مکثی نه چندان طولانی سکوت رو شکست.
-اسمم؟ فسقلی. تکی. تکبال.
جوجه فاخته نخندید ولی توی صداش چیزی شبیه خنده بود.
-تو چقدر اسم داری! چی صدات کنیم؟
تکبال در عوض خندید.
-هرچی دلتون خواست.
-عه بیدار شد! بچه ها بیایید پا شد!. آهای فاخته مارمولک چرا صدامون نزدی؟
تکبال به اطراف خیره شد و فاخته فقط خندید. در1لحظه اطراف تکبال پر شد از پر های رنگی رنگی که پشت سر هم می لولیدن و روی هم و توی هم قاطی می شدن و جدا می شدن و انگار رنگ بازی راه انداخته بودن. همراه این صحنه بسیار زیبا موسیقی شلوغ و ظریفی از جیک جیک و جیر جیر تمام هشیاری تکبال رو پر کرد.
-وای سلام بیدار شدی؟
-مونده بودیم اگر پا نشی چیکار کنیم.
-راست میگه باید می رفتیم دکتر می آوردیم ولی چجوری می رفتیم؟ آخه ما که نمی تونیم بپریم اون هم توی این هوا.
-حالا که بیداره دیگه.
-بابا مردیم از ترس تو اگه حرف زدن بلدی1چیزی بگو بدونیم سالمی.
-مگه شما ها می ذارید1چیزی بگه؟
-فاخته!چته؟ معلوم نیست از کی این بیداره و تو هم احتمالا هرچی دلت خواست حرف زدی حالا که به ما رسید2دقیقه حرف زدن واسه همهمون با هم زیادیه؟
-من کی گفتم زیادیه؟ این تازه بیدار شد من فرصت نکردم درست ببینمش چه برسه به اینکه…
-آره جون خودت تو رو من می شناسم و بس. ناسلامتی از وقتی اومدی هر2مون روی1شاخک چسبیدیم.
-تکبال!تو رو خدا1چیزی بهشون بگو.
-آهان نگفتم؟ اسمش رو هم بلده.
-آی تکبال! آی تکی! اون یکی اسمت چی بود؟ آی پدرم رو در آوردن1چیزی بگو بهشون!
-عجب رویی داری ما که کاریت نکردیم تو اصلا…
-صبر کن ببینم! تو چی صداش کردی؟ چه زود باهاش خودی هم شد! بچه ها دیر رسیدیم حسابی.
-وای! آی!تکی1کاری کن دیگه!
تکبال تماشا می کرد و گوش می کرد و می خندید. صدای جیک جیک و جیز جیز تمام لونه رو پر کرد.
-بسه دیگه اجازه بدید ببینم کجا هستیم.
-چه عجب حرف زد!
-بابا1دقیقه ساکت بشید ببینیم چی میگه و چی میگیم.
-بچه ها یکی این فاخته رو فرو کنه توی علف های این زیر حرف نزنه من الان بهش حساس شدم.
-برو بابا من رفتم. کار دارم باید برم پر هام رو از این گرد و خاک اعصاب خورد کن پاک کنم که توی هوای بارونی هم از سر من دست بردار نیست!
فاخته با حرص و جیز جیز کنان رفت و بقیه رو در حالی که به شدت پشت سرش می خندیدن جا گذاشت.
-خوب می گفتی.
-چرا دروغ میگی چیزی نمی گفت که. همهش تو داشتی می گفتی.
-بیچاره من کجا حرف زدم؟ تو هم مثل اینکه دلت می خواد فرو کنمت توی علف های این زیر.
-نه که فاخته رو فرو کردی،
-خوب اون خودش عاقل بود و رفت.
-بابا دست بردارید دیگه. پرپری بیخیال شو می دونی که حریف زبون این نیستی. تو هم1لحظه به خودت فشار بیار سکوت کن چلچله.
-ای بابا چرا هرچی میشه فقط صدای من بیچاره رو می شنوید؟
-چلچله!جیغ نکش الان شر درست می کنی. مگه اون عقابه رو ندیدی که بالای سر اینجا می چرخید و هنوز هم هی میره و میاد؟
-وای آره دیدمش. ولی چه عجیب بود. برق می زد. نمیشه ما رو نخوره بریم به پر هاش پنجه بکشیم؟
-ای وای چلچله!
-خوب باشه من دیگه هیچی نمیگم. ولی فقط1دقیقه. زود باشید استفاده کنید.
وسط این سر و صدا که خنده قاطیش بود تکبال فقط فهمید که1عقاب درخشان اون طرف ها می چرخه. تازه یادش اومد که چی شده. کرکس و خورشید و بقیه ازش بی اطلاع بودن.
-وای!حالا چی؟
-چی شد؟ تو مریضی؟ راستی اسمت چی بود یادم رفت؟
تکبال که دیگه کاملا هشیار شده بود می دونست الان نمی تونه هیچ کاری کنه. پس زد به بیخیالی تا سر فرصت ببینه کجای داستانه و چیکار میشه کنه.
-نه من چیزیم نیست. اسمم هم تکباله. تو هم چلچله ای.
-از کجا فهمیدی؟
-از اونجایی که بالای10بار این ها دارن صدات می کنن که هیچی نگی و باز میگی.
-آره تکبال این چلچله همین طوریه. ولش کنی تا آخر دنیا می تونه برات حرف بزنه و بزنه و همین طور بزنه. آخ چرا می زنی خوب راست میگم دیگه تو خیلی حرف می زنی.
-حقت بود. چرا خرابم می کنی پیشش؟ نه که خودت خیلی بی زبونی؟ تکبال این ها دروغ میگن باور کن من خیلی با حالم.
تکبال تونست چلچله رو بشناسه. همون جوجه پرستویی که اون شب وحشتناک سر جا با جوجه فاخته درگیر بود و دمش رو می کشید و آخرش هم موفق نشد.
-بچه ها فاخته اومد با پر و بال مرتب. اینقدر دلم می خواد دوباره پر هاش رو به هم بریزم،
فاخته کشید عقب و در رفت.
-این کار رو نکن تمام پر هات رو می کنم. شما ها هنوز دارید حرف می زنید؟ خسته نشدید؟
-فاخته چرا اینقدر زود اومدی؟ برو باز پر های بی ریختت رو درست تر کن که خیلی مرتب بشی.
-بس کن دیگه چلچله مغزش رو خوردی مغز من رو هم خوردی.
-تو مگه مغز هم داری؟
-تکی این چلچله رو ولش کن هیچ طوری نمیشه ساکتش کرد. بگو چی شد از اینجا سر درآوردی.
بقیه که دلشون می خواست جواب این سوال رو بدونن با پرسش فاخته ساکت شدن. یعنی ساکت تر شدن. تکبال نگاهی به فاخته انداخت و گفت:
-من که بهت…
ولی با دیدن حالت نگاه فاخته فورا حرفش رو عوض کرد.
-مثل اینکه خواب دیدم بهتون گفتم. توفان اون شب بی سر و ته نمی دونم چجوری پرتم کرد روی این درخته و بعدش هم شما رو پیدا کردم و بعدش هم دیگه نمی دونم چی شد. شما ها چی؟ شما نباید الان اینجا باشید ولی هستید. این چطور ممکنه؟
-ما گرفتار پاییز شدیم. باید پرواز می کردیم ولی پاییز زد به تقدیرمون و بی ریختش کرد. الان هم که اینجاییم. فعلا که خوردیم به زمستون ولی باید1راهی واسه رفتن باشه. نمیشه که بمونیم اینجا. باید یاد بگیریم و بریم. ولی…
تکبال نفس عمیقی کشید و به اون ها نگاه کرد. جوجه پرستو های بیخیالی که شاید دیروز خودش بودن و امیدوار بود که فردای اون ها امروز خودش نباشه.
-بله باید1راهی واسه رفتن باشه. هست. حتی بدون پرواز کردن. میشه پرید. میشه اگر تا آسمون هم نرسیدیم شاخه به شاخه بپریم. موندن فایده نداره باید رفت.
-چی داری میگی؟
-تکبال!به نظرت ما هیچ وقت نمی پریم؟
تکبال لحظه ای به نگاه ترسیده فاخته خیره شد. صدای شاد چلچله همه رو از جا پروند.
-ببینید اون عقابه دوباره اومد! بیایید بریم از زیر سایبون لونه تماشاش کنیم خیلی خوشگله!.
همه با سر و صدا یی حاصل از هیجان و ترسی شاید شیرین پرپر زنان رفتن. تکبال نرفت، دلیلی نداشت واسه دیدن خورشید اونهمه با عجله بره. فقط تکونی به خودش داد تا خورشید ببیندش و خیالش جمع بشه. فاخته هم نرفت. ایستاد و با نگاهی که به چشم تکبال عجیب بود بهش خیره شد.
-من نمی تونم زندگی رو بدون بال هام تصور کنم. میشه دیگه این رو نگی؟
تکبال لرزید.
-من هیچ وقت همچین چیزی نمیگم عزیز. تو می تونی بپری. من مطمئنم که می تونی. بال هات فقط1کمی شاید خواب رفتن از سرمای این فصل سرد. اون ها بیدار میشن و تو می پری. اون اشک هات رو پاک کن.
بقیه سرشون گرم شیطنت بود و چیزی از فردا ها نمی خواستن بدونن. شادی های کوچیک همون لحظه انگار برای دل کوچیکشون بس بود. اون ها گرم شیطنت بودن و ندیدن که تکبال با دیدن بارون نگاه فاخته انگار1چیزی توی دلش با صدا شکست و ریخت پایین. کسی حواسش نبود و ندید که تکبال وقتی به خودش اومد که جوجه ظریف غمگین رو بغل کرده بود و بهش اطمینان می داد که این وضع اصلاح میشه.
-هنوز که گریه می کنی! تمومش کن. تو1پرنده ای. چرا نباید بشه بپری؟ من همچین چیزی نگفتم. هیچ کسی هم حق نداره همچین چیزی بگه. تو می پری. حتما می پری.
و لحظه ای بعد تکبال زمزمه می کرد بدون اینکه بخواد یا نخواد که فاخته بشنوه.
-برای من1کاری کن. هیچ وقت گریه نکن. هیچ وقت. تو مال آسمونی. تو باید بپری. اگر بال های سرمازدهت بیدار نشدن من آسمون رو از اون بالا برای تو میارم پایین. تو فقط گریه نکن. دیگه هرگز گریه نکن. تمام پرواز های جهان برای تو! فقط گریه نکن. فقط دیگه هیچ وقت گریه نکن. …
روز بسیار سردی بود. تکبال هنوز به شدت احساس خستگی می کرد. جوجه فاخته هنوز توی بغلش بود.
-چقدر سرده! خیلی سردمه!
تکبال آغوشش رو تنگ تر کرد. فاخته رفت و دوباره زیر پر هاش جا گرفت. از اونجا خودش رو به سینهش رسوند، توی پر هاش فرو رفت، خودش رو جمع کرد و با آرامش جیز جیز کرد و لحظه ای بعد خوابش برد. تکبال به نفس های ظریفش گوش داد. جوجه روی سینهش زیر پر هاش خواب بود. تکبال حس کرد1آفتاب کوچولو توی سینهش روشن شد، تابید، گرمش کرد، از سینهش تا شونه هاش و تا بال های دردناکش و تا تمام جسمش و تا تمام روحش رو گرم کرد.
-این دیگه چه جورشه؟
سعی کرد به خلاف میل دلش آروم جوجه رو روی1دسته علف زمین بذاره. جوجه نیمه بیدار شد و با ناراحتی جیز جیز کرد. تکبال آروم گذاشتش زمین. جوجه دوباره از جا پرید و رفت توی پر های تکبال و دوباره خزید سر جای قبلیش و به پر های زیر بال تکبال با اعتراض نوک زد.
-آخ دردم میاد نکن. تو که نمی تونی اون زیر بمونی. آخ بس کن دیگه. باشه همونجا بمون.
جوجه جیز جیز رضایتمندی سر داد و لحظه ای بعد دوباره به خواب رفت. تکبال لحظه ای با خودش فکر کرد و فهمید از اصرار جوجه فاخته برای موندن توی پر هاش حس رضایتی کاملا واضح داره. رضایتی مشخص، عمیق، گرم مثل تابش آفتاب اواخر تابستون.
-چی شده؟ چرا من اینطوری شدم؟
فرصت گشتن و رسیدن به جواب نبود. گرمایی که توی وجودش پخش می شد با بغل کردن جوجه فاخته به جادوی شیرینی تبدیل شد که تکبال رو در خودش فرو برد و لحظه ای بعد، خوابی عمیق و آرام وجودش رو در بر گرفت.
دیدگاه های پیشین: (2)
یکی
یکشنبه 6 مهر 1393 ساعت 17:25
هی این جوجه فاخترو بده کرکس بخوره
پاسخ:
جناب یکی! عجب! …
حسین آگاهی
پنجشنبه 8 آبان 1393 ساعت 23:06
وای بازم پرستوها؛ ببینیم این بار پرستو ها چی میشن تو این داستان.
راستی دقت کردین تو این قسمت تکبال بیش از سه چهار بار خوابش برد و نفهمید چی شد؟
حالا یک شعر زیبا هم براتون می نویسم که مطمئنم خوشتون میاد.
کاش بارانی ببارد قلبها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما صدا را تر کند
قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگهای هوا را تر کند
بشگند در هم طلسم کهنه ی این باغ را
شاخه های خشک بی بار دعا را تر کند
مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا ناکجا را ترکند
چترها تان را ببندید ای به ساحل مانده ها
شاید این باران که می بارد شما را تر کند
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
از دست این پرستو ها که همه جا هستن! جوجه های شیرین شیطون! کاش خدا بخواد و این دفعه پرواز کنن. پرواز! رویای سفید من!
تکبال نمی دونه وقتی خوابش برد چی شد. کاش همون زمان می فهمید! کاش! شاید دیر تر بفهمه. البته خیلی دیر ولی این بهتر از هرگز نفهمیدنه. کاش می شد که هیچ کسی گرفتار هیچ خواب غفلتی نمی شد! نمیشه ولی دعا که میشه کنم. برای خودم، برای شما، برای هر کسی که می شناسم و نمی شناسم، خدایا! خواب های این مدلی رو از هر چشمی که آفریدی بگیر!
آمین!.
ایام به کام.