تکبال26

اولین برف زمستون خیلی زودتر از زمانش شروع شد. همه حیرتشون رو برداشتن و از مسیر بارشش در رفتن. تازه ماه اول زمستون بود و برف اون هم1همچین برفی جای تعجب داشت. جنگل سرو یخ زده بود. پیدا کردن غذا واقعا شده بود1دردسر جدی. اولا که غذا مشکل پیدا می شد و دوما خطر هایی که در مواقع عادی خطر های معمولی بودن حالا چندین برابر بزرگ تر و جدی تر به انتظار پرنده های بی اطلاع یا بیخیال یا فراموش کار نشسته بودن تا محوشون کنن. این وسط سرما و گرسنگی مار ها رو هم فراموش نکرد. مار ها زیر فشار گرسنگی وحشی تر می شدن و پرنده ها دیگه توی لونه هاشون هم امنیت نداشتن. تا اون روز توی جنگل سرو هیچ موجودی اینقدر وقیح نبود که حرمت لونه ها رو بشکنه ولی مار ها ظاهرا به هیچ اصلی پایبند نبودن و این هیچ خوب نبود. مار ها از غیبت والدین استفاده می کردن، به لونه ها می زدن و جوجه های بی پرواز رو از داخل لونه هاشون شکار می کردن. خونواده قناری همین طور تار و مار شدن و3تا جوجه کوچیک خاله قناری در غیبت مادرشون از دست رفتن. تکبال اون روز رو هرگز فراموش نکرد. مادر بیچاره!چند روز بیشتر زنده نموند. به فاصله چند روز لونه خونواده قناری2بار با پر های سیاه تزئین شد. بار اول برای3تا جوجه قناری از دست رفته و بار دوم برای خاله قناری که از درد بچه هاش دق کرد و1شب سرد و غمناک زمستون چشم های منتظر و خیسش واسه همیشه بسته شدن. پرنده ها جسم سرد و تکیده قناری مادر رو در کنار پر ها و خورده استخون های باقی مونده از3تا جوجهش به خاک سپردن و در اون لونه غمناک و متروک رو برای همیشه بستن.
دیگه اشکی برای ریختن نبود. درد فراتر از گریه بود و اشک برای کم کردن بار این فشار کشنده هیچ کمکی نمی کرد. قلب تکبال از سنگینی اندوه تیر می کشید. قناری ها خونواده شاد و مهربون و دوست داشتنی جنگل سرو بودن. تصور بهار آینده بدون اون ها دل تکبال رو آتیش می زد.
بعد از قناری ها نوبت مرغ عشق ها بود. توی اون لونه2تا جوجه کوچیک بودن که امروز و فردا پروازی می شدن ولی هیچ وقت به اون روز نرسیدن.
کلاغ بیچاره می گفت تمام تنش به خاطر پر هایی که گاه و بی گاه باید از اینجا و اونجاش جدا بشن درد می کنه و اگر همین طور پیش بره دیگه هیچ پری براش نمی مونه. راست می گفت. اوضاع واقعا بد بود. لونه های تزئین شده روز به روز داشتن بیشتر می شدن. سرما، نگرانی، وحشت، جنگل سرو غم گرفته و تاریک، توی دامن زمستون خواب بود.
-کجا هستی تکی؟ برای چی ماتت برده؟ اصلا فهمیدی چی گفتم؟
-معذرت خورشید. نه نفهمیدم. ببخشید.
-ببخشید و زهر مار! حواست کجاست؟ ببینمت! چی شده؟
-خورشید!مار ها چجور موجوداتی بودن؟ بهم گفتن نباید در مورد این چیز ها باهات حرف بزنم ولی…
-بهت درست گفتن. ولی حرف زدن بهتره از سکوت و حرف زدن با خود من بهتره از اینکه بری از این طرف و اون طرف1سری جفنگ بشنوی.
خورشید این رو گفت و رفت کنار تکبال نشست. دست روی شونهش گذاشت و به چشم های غمگینش نظر انداخت.
-خوب، بگو ببینم چی می خوایی بدونی؟
-خیلی چیز ها. معذرت می خوام که رفتم از این طرف و اون طرف پرسیدم. باید فکرش رو می کردم که ممکنه بهت بگن. باور کن این فضولی خالص نبود که مجبورم کرد همچین کاری کنم.
لحن خورشید متهم کننده بود ولی فقط کمی.
-پس چی بود؟
تکبال چنان غمگین بود که یادش رفت از خشم خورشید بترسه. درد هر احتیاطی رو باطل کرده بود.
-خورشید!مار ها دارن نابودمون می کنن. من می فهمم یعنی سعی می کنم بفهممت وقتی نمی خوایی در مورد دونسته هات و در مورد مار ها حرف بزنی. بقیه هم می فهمن. کرکس که دیشب با زور هم شده می خواست تو حرف بزنی هم می فهمه. ولی خورشید! احساسات تو هرچند خیلی خیلی محترمه برای خودت و برای همه ما، اما من نمی تونم بپذیرم که شاهد پایان جوجه های بی دفاع و بی اطلاع باشم در حالی که آگاهی های تو شاید بتونه کمک کنه حتی اگر این کمک1درصد خیلی کوچیک باشه. خورشید اگر به من هم نمی خوایی بگی لطفا با کرکس حرف بزن و همینطور با بقیه.
از نگاه خورشید چیزی نمی شد فهمید. به همین خاطر تکبال نمی تونست بفهمه خورشید الان در چه حالیه. خورشید نفس عمیقی کشید و شمرده گفت:
-بسیار خوب. ولی خاطرت باشه همیشه دونستن خوب نیست. گاهی دونستن چنان دردی بهت میده که نمی تونی تحملش کنی. همون دردی که به خود من داده و هنوز هم داره میده. تکی من تا زنده ام دیده هام و شنیده هام روی خاطرهم سنگینی می کنه. دونستن گاهی واقعا خوب نیست. خیلی هم بده.
-می دونم. تجربهش کردم. من مشکی رو مجبور کردم از مار ها برام بگه. از اون شب تا الان بالای100 بار آرزو کردم ای کاش اون شب1جاییم شکسته بود و نمی اومدم بیرون و مشکی رو نمی دیدم که ازش بپرسم. دونسته های من کمکی بهم نکردن ولی شاید به بقیه کمک کنن. اگر من بتونم با کمک آگاهی هام سهمی در توقف این فاجعه داشته باشم چه اهمیتی داره که به خودم کمک بشه یا نشه؟
خورشید لبخندی محو بهش زد.
-می بینم که داری بزرگ میشی!. باشه. مار ها موجودات طبیعتن مثل ما. اون ها هم باید زندگی کنن مثل ما. البته بهتره در دسترسشون نباشیم ولی این قاعده طبیعته. اما اینجا ما1دسته مار داریم که متفاوتن. یعنی زیادی خطرناکن. خطرناک تر از قاعده های طبیعی. به نظرم مار های معمولی رو هر کسی کم و بیش می شناسه ولی این مار ها به خاطر خونخواری بیش از حدشون شناخته شده نیستن. کسی فکر نمی کنه اوضاع اینهمه بد باشه. اینکه چیکار می کنن و چه مدلی با شکار هاشون تا می کنن رو هم که خودت کم و بیش می دونی.
تکبال در حالی که سعی می کرد حال افتضاحش از تجسم چگونگی مردن جوجه های قناری و مرغ عشق رو ندید بگیره به نشان تعیید سر تکون داد.
-ولی میشه باهاشون جنگید مگه نه
؟ کرکس داره باهاشون می جنگه.
-تکی جنگیدن کرکس با مار ها واسه پرنده های دیگه فایده چندانی نداره. کرکس به خاطر خودشه که می جنگه. اون می خواد شر مار ها رو از قلمرو خودش کم کنه. جنگ کرکس نشان محبتش به بقیه نیست.
-ولی اون مقابل مار ها ایستاده و از جونش هم مایه گذاشته و هنوز هم داره می ذاره. درست نیست راجع بهش اینطوری بگی.
خورشید نظری به چهره ناراضی و چشم های خشمگین تکبال انداخت.
-ببین من واقعا نمی خوام به کرکس توهین کنم. توی این مدت که اینجا بین ما بودی دیدی و داری می بینی که خودم هم اگر2ساعت نبینمش نگران میشم. ولی واقعیت ها رو نمیشه به خاطر ناخوشآیند بودنشون ندید گرفت. تو دلت بخواد یا دلت نخواد کرکس جزو موجودات خونخواره. این هم قاعده طبیعته و نمیشه نبینیش.
نارضایتی تکبال همراه صداش کم کم داشت بالا می گرفت.
-ولی کرکس مثل مار ها نیست. این اصلا عادلانه نیست. اصلا درست نیست.
خورشید اما همچنان آرام بود.
-درست میگی کرکس شبیه مار ها نیست. کرکس هرچی باشه معرفتش از مار ها بیشتره. دسته کم اینقدر معرفت داره که حرمت لونه ها رو نگه داره ولی مار ها اینطور نیستن.
صدای تکبال حالا دیگه فاصله چندانی با فریاد نداشت.
-فقط همین؟ تو فقط همین رو وجه تفاوت کرکس با مار ها می بینی؟
-تکی! گوش بده.
-نه نمیدم. این درست نیست.
-تکی! به من گوش بده! تو واقعا باید بدونی.
-بسه. بس کن. دیگه نمی خوام از این چیز ها بشنوم. من گفتم از مار ها بگو نه از کرکس. دیگه نمی خوام از این چیز ها بگی.
-تکی! گوش بده! به من گوش بده!
-نه. نمیدم. گوش نمیدم گوش نمیدم گوش نمیدم نمیدم نمیدم.
-بسیار خوب! باشه. اگر نمی خوایی بفهمی نمیگم.
-نه نمی خوام بفهمم نمی خوام بفهمم.
-بسیار خوب هر طور میلته. فقط ای کاش زمانی از اینکه چشم و گوشت رو به روی واقعیت ها بستی پشیمون نشی.
-نمیشم.
-امیدوارم اینطور باشه!.
تکبال برای کنار زدن خشم وحشی که تمام وجودش رو گرفته بود نفس عمیقی کشید. امکان رسیدن به جواب هاش از طرف خورشید رو سخت به دست آورده بود و خیال نداشت به همین سادگی از دستش بده.
-خوب حالا بریم سر اولیش. داشتی از مار ها می گفتی.
خورشید آهش رو خورد. تکبال ندید.
-چی می خوایی ازشون بدونی؟
-می خوام بدونم اصلحه هاشون چیه.
-خوب اون ها توانایی هایی دارن که ازش استفاده می کنن. قدرت، نیش های زهری، توان استتار، اون ها می تونن از درخت ها بالا برن و از1سری موانع که بقیه موجودات بدون پر رو متوقف می کنه رد بشن، مار ها حیله گری های مخصوص به خودشون رو دارن و همچنین چشم و زبون مار.
-این2تای آخری که گفتی چی بودن؟
-مار ها می تونن با نگاه و زبونشون1کار هایی کنن که برای بقیه خطرناکه. یادت باشه هیچ وقت مستقیم و به مدت طولانی توی چشم های1مار خیره نشی. همچنین یادت باشه زیاد گوش به صدای مار ها نسپاری. هر2تای این ها می تونن به قیمت جونت تموم بشن. همون طور که واسه خیلی ها شدن.
-خورشید!من شنیدم اون ها پرنده های بزرگ تر رو هم شکار می کنن. حتی شنیدم تکمار واسه کرکس هم طله گذاشته بود. حتی…
-حتی شنیدی که من گرفتارش شدم. درسته؟
تکبال نگاه از چشم های خورشید دزدید.
-معذرت می خوام.
-معذرت نخواه. شنیده هات درست هستن. تکمار این کار رو می کنه.
-ولی چرا؟ مگه نه اینکه اون جوجه پرنده ها رو می خوره؟ پس تو و کرکس به چه دردش می خوردین؟
-مار ها پرنده های بزرگ تر رو واسه خوردن نمی خوان. مثلا همین کرکس اگر گرفتار تکمار می شد می دونی چقدر می تونست بهشون فایده بده؟ کرکس مثل آب خوردن می تونست در شکار دست راست تکمار بشه. به خصوص اینکه توی کارش خیلی هم وارده. از هر نظر که بگی کرکس کارآمده. اول اینکه کرکس توی آسمون می چرخه و جا هایی میره که هیچ ماری به اونجا ها نمی رسه. دوم اینکه کرکس می تونه نقشه های بی نقصی طرح کنه که هم خیلی دردسر ساز هستن و هم حسابی کار راه انداز. مثل همین ماجرا هایی که واسه دیدن تو برای تمام جنگل درست می کنه. درضمن، کرکس عجیب واسه ضعیف تر ها و حتی هم ردیف هاش جذابه. تو اولین کسی نیستی که جذبش میشی. ولی اون هایی که پیش از تو بودن هیچ کدومشون الان نیستن. کرکس در مورد همهشون به حکم قاعده طبیعت عمل کرد و شیرینی عشق ورزی هیچ کدوم هم هیچ کمکی بهشون نکرد. الان همهشون…
-خورشید!دیگه بسه! کرکس رو ول کن. نمی خوام ازش بگی. مار ها. از مار ها بگو.
-یعنی تو اصلا نمی خوایی بدونی سر بقیه ای که شبیه تو می دیدنش چی اومد؟
تکبال با قاطعیتی کور بلند و محکم جواب داد:
-نه.
-تکی! به من گوش بده! تو باید واقعیت ها رو همون طور که هستن ببینی نه همون طور که دلت می خواد باشن. کرکس1پرنده خونخواره. همه چیزش با شما ها متفاوته. زندگی کردنش، جنگیدنش، بینش هاش، حتی عشق و محبتش. کرکس مثل تو نمی بینه، مثل تو زندگی نمی کنه، مثل تو عاشق نمیشه و محبت نداره، کرکس زندگی رو طور دیگه ای می بینه. مدل دیگه ای زندگی می کنه. 1طور دیگه عشق و نفرت رو می شناسه. نگاه کرکس با بینش تو از زمین تا آسمون با هم فرق دارن. تو باید این رو بفهمی و باور کنی. کرکس از تیره تو نیست. کرکس با خون سیر میشه و تو نمی فهمم عقلت رو کجای بغلش جا گذاشتی که صاف به من خیره میشی و میگی نمی خوایی بفهمی.
تکبال با حالت تدافعی و نگاهی بسیار عصبانی به خورشید خیره شد، پر هاش رو باد کرد و مثل پرنده های نر کار کشته گردن کشید.
-تو خودت هم گیاه خوار نیستی. ندیدم با علف و دونه خودت رو سیر کنی. پس لطفا دست از سر بقیه بردار.
-بله من گیاه خوار نیستم. ولی هیچ وقت به سرم هم نمی زنه1ارزن خوار معصوم رو معلوم نیست با چه طلسمی تشویقش کنم که جفتم بشه.
تکبال با نگاهی وحشی از خشم به خورشید خیره شد.
-خورشید واسه من فرقی نمی کنه چقدر از چیز هایی که راجع بهت شنیدم درست باشه. شاید تو دردت نیاد ولی من آماده ام که با تمام زورم بزنمت.
-به نظرت بتونی بزنیم؟
تکبال صادقانه جواب داد:
-نه.
-نه نمی تونی. چون من از تو قوی ترم.
تکبال توی دلش نجوا کرد:
-و چون تو واسهم عزیزی. نه اندازه کرکس ولی خیلی عزیز تر از اونی که بخوام بزنمت. حتی اگر ازم قوی تر نبودی. و تو نمی فهمی. لعنت به این نفهمیدنت!.
خورشید نگاهش کرد و با دیدن پرده نازک اشکی که چشم های عصبانیش رو گرفته بود سری به نشان تاسفی عمیق تکون داد، آهی کشید و گفت:
-بسیار خوب! مجبور کردنت فایده نداره. ولی من عمیقا معتقدم که تو عمیقا در اشتباهی.
-بذار باشم. بذار در اشتباه باشم.
خورشید بهش نگاه کرد و به جای عصبانی شدن خندید. از دیدن خشم بی باکی که چهرهش رو پر کرده بود خندهش گرفت. تکبال کبوتر قشنگی بود. حتی در زمان خشم کور و بی منطقش. خورشید چند لحظه بهش خیره موند. این جوجه بی عقل و اشتباهی رو ته دلش دوست داشت و حسابی نگرانش بود. ولی حالا. حالا زمان این حرف ها نبود. شاید در زمان بهتری بتونه کاری از پیش ببره ولی الان…
-خوب دیگه تو هم! نه به اون رجز خوندنش نه به این گریه کردنش. حالا انگار کرکس جانش رو خوردم!
ولی حال تکبال عوض نشد. اشک های تکبال واسه کرکس نبود. از کرکس دفاعش رو کرده بود. خورشید دست روی شونهش گذاشت و اشک هاش رو پاک کرد.
-تو داشتی ازم چیز می پرسیدی. بجنب ممکنه دفعه دیگه دلم نخواد جواب بدم!.
تکبال فوری خودش رو جمع و جور کرد.
-داشتی می گفتی. بقیهش رو بگو. مار ها. کرکس به دردشون می خورد. بقیه چی؟
خورشید بیخیال چند لحظه پیش نگاه از تکبال که اون هم سعی می کرد بزنه به بیخیالی برداشت و ادامه داد:
-بقیه هم کم و بیش به کار می اومدن. بعضی رضایت دادن و بعضی هم دلشون نخواست و نابود شدن.
-آره می دونم. مشکی1چیز هایی واسهم گفته. ولی… می خوام بگم… اون هایی که شکارچیشون نمی شدن و نابود هم نمی شدن چی؟ یعنی می خوام بگم…
-می خوایی بگی من اینهمه مدت اون پایین چیکار می کردم.
-من فقط می خوام بگم که…
-خودت رو اذیت نکن می فهمم چی می خوایی بگی. ببین تکمار هم علایق شخصی خودش رو داره. به من نگاه کن! قشنگ تماشا کن و ببین! به پر و بال من نگاه کن!
تکبال مطیعانه خورشید رو دقیق نگاه کرد. خورشید از سر تا دمش شکوه و زیبایی بود. این رو همه می گفتن. حتی خفاش ها. تکبال باز هم تماشا کرد. به پر و بال خورشید چشم دوخت. اون ها می درخشیدن، می درخشیدن!
-چه جوری اینطوریه؟ واقعا قشنگن! تو واقعا قشنگی خورشید!
خورشید بدون اینکه به این تعریف تکبال عکس العملی نشون بده مثل کسی که اصلا چیزی نشنیده گفت:
-تکمار اون هایی رو که صید می کنه یا باید به کارش بیان یا باید دیگه نباشن. ولی همیشه سومی هم هست. اینکه بخواد1چیز هایی رو واسه خودش نگه داره. البته اگر اون1چیز هایی به کارش بیان که چه بهتر ولی اگر جز این باشه، باید اونقدر توی قفس بمونن که فرمان ببرن.
تکبال زمزمه کرد:
-و تو فرمان نبردی.
-به نظرت باید می بردم؟
-اگر شنیده های من درست باشن به نظرم بله. باید می بردی.
-برای چی؟
تکبال تقریبا نجوا کرد:
-برای نجات اون هایی که از دست رفتن.
خورشید شنید. هر2می دونستن منظور تکبال چیه. همه می دونستن خورشید تا نفر آخر اعضای خونوادهش رو که کم هم نبودن به وسیله تکمار از دست داد. بعضی هاشون با تکمار راه اومدن و بعضی ها هم نفهمیدن به چه راهی میرن و امروز دیگه هیچ کدومشون زنده نبودن. از اون خونواده پر جمعیت فقط خورشید مونده بود. خورشید که تمام موجودیتش رو واسه آگاه کردن و نجات تک تک افراد خونوادهش به کار گرفته ولی موفق نشده بود. خورشید تنها عضوی از خونوادهش بود که نه با تکمار راه اومد و نه فریبش رو خورد. بلکه از همون قدم اول در برابرش ایستاد و باهاش جنگید و هنوز هم می جنگید. کسی در این مورد حرفی نمی زد مگر به صورت پچ پچ های بسیار گنگ و یواشکی. و تکبال حس کرد با گفتن این جمله آخر بدجوری از محدوده مجاز گذشته. ولی برخلاف انتظارش هیچ اتفاقی نیفتاد. صدای آروم و خالی از احساس خورشید از جا پروندش.
-تکی من نمی تونستم نجاتشون بدم. اون ها1سریشون به انتخاب خودشون رفتن و باقیشون فریب خوردن و به هر حال رفتن. از دست من کاری بر نمی اومد. من برای نجاتشون تا داخل زندان تکمار رفتم ولی چیزی عوض نشد.
تکبال لحظه ای به خورشید نگاه کرد. شاید می خواست انعکاس چیزی شبیه حسرت یا درد از دست دادن های متعدد رو در نگاهش ببینه ولی ندید. هیچی ندید. خورشید همون طور محکم و نفوذ ناپذیر داشت تماشاش می کرد. تکبال پرسشی رو که تا نوک زبونش اومده بود خورد.
-دنبال چی می گردی فسقلیِ کرکس؟ به نظرت باید گریه کنم؟ اگر با گریه کردن درست می شد که هیچ عزاداری توی دنیا باقی نبود. طرف اینقدر گریه می کرد تا از دست رفته هاش رو پس بگیره. من زمان واسه گریه ندارم بچه. حالا زمان گریه نیست. باید جنگید.
تکبال دوباره با تمام ارادهش در برابر خروج اون سوال ایستاد ولی این دفعه دیگه موفق نشد.
-برای چی؟
خورشید نجوای آروم تکبال رو شاید درست نشنید و شاید هم درست نفهمید.
-چی برای چی؟
تکبال انگار به زور کلمات رو همراه نفسی که گیر کرده بود بیرون می داد زمزمه کرد:
-تو، من، معذرت می خوام خورشید.
-گفتم معذرت نخواه. حرفت رو بزن.
-خورشید!گفتی کرکس برای خاطر خودش داره با تکمار و دار و دستهش می جنگه. مشکی هم می گفت هر کسی که باهاشون درگیره1ماجرای شخصی داره. بعضی ها واسه خاطر کرکس، بعضی ها واسه خاطر خودشون، بعضی ها به خاطر خونواده هاشون. و تو، تو برای چی می جنگی؟ تو چی از دست میدی؟ تو که دیگه چیزی واسه از دست دادن…
تکبال حس کرد از شدت دردی شرم آلود سوخت ولی خورشید همچنان آروم تماشاش می کرد. برای اولین بار چیزی شبیه احساس توی نگاه خورشید سایه زد. حسی گنگ که هوایی گرفته داشت. خیلی کم رنگ بود ولی تکبال احساس کرد دلش فرو ریخت. خورشید بعد از لحظه ای با لحنی که همون سایه توی نگاهش رو در خودش داشت سکوت رو شکست.
-بله درسته. من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم. از دست رفتنی های من همه رفتن. اون ها دیگه نیستن و من هنوز می جنگم و تا نفس آخر هم می جنگم. ولی نه به خاطر خودم. از من دیگه گذشت. من می جنگم تا مار ها دیگه نباشن. من می جنگم تا دیگه هیچ جوجه بی پروازی قبل از پریدن به کام تاریک مار ها نره. من می جنگم تا هیچ تازه پروازی بدون کام گرفتن از آسمون در کام مار ها ناکام نباشه. من می جنگم تا دیگه هیچ مادری از درد پایان ناغافل و زود هنگام پاره های دلش به وسیله مار ها نیمه شب از درد و دلتنگی دق نکنه. من می جنگم تا آغوش محبت هیچ مادری به وسیله مار ها از جوجه های عزیز تر از جونش خالی نمونه. من می جنگم تا دیگه پر و بال هیچ پرنده ماده ای در حسرت زیر پر گرفتن جوجه های از دست رفتهش باقی نباشه. جنگ من با مار ها فقط2تا پایان داره. یا اون ها از بین میرن یا من تموم میشم. اگر اون ها از بین رفتن که چه بهتر. ولی اگر من به آخر این راه نرسیدم باکی نیست. اولا همون طور که خودت هم گفتی من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم. دوما بعد از من خیلی ها هستن که ادامه بدن و پیروز هم بشن. ولی من فعلا هستم و تا هستم می جنگم. هی بچه! ببینمت! چی شده؟! تو برای چی گریه می کنی؟ هی! تکی!
تکبال هقهقش رو رها کرد و از پشت پرده زخیم اشک هایی که دیگه بی پروا جاری بودن دید که اون سایه گنگ در نگاه خورشید پر رنگ تر شد. حالا دیگه تردیدی نداشت که اون سایه پر رنگ نقش واضح احساسیه که خیلی چیز ها با خودش داره. درد، خستگی، اراده، اندوه، حسرت، محبت، …
-فسقلی!تکی! تکبال! چی شده؟
و تمام این ها توی صداش هم منعکس بود. چنان واضح که نمی شد نشنید و ندید. تکبال دید که خورشید لحظه ای نگاه ازش گرفت و سرش رو بالا نگه داشت و بعد روش رو کرد اون طرف. انگار نمی خواست تکبال چهرهش رو ببینه. شاید هم خودش نمی خواست ببینه که اونهمه اشک اون طور بی محابا از چشم های تکبال جاری هستن و تمام پر های روی سینهش رو خیس می کنن. به هر حال، خورشید بی اون که بهش نگاه کنه آروم بال هاش رو باز کرد و تکبال رو که از شدت هقهق می لرزید زیر پر گرفت. تکبال دیگه چهره خورشید رو ندید ولی شاید به اشتباه، حس کرد برای لحظه ای بسیار کوتاه بال هاش و شونه هاش خیلی خفیف لرزید.
-گریه نکن فسقلی. گریه نکن تکی. به من بگو برای چی این طوری شدی؟
تکبال نمی تونست حرف بزنه. توی دلش فریاد می زد ولی نمی تونست بگه:
-خورشید!تو نباید تموم بشی! خورشید! تو نباید تموم بشی! خورشید! من واقعا نمی تونم این رو تحمل کنم. خورشید! به خاطر خدا! تو نباید تموم بشی!.
تکبال نگفت و خورشید نفهمید.
-ببین تکی من1چیزی رو نمی فهمم. تو چجوری می تونی این مدلی گریه کنی؟ اینهمه اشک رو از کجات در میاری؟ باور کن این اصلا عادی نیست فرصت شد باید1دکتر ببیندت.
ولی تکبال همچنان گریه می کرد.
-آخه بچه هر مدلی که بلدی بهم بفهمون چته؟ ببین! گوش بده؟ کرکس اگر بیاد ببینه خیال می کنه…اصلا هیچ خیالی نمی کنه فقط به حساب من می رسه چون مطمئن میشه من1بلایی سرت آوردم. الانه که برگرده. تا حالا حتما شکارش رو کرده و سیر شده و الان میاد. بسه دیگه گریه نکن. حرف بزن. چیزی نشده که تو این طوری گریه می کنی.
تکبال به زور و بریده گفت:
-نه. نمی خوام بشه. نمی خوام چیزی بشه. نباید بشه.
خورشید1لحظه ماتش برد. بعد زد زیر خنده و در حالی که قاه قاه می خندید تکبال رو از خودش جدا کرد، سر و پر خیسش رو با ملایمت پاک کرد و همون طور که نوازشش می کرد گفت:
-تو جدی1چیزیت میشه! مسخره! کاغذ که از تقدیر نیومده همین امشب1چیزی بشه. هنوز که چیزی نشده. اُهُ بس کن دیگه باز که شروع کردی؟ عجب تو دل نازکی حالا من1حرفی زدم تو چرا صفرا زرداب قاطی کردی؟ اُه! کرکس اومد. جان پر های بی ریختش بس کن الان می رسه.
-سلام. کی الان می رسه؟ واه! چی شده؟ خورشید! این رو چیکارش کردی؟
کرکس خیلی جدی به این صحنه نگاه کرد و بعد تکبال رو توی بغلش گرفت و مشغول مرتب کردن پر هاش شد.
-خورشید!جریان چیه؟
-جریان؟ هیچی. یعنی نمی دونم. تا اومدم بفهمم تو رسیدی و…
-خوب باشه. بعدا صحبت می کنیم. چند لحظه همینجا بمون تا بیام.
کرکس تکبال رو برداشت و پرید. خورشید همونجا ایستاد، به شاخه کجی که درست پشت سرش بود تکیه زد و بالا رفتن اون ها رو تماشا کرد. تکبال دیگه دیده نمی شد ولی از کرکس سایه کم رنگی هنوز پیدا بود. خورشید نفس عمیقی کشید و خودش رو به سکوت بالای سکویا سپرد. کرکس خیلی زودتر از انتظارش برگشت. تکبال توی بغلش خواب بود. خورشید به هر2تاشون نگاهی کرد و آه کشید.
-کرکس من اصلا…
-می دونم. تو کاریش نکردی.
کرکس خیلی آروم کبوتر به خواب رفته رو توی بستر گذاشت و در حالی که همچنان نوازشش می کرد با صدایی فرو خورده و آروم طوری که تکبال بیدار نشه خورشید رو مخاطب قرار داد.
-موجود عجیبیه مگه نه؟ نفهمیدم چش بود ولی هرچی که بود خیلی اذیتش کرد. داشت قلبش می ترکید. بهم می گفت اجازه ندم چیزی بشه. نفهمیدم چی. مطمئنش کردم تا زمانی که هستم اجازه ندم هیچی بشه. ولی چی؟ من اجازه چی رو باید ندم؟
خورشید لحظه ای مات به چهره تکبال که هنوز خیس اشک بود خیره شد.
-من، نمی دونم. بهم نگفت.
کرکس سری تکون داد که شاید نشون تعیید بود و شاید هم نبود.
-خوب بیخیال. بچه ها1چیز هایی از کفتار ها می گفتن. باید1صحبتی البته به زبون خودم و خودشون باهاشون کنم که فکر های جفنگ به سرشون نزنه و هوس دردسر درست کردن نداشته باشن. حالا بپر خفاش ها رو پیدا کن و بهشون اطلاع بده که امشب حتما باید ببینمشون. همهشون رو. بالای درخت تاک.
-کلاغ ها چی؟ اون ها رو نمی خوایی ببینی؟
-لازم نیست. بذار امشب استراحت کنن. اگر لازم شد فردا صداشون می کنم. فعلا مرخصن. این مدت خیلی خسته شدن. احتمالا این داستانک با خفاش ها حل میشه و بهتره کلاغ ها نفس بگیرن واسه دفعه های بعد که لازم ترن. تو که هنوز اینجایی! بجنب دیر کردی. ببین به مشکی نسپری بهشون بگه. می خوام خودت بری به تک تکشون بگی. گرفتی؟
خورشید سر و پرش رو تکونی داد و گفت:
-بله گرفتم. اطلاع و احضار و نخودسیاه دیگه. درسته؟ چیزی رو که جا ننداختم!
کرکس با رضایت گفت:
-کاملا درسته. هیچی رو هم جا ننداختی. بجنب که دیر کردی.
خورشید نگاهی از سر حرص به کرکس انداخت. کرکس خندید و خورشید با مهربونی با اشاره سر و بال واسهش خط و نشون های بی خطر کشید و پرید. کرکس بهش نگاه کرد که چرخی زد و پرواز کرد و رفت. کرکس اونقدر بهش خیره موند تا برق عجیب بال هاش در پهنه تیره آسمون ابری گم شد. خورشید قشنگ بود. حتی در نگاه کرکس.
دیدگاه های پیشین: (1)
حسین آگاهی
پنج‌شنبه 8 آبان 1393 ساعت 22:49
کاش همه مون بتونیم از دست رفته هامون رو فراموش کنیم و از خورشید یاد بگیریم تا مثل اون به فکر بقیه هم باشیم و فقط به فکر خودمون نباشیم و برای دیگران هم که شده بجنگیم و آموزش بدیم و تجربه هامون رو بگیم تا دیگران تکرارشون نکنند.
این قسمت خیلی چیز ها به من یاد داد. ممنون خیلی ممنون.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
از دست رفته ها فراموش نمیشن دوست من. فقط خاطره میشن. باید یاد بگیریم خاطره ها حرمت دارن و زندگی و زنده ها حقیقت. باید خاطره ها رو در جای مخصوصشون توی دل و روح نگه داریم و اگر از دستمون بر بیاد، واسه زنده ها کاری کنیم. خورشید هم از دست رفته هاش رو فراموش نکرد. اگر می کرد شاید عمر خودش بهتر می گذشت. نه توی جنگ. خورشید جنگید تا عزیز های بقیه زنده ها کمتر به خاطره های نابهنگام با1دفتر ناتمام تبدیل بشن. با شما موافقم دوست من. کاش ما بتونیم اینطوری باشیم! خیلی سخته ولی محال نیست. اگر خورشید تونست پس محال نیست.
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *