تکبال25

زمستون انگار واقعا قصد کرده بود تا انجماد کامل تمام جهان بتازه. پرنده های جنگل سرو اگر نمی جنبیدن از سرما و از گرسنگی تلف می شدن.
مار ها بعد از جنگ و باخت از کرکس کمی بیشتر مواظب بودن و حساب شده تر عمل می کردن. با این حال چندتا لونه دیگه با پر های سیاه تزئین شد. آخرین و تازه ترینشون لونه خاله گنجشک بود. کوچیک ترین جوجهش رو مار ها در1غروب سرد و غم انگیز شکار کرده بودن. خاله گنجشک داقون شده بود. به مفهوم واقعی داقون!.
تکبال حس می کرد قلبش دیگه تحمل اینهمه فشار رو نداره. حالا دیگه می دونست مار ها با شکار های کوچیکشون چیکار می کنن. تا زمانی که نمی دونست هرچند عمیقا ناراحت می شد ولی انگار جنس اندوهش فرق داشت. حالا چنان دردی احساس می کرد که نمی تونست نه توصیفش کنه و نه تحمل. سینهش داشت از شدت هقهق فرو خوردهش می ترکید.
-تکبال!چی شده مادر؟
تکبال سر بلند کرد. کبوتر مادر گرفته از درد خاله گنجشک، گرفته از درد دل تمام پرنده های زخم خورده جنگل سرو، گرفته از دیدن پر های سیاه روی لونه ها که هر روز بیشتر می شدن، گرفته اما نگران، نگران اما مهربون و محکم و آماده برای جنگ با هر چیزی که بچه هاش رو تهدید کنه، به چهره رنگ پریده و خیس از اشک تکبال نگاه می کرد.
-پرنده شیرینی بود جوجه خاله گنجشک! دوستش داشتی می دونم.
تکبال می شنید ولی نمی تونست حرف بزنه. داشت خفه می شد از بغضی که کم مونده بود قلبش رو بترکونه. کبوتر مادر هنوز ایستاده بود. خسته، شکسته، غمگین، ولی عاشق.
-تو چته مادر؟
همین کافی بود. تکبال حس کرد اشک هاش اگر نبارن تمام وجودش از هم می پاشه. چندتا قطره چکیدن روی پر هاش. چندتا دیگه و…اشک بود که مشت مشت به پهنای صورتش می بارید. توی بغل کبوتر مادر زار می زد. درد خودش، درد خاله گنجشک مهربون، درد پایان تلخ اون جوجه شاد و شیرین رو زار می زد و می بارید و می بارید. درد تمومی نداشت. درد خاله گنجشک مهربون، درد دل تکبال، درد کبوتر مادر، درد پنهانی بالاپر، درد همه پرنده هایی که با خاله گنجشک همدرد بودن و نبودن، زاغی خانم، طوطی خانم، درد جنگل سرو!.
درد تمومی نداشت، مرز نداشت، انتها نداشت.
روز های زمستون هرچی پیش تر می رفتن سرد تر، کوتاه تر و تاریک تر می شدن. کوتاه مثل عمر جوجه هایی که دیگه نبودن، سرد و تاریک مثل دل پرنده های جنگل سرو. زیر خاک بوته های قاصدک داشت شلوغ تر می شد. تکبال دلش نمی خواست حساب خورده استخون ها و پر های خونی دفن شده رو نگه داره. دلش گرفته بود. دلش تنگ بود. خسته بود از اینهمه سرما و اینهمه تاریکی. کاش نمی دونست!. کاش مثل بقیه چیزی نمی دونست. اون ها تصور وحشتناکی از مار ها داشتن ولی اندازه تکبال نمی دونستن. همین اندازه که مار ها جوجه ای رو شکار کردن و ازش تنها پر و استخون مونده. باقیش دیگه چه فرقی داشت؟ دردشون چنان زیاد بود که مهلت نمی داد به این فکر کنن که طبق قاعده طبیعت وقتی مار1جوجه رو می خوره درسته قورتش میده و حالا این چه قاعده ترسناکیه که بر طبقش پر های خونی و استخون های له شده از شکار ها باقی می مونه. تکبال هم ترجیح می داد بهش فکر نکنه ولی نمی تونست. دیگه از اختیارش خارج بود. اگر اون شب کزایی اونهمه به مشکی اصرار نمی کرد حالا اون هم مثل بقیه مشغول عزاداری و همدردی با خاله گنجشک بود و مثل همه با گریه و آواز های بلند و ناله و ضجه سبک می شد ولی حسی که تکبال داشت چنان بد و آزار دهنده بود که با این چیز ها دست از سرش بر نمی داشت. به کسی هم نمی تونست بگه. این حقیقت ها چنان سنگین و چنان ترسناک بودن که کسی باورش نمی شد. و تکبال اونقدر عاقل بود که با گفتن چنین چیز هایی خودش رو1پرنده بی پرواز که از سر بی پرواز موندن روانی شده معرفی نکنه.
ولی خاله گنجشک. هیچ کدوم از این ها دیگه کمکش نمی کرد. نه گریه و آواز و ناله، نه واقعیت هایی که تکبال رو تا مرز جنون واقعی آزار می دادن، نه راست، نه دروغ، نه تصور های درست و نادرست، همهش برای خاله گنجشک باطل بود. برای خاله گنجشک همه چیز به1تیکه خاک یخزده ختم می شد. خاکی خون گرفته زیر بوته های قاصدک.
تا چند روز پرنده ها جایی نرفتن. یعنی به نوبت می رفتن و بر می گشتن. اتفاق های بد و عجیبی که همه رو دسته جمعی از خونه هاشون دور می کردن ظاهرا متوقف شده و انگار به حرمت دل های غمگین پرنده ها فعلا دست از سرشون برداشته بود. تکبال پریشون ولی ساکت در بیداری کامل کابوس می دید. جوجه ها همهشون بدون استثنا افتضاح بودن. روحیه ها داقون بود. هر شب صدای جیغ و داد جوجه های کوچیک و بزرگی که کابوس می دیدن با صدای ضجه های نیمه شب خاله گنجشک که جوجه از دست رفتهش رو ناله می کرد یکی می شد و آمیزه ای از درد و وحشتی عمیق رو به منطقه تاریک حکمفرما می کرد. بالاپر سعی می کرد حال و هوای افتضاحش رو کسی نفهمه ولی مادر می فهمید. تکبال هم می فهمید ولی چنان درگیر خودش بود که دیگه نمی تونست به هوای دیگری فکر کنه.
-این نمی تونه ادامه داشته باشه. مار ها نباید باقی بمونن. اون ها با صید جوجه های ما قوی تر میشن. و ما از درد از دست رفته هامون ضعیف تر میشیم. اگر همینطور پیش بره ما نابود میشیم. این نمی تونه اتفاق بی افته. نباید. نمی افته. این اتفاق نمی افته.
-تو چه دردته بچه؟
تکبال که انگار در این جهان نبود با صدای عمیق و نافذ خورشید به شدت از جا پرید.
-اُهُ! می افتی له میشی بی مغز شل و ول. بهت گفتم چه دردته؟
تکبال بی توجه به پرخاش خورشید سر بلند کرد و بهش خیره شد. مدتی بود که خورشید سکوتش رو شکسته و با بقیه قاطی شده بود و دیگه کم کم همه داشتن می شناختنش. تکبال هم در این مدت حسابی دم پرش پریده بود و باز هم می پرید. رابطه شون عجیب بود. نمی شد توصیفش کرد. نه مثل2تا ماده پرنده بودن، نه مثل صید و صیاد و نه شبیه جوجه بی تجربه و ماده بزرگ تر. رابطه شون شبیه هیچی نبود. فقط با هم بودن. خورشید بعد از اخطار کرکس دیگه در حضور کرکس به تکبال تمرین فرود نمی داد ولی دست بردار نبود. تا زمان گیر می آورد به1بهانه ای تکبال رو از دیدرس کرکس دور می کرد و سعی می کرد هرچی بیشتر و بیشتر یادش بده. تکبال در این مدت کوتاه حسابی به حضور خورشید در زندگیش عادت کرده بود. احساس عجیب و بدون توصیفی بهش داشت که نمی دونست چطور باید توضیحش بده. خورشید مهربون نبود. خشن بود و تقریبا همیشه تلخ. ولی هم تکبال و هم بقیه به چندتا چیز در موردش یقین داشتن. یکیش اینکه پشت این چهره تلخ، دلی هم بود که در نظر اول اصلا به نظر نمی رسید که وجود داشته باشه. دلی بزرگ که محبت تمام اون دسته از نفر اول تا آخر داخلش جا می شد. حتی لحظه هایی که به شدت عصبانی بود و طرف خشمش واقعا باید از دستش در می رفت باز هم این یقین و اون محبت وجود داشت. خورشید در نظر همه خاص بود. خورشید در بینش همه اون هایی که می شناختنش، کسی بود که روحش هرگز به درد های زندگی نباخته و خیال هم نداره ببازه. تکبال این روح رو می پرستید. هرچند خودش چنان ضعیف عمل می کرد که خیلی وقت ها خورشید از شدت عصبانیت دور از دید کرکس به چند ضربه نوک محکم مهمونش می کرد ولی این نمی تونست چیزی رو عوض کنه. نه در نگاه تکبال و نه در دلش. خورشید قوی بود و تکبال در اعماق ضمیرش دلش می خواست می شد خودش هم چنین روح محکمی داشت. ولی این رو به هیچ عنوان در خودش نمی دید. در مورد حوادث زندگی پر حادثه خورشید خیلی چیز ها شنیده بود که نمی دونست چقدرش درسته. جرات هم نداشت از خود خورشید بپرسه. ولی حتی اگر یکی از این هزاران هم درست بود، از نظر تکبال و شاید از نظر خیلی های دیگه خورشید روحش و دلش از آهن بود که تا حالا خورد نشد و عقلش غیر عادی بود که با اینهمه فشار از سرش نپرید. تکبال نمی فهمید چطور کسی می تونه اینهمه توانا باشه. ولی این خورشید رو با تمام بالا پایین هاش و بد رفتاری هاش و تلخی هاش و حتی عصبانیت های وحشتناکش دوست داشت. تکبال و خیلی های دیگه و تقریبا همه توی دسته کرکس خورشید رو همون طور که بود دوست داشتن. شاید حسشون شبیه احساس تکبال نبود ولی خورشید برای همه اون ها با تمام زیر و بم های سفید و سیاهش1ماجرای مثبت و عزیز بود.
-دهه نکبت چرا وا رفتی بنال ببینم چه دردته؟
خورشید همینطور بود. لحنش مهربون نبود. همه می دونستن. عصبانی که می شد باید از مسیر نگاه و پروازش در می رفتن و خلاصه اینکه هیچ کسی اینقدر جرات نداشت که عمدا خطر کنه و خورشید رو به مرحله خشم برسونه. خصوصا اینکه جو بی اعتمادی پنهانی به خورشید به خاطر هم جواری طولانی با مار ها در زیر زمین بین خفاش ها و کلاغ ها هنوز حسابی رونق داشت. خورشید می دونست و می زد به ندونستن. بینشون می چرخید و همه جا بود و بیخیال بینش و ترس و خیال های اون ها هر زمان لازم می دید هوار می زد و هر وقت مصلحت می دونست پرخاش می کرد و هر لحظه دلش می خواست هر کاری دلش می خواست می کرد و با اینهمه آروم آروم توی دل ها جا می گرفت و عزیز می شد. حتی برای اون هایی که بهش اعتماد نداشتن یا به خاطر شایعات عجیبی که در موردش می شنیدن ازش می ترسیدن. خورشید گذشته از رفتار سرد و مدل خشنش هر جا کمکی لازم می شد بود و الحق که کمک بزرگی هم بود. خورشید کسی بود که بیشتر از هر موجودی بین دسته کرکس می تونست در مورد مار ها بهشون اطلاعات بده و راه های مقابله با این دسته سیاه رو یادشون بده و مشکلاتی رو آسون کنه که به عقل هیچ جنبنده ای نمی رسید. با اینهمه ، خورشید از بقیه جدا بود. به همه نزدیک بود و اجازه نمی داد کسی بهش نزدیک باشه. بین خفاش ها و کلاغ ها خورشید جذبه عجیبی داشت که بعد از کرکس حرف اول رو می زد. کسی جرات نمی کرد بیش از حد مجاز نزدیکش بشه و اصلا این تصور انگار گناه بود. گناهی ترسناک که هیچ کسی شجاعت فکر کردن بهش رو نداشت. البته جز کرکس و…تکبال. تکبال با ظاهر ناآگاه و معصومی که به خودش می گرفت دور و بر خورشید می چرخید و می چرخید و اونقدر می چرخید که یا با1کار درست یا با1خرابکاری جزئی و یا حتی با1فاجعه افتضاح توجهش رو از جهان یواشکی درونش منحرف و به طرف خودش جلب می کرد. گاهی خورشید تا حد جنون از دست این جوجه کبوتر خنگ و خرابکار عصبانی می شد و با تمام توانش هوار می کشید و تکبال زیر پر و بال کرکس پناه می گرفت تا این رعد و برقی که درست کرده بود بیاد و بره ولی مدتی بعد که اوضاع به هر شکل ممکن آروم می شد، باز تکبال آروم از پناه گاه امنش بیرون می اومد و اول محتاط و بعد بی پروا دوباره به گشت و گزارش در اطراف خورشید و درست کردن1ماجرای جدید برای جلب نظرش ادامه می داد. این ماجرا ها گاهی حسابی مثبت بودن و گاهی حسابی منفی. ظاهرا واسه تکبال فرقی نداشت که بعدش چجوری میشه. تکبال فقط می خواست خورشید سر بالا کنه و اون رو ببینه، بفهمه، بدونه که تکبال هست. ازش محبت نمی خواست. انتظار هم نداشت مثل بقیه مواظبش باشه یا پای گریه ها و خنده هاش بشینه. حتی انتظار نداشت کمی مهربون تر باشه. تکبال فقط می خواست خورشید باشه و خودش هم باشه و خورشید این رو خاطرش باشه و… خورشید رو شاید دوست داشت. شاید. دوست داشتنی همراه با1تحسین عمیق. مطمئن نبود این چه حسیه که بهش داره. دوست داشتنه، تحسینه، قهرمان پروریه، یا چیزی جدا از این هاست. هرچی که بود، تکبال به استناد این حس غریب که از دلش می جوشید و توی تمام وجودش پخش می شد می خواست به خورشید نزدیک تر باشه. انگار چیزی داشت که جذبش می کرد. شاید فقط1تصور باطل بود ولی وجود داشت و تکبال خیال نداشت باهاش بجنگه. اونقدر چیز برای جنگیدن بود که دیگه به این یکی نمی رسید.
-هی جوجه ابلیس بهت میگم چه دردته. مگه نشنیدی؟
تکبال با نگاه بارونی به خورشید خیره مونده بود. خورشید کمی، فقط کمی ملایم تر از1لحظه پیش بهش نگاه کرد.
-کرکس1چیز هایی واسهم گفته. اون جوجه گنجشکه که صید مار ها شد رو من نمی شناختمش. مادرش رو هم همین طور. ولی خیلی دردم اومد از داستانش. شاید نه اندازه تو ولی برام غمگین بود. خوب، اتفاق بدی بود ولی با گریه کردن که چیزی عوض نمیشه. این اتفاق اولیش نبود و آخریش هم نیست. به جای گریه باید عبرت گرفت. تو باید قوی تر از این ها باشی.
-خورشید!دلم می خواست چیز دیگه ای آفریده می شدم. هر چیزی جز این که هستم. شاید اون زمان می تونستم کاری واسه نابودی این جونور ها کنم. اینهمه بی خاصیت بودنم در همچین زمانی بیشتر از مرگ جوجه گنجشک داره زجرم میده.
-دلت می خواست چی باشی؟
-هرچی. مثلا1عقاب شبیه تو. اگر بودم! آخ که اگر می شد!.
-و تو می دونی که من بیشتر از نصف عمرم رو در اعماق زمین زندانی مار ها بودم. هیچ کاری هم از دستم بر نیومد حتی برای نجات خودم. می بینی که بقیه دشمن های مار ها نجاتم دادن وگرنه الان اسمی ازم در جهان نبود. تکبال! برای مؤثر بودن لازم نیست چیزی جز خودت باشی. خودت باش. فقط خودت باش و سعی کن هر کاری که ازت بر میاد کنی. اگر این2تا اصل رو درست و کامل رعایت کنی می بینی که نه تنها بی خاصیت نیستی بلکه خاصیتت از خیلی ها که تصورش رو هم نمی کنی بیشتره.
-خورشید من نمی فهمم.
-می دونم. تو نمی فهمی. یعنی الان نمی فهمی. ولی من مطمئنم که تو1روزی می فهمی چی میگم. روزی که شاید خیلی دیر نیست. و من مطمئنم که تو اگر بخوایی می تونی نقش خیلی بزرگی در نابودی این دسته وحشتناک داشته باشی. من مطمئنم زمانی می رسه که تو می تونی همراه دیگرانی که اون ها هم زخم خوردن یا از درد زخم خورده ها دردشون میاد تمام جنگل رو از وجود این خطر تاریک پاک کنی اگر واقعا بخوایی و واقعا بخوایی و بخوایی. تو می تونی1عامل خیلی مؤثر باشی ولی در جلد خودت. با اینجا نشستن و پروردن این آرزو که دیگری باشی به جایی نمی رسی. خودت که باشی قدم اول رو رفتی.
-آخه من به چه درد می خورم؟ کاش دسته کم1پرنده کامل بودم. کاش بی پرواز نبودم. اون وقت حرف هات درست بودن. ولی حالا…
-چرا نمی فهمی؟ خودت باش. فقط خودت. اینطوری بیشتر فایده میدی. پروازی نیستی که نیستی. هرچی که هستی رو بپذیر و سعی کن تمام توانت رو به کار بگیری و در محدوده خودت هرچی جلو تر و بالا تر باشی.
-آخه چه جوری؟ چه ربطی بین من و فایده هست؟
-وای که چقدر تو خنگی! ببین بچه! وقتی خودت رو همون مدلی که هستی ببینی و بپذیری به جای اینکه بخوایی جای یکی دیگه باشی جای خودتی. اون وقت به جای اینکه زمان و زورت رو با این خیالات مزخرف تلف کنی تمرکزت رو میدی به خودت. به خودت توجه می کنی، توانایی هات رو پیدا می کنی، تقویتشون می کنی و قوی تر و قوی تر میشی. اون زمانه که مار ها باید ازت بترسن.
-ولی آخه من چه توانایی دارم که به کار بیاد؟ اصلا من توانایی دارم؟ توانایی که اینجا به درد بخوره؟
-تو توانایی تکبال. خیلی هم توانایی. مار ها نمی دونن. خود تو هم نمی دونی. تو…
-آهای شما2تا! باز هم رو گیر آوردید رفتید1گوشه توی همدیگه؟
شلیک خنده بقیه با این فریاد کرکس رفت هوا. تکبال هیچی نگفت ولی خورشید از همون فاصله صاف به کرکس خیره شد و بلند گفت:
-زهر مار!باز تو زمان گیر آوردی گیر دادی به دور و برت؟
قشنگ معلوم بود کوتاهی صدای خنده ها بعد از این جواب خورشید ناشی از کسر جراته. ولی با اینهمه خنده ها هرچند زیر جلدی ولی شدید و طولانی بود. کرکس با خشمی بی خطر واسه خورشید خط و نشون کشید.
-جونور زبون دراز وحشی نافُرم! هیچیش به پرنده های ماده نرفته. اصلا هیچیش به موجودات درست درمون نرفته. آخ که دلم می خواد به امر ذاتم عمل کنم و به حسابت برسم. اولش هم از زبون درازت شروع کنم تا آخرش.
خورشید بیخیال خندید. شونه ای بالا انداخت و گفت:
-اُهُ! غول جنگلی! حواست رو از هر جا رفته جمع و جورش کن تا یادت بیاد ذات من هم همچین مرغ عشقی نیست. تا هر جا بشه پا به پای جوهر بی ریختت میاد.
دیگه نمی شد نخندید. بقیه تقریبا بی پروا از کرکس و عواقب ماجرا می خندیدن. خورشید تنها کسی بود که اینطور ساده و راحت به کرکس جواب می داد و حتی زمان هایی که بحث ها جدی می شد در مقابلش می ایستاد. کرکس و خورشید2تا قطب قدرتمند در اون دسته عجیب بودن و با وجود اینکه در خیلی موارد به شدت با هم اختلاف نظر داشتن ولی مشخص بود، از همه چیزشون مشخص بود که با هم بد نیستن و هم بستگی هاشون با این بحث ها از بین رفتنی نیست.
-خورشید!بهت اخطار می کنم. اون زبونت رو کوتاه کن وگرنه…
جواب خورشید بی مکث پرتاب شد و کلامش رو برید.
-وگرنه از این هم دراز تر میشه و میاد حلقه میشه دور گردنت و خفهت می کنه.
کرکس نگاهی متعجب ولی مهربون بهش انداخت و هرچند مهرآمیز ولی با تهدید سر و شونهش رو تکون داد.
-حالا باش تا بعد درستت کنم. فعلا دست از سر اون تاک بیچاره بردارید پاشید بیایید پایین باید حرف بزنیم.
خورشید تکونی به پر و بال هاش داد.
-باز چی شده؟
-هیچی فقط شما زیادی با ارزش شدی.
خورشید با نارضایتی شونه هاش رو داد عقب.
-باز هم تکمار؟
-با اجازه خورشید خانم بله.
-برو خودت رو مسخره کن.
-خورشیدی بیا پایین!.
-کرکس!لعنتی به من نگو خورشیدی متنفرم.
-باشه خورشیدی. دیگه بهت نمیگم خورشیدی. حالا بیا پایین خورشیدی حرف دارم باهات خورشیدی.
بقیه از خنده روی سر و کول هم غلت می زدن. خورشید با نفرت به کرکس نگاه کرد.
-پدرت رو در میارم ایکبیری.
کرکس قاه قاه خندید.
-می بینی؟ اذیت کردن تو واسه من مثل آب خوردنه. حتی لازم نیست از ذاتم کمک بخوام. اگر اراده کنم تو دق می کنی.
-به همین خیال باش. حالا نوبت منه.
بعد خیلی سریع برگشت و به تکبال نگاه کرد.
-هی تکی!آماده ای1امتحان کوچیک به خودت بدی ببینی تمرین های یواشکی این اواخرمون چقدر عوضت کرده؟
تکبال کمی ترسید ولی نگاه خورشید چنان گرم و مشوق بود که تکبال احساس کرد هیچی جز تداوم اون نگاه نمی خواد.
-ببینم شما2تا اون بالا چی به هم میگید؟ بیایید دیگه. خورشیدی اگر بلد نیستی فرود بیایی بیام بیارمت پایین.
خورشید بی توجه به کرکس شونه های تکبال رو به سرعت نوازش کرد.
-هستی؟
-هستم.
-پس برو که بریم.
کرکس در آخرین لحظه فهمید چی داره میشه.
-نه!.
دیر شده بود. خورشید و تکبال توی هوا چرخ می زدن و به سرعت به طرف پایین می اومدن. بال های تکبال با وجود تلاش وحشتناکش تقریبا هیچ کمکی نمی کردن و تکبال مثل فشنگ از بالا به طرف پایین سرازیر بود. همه مات از وحشت تماشا می کردن. می دیدن که درست در مسیر فرود یا سقوط تکبال به طرف زمین1شاخه کلفت و بلند با شاخک های ریز و تیز بود و تکبال مستقیم به طرف شاخه سرازیر بود و اگر بهش می خورد امکان نداشت سالم بمونه. درست در لحظه تماس با شاخه بال های تکبال در نتیجه تلاشی فرا تر از حد انتظار حرکت ضعیفی کردن و تکبال تونست چند سانتیمتر منحرف بشه و از برخورد با شاخه نجات پیدا کنه و دوباره با همون سرعت وحشتناک به طرف زمین سرازیر شد. چنان تلاشی برای حرکت دادن بال هاش می کرد که آثارش از همون فاصله در چهرهش پیدا بود ولی نتیجه زیاد تفاوتی با0نداشت. این اتفاق چنان سریع افتاد که کرکس فرصت نکرد کاری کنه. تا اومد به خودش بجنبه اون2تا رسیده بودن. فرودی سریع که هیچ تفاوتی با سقوط نداشت. خورشید درست در کنار تکبال می اومد و قشنگ معلوم بود بیشتر از خودش مواظبه اونه که اگر لازم شد بگیردش ولی لازم نشد. تکبال با سرعتی سرسام آور با سر اومد پایین و درست در آخرین لحظه تونست با کمک نصفه نیمه بال هاش به بدنش چرخی بده، سرش رو بگیره بالا و روی پا هاش فرود بیاد. از شدت وحشت تمام جونش به وضوح می لرزید. با صدای کف زدن ها و تشویق های اطرافیان به خودش اومد و فهمید که نمرده و موفق شده. نه تکبال که از ترس گیج شده بود و نه بقیه که غرق تشویقش بودن هیچ کدوم برق خطرناک خشمی که کرکس با نگاه وحشیش به خورشید زد رو ندیدن و متوجه مشاجره آروم ولی خشن بین خورشید و کرکس نشدن.
-لعنتی!این چه غلطی بود کردی؟ اگر طوریش می شد همینجا…
-این غلطی بود که خودت خیلی پیش باید می کردی و نکردی. البته اگر مزخرفاتی که در مورد دوست داشتنش میگی راست باشن که من چندان مطمئن نیستم. به هر حال غلطی که تو نکردی رو من به جات کردم. طوریش هم نمی شد که لازم باشه تو تهدید های منحصر به فردت رو عملی کنی. بهت توصیه می کنم خودت رو جمع کنی و باطنت رو همچنان پوشیده نگه داری چون همه دارن تشویقش می کنن و فکر نمی کنم دلت بخواد کسی بفهمه چه بینش پلیدی داری.
-خورشید!تو، تو موجود آشغال مار چشم مار زبون عوضی، تو، تو، …
-کرکس کرکس دیدی؟ منو دیدی؟ من فرود اومدم! هیچیم هم نشد! من فرود اومدم فرود اومدم!.
تکبال اینقدر از خود بی خود بود که نفهمید فشاری که توی بغل کرکس به تمام جونش می اومد از سر شادی و محبت کرکس نبود. همه هنوز از ته دل داشتن تشویقش می کردن، کف می زدن، جیغ و هورا می کشیدن و روی شونه هاش می زدن. کرکس اون لحظه دلش می خواست می تونست خورشید رو1000تیکه کنه و خورشید با صبوری وحشتناکی این رو در نگاه خون گرفتهش می دید و برخلاف دیگران نگاه از چشم های کرکس بر نمی داشت و عقب نمی کشید. تکبال1بند توی دست های کرکس می لولید و از شادی داشت دیوونه می شد.
-اُهُ!مواظب باش داری لهش می کنی الان میمیره. مثل اینکه می خوایی بفهمه از موفقیتش شاد نیستی. من می تونم بهش بگم. می خوایی؟
کرکس با صدای1خونخوار درنده صرف غرید:
-همین الان خفه میشی وگرنه خودم خفهت می کنم.
نگاه و لحن یواشکی کرکس که جز خورشید کسی متوجهش نشد خطرناک تر از اون بود که خورشید خطر کنه.
-من فقط بهت هشدار دادم که مواظب باشی.
-ممنون از هشدارت. مطمئن باش که به حسابت می رسم.
-کرکس کرکس این بلند ترین شاخه تاک بود که من ازش فرود اومدم. بلاخره یاد می گیرم از سر شاخه سکویا هم فرود بیام حالا می بینی. به نظرت سال دیگه این موقع به اونجا رسیدم؟ بگو دیگه بگو دیگه بگو دیگه!
-بله فسقلی. تو هر زمان که بخوایی به هر جا که بخوایی می رسی. فسقلی عزیز خودم! عشق احمق کوچولوی من! اگر طوریت می شد…
-کرکس! تو فرودم رو دوست نداشتی؟
تکبال چنان معصوم و شفاف به کرکس نگاه کرد که خورشید حس کرد الانه که تمام بینش کرکس توی صافی نگاه تکبال منعکس بشه و لو بره. ولی کرکس به سرعت تکبال رو به خودش فشرد و خندید.
-فسقلی من! فرودت حرف نداشت. عاشق خودت و فرودتم. من فقط دلواپست شدم. ممکن بود بی افتی.
صدا و همه چیز تکبال دوباره شاد شد.
-ولی من فرود اومدم. هیچیم هم نشد. اگر بیشتر تمرین کنم بهتر میشم مگه نه؟
کرکس با دست هاش و با لحن آرامشبخشش بهش اطمینان و آرامش می داد.
-بله عشق من. میشی. مطمئنم که میشی. داری می لرزی. سردته؟
-نه زیاد. یعنی1کمی.
-ترسیدی. این خیلی خطرناک بود فسقلی عزیز من! خیلی! فرودت خیلی20بود ولی دیگه نمی خوام خطر کنی. تو واقعا داری می لرزی. الان درستش می کنم. بیا اینجا.
تکبال وسط پر های کرکس غیبش زد ولی سر و صدا ها نخوابید.
-فسقلی بی مغز خودم! دیگه تموم شد. تو اینجایی. همه چیز درسته. هر زمان عشق فراز و فرود داشتی فقط به خودم بگو. اینجا که هستی امنه.
-ولی کرکس! آسمون، پرواز، …
-بسه دیگه فهمیدم. خودم می برمت آسمون. اینقدر پروازت میدم که دیگه پرواز دلت نخواد.
-ولی من دلم می خواد.
-باشه. هر چقدر دلت بخواد می برمت بالا.
-بالا!بالا! بالاتر!
-بله بالاتر. هرچی تو بگی. هرچی تو بخوایی. حالا2دقیقه آروم باش تا این لرزش عوضی بره.
خورشید با صدایی بلند تر از تمام سر و صدا ها و تشویق ها گفت:
-آهای تکی! تو واقعا تکی. خاطرم باشه از حالا بیشتر روت حساب کنم. مثل اینکه به حساب کردن های من می ارزی.
تکبال از جا پرید و خواست سرش رو از لای پر های کرکس بیاره بیرون ولی کرکس مانع شد. کسی حواسش نبود. تکبال از همونجا که بود خیلی ضعیف نالید ولی فایده نداشت. خورشید با لحنی آمیخته به رضایت بلند گفت:
-باقیش باشه دفعه بعد. تو از پسش بر میایی.
تکبال سعی کرد از اون لا در بیاد ولی نتونست. بی حال دست و پایی زد ولی زیاد طول نکشید. همون فشار عجیب، همون نفس تنگی، همون گیجی آشنا و مقاومتش تموم شد. آروم زیر دست های کرکس لای اونهمه پر ولو شد و لرزش بال هاش و تمام جسمش خیلی زود جاش رو به آرامشی غریب داد. خورشید که تمام صحنه رو دیده بود بلند خندید.
-تکی!یادم باشه حالت که جا اومد1چیز با مزه ای برات تعریف کنم که حسابی ماتت ببره.
کرکس نگاهی بسیار خطرناک ولی پنهانی به خورشید انداخت. خورشید دید و آشکارا شونه بالا انداخت.
اون روز کرکس تکبال رو بغل کرد و رفت بالا. اونقدر بالا رفتن که دیگه کلاغ ها و حتی بعد از رسیدن شب خفاش ها نتونستن ببیننشون. وقتی برگشتن تکبال انگار به آروم ترین خواب تمام عمرش رفته بود و لبخندی که هیچ نبود جز1لبخند، تمام چهره غرق خوابش رو پر کرده بود. خورشید یواشکی سعی کرد بیدارش کنه ولی تکبال تا آخر شب از جاش جم نخورد. خواب بود. خواب خواب. و زمانی که کرکس همون طور خوابیده برش داشت و به طرف سرو بلند پرواز کرد نگاه پر از تردید و خشم خورشید تا لحظه آخر ناپدید شدنش پشت سرش بود.
دیدگاه های پیشین: (1)
حسین آگاهی
پنج‌شنبه 8 آبان 1393 ساعت 22:35
خدا آخر و عاقبت اینا رو به خیر بگذرونه. خوبه که خورشید هست وگرنه چی کار می کردند.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
خدا آخر عاقبت خود این خورشید رو هم به خیر کنه! این خورشید اگر نبود خیلی بد می شد. باور کنید جدی میگم.
ایام به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *