تکبال24

شب افتضاحی بود. شلوغ و پریشون و در هم. کبوتر مادر از شدت خشم به خودش می پیچید. غیبت تکبال در یکی از رفتن هاش زیاد طول کشیده و کم مونده بود مادر از شدت دلواپسی سر به بیابون بذاره. تکبال به کرکس گفته بود که باید بجنبه ولی کرکس می گفت طوری نمیشه و زمانی که اصرار تکبال رو دید…تکبال هرچی فکر می کرد یادش نمی اومد بعد از اون گیجی عجیب همیشگی و بعد از اون نفس های کوتاه دیگه چی شد. به خودش که اومد دم لونه بودن و کرکس گفت که باز هم می بیندش. تکبال مطمئن بود که این اتفاق از روی عمد به دست کرکس پیش اومده ولی چی می تونست به مادرش بگه؟ اینکه غیبت طولانی و ناپدید شدنش تا نزدیک نیمه شب تقصیر1کرکسه؟ تکبال سکوت کرد. زمانی که کبوتر مادر از شدت عصبانیت کم مونده بود از پر و بالش آتیش بلند بشه تکبال هیچی نگفت. زمانی هم که بالاپر بردش بیرون و باهاش حرف زد و حرف زد و باز هم حرف زد هیچی نگفت. زمانی که مادرش گفت به هیچ عنوان به همراهی تکبال با کرکس رضایت نمیده باز هم تکبال هیچی نگفت. چند روزی از این ماجرا گذشته بود. تکبال با هیچ کسی هیچ بحثی نکرد. جواب همه سوال ها، بحث ها و تلاش ها از طرف تکبال فقط سکوت بود و سکوت. روزی که شایعه عجیب احتمال حمله سمور ها به جنگل و بروز قحطی همه جا پیچید و همه رو دنبال غذا و دنبال سمور ها و دنبال همه چیز فرستاد تکبال توی لونه بود و در سکوتی عمیق به انتظار هیچ نشست. وقتی کرکس رسید و بی هیچ حرفی برش داشت و مثل تیر رفت هوا تکبال همچنان در سکوتی غمگین فرو رفته بود. اون شب خفاش ها عجیب مشغول بودن و تکبال حوصله نداشت بدونه چیکار دارن می کنن و جریان چیه. کرکس رو مشکی با عجله صدا زده بود و کرکس گفته بود که سریع بر می گرده و رفته بود. تکبال نپرسید کجا میره. از همه چیز خسته بود. حس می کرد تمام زندگیش تبدیل شده به1دیوار بزرگ. بنبست. به آسمون نظر کرد. چی می شد اگر می تونست مثل باقی پرنده ها پرواز کنه؟ آخه چرا اون؟
-آخه چرا من؟ خدایا آخه چرا من؟ اینهمه پرنده توی دنیای تو دارن می لولن، پرواز می کنن، توی آسمونت پیچ و تاب می خورن و هرجا که باید و نباید میرن و تو هیچی بهشون نمیگی. خدایا چرا؟ آخه چرا این بلا رو سر من آوردی؟ مگه من چیکارت کرده بودم که اینطوریم کردی؟
تکبال هیچ اصراری در مهار کردن اشک هاش نداشت و گذاشت مثل سیل ببارن. براش فرقی نمی کرد که پر هاش خیس می شدن از اشک هایی که عجیب زیاد بودن. از بالای سکویا به پایین نگاه کرد. زمین دیده نمی شد. با اینکه اون شب آسمون ابری نبود ولی تکبال زمین رو نمی دید. سکویا بلند بود. خیلی بلند!. تکبال لحظه ای به فضای تاریک پایین دقیق شد.
-چی میشه اگر من از این بالا پرت بشم پایین؟ چند لحظه طول می کشه و آخرش می رسم به زمین و…تموم میشه. تمام درد ها و ناکامی ها تموم میشه. از همه چیز خلاص میشم. از دنیا هم چیزی کم نمیاد اگر1پرنده نصفه نیمه توش نلوله.
دوباره به پایین نگاه کرد.
-این راه خوبیه. فقط1کمی جرات می خواد.
از جاش بلند شد و رفت لب شاخه. می ترسید. به شدت می ترسید. با هقهقی غیر قابل کنترل از ترس و از درد بلند به خودش گفت:
-جرات داشته باش. تازه لحظه های آخر خیال کن که داری پرواز می کنی. پرواز!.
گریهش بیشتر شد.
-لعنت به تو آسمون! بی معرفت! ازت متنفرم. منو نمی خوایی؟ به جهنم!. به جهنم! جهنم!. من رفتم.
و بعد قبل از اینکه اون1خورده جراتی که از سر حرص پیدا کرده بود رو از دست بده، بدون اینکه مکث کنه خودش رو از لب شاخه به پایین پرت کرد. درست در لحظه آخر چیزی شونهش رو گرفت و به شدت کشیدش عقب. کرکس نبود. تکبال اطمینان داشت. این فشار مال پنجه های کرکس نبود. غریبه بود. تکبال که هنوز به خودش مسلط نشده بود و از ترس سقوطی که کمتر از1ثانیه پیش شروع و تموم شده بود داشت مثل بید می لرزید بی خود از خود روی شاخه ولو شد و بالای سرش رو نگاه کرد. در کسری از لحظه حواسش سر جا اومد و کاملا هشیار از جا پرید.
-خورشید!
خورشید با نگاه نافذش به چشم های تکبال خیره شد و با خونسردی عجیبی که اصلا مناسب اون لحظه و اون حال و هوا نبود سکوت رو شکست. صداش مثل نگاهش عمیق، سرد و نافذ و به طرز وحشتناکی خونسرد بود.
-می خواستی خودت رو بندازی پایین؟ واسه اینکه بمیری؟
تکبال آماده بحث و جدلی سخت و طولانی از سر لجاجت به نشان تأیید سری تکون داد. خورشید انگار در مورد قوانین غذا خوردن حرف بزنه گفت:
-اینطوری فایده نداره. اگر اینطوری که داشتی می رفتی بی افتی نمیمیری. یعنی شاید بمیری ولی زجر کش میشی. به محض افتادن تمام استخون هات خورد میشن و تو عملا له میشی ولی چون سرت سالمه هنوز زنده ای. معلوم نیست چند روز به این حال زنده می مونی ولی مطمئنم از1روز کمتر نیست. در این مدت هیچ کاری نمی تونی کنی جز درد کشیدن. وای که اگر بدونی چه درد وحشتناکی داره! بعدش یا میمیری یا چند روز دیگه می مونی بعد میمیری. البته ممکنه مثلا شانس بیاری و1تیکه از خورده استخون هات بره شش هات رو پاره کنه و دیگه نتونی نفس بکشی و خفه بشی. خوب البته زجر داره. خفه شدن اصلا خوب نیست به خصوص اینکه با استخون های لهیده به پرپر زدن بی افتی. گفتم پیش از سقوطت بهت بگم شاید ندونی. از قیافهت هم مشخصه که نمی دونستی. حالا اگر می خوایی بمیری من یادت میدم چجوری از این بالا خودت رو پرت کنی که فوری خلاص بشی. باید1طوری بری که با مغز بخوری زمین. بلافاصله سرت داغون میشه و مخت می پاشه روی زمین. چند دقیقه بسته به مقاومت جسمت دست و پا می زنی و تموم. اینطوری بهتره. حالا بیا یادت بدم و اگر بخوایی می تونم خودم پرتت کنم که تضمینی باشه.
تکبال با چنان حیرت و وحشتی به خورشید نگاه می کرد که انگار تا امروز هیچ پدیده ای به اعجاب اون ندیده بود. موجودی بی نهایت زیبا با پر های درخشان و جسمی بی نقص و با شکوه که در برابرش ایستاده بود و بسیار خونسرد در مورد زجر هایی حرف می زد که تکبال رو بیشتر از خود مردن می ترسوند و تازه می خواست راحت تر مردن رو هم به تکبال یاد بده اون هم با همون خونسردی. تکبال چنان ماتش برده و ترسیده بود که گریه کردن رو کاملا از یاد برد. با صدا و دست خورشید که آروم روی شونهش فرود اومد و به طرف لب شاخه حرکتش داد از جا پرید.
-بجنب دیگه. تا کرکس نیومده باید تمومش کنی. زود باش بیا اینجا. اصلا لازم نیست تو بلد بشی. بیا خودم واست حلش می کنم. اگر دلت می خواد نبینی چشم هات رو ببند تا بری. خوب، ببینم شمردن که بلدی. تا100بشمری رسیدی پایین. حالا، 1، 2،…
تکبال چنان ترسیده بود که قلبش داشت از سینهش می زد بیرون. بی اختیار جیغ کشید و با چنان وحشتی پرید عقب که اگر خورشید نگرفته بودش با سر روی شاخه می خورد زمین.
-نه نه. تو رو به خدا. من نمی خوام. نمی خوام.
خورشید همون طور که تقریبا به زور لب شاخه می کشیدش بلند تر از گریه های تکبال گفت:
-نمی خوایی؟ برای چی؟ مگه دلت نمی خواد بری؟ مگه خودت نیومدی این بیخ که بپری؟ باور کن این طوری خیلی راحت تره. هم ساده تره و هم تمیز تر. از بالا پایین دنیا هم خلاص میشی. دیگه گرفتاری نق و ناله هم نداری. پس برو که رفتی.
خورشید رفت که پرتش کنه پایین. تکبال با تمام توانش به دست های خورشید چسبید.
-نه. تو رو به خدا. تو رو خدا. تو رو خدا.
خورشید2قدم از لب پرتگاه رفت عقب و تکبال متشنج رو گذاشتش زمین. تکبال حس می کرد الانه که نفسش بند بیاد. ترس داشت تمام وجودش رو می جوید. از پشت پرده زخیم اشک خورشید رو می دید که نگاهش از اون خونسردی وحشتناک اولیه خالی می شد و جدیتی خشن جای اون حالت عجیب رو می گرفت. خورشید با صدایی همچنان عمیق ولی مثل نگاهش جدی و خشن به حرف اومد.
-بسیار خوب! سقوط کردن و مردن رو شناختی. انتخاب با خودته. یا از این بالا می پری و همه جهان رو از نکبت نق زدن هات پاک می کنی، یا خفه میشی و بدون ضجه و ناله های بی خودی و بی فایده می چسبی به زندگیت و سعی می کنی با وجود دردسر هایی که عمرت رو تیره کردن بگردی و راه های بهتر زندگی کردن رو پیدا کنی. اگر اولی رو می خوایی بگو تا خودم از همین بالا واست ترتیبش رو بدم.
تکبال از شدت گریه های ترس خورده دیگه قادر به ایستادن نبود. خورشید شونه هاش رو محکم چسبید و داد زد:
-می خواستی بمیری. باز هم می خوایی؟
-نه. نه. نمی خوام. تو رو خدا. نمی خوام.
خورشید لحظه ای بهش خیره شد. فشار پنجه هاش ملایم تر شدن و با صدای مهربون تر گفت:
-با اینهمه شاید زمانی در غیبت من دلت بخواد بمیری. فراموش نکن که درست خودت رو پرت کنی تا فوری خلاص بشی. من که همیشه همراهت نیستم. پس بیا یادت بدم. تکبال خواست جیغ بکشه ولی خورشید بال هاش رو باز کرد و تکبال وحشتزده رو توی بغلش گرفت و چند لحظه بعد آروم گفت:
-اینجا زیادی بلنده. موافقی بریم؟ تو با این بال هات شاید نشه بری بالا ولی مطمئنم فرود رو می تونی یاد بگیری. عجیبه که هیچ کسی تا به حال این رو یادت نداده. بیا تمرین کنیم. اصلا بیا تفریح کنیم. در جریان این تمرین و تفریح یادت میدم چجوری سقوط کنی که زود تر بمیری. تکبال که داشت از شدت حیرت دیوانه می شد لحظه ای گیج به خورشید نگاه کرد و1دفعه،
-من!فرود! با کمک بال هام! همین بال ها! مثل باقی پرنده ها!
خورشید مثل اینکه چند لحظه پیش هیچ اتفاقی نیفتاده با لحنی کلافه و ناراضی جواب داد:
-چقدر خنگی! مگه تو جز این2تا بال باز هم بال داری؟ خوب بله با همین بال ها.
و بعد در حالی که با سرخوشی نسبی می خندید گفت:
-زود باش دیگه بیا.
تکبال فرصت نکرد بیشتر تعجب کنه یا بترسه. خورشید شونه هاش رو گرفت و پرید. اولش وحشت بود. وحشتی فرا تر از حد تصور. ولی این فقط در کسری از لحظه بود. خورشید توی هوا شونه های تکبال رو رها کرد و با ملایمت ولی محکم پنجه هاش رو چسبید و با اطمینان گفت:
-حالا بال بزن. نترس از دست من ول نمیشی. بال بزن. بزن. آهان آفرین! حالا میریم که بچرخیم توی این هوای سردی که بدش نمیاد منجمدمون کنه. یوهو!.
تکبال فقط سعی می کرد مطمئن بشه که خواب نیست. حسی بی نظیر، چنان بی نظیر که اصلا باورش نمی شد تجربه بیداری باشه. همراه خورشید توی آسمون می چرخید و می چرخید. هرچند پروازش بی کمک نبود ولی روی شونه های هیچ کسی سوار نبود. توی بغل هیچ کسی هم نبود. پنجه هاش به پنجه های خورشید گره خورده بود و ناشیانه ولی با تمام وجود هرچی توان داشت داده بود به بال های بی توانش و پرپر می زد و حس می کرد که سوار هوای بهشت داره با خورشید می چرخه. بهشت! بهشتی عزیز و واقعی!. خورشید و تکبال چرخیدن و چرخیدن. خورشید گاهی می رفت بالا و تکبال رو با خودش می برد و بعد موقع فرود پنجه هاش رو کمی شل تر می گرفت و تشویقش می کرد که هرچی قوی تر و بهتر پر و بال بزنه و قواعد درست بال زدن رو یادش می داد. تکبال بال پرواز نداشت و نمی تونست درست اجرا کنه ولی ظاهرا اینقدر مثبت بود که خورشید بلند تشویقش کنه و بخنده.
-یوهو!زنده باد بال های مزخرف تو! زنده باد جفتمون! بزن! بزن درسته بزن!. آفرین حالا از بالاتر. موافقی؟
تکبال موافق بود. می تونست تا ابد این بهشت رو ادامه بده. خورشید هم که انگار با خستگی میانه نداشت. اینهمه بالا و پایین رفتن حتی نفس هاش رو تند هم نکرده بود. تکبال و خورشید انگار در1جهان دیگه، جهان صعود و فرود و باد و آسمون بیخیال دنیای اطرافشون سیر می کردن و هیچ کدومشون خفاش درشت هیکلی رو ندیدن که آروم وسط شاخه های1درخت گردوی بزرگ جا گرفت، 1تیغ بلند درخت نارنج رو در کمانی ساخته شده از سمغ درخت انجیر و شاخه تاک گذاشت، کمان رو کشید و در حالی که خورشید رو نشونه گرفته بود بهشون خیره شد.
-تیزبین!تو داری چیکار می کنی!؟ می خوایی خورشید رو بزنی؟!
-فعلا نه. ولی اگر لازم بشه حتما. تو هم مواظب باش اگر زدمش بپری بری فسقلی رو بگیری که سقوط نکنه.
-تیزبین!تو نباید بزنیش. کرکس می کشدت.
-تا زمانی که نباید بزنمش نمی زنمش. من به خورشید اعتماد ندارم. اون نصف بیشتر عمرش رو زیر زمین در جوار تکمار و باقی مار ها بوده. از وقتی نجات پیدا کرده و اینجاست1کلمه حرف نزده بود و حالا انگار حصارش شکست. ما هنوز هیچی ازش نمی دونیم. هیچی جز اینکه اون نزدیک ترین همجوار تکمار بوده. از کجا معلوم تمام این ها نقشه تکمار نباشه واسه ما و واسه کرکس؟ الان همه مار ها می دونن فسقلی رو کرکس چقدر می خوادش. تو اطمینان داری که خورشید الان هیچ خیال بدی واسهش نداره؟ تماشا کن و ببین که اگر بخواد الان واسهش هیچ سخت نیست. می تونه پرتش کنه پایین. می تونه توی هوا پاره پارهش کنه. خورشید1ماده عقابه یادت که نرفته. یا می تونه پرواز کنه ببردش واسه تکمار تا این طوری قشنگ پدر کرکس رو در بیاره. خوب، حالا چی؟ هنوز من نباید آماده زدنش باشم؟
-به نظرم درست میگی. ولی فعلا که همه چیز درست به نظر میاد.
-من امیدوارم که تا آخرش هم درست به نظر بیاد. ولی نمیشه احتیاط نکنم. تو هم آماده باش.
-باشه. کاش لازم نشه!.
-هنوز که نشده. شاید هم نشه.
تکبال و خورشید بیخیال این دلواپسی سیاه می چرخیدن و می چرخیدن. اون شب، شاد ترین و رویایی ترین شب تمام زندگی تکبال تا این لحظه بود. شبی که برای اولین بار در عمرش شناور بودن وسط آسمون رو تجربه می کرد. نه روی شونه ها و نه توی بغل دیگری. فقط پنجه هاش وسط پنجه های ظریف خورشید محکم و مطمئن گره خورده بودن و تکبال همراه خورشید می چرخید و می چرخید. اوج می گرفت، چرخ می زد، فرود می اومد و فقط خدا می دونست چه لذتی داشت اون لحظه ها و اون وحشت و اون حال و هوای آسمونی!. از تصور اینکه مدتی پیش خیال داشت به زندگیش خاتمه بده خندهش گرفت و دقایقی بعد این اشتباه مسخره رو کاملا از یاد برد. کرکس سر رسید و هرچند گفت که از شکسته شدن سکوت خورشید خوشحاله و در برابر صحنه ای که می دید سکوت کرد ولی مشکی تردید نداشت که کرکس اصلا موافق دیده هاش نیست. کرکس تکبال رو همون طور که بود می خواست. آرام، ناتوان، بی پرواز. این رو مشکی می دونست. شاید خورشید هم می دونست ولی تکبال اصلا بهش فکر نمی کرد. تکبال به هیچی فکر نمی کرد جز آسمون و پرواز، کرکس و…عشق.
کرکس بلاخره تحملش تموم شد و به اون2تا فرمان توقف داد.
-شما2تا!بسه دیگه بیایید پایین.
تکبال نمی فهمید کرکس و خفاش ها اینهمه شدید درگیر چی هستن. چنان مشغول خودش بود که اصلا درگیری و جنب و جوش حاکم به شب های جنگل رو نمی دید. جنب و جوشی که خودش درست در مرکزش ایستاده بود. توی بغل کرکس1بند می لولید و آرامش نداشت.
-کرکس! من نصفه نیمه پریدم. فرود هام1کوچولو بهتره ولی پرواز بی پرواز. همراه خورشید توی آسمون بودیم. من اون بالا ولو بودم خیلی خوش گذشت. روی شونهش نبودم توی هوا بودم آخجون! …
کرکس با خوش اخلاقی پر های به هم ریختهش رو نوازش کرد و خندید.
-خوب فسقلی خوب. ببین خودت رو چه مدلی کردی! تمامش رو خودم دیدم1دقیقه آروم بگیر.
-آخه تو همهش رو ندیدی تو از اولش نبودی من تمام این مدت توی آسمون ولو بودم فقط پنجه هام رو خورشید گرفته بود بقیهم همهش توی هوا شناور بود وای کرکس مثل بهشت بود وای خورشید گفت من می تونم1کمی بال هام رو تمرین بدم و شاید1کمی بشه واسه فرود اومدن هام روش حساب کنم و…آی! بذار بیام بیرون بذار بیام بیرون!
-خوب فسقلی! فسقلی وروجک دردسر ساز خودم! آروم. آروم بگیر بذار نفست جا بیاد. کوچولوی من! تو بدون فرود هات هم فسقلی خودمی. حالا نوبت منه. ای احمق عزیز کوچولو!کوچولوی بی مغز و شلوغ من! …
اون شب وقتی تکبال لای پر های کرکس به طرف لونهشون پرواز می کرد یقین داشت که هیچ قدرتی قادر نیست از راهی که پیش گرفته منصرفش کنه. تکبال می خواست جزو جمع خفاش ها، عضو دسته عجیب شبروهای جنگل سرو و جفت ناهمگون کرکس باشه. هرچه زودتر بهتر. و فرقی هم نمی کرد که به چه قیمتی. تکبال رفت و بحث بین کرکس و خورشید رو ندید.
کرکس دیر وقت به منطقه اطراف سکویا برگشت. درخت های دور و بر سکویا در برابر بلندی اون کوچیک به نظر می رسیدن در حالی که هر کدومشون به دور از سکویا هیبتی برای خودشون داشتن. یکی همون درخت گردو که از بس بزرگ و پهن و مرتفع بود توی بهار تقریبا زمین زیرش رو از نور خورشید محروم می کرد. یکی تاک بسیار بزرگی بود خیلی بزرگ تر از تاک عمو جغد. یکی درخت نارنجی توی درخت های اون منطقه از همه جمع و جور تر و با این حال چنان بزرگ و پر شاخه که بیشتر از50تا لونه خفاش رو بین شاخه هاش جا داده بود. و همینطور الی آخر.
و سکویا از همه بلند تر بود. چنان بلند که حتی پرنده ها هم کمتر موفق می شدن به بالاش برسن. کرکس هم زمان هایی که لازم می شد تمام خفاش ها و کلاغ ها رو دسته جمعی ببینه ترجیحا وسطشون فرود می اومد و معمولا اتفاق نمی افتاد که بخواد همه اون ها برن اون بالا چون واسهشون شدنی نبود. سکویا فقط جای کرکس بود و البته جای اون هایی که یا خیلی بهش نزدیک بودن و یا پر پروازشون چنان قوی بود که می تونستن تا اون بالا بپرن. خورشید می تونست پس کرکس ترجیح داد اون بالا ببیندش. بدون مزاحم و بدون چشم و گوش های متفرقه.
-خوب خورشید. امشب حسابی کولاک کردی.
-به نظرم کردم.
-مطمئن باش. من دارم بهت میگم.
-پس حتما کردم.
-بله کردی. و چه خطرناک بود این کولاک کردنت. خورشید تو فسقلی رو چقدر می شناسی؟ می دونستی بال هاش به هیچ کاری نمیان؟ اطلاع داشتی که اون اصلا نمی تونه پرواز کنه؟ اون1جوجه کفتر بی پروازه خورشید. بی تمرین نیست بی پروازه. اگر امشب سقوط می کرد هیچی ازش نمی موند. تمرین هم براش هیچ فایده ای نداره چون بال های فسقلی پروازی نیستن. پس سعی نکن بال های خوابیدش رو بیدار کنی چون فایده نداره. و این وسط احتمال داره خطر هم باشه. مطمئنا هست. اگر خیال کنی آمادگی فرود رو پیدا کرده و بخوایی انجامش بده، هر چقدر که تمرین کرده باشه فرق چندانی نمی کنه. مثل1شاخه شکسته خشک می افته زمین و خورد میشه. خورشید! پروازش رو فراموش کن. این وسط به جای بال هاش دلش رو بیدار می کنی و اون زمان حسابی گرفتاریه. می دونم که می فهمی. باید بفهمی. و تو می فهمی مگه نه؟
خورشید با حوصله ای غیر معمول گوش کرد و بعد به حرف اومد.
-من می شناسمش. از زمانی که اومدم اینجا این بیچارهم کرد از بس دور و برم پلکید و انگولکم کرد که صدام در بیاد. دیگه چیزی نیست که شما ها ازش بدونید و من ندونم. از بال های بی پروازش بی اطلاع نیستم. ولی به نظرم بیشتر از تو بدونم. بال های این جوجه بی پروازن ولی نه اینقدر که تو خیال می کنی. البته من مطمئنم که تو خودت هم بیشتر از اون که نشون میدی می دونی. چیزی که هست اینه که تو اینطوری بیشتر می پسندیش. نمی دونم برای چی ولی اینطوریه. تو می دونی ولی بذار واسه خاطر خاطر جمعی خودم بهت توضیح بدم این جوجه به قول تو بی پرواز خیلی توانا تر از این هاست. بال هاش نمی تونن ببرنش بالا ولی می تونن کمکش کنن که در شرایط خیلی خطرناک احتمال زنده موندنش بیشتر باشه. شاید هم خیلی بیشتر از این بتونن کمکش کنن. باید صبر کرد و دید. خیالت راحت باشه. من به کشتنش نمیدم. ولی تو، کرکس! اینهمه خودخواهی اصلا درست نیست. تو نمی تونی همینطوری ادامه بدی. بلاخره1جایی به دردسر می افتی. هیچ عقل کاملی تعیید نمی کنه که تو1موجود زنده رو هرچی عاجز تر ترجیحش بدی. اون جوجه خودش هم همچین چیزی رو نمی خواد.
کرکس حرفش رو برید.
-فسقلی چیزی رو می خواد که من می خوام.
خورشید هنوز خونسردیش رو حفظ کرده بود البته تقریبا.
-اینجا رو اشتباه میری کرکس. اون الان نمی فهمه ولی زمانی که بفهمه به هیچ قیمتی باهات همراهی نمی کنه.
خورشید یا برق خشم نگاه کرکس رو ندید یا دید و اعتنا نکرد.
-لازم نیست هیچ غلطی کنه. خودم جاش هرچی لازم باشه انجام میدم.
-ولی کرکس این درست نیست.
-خورشید!می خوام دیگه بس کنی. تمومش کن و دیگه در این مورد نمی خوام چیزی بشنوم یا ببینم. نه از تو و نه از بقیه. درضمن، دست از سر بال های فسقلی بر می داری. بحث امشب رو من ترجیح میدم دیگه تکرارش نکنم.
خورشید با همون خونسردی وحشتناکی که تکبال اول شب ازش دیده بود شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
-تو واسه خودت ترجیح میدی. خوب بده.
کرکس خشم جنونآمیز نگاهش رو پنهان کرد.
-مگه نفهمیدی؟ من گفتم نه.
خورشید با بیخیالی وحشتناکش جواب داد:
-مگه نفهمیدی؟ گفتم تو واسه خودت گفتی.
کرکس جدی تر و با نارضایتی خطرناک تر نسبت به چند لحظه پیش نگاهش کرد.
-خورشید! اجازه نده تصور کنم بهتر بود که تو برای همیشه مات و بی حرف باقی می موندی.
خورشید هم با خونسردی خطرناکی بهش خیره شد.
-کاش همچین تصوری نکنی چون من مات و بی حرف باقی نموندم و تصور های محال معمولا خیلی آزار دهنده هستن. راستی1چیز دیگه. این جوجه اسم داره. همچین فسقلی هم نیست و دیگه تقریبا حسابی بزرگ شده و من موندم تو روی چه حسابی فسقلی صداش می کنی. بقیه به هوای تو این کار مسخره رو می کنن ولی تو روی چه حسابی این کار مسخره رو می کنی؟ من همیشه انتخاب هات رو تحسین کردم کرکس ولی اینجا سلیقه زشت و مزخرفی داشتی. فسقلی هیچ اسم قشنگی واسه این جوجه کبوتره نیست. به خصوص اینکه اینطوری نمیشه هیچ موجودی رو حقیر و ناتوان نگه داشت.
برق سرخی از نگاه کرکس بیرون جهید که حتی خورشید هم ترجیح داد ازش پرهیز کنه.
-دلواپس نباش کرکس. همه چیز مطابق میل لعنتی تو پیش میره. کاش پیش نره ولی فعلا که داره میره. این وسط بذار به اون جوجه هم1کمی خوش بگذره. تو که چیزی از دست نمیدی.
کرکس همچنان خشمگین بود.
-ولی بهت بگم اگر طوریش بشه…
خورشید دیگه خونسرد نبود. عصبانی بود. خشمی آمیخته با تاثر.
-هیچ طوریش نمیشه. تا زمانی که خودت داقونش نکنی که ظاهرا اون زمان دیر هم نیست، این هیچ طوریش نمیشه. مطمئن باش.
-خوب دیگه بسه. اینقدر زبون نپاش. به نظرم فسقلی خیلی خاطر خواهت شده. بیشتر مواظبش باش و آماده نگهش دار.
-آماده؟ واسه تو؟
-بله واسه من. حرف دیگه ای نیست؟
کرکس این آخری رو با صدای بلند، محکم و خشن گفت. این پرسش به منزله1فرمان قاطع بود و خورشید کاملا فهمید.
-حرف؟ چرا هست. اینکه تو1هیولای کثیف هستی.
کرکس با آرامش1فرمانده پیروز در برابر1بازنده مسلم در حالی که مستقیم به چشم های خشمگین خورشید خیره شده بود گفت:
-ممنونم. تعریف کاملی بود. شب به خیر.
-کرکس!
-گفتم شب به خیر. نمی خوایی که بی هوشت کنم.
خورشید از شدت خشم می لرزید ولی با دریافت این تهدید بسیار جدی خلع سلاح شد.
-نه نمی خوام.
-پس شب به خیر.
خورشید با چنان خشمی به چشم های کرکس خیره بود که اگر کسی جز اون2نفر شاهد ماجرا می شد تعجب می کرد از اینکه چطور کرکس نمی کشه عقب و همینطور از اینکه چرا از چشم های خورشید آتیش نمی زنه بیرون. با اینهمه ماجرا بدون خطر جدی تموم شد.
-شب به خیر کرکس.
خورشید از اون بالا به پایین نظر انداخت. سرش گیج رفت. هنوز با ارتفاع های خیلی زیاد انگار مشکل داشت. این از نگاه کرکس پنهان نموند. مهربون تر از چند لحظه پیش گفت:
-می برمت پایین.
خورشید با نفرت کشید عقب.
-لازم نکرده خودم می تونم.
کرکس کمی عصبانی و کاملا قاطع نگاهش کرد.
-تمومش کن خورشید.
خورشید سکوت کرد. کرکس با ملایمت یکی از بال هاش رو زیر بال خورشید برد و مهربون گفت:
-حتی1درصد هم تردید ندارم که کمتر از1هفته بعد تو دیگه اصلا مشکلی با ارتفاع نداری. حالا بیا.
لحظه ای بعد هر2مثل2تا روح سرگردان وسط سیاهی شب آروم روی درخت گردوی کنار تاک فرود اومدن. چندتا خفاش که مشغول بگو و بخند و شیطنت بودن با دیدن کرکس خودشون رو جمع و جور کردن.
-بیخیال. من نمی مونم. مواظب خورشید باشید قورتتون نده. درضمن من خسته ام. مواظب صداتون هم باشید که به اون بالا نرسه.
خورشید با نفرت شونه بالا انداخت.
-آخجون خورشید اومدی؟ ولی قیافهت رو اینطوری نکن ما واقعا خوشمزه ایم.
-مطمئن باش کرکس. مخصوصا از مطلب دومی.
کرکس با رضایت بال هاش رو تکونی داد و پرید. رفت بالا و توی سیاهی شب از نظر خفاش ها و از نگاه خورشید گم شد.
اون شب تکبال زود تر از خونوادهش به خونه رسید و اون ها هم خسته تر از اون بودن که بحثی شروع بشه. مادرش نگفت که از رفتن و برگشتن تکبال آگاه شده و تکبال هم نگفت که چقدر متنفره از اینکه هر دفعه واسش مواظب می ذارن تا رفت و برگشتش رو اعلام کنه. تازه وقتی همه به خواب رفتن تکبال در آخرین لحظات بیداری به یاد آورد که خورشید بلاخره از سکوت در اومده و اولین حرف هاش رو با اون زده و تکبال باهاش پریده و چقدر بهش نزدیک بوده و چقدر از این موضوع خوشحاله و…و چه حس محبت عجیبی به خورشید داره!. حسی که از همون دفعه اول داشت. همون لحظه ای که توی چشم هاش نگاه کرد و پر هاش رو لمس کرد و هر لحظه ای که دور و برش می گشت و سعی می کرد سکوتش رو بشکنه و… خوب چه ایرادی داشت؟ خورشید سرحال بود. باهاش حرف زده و باهاش پریده و باهاش خودی تر از گذشته بود. چه اهمیتی داشت که این حس محبت تکبال به خورشید چقدر عجیبه. همه چیز رو به راه بود و این عالی بود و اون شب شب خیلی خوبی بود و…
خواب.
دیدگاه های پییشین: (2)
پیمان
دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 21:53
مطالبت عاااااااااالی بود
به منم سر بزن قالب دارم http://www.ghalebsky.ir
http://ghalebsky.ir
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
حتما سر می زنم. مگه میشه اسم1جای جدید اینترنتی بیاد و من دلم نخواد برم ببینم چجوریاست؟
ممنون از حضورت.
ایام به کام.
حسین آگاهی
چهارشنبه 7 آبان 1393 ساعت 22:54
سلام. این جا رو هم خیلی دوست داشتم فقط تکرار می کنم کرکس بیچاره رو به ابتذال نکشید کرکس می تونه خوب باشه.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
کرکس بد نیست دوست من. فقط کرکسه. مشکل فقط همینجاست و بس. کاش این2تا به پست هم نمی خوردن! اشتباه کردن. جفتشون اشتباه کردن اشتباه.
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *