تکبال22

گذر زمان مثل همیشه ادامه داشت با این تفاوت که تکبال دیگه چیزی ازش نمی فهمید. تکبال دیگه هیچی از هیچ کجا نمی فهمید جز انتظار. فقط منتظر شب ها می نشست و با رسیدن شب انگار زنده می شد. از اون روزی که کرکس برای بستن رودخونه چندتا سمور رو به کار گرفت و اون ها با انداختن تنه های قطع شده درخت ها تمام پرنده های جنگل سرو رو تا نیمه شب حسابی مشغول کردن خیلی نگذشته بود. تکبال تمام اون روز و بخشی از شب رو با کرکس بود و زمانی که2تا خفاش مثل برق رسیدن و خیلی کوتاه گفتن:
-کرکس بپر پرنده ها دارن بر می گردن و خونواده این از همه جلو ترن،
کرکس مثل باد تکبال رو بغل زد پرید بالا و در1چشم به هم زدن درست دم لونهش فرودش آورد و بهش اطمینان داد که این داستان باز هم تکرار میشه. کرکس روی حرفش موند و این داستان باز هم تکرار شد. گاهی اتفاق های عجیب و مسخره ای توی جنگل می افتاد که پرنده ها رو حسابی وسط سرمای زمستون به دردسر مینداخت و تقریبا دیگه شبی نبود که تکبال کرکس رو نبینه. هر شب بعد از اینکه جنگل به خواب می رفت، مشکی یا یکی2تا از معتمد های کرکس انگار با طلسم حاضر می شدن و بی هیچ حرفی تکبال رو بر می داشتن و به طرف سکویا پرواز می کردن و روز ها این وظیفه کلاغ ها بود.
-چه عجب امشب آسمون ستاره داره. کرکس! این ستاره ها خیلی زیادن. هیچ با خودت فکر کردی اینقدر بری بالا که دستت بهشون برسه؟
-نه فسقلی نکردم. واسه چی باید اون ها رو بخوام؟ به کارم نمیاد.
-ولی من اگر جای تو بودم دلم می خواست برشون دارم واسه خودم.
کرکس زد زیر خنده.
-واسه اینکه تو1فسقلی بی مغزی. من ستاره ها رو نمی خوام.
-ولی اون ها خیلی قشنگن.
-خوب خیلی چیز ها قشنگن ولی به کار نمیان.
-اگر می شد دستم بهشون برسه اون ها به کار من می اومدن. ولی حیف که…وای! ببین داره می افته!
-چی داره می افته؟ تو1دفعه چت شد فسقلی!
-کرکس1دسته ستاره داره از اون بالا…وای داره میاد پایین مواظب باش!.
کرکس لحظه ای با تعجب به نوک سکویا که از اون پایین درست دیده نمی شد خیره موند و بعد در حالی که از جا می پرید سریع گفت:
-فسقلی از جات جم نخور تا بیام.
کرکس مثل تیر به طرف اون دسته ستاره پرواز کرد و درست پیش از اینکه بخوره به درخت های اطراف سکویا گرفتش و چند لحظه بعد آروم در کنار تکبال فرودش آورد. تکبال با حیرت تماشا می کرد و تازه فهمید اون چیزی که دید دسته ستاره نبود. بلکه پرنده بزرگ و عجیبی بود که با وجود بزرگی توی بغل کرکس کوچیک به نظر می رسید.
-این هم1دسته ستاره! حالا این به چه کار تو میاد؟
تکبال به پرنده عجیب خیره شده بود. به نظرش عجیب بود. عجیب، زیبا و آشنا.
-این دیگه چیه؟ چجوری این رنگی شده؟ انگار پر و بال هاش برق می زنه! من این درخشش رو1جایی دیدم.
-بله فسقلی دیدی. مطمئنم که دیدی.
و تکبال یادش اومد.
-اون شب توی جنگ! این از زیر زمین در اومد و پرید رفت بالا و تو خواستی که بگیریش. بهش1چیزی بسته بود که…
-بسه فسقلی.
تکبال حرفش رو خورد و به کرکس نگاه کرد. پرنده عجیب توی بغلش مثل اینکه1دفعه سرمایی شدید و غیر منتظره بهش خورده باشه مچاله شد و چشم هاش از چیزی شبیه به پریشونی و خشم و حسی که تکبال نفهمید چیه درخشید.
-من، معذرت می خوام ولی…
کرکس مثل اینکه هیچ وقفه ای پیش نیومده گفت:
-هنوز به فضای این بالا عادت نکرده. هوای اینجا با زیر زمین متفاوته. اذیتش می کنه.
تکبال با تحسین و حیرتی بی اندازه به پرنده خیره شده بود.
-کرکس! تو به زور اینجا نگهش داشتی؟ اون می خواد برگرده؟
-نه که نمی خواد. فقط هنوز در شوک گذشته هاشه.
-اون شب رو که همه شما هم دیدید. چرا این اینطوری شده؟
-واسه اینکه این خیلی پیش تر از اون شب رو هم دیده. این خیلی چیز ها اون پایین دیده که ما ندیدیم.
تکبال سعی کرد بفهمه ولی نفهمید. آروم به طرف پرنده عجیب رفت. کرکس انگار که1فیلم سرگرم کننده تماشا می کرد به تکبال و موجودی که توی بغلش بود خیره شد. تکبال رفت نزدیک تر. پرنده خودش رو کشید عقب. تکبال از رو نرفت. با تردید رفت جلو و با کنجکاوی تماشا کرد. پرنده حرکتی خیلی نامشخص به پر و بالش داد. کرکس برای خاطر جمعی سفت تر و مطمئن تر گرفتش به طوری که اگر بخواد هم قادر به حرکت نباشه. تکبال تعجب کرد ولی چیزی نپرسید. کرکس همچنان تماشا می کرد و ظاهرا واسهش تفریح داشت. تکبال که از بی حرکت بودن موجود ناشناس مطمئن شده بود کاملا نزدیک رفت و به بال و پر برّاقش نگاه کرد.
-رنگش کردی؟ خیلی قشنگه!
-نه فسقلی. خودش این مدلیه. تکمار که چیز بد اون پایین نگه نمی داره. درضمن اینقدر اون پایین و توی تاریکی بوده که حسابی…تکمار هم بهش رسیده حسابی. این هم خوش مدل شده حسابی.
کرکس این ها رو گفت و خندید. تکبال آروم پر های نرم پرنده گرفتار توی دست های کرکس رو لمس کرد. چه لطیف بود! بیشتر لمسش کرد. پرنده جم نخورد. هیچ تلاشی هم نکرد. تکبال متعجب بهش نگاه کرد.
-چرا هیچی نمیگه؟
-واسه اینکه دلش نمی خواد.
-کرکس!این اصلا…این نه حرف می زنه نه حرکت می کنه! دیشب هم من از دور دیدمش از مشکی در موردش پرسیدم مشکی جواب نداد. اجازه هم نداد برم طرفش. همهش میگه بیا ولش کن. بعد از اون شب جنگ من خیلی دیدمش ولی همهش همینطوری بود. آخه چرا این هیچی نمیگه؟ اه بابا اسمش رو بهم بگید بدم میاد همهش بهش میگم این.
کرکس که از تماشای عصبانیت تکبال خندهش گرفته بود و حسابی داشت تفریح می کرد در حالی که می خندید جواب داد:
-تو خیلی با مزه ای فسقلی. از همه چیزت خوشم میاد. خوب باشه. این عقابه ولی1عقاب تک. من عقاب خیلی دیدم ولی واقعا شبیه این یکی نبودن. این ملکه بد رفتار اسمش خورشیده و از زمانی که آزاد شده1کلمه هم حرف با کسی نزده. من از پیش تر ها می شناختمش و می دونم که حرف زدن بلده. خیلی کار های دیگه هم بلده ولی اینجا و الان زیادی آرومه و داره یواش یواش خستهم می کنه. اگر همینطور ادامه بده چاره ای ندارم جز اینکه…
خورشید حرکتی به خودش داد و سعی کرد خودش رو از دست کرکس آزاد کنه ولی موفق نشد. تکبال که منتظر ادامه حرف های کرکس بود با تلاش های خورشید و خنده های کرکس فهمید ادامهش هرچی بوده1چیزی شبیه تهدیده و کرکس دیگه خیال نداره باقیش رو بگه. تکبال محو پر و بال عجیب خورشید و غرق فکر بود. خیلی چیز ها بودن که تکبال بهشون فکر می کرد. تمام ذهنش پر بود از دانسته ها و ندانسته هاش از دار و دسته کرکس. دسته ای که بسیار ناهمگون و در عین حال هم بسته بودن. خورشید هنوز داشت زور می زد و کرکس همچنان می خندید.
-خوب دیگه بسه. پس تو می فهمی. خوب اگر می فهمی و حرف نمی زنی پس مرض داری و من حتما باید1فکری واسه درمون مرضت کنم. لازم شد بجنبم. خوب با خودته خورشید. یا من می جنبم یا خودت بجنب و زنده شو. وگرنه…
تکبال دید که خورشید تلاش می کرد و کرکس بلند می خندید و هرچی تلاش خورشید بیشتر می شد نگاه کرکس وحشی تر و شاد تر بود. تکبال بار ها این رو دیده بود و حالا دیگه تردید نداشت که کرکس جنگ رو از هر چیز دیگه ای بیشتر می خواد. به خصوص جنگ هایی رو که بردش از همون اول مشخصه. مگه جز این هم می شد که باشه؟ کرکس هرگز نمی باخت. این رو هم خود کرکس می گفت، هم مشکی، هم باقی خفاش ها، هم کلاغ ها و هم خود تکبال که دیگه انگار براش یقین شده بود. خورشید چند لحظه بعد دست از پر و بال زدن برداشت و خسته روی شونه های کرکس ولو شد. کرکس در حالی که هنوز از ته دل می خندید سر و پرش رو نوازش کرد و گفت:
-خورشید!این تکبال ازت هیچی نمی دونه وگرنه دعا می کنه تو همینطور بی صدا باقی بمونی. حالا هم بیخیال. من واسه خاطر آرامش خودم هم شده چند شب دیگه هم بیخیال درمونت هستم. هنوز خستگی زمان سلامتت رو در نکردم.
کرکس دوباره قهقهه زد و تکبال فقط تماشا کرد. نزدیک صبح، وقتی روی شونه های کرکس به لونه بر می گشت تا قبل از بیدار شدن بقیه اونجا باشه توی فکر دیده ها و شنیده هاش بود. وقتی روی بستر علفیش دراز کشید به این فکر می کرد که هنوز1دنیا چیز هست که از این دسته باید بدونه و نمی دونه.
روز بعد و روز های بعد رو تکبال تقریبا دیگه نمی دید. تکبال دیگه فقط شب رو می شناخت. زندگیش توی شب ها خلاصه بود و دیگه داشت با روز بیگانه می شد. مثل خفاش ها. شب بعد و شب های بعد هم همین طور گذشت. تکبال چندین بار دیگه هم خورشید رو دیده بود که آروم1گوشه روی بلندی1شاخه نشسته و نگاه بی هدفش انگار1مسیر رو گرفته و واسه خودش رفته بود یا اینکه سرش پایین بود و چشم هاش انگار چیزی نمی دیدن هرچند باز بودن.
تکبال حس می کرد خورشید واسش1سوال بی جوابه. دلش جواب می خواست. خیلی هم زیاد می خواست. خودش سر در نمی آورد این چجور حسی بود. از وقتی قاطی دسته کرکس شده بود و اصلا از وقتی کرکس رو شناخته بود خیلی حس ها رو تجربه کرده بود که نمی فهمید چی هستن. و حالا این خورشید. این پرنده بی نهایت زیبا و اینهمه بی روح. بار ها از مشکی و از کرکس و از بقیه در موردش پرسیده بود ولی کسی جواب درستی نمی داد. انگار خورشید واسه همه همون سوال بی جواب بود که باقی یا جواب رو نمی دونستن یا اگر می دونستن چیزی مانع می شد که واسه کسی تعریفش کنن. تکبال مطمئن بود که مشکی می دونست. خیلی بیشتر از اون که نشون می داد ولی هرچی بیشتر سعی کرده بود مشکی بیشتر سکوت کرده بود. تکبال می دید که مشکی حتی از نزدیک شدن به خورشید پروا می کنه ولی بقیه میرن طرفش، باهاش حرف می زنن، مواظبشن و حتی گاهی سعی می کنن نظرش رو جلب کنن بلکه از این حال و هوا در بیاد البته خیلی با احتیاط.
-چرا اینهمه مواظبید؟ مگه اون چه جوریه؟
-خورشید رو اینطوری نبین فسقلی. اون بلاخره حالش جا میاد و وقتی جا بیاد خودت می فهمی ما چی میگیم. خورشید شبیه هیچ ماده ای نیست. بیشتر به پرنده های نر می خوره. اینقدر بلا سرش اومده که سفت و سخت شده. با اینهمه خیلی…
-خیلی چی؟
-خیلی…
-بگو دیگه.
-نمی دونم فسقلی. خورشید خیلی خطرناکه. خیلی تلخه. خیلی… با اینهمه اگه نباشه اطرافیانش دلتنگ میشن. آخه اون خیلی…
آخرش همیشه همین طور تموم می شد. کسی نمی تونست خورشید رو توصیفش کنه. کرکس هم که اصلا وارد این بحث ها نمی شد. تکبال دیگه نپرسید. باید خودش حلش می کرد. باید می فهمید. خورشید باید حرف می زد.
-فسقلی محض رضای خدا اون ماده عقاب رو ول کن.
زمانی که کرکس کلافه از چرخیدن های تکبال و خراب کاری کردن هاش این رو بهش گفته بود خورشید نه به پر و بال نامرتب تکبال که به خاطر افتادنش از شاخه بالایی به هم ریخته بود توجه کرد و نه به پر و بال خودش که به خاطر بی دقتی تکبال با1جور شیره که تکبال نفهمید چی بود و فقط سعی کرده بود از شاخه بالایی بیاره پایین تا بلکه بشه به کمکش خورشید رو جلب کنه نامرتب و چسبناک شده بودن. کرکس آروم و ملایم دستی به پر های چسبناک خورشید کشید.
-فسقلی همین طوریه خورشید. اگر به چیزی گیر بده و بخوادش تا نگیره ول کن نیست. الان هم بهت گیر داده. به نظرم می خواد که تو ببینیش. و تو واسه خلاصی خودت هم که شده باید ببینیش. باور کن خورشید. تا نبینیش دست از سرت بر نمی داره. اینقدر اطرافت می پلکه تا مجبور بشی ببینیش. من قشنگ رفتارش دستمه. نگاه هاش بهت متفاوته. هیچ چاره ای ازش نداری. باید ببینیش. باید. حالا بذار درستت کنم.
و خورشید انگار اصلا نبود.
-آهای کرکس اینجایی؟ من باید فورا باهات…وای اوخ! ببخشید. سلام خورشید.
-مشکی دیگه شورش رو درآوردی. الان که روز نیست نبینی تماشا کن چیکار کردی؟ تمام این و خودت و اینجا رو به افتضاح کشیدی و حالا تمیز کردنش با خودته.
مشکی با زمزمه ای جویده معذرت خواست. تکبال به وضوح دید که مشکی از دیدن خورشید یکه خورد و دید که خورشید با ورود ناگهانی مشکی به شدت کشید عقب. مشکی درمونده نگاهش کرد و خواست خرابکاریش رو درست کنه ولی…
-بیخیال شو بگو چی شده. اینجا رو بعدا درستش کن. خورشید هم با خودم.
مشکی با حالتی که به پذیرش1مجازات سخت بیشتر شبیه بود بدون اینکه به خورشید نگاه کنه زمزمه کرد:
-معذرت می خوام خورشید. اصلا نمی دونستم اینجایی. کسی بهم نگفت وگرنه…
-بسه دیگه. گفتم بگو چی شده.
-آهان!چیزی نیست فقط این تکمار پیغام داده اونی رو که بردی بهش پس بدی وگرنه خودت و این جنگل رو آتیش می زنه.
کرکس نگاهی به خورشید که بیخیال نشسته بود کرد.
-منظورش خورشیده؟
-با عرض معذرت بله.
-خوب باشه. بهش بگو حسابی ترسیدم از تهدیدش. حتما کادو می کنم واسهش می فرستم اون پایین. حالا واسه چی می خوادش. مگه توی کله پوکش نرفته که خورشید از همون اول خیال زندانی شدن توی1قفس مسخره در چند متری زیر زمین رو نداشته؟ نکنه امر واقعا بهش مشتبه شده که خورشید از سر رضایت تاب آورده؟
-من خیال نمی کنم بهش مشتبه شده باشه کرکس. اون اصلا نمی دونست خورشید هنوز زنده هست. خیال می کرد که…
مشکی انگار داشت زیر1بار سنگین نامرئی له می شد و دیگه آشکارا زور می زد که بتونه آروم بمونه و حرف بزنه. مثل این بود که اگر خودش رو ول کنه اون کوه نامرئی میاد پایین و خوردش می کنه. با این حال به زور نفسی عمیق کشید و ادامه داد:
-الان هم می خوادش تا از بین ببردش. برای تکمار خورشید دیگه دردسره. اون همه چیز رو در بارهش فهمیده. می دونه ازش چیز هایی بر میاد که نباید بیاد. تکمار نه کامل ولی می دونه. همینطور در مورد تو کرکس. گفته هر زمان که بشه به حسابت می رسه واسه حقه ای که بهش زدی.
کرکس چنان قهقهه زد که شاخه زیر پا هاشون لرزید و خورشید واسه اینکه نیفته بهش چسبید.
-پس بلاخره فهمید اون حقه رو من زدم هان؟ آخ آخ آخ! سابقهم پیش قفسبان قدیمت سیاه شد خورشید! حالا چی؟
کرکس به خورشید نظر انداخت. بعد به مشکی. خندهش رو خورد و خیلی ملایم ولی جدی رو به مشکی گفت:
-خوب مشکی. ممنون. لازم نیست جوابی بهش بدی. بمونه تا خودم جوابش رو بفرستم. حالا برو1چیزی بخور تا از حال نرفتی. به بقیه هم بگو کمتر سر و صدا کنن.
مشکی رفت در حالی که تکبال هر لحظه احتمال می داد از بالا سقوط کنه پایین. کرکس بال های بزرگش رو باز کرد و انداخت روی شونه های خورشید که انگار کوچیک تر شده بود.
-می دونی چیه خورشید؟ گاهی به خودم میگم تو با اونهمه توانایی عجیب که ازت میگن و من مطمئنم که خیلی هاش هم واقعیه چجوری به ذهنت نرسید ظاهرا با این تپه کود بی مصرف راه بیایی و وقتی اعتمادش جلب شد و از قفس آزادت کرد1شب یا1روز توی خواب خاکسترش کنی.
کرکس این رو گفت و خورشید رو تنگ تر به خودش فشرد و خندید. تکبال تمام دیده ها و شنیده هاش رو توی ذهنش ضبط می کرد تا بعد سر فرصت بهشون فکر کنه.
زمان فقط می رفت و می رفت. تکبال دیگه تبدیل به1عضو رسمی از دسته کرکس شده بود. بعد از اینکه بدون پر پرواز خودش رو واسه هشدار دادن به کرکس به بالای سکویا رسونده و همین طور بعد از اینکه توی جنگ حاضر شده و خودش رو نشون داده بود حسابی بینشون جا باز کرده بود به خصوص اینکه به وضوح زیر حمایت کرکس بود و حالا به اعتبار کرکس و نظر مثبتش تکبال حسابی عزیز شده بود. تکبال از این امر کاملا شاد و راضی بود. حس می کرد جاش رو توی دنیا پیدا کرده. هرچند بین پرنده های شب. چه ایرادی داشت؟ همه که نباید از1قاعده پیروی کنن؟ بذار تکبال1استثنا باشه. پرنده روز بین شب رو ها. ولی این ممکن نبود. یا باید پرنده روز باشی یا بیدار شب. در1زمان نمیشه هر2با هم بود. تکبال باید دیر یا زود انتخاب می کرد. این انتخاب اجتناب ناپذیر بود. و تکبال انتخابش رو کرده بود. روز چی براش داشت جز تفاوت و رکود و تنهایی و درد؟ در مقابل شب همه چیز بهش می داد. آرامش، دوستانی که بین خودشون می خواستن و می پذیرفتنش، حمایت کننده و پشتیبانی چنان قوی که تمام جنگل فقط با شنیدن اسمش به خودشون می لرزیدن، از همه مهم تر، امکان اینکه مزیت هاش رو ببینن و بال های بی پروازش کمتر دیده بشه. و باز از همه مهم تر، خلاصی از محدودیت های شدیدی که توی روز به حصار می کشیدنش. تکبال نمی خواست حتی1لحظه فکر کنه که اون حصار پرداخته محبت خونوادشه. تکبال فقط می خواست آزاد باشه. حالا که نمی شد بپره می خواست آزاد باشه. و در دل شب، توی زندگی یواشکیش، همون زندگی پنهان دومی که همه عشقش شده بود، تکبال آزاد بود. این ها تصور هایی بودن که تکبال سفت بهشون چسبیده بود و خیال نداشت حتی1لحظه تردید کنه که شاید چند درصدی هم اشتباه باشن.
زندگی تکبال همین طور در جریان بود بدون اینکه تکبال بتونه و بخواد لحظه ای سر از بین این رویای تاریک بیرون بیاره و اطراف رو ببینه. روز ها رو به عشق رسیدن شب لحظه به لحظه سپری می کرد و شب ها دیگه بی پروا از دیده شدن و بیخیال خطر هایی که نمی دیدشون روی شونه های فرستاده های کرکس به طرف رویای تاریکش پرواز می کرد. تکبال می رفت و همه چیز رو پشت سر می ذاشت بدون اینکه فکر کنه به طرف چی داره میره. دیگه دقت گذشته رو نداشت. ترسش رفته بود. به محض به خواب رفتن بقیه از لونه بیرون می پرید و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه، روی شونه هایی که منتظرش بودن می پرید و می رفت و فقط می رفت. و از اونجایی که شجاعت بدون دقت و تدبیر همیشه دردسر میشه، تکبال اون شب بالاپر رو ندید که با نگاهی کاملا بیدار و هشیار به بیرون لونه و به مسیر پرواز اون خفاش سیاه بزرگ که خواهرش رو روی شونه هاش می برد خیره شد.
و همینطور دم صبح وحشت رو در نگاه برادرش ندید وقتی تکبال رو در حال پیاده شدن از شونه های1هیولای سیاه و بسیار بزرگ تماشا می کرد.
دیدگاه های پیشین: (9)
علی
پنج‌شنبه 27 شهریور 1393 ساعت 22:08
دراین مهرکه پیش روداریم تولدیکی ازعزیزانم هست که دوست دارم

براش تبریک تولدجمع کنم هرچقدرشد البته هرچه زیادتربهتر

ممنون میشم دراین پست فقط تبریکهایتان رابزارید
s
http://ploton.blogsky.com
پاسخ:
تولد عزیز شما مبارک!.
ایام به کامش و به کام شما.
کورش
جمعه 28 شهریور 1393 ساعت 11:22
………..@@@
…………@@@@@@@@@
……………@@@@@@@@@
………………………………@@
………………..@@
………………..@@@
………………..@@@
………………..@@@
………………..@@@
………………..@@@
………………….@@
…………………………………………..
@@@………………………….@@@
@@@…………………………..@@@
@@@@@@@@@@@@@@@@@
…@@@@@@@@@@@@@@

………………@@…@@
………………@@…@@
………………….@@
………………….@@
……………………….
……………@@@@
………….@@…….@
…………….@@@@@@
……………………….@@
……………………….@@
……………………….@@
……………………….@@
……………………….@@
……………………….@@
……………………….@@
…………………………@
http://musicshz.blogsky.com
پاسخ:
!!!!!!!!!!!?????!!!!!!!??!!!!!!!!!!!!!!!!??????????????????????????????!!?!!?!!!??!!!!!!?!?!?!!?!!!???????????!?!?!?!?!?!???
شهبال
جمعه 28 شهریور 1393 ساعت 13:38
سلام پریسا.
هرچند خیلی زوده ولی ترسیدم دیر کنم یکی دیگه بیاد زودتر بگه پس، تولدت مبارک!.
فردا تولدته پریسا. خواستم بهت زنگ بزنم و باید هم همین کارو میکردم ولی میدونستم که هوار میزنی و ایرادی نداره اگر خودت اذیت نشی از این هوار زدنت. نمیخوام اذیت بشی پریسا. زنگ نزدم و همینجا بهت تبریک میگم. تو شاید الان از حرصی که اذیتت میکنه باور نکنی ولی بخدا من درکت میکنم. گوش که نکردی بذار اینجا بهت بگم. اون جریانی که بتوقف فوریش اصرار داشتی گفتم متوقف کنن. موافق نبودن ولی گفتم تو اینطور میخوای و باید مهربونتر باشن هرچند بنظر خودمم واقعا اونطوری بهتر بود. پریسا پریسا. 1 سال دیگه هم گذشت و تو برخلاف تصور اشتباهت هنوز ایستادی. هرچند زخمی و خسته و عصبانی از دست من ولی هستی. خوشحالم از بودنت پریسا. هر سال برای من میشه که شروع باشه. پارسال موقع تولدت بهت گفتم دوباره شروع کن. همه چیز از اول. و تو شروع کردی و من یقین دارم که میشد از این هم بهتر باشی ولی خوب اومدی. حالا باز رسیدی به نقطه ای که میشه امسال و هر سال 1 نقطه شروع باشه. دوباره خودتو ببین و 1 اسکن از خودت بردار. اونایی که حل شد که هیچ و اونایی که هنوز ایراده و ایراد داره در نظر بگیر و باز همه چیز از اول. واسه درست کردنش از فردا که متولد میشی دوباره شروع کن. بیخودی نمیگم پریسا. از تو برمیاد. راستی من همیشه وبلاگتو میخونم. دلتنگیتو میفهمم. اونی که دلت میخواد بفهمه هم میفهمه. شک نکن که اگر الان اینجا بود بهت میگفت که چقدر افتخار میکنه بهمراهیت و چقدر عزیز هستی براش. من بهت زنگ میزنم پریسا ولی بذار این خشمت فروکش کنه تا با حضورم آتیشیت نکنم. بنظرم لازم نباشه بگم که من همیشه باهاتم. پریسا. رفیقم. همیشه از اینکه رفیقتم و رفیقمی بخودم میبالم حتی اگر هرگز نبینمت. میبینمت. من شک ندارم که خیلی زودتر از تصورت همهچی درست میشه. اونایی که باید فاصله بین سیاه و سفیدو ببینن و بفهمن میبینن و میفهمن و تو اون زمان خیلی چیزها داری که براشون بگی. شاید دیگه هیچوقت اوضاع مثل گذشته ها نشه. چیزهایی از دست رفتن که دیگه نمیشه بدستشون آورد. افرادی بودن که حالا دیگه نیستن و برای بازگشتشون هیچ جاده ای نیست. ولی هر شبی به 1 صبح قشنگ ختم میشه. صبحی که تاریک نیست حتی اگر خورشید نباشه که بتابه. درسته میفهمم. تلخه ولی زندگی در جریانه و تو هستی پریسا. تو هستی. این خودش اندازه 1 زندگی حرف داره که توی 1 کامنت جا نمیشه. توی 1 کتاب هم جا نمیشه. مهر هم داره میاد. شروع پریسا. هر زمان داری خسته میشی یادت بیار تمام چیزهایی رو که نباید یادت بره. یادت بیار که تو رفیق عزیز من هستی. یادت بیار که هیچ شبی ابدی نیست. یادت بیار که عزیزهات چطور بودن و چطوری میخوانت حتی اونهایی که دیگه در کنارت نیستن. یادت بیار که میشه دوباره شروع کرد. دوباره بلند شد و دوباره ساخت. همه چیز از اول. عجب نوشتم! خلاصه همه اینها اینکه تولدت مبارک رفیقم. نگران هم نباش. موردی واسه خشمت نیست. از همینجا شونه هاتو واسه کم کردن خستگیت میفشارم. امیدوارم هرچه زودتر بدون دردسر و دلواپسی و محدودیتهای زمانی ببینمت.
موفق باشی.

پاسخ:
سلام شهبال.
ممنونم که حلش کردی. ممنونم که بهم تبریک میگی. ممنونم که هستی. ببخش که آتیشیم. ببخش که خسته ام. ببخش که گوش نمی کنم. خسته ام شهبال به خدا اندازه تمام عمرم خسته ام. هیچ تضمینی نمیدم که باز آتیشی نشم. باز هوار نزنم. باز بدون گوش دادن فحشت ندم. ولی ببخش. ببخش رفیق صبور من. من خسته ام. بین2تا زندگی گیر کردم. جفتشون هم از زمین تا آسمون با هم متفاوتن. موندم من متعلق به کدوم یکی هستم. وقتی بینشون تاب می خورم از شدت سر گیجه هوار می زنم. تو ببخش. ببخش که اون لحظه دستم و زورم به کسی نمی رسه جز تو. و البته خودم. ممنونم که باهامی. حتی اگر هیچ وقت درست نشه، باز هم این حضورت1سفیدی کوچیکه بین اینهمه سیاهی. شاید همون طور که گفتی همه چیز1روزی درست بشه و درست گفتی که اگر جمع پراکنده ما باز هم جمع بشه این بار من خیلی چیز ها دارم واسه گفتن. این رو هم درست گفتی که دیگه هیچ وقت هیچی مثل اولش نمیشه. کاش جاده ای برای بازگشت رفته ها بود! اگر بود، من پیاده می رفتم و روی شونه هام، روی شونه هام، روی شونه هام پیاده برشون می گردوندم. دلم1صبح قشنگ می خواد. صبحی که برای همه صبح باشه. برای همه. حتی برای من. دلم1صبح خورشیدی می خواد. دلم تنگ شده. می دونم که از این به بعد تنگ تر هم میشه. چون که دیگه…
بله مهر هم داره میاد. همه چیز از اول رو یادمه. پارسال می شد بهتر باشه. همیشه میشه که بهتر باشه. ای کاش امسال زورم بیشتر برسه! خیلی دلم می خواد این طور باشه. می دونم که برام دعا می کنی. باز هم دعا کن. خوشحالم که هستی. راستی هوار درسته یا حوار؟
به امید خدا.
یکی
جمعه 28 شهریور 1393 ساعت 18:27
بخدا منم یادم بود از روی نوشته های پارسالی گفتم شب بیام بگم این آقاشهبال کجا بود حالگیری کرد؟ شهبال از حالا بگم سال دیگه تبریک اولی نوبت خودمه/. یکی طلبم.
تولدت مبارک پریسا. فرداست که فردا باشه اگه الان نگم حسابی حقمو میخورن. خدا کنه سال دیگه این موقع از خوشی در حال رقص و آواز باشی. رقص راسراستکی نه این خیمشببازیایی که ندیده میدونم درمیاری. زرنگما! خوشحال باش پریسای آنسویشب. خورشیدم خوشحاله واسهت. هرچی تو بهتر باشی اون خوشحالتره. تعجب نکن بابا علم غیب ندارم آشناتم نیستم. کافیه آدم بیکار باشه و دقیق بشه و وبتو قشنگ بخونه قشنگ همهچی دستش میاد. واسه اونایی که بزرنگی من نیستن ولی دلشون میخواد بدونن جریان چیه بگم که ی سر به متنای اینجا قبل از شروع تکبال بزنید البته من گفتما بنام خودتون نزنید این آگاهیرو. خلاصه تولدت مبارک و من هستم و شهبالم که گفت هست و دیگه نمیدونم کی هست. هیچکیم نباشه فعلا ما2تا پایه ایم. برو که هستیم. هی تولدته که باشه بجنب بنویس ببینم داداش این تکبال چیکارش کرد وقتی مچشو گرفت با اون کرکسه. زود باش بنویس. زود باشیا, بجنبیا, نگی تولدم بود حوصلهم خش گرفته بودا, طبق معمول میام دادوبیداد میکنما, بازم تولدت مبارک. هی من بیشتر از شهبال تبریک گفتم یادت باشه. منتظر بقیه تکبالم. فعلا بای.

پاسخ:
سلام جناب یکی.
از دست شما! تبریک که اول و آخر نداره. ممنونم که به یادم بودید. باور می کنید خودم اصلا یادم نبود؟ از پیام ها و گفته ها فهمیدم. خوشحالم جناب یکی. باور کنید. فقط ای کاش می شد…شما واقعا!!! نمی دونم چی بگم. ممنونم. ممنونم. ممنونم و باز هم ممنونم از حضور شما.
ایام به کام.
نخودی
جمعه 28 شهریور 1393 ساعت 23:47
سلام پریسا جونم
وای فردا تولدته خیلی خیلی خیلی به توان خیلی خیلی خیلی تبریک می‌گم
خب بذار ببینم اولش که تا کیک تولد ندی بخورم کادو بی کادو “البته پوشالیه توش خالیه خخخ”
بعدشم این که من شدید الآن حصودیم شد به دوستات یعنی من این همه دوست دارم یه بار نشد یکیشون بیشتر از چهارتا کلمه اس ام اسی برام تبریک تولد بفرسته باید برم اساسی خدمتشون برسم یعنی که چه اصلاً …..
دیگه این که جالب ناک اینجاست که فردا هم تولد یکی از دوستام هست و دیگه داریم می‌ریم تولد جاتون خالی هم کیک تولد داره هم آش رشته “البته گفته تا کادو ندید از هر دوتاش خبری نیست” خخخ
ولی بگذریم از همه این حرفا
از صمیم صمیم قلبم برات آرامش و آرامش و شادی و شادی آرزو دارم
زندگیت سرشار از مهربونی و محبت…..
“می‌گم یه کم هم وقت کردی مواظب تکبال باش …. قسمت های بعدش رو هم تند تند بذار …. نشد هم قسمت آخرش رو اول بذار بعدی هر وقت وقت کردی بقیه قسمت هاش رو بذار … ببین چه عادلانه گفتما خخخ “”****”””

پاسخ:
سلام دوست عزیز و نادیده خودم!.
دیر رسیدم رفتید آش رشته ها رو خوردید؟ من هم آش رشته! شما باش عزیز کادو نمی خوام ازت. همین اندازه که باشی واسه من بسه. کیک هم میدم خدمتتون فقط شما بگو چجوری ایمیلش کنم تا1بزرگش رو واسهت بفرستم. جدی عجیب دلم می خواد این تکنولوژی اختراع بشه که اجسام رو مثل فایل ایمیل کرد. وای اگر بشه چی میشه!.
تکبال. از دست این تکبال! چی بگم! مادر و برادرش با اونهمه عشق و اصرار نتونستن مواظبش باشن آخه میگی من چیکارش کنم؟ تکبال هم1روز می فهمه. باید بفهمه. این رسم روزگاره. فقط حیف که گاهی کمی دیر میشه!.
اتفاقا موافقم که الان قسمت آخرش رو بذارم و از نوشتن باقیش خلاص بشم. نمی دونی چه دردسری شده نوشتنش واسهم!. این تکبال دیوونه پدر من و همه جنگل سرو رو در آورد و عاقل نشد و دیوونگی هاش هنوز مونده. آخجون پس آخرش رو همین وسط می ذارم و خلاص.
امیدوارم تولد اون آشنای عزیز هم به شما و هم به خودش خیلی زیاد خوش گذشته باشه و یکی از خاطره های سفید و موندگار هر2طرف شده باشه!.
ممنونم از حضور عزیزت.
ایام به کام.
آزاد
شنبه 29 شهریور 1393 ساعت 09:39
سلام
از کامنتها متوجه شدم امروز تولد شماست .
تبریک صمیمانه ی من رو هم پذیرا باشید
امیدوارم سالهای سال این مناسبت زیبا رو جشن بگیرید و همه از فیض این همه خلاقیت و توانایی بهره ببریم .
بابت داستان تکبال بی نهایت سپاسگزارم و در انتظارم ببینم ذهن توانای شما چه عاقبتی براش رقم میزنه .
مانا و توانا باشید

پاسخ:
سلام دوست عزیز من. جناب آزاد عزیز. دلتنگ شما بودیم هم من و هم اینجا. خوشحالم که هستید. ممنونم بابت ططفی که بهم دارید. جدی خجالت کشیدم. هرچی که هست اول لطف خداست و بعد روشنی بینش مثبت شماست وگرنه من که…
امیدوارم تکبال هم بتونه پایان کارش رو رنگ سفید بزنه!.
براش دعا کنید. برای تمام مسافر های جاده زندگی دعا کنید جناب آزاد عزیز. اگر فرصتی شد و مصلحتی بود، برای من هم دعا کنید تا اگر مصلحت اجابت کننده به اجابت باشه اجابتم کنه.
ممنونم از حضور عزیز شما.
ایام به کام.
نخودی
شنبه 29 شهریور 1393 ساعت 22:46
سلام پریسا جونم
پس کویی؟ چرا نیستی؟
بابا قرار بود کیک تولد بدی بخوریم ها ….. از اون خامه ای هاش ها ….
تازه برات کادو هم اورده بودیم ها ….
کجااااایییی؟
خیلی خیلی تولدت مبارک … خیلی خیلی خیلی ها … یعنی خیلی خیلی خیلی خیلی …..
“من از اوان کودکی تا حالا که اوان جوانی هستم معتقد بودم اونهایی که اواخر شهریور بدنیا اومدند خعلی خوش شانسند برات گونی گونی گونی شانس آرزو دارم و “معتقدات منو هم دست کم نگیری ها …. گفتم که تو ذهنت یه هو چیزی مخالفش نگی که اون وقت معتقداتم رو کامیون کامیون خالی می‌کنم رو سرت برا اثباتش بعدش دیگه عواقبش رو نمی‌پذیرم خخخ”

پریسا “شب” رو ردش کن برس به “آن سوی شب”
………..

پاسخ:
سلام نخودی عزیز.
ببخش عزیز دیر کردم معذرت می خوام. کیک. کنار گذاشتم واسهت پس این دانشمند ها چیکار دارن می کنن؟ کو این روش ایمیل کردن اجسام؟
راستش ایراد کار اینجاست که بنده های ناککری مثل من خوش شانسی هاشون رو نمی بینن ولی بد شانسی هاشون عجیب توی خاطرشون می مونه و روی همین اصل مجبور میشن در معتقدات شما راجع به متولدین اواخر شهریور تردید کنن. آی وای این کامیون دنبال کی می گرده اشتباه اومدی من نبودم!.
آن سوی شب حتما صبحه. با تمام توانم واسه رسیدن بهش دارم پیش میرم. کاش بشه که برسم!. اگر هم نشد خاطرم آسوده هست که من تلاشم رو کردم.
من هستم. هنوز هستم. تا خدا چی بخواد!.
ایام به کام.
یکی
یکشنبه 30 شهریور 1393 ساعت 09:50
توجه توجه, ی فروند پریسا از نوع آنسویشبی گم شده. از یابنده احتمالی تقاضا میشه کتبسته بیاره اینجا تحویلش بده. اگر هنوز نیافتید تمام جنگلا و قطارارو بگردید همونجاهاست. پریسا یا بیا یا باش با شهبال و نخودی اومدم. هی پیدا کردن ی گم شده اینترنتی واسه ی ولگرد بیکار دنیای اینترنت که من باشم زیاد کار نمیبره. پس خودتو برسون تا خودم پیدات نکردم. دارم تهدید میکنم کجایی

پاسخ:
دوباره سلام جناب یکی.
این چه کاریه؟ چه خشنید شما! آخه هر کسی1کوچولو گرفتار شد رو که نباید دستگیرش کرد که! متوقفش کنید لطفا به جان خودم من تسلیمم.
من هرگز شما رو1ولگرد اینترنتی تصور نکردم. شما از اولین افرادی بودید که بعد از سر پا شدن اینجا واردش شدید و باهام حرف زدید، رضایت داشتید، معترض بودید، بهم لبخند دادید، بهم اعتراض کردید، سرم داد زدید که از شوک در بیام، باعث شدید بتونم سکوتم رو ببارم و سبک بشم. شما دوست من هستید جناب یکی. دوست من و آنسویشب. زمانی که به صبح برسم شما یکی از اولین افرادی هستید که حضورتون توی خاطرم واضح و پر رنگ حک شده. برای همیشه. تا من هستم.
ممنونم که هستید جناب یکی.
ایام به کام.
حسین آگاهی
چهارشنبه 7 آبان 1393 ساعت 13:16
تولدتون با تأخیر زیاد مبارک. من هم دوم آبان تولدم بود.
امیدوارم تولدتون یه شروع دوباره باشه برای زیبا تر شدن زندگیتون و بی خیال شدن چیز هایی که ارزش فکر کردن ندارند.
از طرفی خیلی هم ناراحتم به خاطر تقارن این ایام با روز هایی که دو سال پیش سپری کردین.
اما هر چی که باشه باید به زندگی برگردین. باید برگردین
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
وای تولد ها همیشه قشنگن! دوم آبان تولد شما بوده پس خیلی ازش نگذشته. خیلی خیلی خیلی تبریک میگم. تولد ها همیشه می تونن نقطه های شروع قشنگی باشن. امیدوارم، از ته ته ته دلم امیدوارم برای شما امسال و هر سال تولدتون یکی از این نقطه های شروع قشنگ باشه هر سال بهتر از دفعه پیش.
ممنونم بابت تبریک ها و دعا های قشنگی که واسهم داشتید. بله البته تقارن قشنگی نبود برای من. ولی چه میشه کرد؟ زندگی همینه. تلخی ها و شیرینی هاش همیشه با هم قاطی میشن و شاید همینه که در زمان های کسر تحمل به کمکمون میاد و اجازه نمیده در تنگنا های وحشتناکش کامل ببریم و بی افتیم.
با تمام این ها زندگی جریان داره و اگر جا بمونیم خیلی بد میشه. باید بریم مثل رودخونه. من مرداب رو دوست ندارم. امیدوارم بتونم پیش برم و پیش ببرم تا مرداب نباشم. دارم سعیم رو می کنم. کاش موفق بشم!
ممنونم از حضور شما.
ایام به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *