صبح شده بود ولی هنوز چنان زود بود که تکبال خیال می کرد اینهمه سر و صدا رو داره توی خواب می بینه. باقی پرنده ها کم و بیش بیدار شده بودن. مگه توی اون شلوغی می شد خوابید؟ تکبال به بیرون نظر انداخت. از بس زود بود دنباله تاریکی شب هنوز توی آسمون پخش بود. سر و صدا لحظه به لحظه بیشتر می شد. تکبال1لحظه ترسید. از جا پرید و خواست بپره بره بیرون ببینه چی شده.
-نترس خواهر کوچولو چیزی نیست. این کلاغ دیوونه اومده داره شلوغ می کنه. بیا با هم بریم ببینیم چی میگه.
بالاپر و خواهرش از لونه زدن بیرون. اون بیرون ولوله ای بود. کلاغ انگار آتیش زیر پرش گرفته باشن مرتب بالا و پایین می پرید و پرپر می زد و شلوغ می کرد.
-بابا میگم خودم دیدم. بیایید بریم خودتون ببینید باور کنید دیگه. اصلا اینجا وا رفتید که چی؟ بیایید بریم1کاری کنیم. روز های زمستون کوتاهه. الان بریم به شب نمی خوریم. تازه، اگر اوضاع خراب تر بشه دیگه نمیشه درستش کرد. اون وقت همه بیچاره میشیم.
بزرگ ترین پسر طوطی خانم که تازه با جفتش رسیده بود خواب آلود و در هم صدا زد:
-اغر به خیر کلاغ جان. صحت خواب. چته نصفه شبی؟ همه رو خوابزده کردی که. بگو ببینم چی شده؟
کلاغ در حالی که همون طور بالا پایین می رفت با صدای بلند جواب داد:
-سلام رفیق. چی بگم. داریم بیچاره میشیم و تو حرف خواب رو می زنی. بابا ظهره الان. رودخونه داره خشک میشه. فردا سر سیاه زمستون باید جمع کنیم بریم تو کار کوچ. اگر می تونید من حرفی ندارم.
-کلاغ جان! بابا1دقیقه بیا بشین درست حرف بزن من که نفهمیدم تو چی میگی. رودخونه خشک میشه؟ توی این فصل؟ مگه ممکنه؟ ما که از7روز هفته گاهی8روزش رو بارون داریم.
سر و صدای پرنده ها در تعیید رفت هوا. صدای کلاغ از همه بالا تر رفت.
-بله داریم. ولی شما بیا برو این رو واسه آب رودخونه توضیحش بده. مگه می فهمه؟ نمی فهمه که. بابا میگم خودم دیدم. داره آبش هی کمتر میشه هی کمتر میشه. رفتم ببینم چی شده چیزی سرم نشد. رفتم طرف بالای رودخونه از دور دیدم1چیز گنده قد1فیل افتاده اون وسط. خواستم برم نزدیک ببینم ترسیدم. چیه؟ من1کلاغ که بیشتر نیستم. اگه1پرنده شکاری بزرگ اونجا بود به خیالتون بال های سنجاقکی من می تونست در ببردم؟ حالا به جای اینکه اینجا ماتتون ببره همراهم بیایید ببینیم ماجرا چیه شاید بشه حلش کرد.
کلاغ اینقدر سر و صدا کرد که مهلت و توان فکر کردن رو از همه گرفت.
-دسته کم بذار درست و حسابی صبح بشه ببینیم کجا میریم.
-بله حتما تا اون موقع یا آب خشک بشه یا کامل یخ بزنه و دیگه نشه کاریش کرد بله؟ بابا بیایید بریم رودخونه از دست رفت عجب گیری کردیم ها!
بزرگ تر ها خواه ناخواه دنبال کلاغ راه افتادن. کلاغ دوباره برگشت و به جوون تر ها و تازه پرواز ها نگاه کرد.
-ای بابا!این جوون ها مگه خونشون چه رنگیه؟ مگه این ها آب نمی خوان؟ بابا دارم میگم قد1فیل گنده بود. باید هرچی بیشتر باشیم. اگر نیرو کم باشه من یکی بر نمی گردم این ها رو با خودم بیارم. بذارید بیان دیگه.
جوجه ها از خدا خواسته راه افتادن و بزرگ تر ها که با سر و صدای کلاغ مونده بودن چی بگن چیزی نگفتن. چند لحظه بعد، سفارش های مادر و بالاپر تموم شده نشده رفتن و تکبال چون هنوز تاریک بود و کسی هم اون اطراف نبود و خوابش می اومد و سرد بود و…ترجیح داد بره توی لونه و دوباره بخوابه. جوجه های کوچیک تر که هنوز پروازی نشده بودن همراه یکی2تا از بزرگ تر های زیاد بیخیال روی درخت های ته منطقه موندن تا بقیه برن و برگردن. تکبال خیلی خوشحال بود که موندنی ها از سرو بلند دور هستن و وقتی روز بالا اومد و بیدار شد مزاحمش نمیشن و اون می تونه راحت و بدون مزاحمت و سر و صدای اطراف بیاد بیرون و کنار لونه بشینه. به دوردست های آسمون چشم بدوزه و با فکر و خیال های تلخ و شیرینش سرگرم بشه. ولی الان هنوز هوا کاملا تاریک بود و بیرون هم خیلی سرد بود و تکبال هم خیلی خسته بود و می خواست بخوابه و چون کسی اون اطراف نبود اینجا دیگه توجه به سفارش مادر تا زمان بالا اومدن روز عاقلانه تر بود و…تکبال می خواست بخوابه. پس رفت توی لونه، در رو بست و گوشه همیشگیش روی بستر علفیش ولو شد و1لحظه بعد خواب بود. توی خواب انگار چیز هایی می شنید. صدای قیژ قیژی آروم. باز شدن در لونه. سیاهی هایی که بی صدا وارد شدن. پچ پچی خیلی خیلی آروم. چه خواب بدی! تکبال می خواست از جا بپره و بگه کی اونجاست ولی تمام وجودش خواب بود و ازش فرمان نمی برد. اما خواب همچنان ادامه داشت. تازه وارد ها اومدن و اومدن. داشتن می گشتن. دنبال چی می گشتن؟ رسیدن بالای سرش. پیدا کردن. دنبال تکبال می گشتن. پیداش کردن. تکبال توی خواب دید که چیز هایی، پنجه هایی، بال هایی باهاش تماس پیدا کردن. داشتن حرکتش می دادن!. داشتن از روی بستر علفیش بلندش می کردن!. چه خواب واضحی! ولی این…این خواب نبود!. یکی واقعا داشت بلندش می کرد!. یکی نبود2تا بودن!. اون چیز ها توی بیداری داشت اتفاق می افتاد!. تکبال1دفعه انگار با هشدار ناگهانی مغزش بیدار شد. از جا پرید و2تا سیاهی در2طرفش دید که واقعا داشتن می بردنش طرف در. فقط1لحظه دیدشون و درست پیش از جیغ کشیدن و کمک خواستنش پنجه ای سریع، نه چندان سفت فقط به اون اندازه که صداش در نیاد گلوش رو فشار داد و صدایی به نجوا و دلواپس گفت:
-بزنش زیر بالت باید بریم.
-آخه نمیشه اینطوری بیا کمک کن!
تکبال حالا دیگه کاملا بیدار بود. نه می دونست این ها کی هستن و نه می فهمید کجا می برنش فقط می دونست این اتفاق نباید بی افته. از شدت ترس بدون اینکه بفهمه و بتونه تحلیل کنه با تمام توان دست و پا می زد و سعی می کرد بالی رو که مانع فریاد زدنش می شد بزنه کنار.
اون2تا سیاهی بعد از چند لحظه کوتاه تونستن تکبال ناآرام رو که به شدت می جنگید بین بال ها و پنجه هاشون تقریبا مهار کنن، بعد هم زدنش زیر بال های پهنشون و بدون توقف با نهایت سرعت از لونه زدن بیرون و پرواز کردن. تکبال از ترس و تلاش داشت قلبش از کار می افتاد. بال های پهن برای1لحظه کوتاه بر اثر تقلا های شدید تکبال رفتن کنار.
-تو رو به خدا. تو رو خدا تو رو خدا.
-بسه دیگه فسقلی آروم بگیر الان هر3تامون رو پرت می کنی پایین.
-این چرا اینطوری می کنه مگه نمی دونست؟
-شاید نمی خواد.
-بیخود نمی خواد مگه دست خودشه؟ جرات داری بری بگی دلش نمی خواد؟ اون هم حالا که اوضاع خطریه؟
-نه بابا من می ترسم.
-پس محکم نگهش دار کمتر پرپر بزنه تا زودتر برسیم.
-ولی اینطوری نمیشه یعنی سخته.
-فسقلی گوش کن! تو1لحظه آروم باش گوش بده! ببین ما زمان نداریم. ما2تا کلاغیم داریم می بریمت پیش کرکس. تو مگه فسقلی کرکس نیستی؟
تکبال با شنیدن این جمله ها1دفعه انگار به1دسته پر بی روح تبدیل شد. خودش رو زیر اون بال های پهن و بین اون پنجه ها که سفت گرفته بودنش جمع کرد و بی حرکت باقی موند. کلاغ ها که سعی می کردن سرعتشون هرچی بیشتر باشه به هم نگاه کردن.
-نکنه از ترس مرده باشه؟ 1دفعه کامل از تک و تا افتاد. ببین اگه این طوریش بشه ما باید بریم خودمون بی دردسر بمیریم. صبر کن ببینیم چیش شده.
-صبر نمیشه کنیم همین بالا1نگاهی بهش بنداز.
بال ها کمی عقب رفتن و کلاغ ها که تکبال حالا می دیدشون با دلواپسی بهش نگاه کردن.
-تو که سالمی فسقلی. ترسوندیمون.
-راست میگه. از ما نترس. کرکس هم خیال نداره اذیتت کنه. فقط می خواد ببیندت. همینطوری خوبه. آروم بمون تا زودتر برسیم.
-درست میگه. تو که طرف کرکسی چرا نمی خواستی باهامون بیایی؟
-به نظرم نمی دونست. آخه ما اصلا هیچی بهش نگفتیم.
تکبال فقط خودش رو جمع کرده بود و از ترس افتادن و وحشت اتفاقی که از سر گذرونده بود زبونش بند اومده و فقط نگاه می کرد.
-ببین دیوونه1لحظه صبر کن این رو اینطوری که نمیشه تحویلش بدیم.
-دیر شده نمی فهمی؟ بذار الان خودم درستش می کنم.
کلاغ این رو گفت و سرش رو کرد پایین.
-فسقلی! تو حالت خوبه؟ ببخش اذیت شدی ولی تو خواب بودی و راستش کرکس واسهمون زمان گذاشت که ببریمت پیشش و اگر دیر کنیم حسابمون رو می رسه. آخه می دونی؟ کرکس وقتی عصبانی بشه اصلا جالب نیست. از دیروز هم حسابی عصبانیه. تو هم که خواب بودی و تا بیدار شدی زدی به جاده جنگ و جیغ. واسه همین مجبور شدیم به زور آروم نگهت داریم تا دردسر نشی. حالا تو میشه حرف بزنی؟ آخه اینطوری اگر بدیمت دست کرکس هیچی ازمون نمی ذاره.
-به نظرم ترسیده. آخه این پروازی نیست از این بالا داره می ترسه. فسقلی تو مثلا با دوست هات و خونوادهت چجوری میری بیرون؟ مگه همینطوری نمی برنت؟
تکبال که بال هاش و پا هاش و تمام جونش از فشار پنجه های کلاغ ها تیر می کشیدن با حرکت سر جواب منفی داد.
-پس چه جوری؟ می خوایی بیایی روی شونه هام بشینی؟ من شونه هام پهنه ببین اینقدر خوبه!بیا. باشه؟
لحن کلاغ ها آشتی جویانه بود. انگار می خواستن هر کدوم هر طور شده بیشتر دلش رو به دست بیارن تا تکبال پرونده سبک تری ازشون به کرکس بده. حتی تکبال با اون حال افتضاحش این رو قشنگ فهمید. با اینهمه نمی تونست منکر بشه که کم مونده پرت بشه پایین و از این مدل برده شدن هم هیچ خوشش نمیاد. با حرف ها و لحن تشویق آمیز کلاغ تکبال رفت و روی شونه هاش نشست. خیلی بهتر شد. کلاغ آرامش تکبال رو از صدای نفسش فهمید و دلش گرم شد. از خوشی خندید و بلند گفت:
-راحت تری مگه نه؟ خوب ما که نمی دونستیم. آخه تا حالا نبرده بودیمت جایی. حالا از این به بعد هر وقت تنها بودی خودم میام یواشکی می برمت حسابی بگردی. شونه هام هم خوبن می تونی مثل تختخواب روشون بخوابی. کلاغ این رو گفت و خندید. تکبال شونه هاش رو چسبید که پرت نشه. کلاغ دومی شیرجه زد پایین و وقتی برگشت پنجه هاش خالی نبودن.
-واسهت1چیزی جمع کردم. بخور خیلی خوبه. بیا همهش مال تو.
راست می گفت. خوشمزه بود. چیزی بود شبیه گرده گل که تکبال نپرسید چیه. همه رو خورد و کلاغ دومی رو هم کلی خوشحال کرد. اون ها در طول راه حسابی سرش رو گرم کردن و سعی کردن حرف های خوشمزه بزنن و خلاصه هر طور بلد بودن سعی کردن بهش خوش بگذره. راه زیاد بود ولی رسیده بودن.
-داریم می رسیم. آماده واسه1فرود سفارشی که فسقلی واسه همیشه یادش بمونه.
-راست میگه فسقلی. آماده ای عمو؟
-صبر کن1چرخی بدیمش.
-دیر شد کرکس می کشدمون.
-فسقلی که نمی ذاره کرکس عمو کلاغ ها رو بکشه. مگه نه فسقلی؟
کلاغ ها کمی جدی تر شدن.
-فسقلی!ما زیاد وقت نداشتیم. تو هم که خواب بودی. کرکس هم از دیروز نمی دونیم چشه که حرصیه و ما مجبور شدیم1کمی سریع باشیم. یعنی می خوام بگم…یعنی…
-اه بذار خودم واسهش توضیح میدم. ببین فسقلی کرکس اگر تو اذیت بشی پدر ما رو در میاره. آخه می دونی؟ اون خاطرت رو مثل اینکه خیلی می خواد. حالا تو…یعنی تو…یعنی میگم که ما که اذیتت نکردیم مگه نه؟ یعنی تو که اذیت نشدی پیش ما. بهت خوش گذشت دیگه مگه نه؟
-الان تو خیلی قشنگ توجیهش کردی؟ فسقلی جان ببین عمو! بعضی چیز ها بد پیش میاد و قشنگ پیش نمیره. بعدش تو که این بد پیش رفتن رو به کرکس نمیگی، میگی؟
-راست میگه. تو که نمی خوایی بهش بگی اولش1کمی اشتباه شده بود. می خوایی بهش بگی؟
تکبال بهشون نگاه کرد. حس کرد واسه خاطر اون2تا موجود به شدت غمگین شد.
-پس تفاوت کرکس با تکمار کجا بود؟ چرا این2تا بیچاره باید اینهمه از خشمش بترسن؟ مگه چیکار کرده بودن جز اینکه سعی کردن فرمانش رو انجام بدن و سریع هم انجامش بدن؟
-من که اذیت نشدم. فقط اولش ترسیدم. بعدش که واسهم گفتید خیلی هم خوش گذشت.
-خوب عمو. همون اولش رو چی؟ کرکس که ندیده. فقط خودمون3تا بودیم دیگه. بین خودمون می مونه دیگه مگه نه؟ بین فسقلی و2تا عمو کلاغ ها.
کلاغ این رو گفت و هر2خندیدن. تکبال از خودش متنفر بود. حس می کرد زندگی اون2تا مثل بازیچه ای شده توی دست های1بچه که صاحب های این بازیچه می ترسن بچه ارزش گنجی که توی دستش گرفته رو ندونه. حاضر شده بودن در حد2تا دلقک پیشش پایین بیان و مثل1بچه کوچیک و ناز پرورده باهاش رفتار کنن فقط واسه اینکه چیزی به کرکس نگه. نگاهشون کرد. هنوز با لبخند های مصنوعی و نگاه هایی نگران منتظر بودن. از ذهنش گذشت:
-چقدر ترحم انگیزه! این عادلانه نیست.
و با صدای بلند خندید.
-اولش هم خیلی با مزه بود. مزهش باشه واسه خودمون3تا. به کرکس هم هیچی نمیگیم.
کلاغ ها که انگار دنیا رو بهشون داده بودن گرم تر و مهربون تر از پیش حسابی تشویقش کردن.
-حالا بریم واسه فرود.
فرودی سریع که پریشونی ازش می بارید. دیر کرده بودن.
-گفته بودم نمی خوام دیر کنید. نگفتم؟
صدای خشم کرکس به وضوح تمام جسم کلاغ ها رو لرزوند. اشتباهی در کار نبود. این خود کرکس بود که اینهمه خشن و بی شفقت عربده می زد. تکبال با شنیدن این صدا انگار قلبش از حرکت ایستاد. صدا چنان عصبانی بود که تکبال بی اختیار به زیر همون بال هایی که ازشون فرار می کرد پناه برد و همونجا خودش رو جمع کرد.
-بله ولی…
-ولی و زهر مار! من گفتم بجنبید و شما ها چه غلطی کردید؟
-باور کنید ما جنبیدیم ولی آخه…
-خفه! فقط خفه شید و بگید کو؟
-ایناهاش اینجاست. رفت زیر بال من.
کلاغ با وحشتی آشکار عقب کشید و بال های بزرگش رو برد بالا. تکبال نیمه جون از وحشت روی شاخه سکویا ولو شد. خسته و ترسیده سرش رو زیر پر های نامرتبش کرده بود و می لرزید.
-واقعا که احمقید! چیکارش کردید؟
تمام شاخه های بالای سکویا از هیبت این عربده لرزیدن.
-هیچی. فقط فرصت نشد واسهش توضیح بدیم. آخه خواب بود و تا بیدار شد خواست که…
-خاک بر سرتان! فقط برید که من نبینم شما ها رو.
تکبال مثل بید می لرزید. فرار کلاغ ها و باقی تماشاگر های پنهان و آشکار صحنه رو اصلا نفهمید. با تمام وجود از شدت ترس می لرزید و نفس هاش به شماره افتاده بودن. دستی به شونهش خورد و مثل پر کاه از زمین بلندش کرد و لحظه ای بعد توی1بغل امن و آشنا فرو رفت.
-سلام فسقلی. چی شده؟ از چی ترسیدی؟ نه! نه فسقلی نترس تموم شد. به حساب اون2تا نفهم درست و حسابی می رسم تا عبرت بقیه بشن. من باید می دیدمت. آروم باش فسقلی. دیگه تموم شد. از هیچی نترس من اینجام. آفرین! سرت رو بالا کن بذار ببینمت. ببین با پر و بالت چیکار کردی؟ الان خودم واسهت درستش می کنم. گریه نکن فسقلی. فسقلی وحشی خودم. آروم باش همه چیز درسته. تو باید می اومدی پیش من. نکنه دلت نمی خواست ببینیم.
کرکس گفت و گفت تا تکبال کم کم آروم شد. ولی1چیزی این وسط ایراد داشت. کرکس با تکبال بد تا نکرد ولی حتی تکبال توی اون حال و هوا هم می فهمید که کرکس به طور وحشتناکی عصبانیه.
-خوب فسقلی! باید زودتر می جنبیدم و می دیدمت ولی بعد از اون شب مادرت به این سادگی تنهات نمی ذاشت. باید صبر می کردم چند روز بگذره تا بتونم1ماجرایی واسشون درست کنم. چیزی مثل این داستانی که واسشون درست کردم و اگر تا خود شب بتونن حلش کنن خیلیه. خودت هم که به نظرم سرت شلوغه. گرفتاری واسه خودت. درسته؟
تکبال نمی فهمید کرکس چی میگه. سر بلند کرد و با نگاهی ناآگاه بهش خیره شد.
-می خوایی بگی نفهمیدی؟ بیخیال، از خودت بگو. این روز ها چه جوری گذشت؟
کرکس با1دست نه مثل همیشه بلکه کمی محکم تر و شاید خشن تر نوازشش می کرد و با دست دیگه سفت شونهش رو چسبیده بود. تکبال احساس کرد کرکس می تونه فقط با نگاه خاکسترش کنه اگر بخواد. اگر اون نگاه که امروز عجیب و سخت شده بود فقط کمی خشن تر می شد.
-خوب فسقلی. می گفتی.
تکبال اخطار کاملا واضح در این جمله رو گرفت و هر طور که بود صداش رو پیدا کرد و به حرف اومد.
-این روز ها؟ من خیلی دلواپس بودم. دستم نمی رسید به شما ها. همه مواظب بودن. این روز ها بد گذشتن.
کرکس خندید ولی نه مثل گذشته. خنده ای از جنس زهرخندی خطرناک.
-دیروز چی؟ اون کی بود باهاش حرف می زدی؟ رفیق جدیدت؟ از جنس خودت هم بود. اون کبوتر قشنگه. یادت اومد؟
تکبال که تازه دیروز رو یادش اومده بود لبخند تلخی زد و بعد:
-اون کبوتره. بله دیروز اومده بود و بهم می گفت بلند شم همراهش بپرم.
کرکس دیگه نمی خندید.
-خوب دیگه چی می گفت؟
-هیچی از همین چیز ها. بهش گفتم من…پروازی نیستم. اون هم رفت.
-بهت نگفت چه قشنگی؟ نگفت1ماده کبوتر خیلی قشنگی؟
-چرا1چیز هایی می گفت. واسه اینکه تشویق بشم همراهش بپرم. بعد که فهمید نمی تونم پرواز کرد رفت.
-باز هم میاد؟
-نه دیگه رفت.
-تو دلت می خواد باز ببینیش؟
-ببینمش که چی بشه؟ من که پروازی نمیشم اون رو ببینم که چی؟
-پس نمی بینیش. دلتنگش هم نمیشی. مطمئنی.
-مطمئنِ مطمئن.
کرکس مکث کوتاهی کرد، به شاخه پشت سرش تکیه داد، یکی از بال هاش رو برد بالا و به ضرب زد به شاخه پایینی. شاخه به شدت لرزید و تکبال وحشتزده از جا پرید و لای پر های کرکس فرو رفت. مشکی و2تا خفاش دیگه مثل برق حاضر بودن.
-عه اومدش که. چطوری فسقلی! به نظرم خیلی اذیت شد کرکس. من که گفتم بذار خودمون بریم. کلاغ مال این حرف هاست آخه؟
-بسه. اطلاع بده دست از سرش بردارن. بجنبید تا روز نشده. خوشم نمیاد واسه خاطر به دار و درخت خوردن و شل بازی های مزخرف شما ها دیر بشه.
-مطمئن باش کرکس.
اون3تا در1چشم به هم زدن پریدن و رفتن. هنوز درست و حسابی روز نشده بود. تکبال که چیزی از ماجرا نفهمیده بود فقط لای پر های کرکس آروم گرفته و گاهی سر بالا می کرد و نگاه کوتاهی بهش مینداخت و فقط همین. مثل1دسته پر بی حرکت و آروم همونجا موند و اجازه داد کرکس پر و بال همیشه مرتبش رو که بر اثر تلاش و تقلا هاش به هم ریخته بود واسش با حوصله مرتب کنه. از اول تا آخر. از ریز تا درشت. هیچ علاقه ای نداشت بفهمه کرکس چرا اینطوری ازش چیز پرسید، از کجا داستان و صحبت های اون کبوتر دیروزی رو می دونست و چه فرمانی به مشکی داد. چه اهمیتی داشت؟ تکبال الان جایی بود که باید باشه. کرکس دوباره مثل گذشته مهربون شده بود. همون نگاه و همون نوازش ها و همون دست ها که دیگه مثل لحظه های اول خشن نبودن. پس باقیش مهم نبود. با این فکر خودش رو بیشتر لا به لای پر و بال کرکس فرو کرد. کرکس خندید.
-هان فسقلی! سردت شده؟ تا1دقیقه دیگه درست میشی. می دونی هشدار های شب جنگت چقدر کمک کرد به من؟ تو خیلی خوب بودی فسقلی. هنوز هم هستی. فقط گاهی شاید میری که بد بشی. تو که اینطور نمی خایی ، می خوایی؟
تکبال مثل خوابگرد ها به نشان نفی سر تکون داد بدون اینکه بفهمه کرکس چی داره میگه.
-پس بد نباش. به حرف من گوش بده و همیشه فسقلی عاقل خودم بمون. فهمیدی؟
لحن کرکس مهربون بود ولی تهدیدی پوشیده در لایه های مهر و اقتدار درش بود که تکبال دریافتش کرد ولی ترجیح داد ندید بگیره. به نشان جواب مثبت سر تکون داد. کرکس با نارضایتی ولی مهربون گفت:
نه. جواب می خوام. اینطوری موافق نیستم. بهم بگو هرچی گفتم فهمیدی؟
تکبال دلش نمی خواست سرش رو از اون لا بیاره بیرون. با نارضایتی به پر های کرکس پنجه کشید. کرکس فهمید و از ته دل قهقهه زد.
-عجب! نمی خواد بیایی بیرون از همونجا جواب بده.
تکبال ایندفعه با رضایتی وصف ناشدنی به چنگ زدن هاش ادامه داد و از همون زیر با صدای خفه جواب داد:
-بله کرکس.
-پس فهمیدی.
-بله کرکس. فهمیدم.
-از فراموش کار ها خوشم نمیاد. عصبانیم می کنن. تو که جزوشون نیستی.
-نه کرکس.
-شاید1خورده باشی هان؟
-بله1خورده شاید.
-ذهنت رو اصلاح کن که نباشی. باشه؟
-باشه کرکس.
-آفرین!این شد!.
تکبال1دفعه یادش اومد. اون خشم اول کرکس و اون2تا کلاغ نگران.
-کرکس!اون2تا کلاغ.
-خاطرت جمع. توی پوست جفتشون کاه می ریزم و می ذارم اینجا واسه قشنگی.
-نه. اون ها خیلی مهربون بودن. تقصیر من بود که دیر شد. آخه توی راه حسابی معطلشون کردم. گرسنهم بود. مجبور شدن واسهم1چیزی پیدا کنن که بخورم. بعدش هم سر پرواز کردن و فرود اومدن بهشون گیر می دادم. این بود که، آخ! شونه هام خورد شدن اینطوری فشارم نده آخ دردم میاد!.
-خوب طوری نیست بذار1کمی دردت بیاد تا فراموشت نشه زمانی که من بهت گفتم بیا فقط بیا. هر زمان هم هر مدلی فراز و فرود دلت خواست فقط به خودم میگی فهمیدی یا لازمه باز دردت بیاد؟
-کرکس! تو رو خدا. فهمیدم به خدا فهمیدم. به خدا به خدا فهمیدم.
-خوب خوب فهمیدم که فهمیدی. دیگه بسه. باشه. دیگه تموم شد. تو گفتی تقصیر داشتی که دیر شد و به خاطر تقصیرت تنبیه شدی.
تکبال در حالی که از شدت درد نفسش بند اومده بود به زحمت خودش رو جمع و جور کرد.
-پس اون2تا دیگه تنبیه نمیشن مگه نه؟
-حقشونه که بشن ولی اگر تو اینطور می خوایی، باشه این دفعه هم به خاطر تو.
تکبال که هنوز از ترس2دقیقه پیش داشت می لرزید دوباره با نوازش های کرکس آروم گرفت و لحظه ای بعد دوباره سرش به کار خودش بود. کرکس هم همینطور.
-اون زیر داری چیکار می کنی؟ من پر و بال هات رو مرتب کردم و تو پر هام رو بی ریخت می کنی. اِی کفترک احمق کوچولو!
تکبال نمی تونست از این کار خودداری کنه. سر در نمی آورد این دیگه چه مدل احساسی بود؟ کرکس معترض نشد و اجازه داد تکبال زیر پر و بالش با احساس رضایتی عجیب و ناشناس، به آرومی و از سر همون رضایت عجیب واسه خودش یواش یواش دست و پا بزنه و نظم پر های بلندش رو به هم بریزه و ویرانی به بار بیاره. تکبال چنان کوچیک بود که واقعا توی پر های کرکس گم شده و دیده نمی شد. کرکس پنجه کشیدن ها و چنگ زدن های آرومش رو احساس می کرد و ظاهرا بدش هم نمی اومد. تکیه زد به شاخه کلفت پشت سرش و با رضایت تکبال رو سفت به خودش فشرد. ظاهرا داشت به جفتشون عجیب خوش می گذشت. تکبال حسی رو تجربه می کرد که هیچی ازش نمی دونست و فقط مشتاق ادامهش بود در حالی که نمی دونست فردا و فردا هاش بعد از امروزش چه رنگی به خودشون می گیرن.
دیدگاه های پیشین: (2)
helen
پنجشنبه 27 شهریور 1393 ساعت 01:07
سلامممممم ایول
آدم یه همچین وبایی رو میبینه از وب خودش ناامید میشه
9847
http://mihanblog-ir-pars.leue.biz
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
هر جایی خصوصیت های خودش رو داره. ممنونم که اومدی! دارم از فضولی فشار خون می گیرم برم ببینم توی وبت چجوریاست!
ایام به کام.
حسین آگاهی
چهارشنبه 7 آبان 1393 ساعت 12:58
خیلی بامزه بود این قسمت.
البته نفهمیدم چه داستانی درست کرده بودن تا پرنده ها مشغول بشن ولی با این حساب خیلی خوب بود.
تکرار می کنم تکبال رو نابود نکنید و همین طور کرکس رو.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
کرکس جز دردسر چی می تونه درست کنه؟ کار دست همه داد تا کار خودش راه بی افته. من واقعا دلم نمی خواد هیچ کدوم از این2تا نابود بشن. طرف جفتشونم باور کنید. ولی آخه چیکارشون می تونم کنم؟ این2تا زده به سرشون من چی بگم؟ کاش عاقل باشن! نیستن.
ایام به کام.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 92
- 42
- 146
- 70
- 1,939
- 23,889
- 375,115
- 2,644,732
- 269,293
- 111
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02