تکبال20

هوا روز به روز سرد تر می شد. زندگی سرد و1نواخت جریان منجمدش رو طی می کرد و نمی کرد. انگار اون هم بدش نمی اومد یخ بزنه و متوقف بشه. در گوشه و کنار جنگل چندتا جوجه دیگه شکار مار ها شدن و چندتا لونه دیگه با پر های سیاه کلاغ تزئین شد. زیر بوته قاصدک داشت شلوغ تر می شد. دل ها گرفته، بال ها خسته، نگاه ها تهی، روز های کوتاه، آسمون ابری، لحظه های تاریک، زمستون.
زمستون!.
-سلام. چه بی حرکت نشستی! خیال کردم یخ زدی. سردت نیست؟
تکبال با شنیدن صدای ناشناس از دنیای ساکت و سیاهش بیرون اومد. سر بلند کرد و نظری به طرف صدا انداخت. کبوتری کمی بزرگ تر از بالاپر، با پر های سیاه و سفید درست کنارش نشسته بود.
-سلام. بله1کمی سرده. ولی بد نیست.
کبوتر بدون اینکه نگاه از تکبال برداره خندید.
-فقط1کمی سرده؟ من که دارم یخ می زنم. تو خونهت همینجاست؟
-بله همینجاست. درست پشت سرمونه.
کبوتر پر هاش رو تا می تونست پوش داد. شاید واسه خلاصی از سرما و شاید هم به این خاطر که در نگاه بیننده بزرگ تر و قشنگ تر باشه و حتی تکبال هم منکر نبود که این بی تأثیر نبود. کبوتر واقعا قشنگ بود.
-من مال آخر های جنگلم. میگم این جنگل هم خیلی بزرگه ها! کلی پرواز کردم تا رسیدم اینجا. آخه می دونی؟ من زیاد دلم نمی خواد کنج لونه بمونم. این زمستون هم که از بس سرده حسابی همه رو توی لونه میخ کوب کرد. گفتم بیام بیرون ولی اینقدر سرد بود که دیدم اگر نپرم پاک منجمد میشم. مثل حالا که دارم یخ می زنم. واسه همین تعجب کردم دیدم تو بی حرکت اینجا نشستی. جدی اصلا سردت نمیشه؟
تکبال نگاه از پر های کبوتر گرفت و به شاخه کناریش چشم دوخت.
-چرا سردم که میشه. ولی من هم مثل خودت توی لونه موندن رو زیاد تحمل نمی کنم. دلم واسه هوای آزاد و واسه آسمون تنگ میشه. میام بیرون و سرما رو هم بیخیال!.
نگاه کبوتر مهرآمیز شد.
-می دونی؟ راستش رو بخوایی من دفعه اولی نیست که می بینمت. خیلی اومدم از اینجا رد شدم و دیدمت. ولی هیچ وقت نیومدم باهات حرف بزنم. همیشه دلم می خواست توی هوا باهات سر صحبت رو باز کنم که هرچی اومدم و رفتم و منتظر شدم نشد. این بود که امروز تحملم دیگه تموم شد و…پس تو کی ها می پری؟ این بال های قشنگت همیشه بسته هستن. می دونستی خیلی قشنگی؟ تمام جسمت رو انگار واسه پرواز های چرخشی ساختن. بهت هم میاد خیلی اهل پرواز و اهل آسمون باشی. پس چرا هیچ وقت ندیدم بپری؟ خوب البته من که همیشه اینجا نیستم. هر زمان هم که میام تو نشستی. شانس منه دیگه. ولی راست میگم تو واقعا قشنگی. قشنگ ترین ماده کبوتری که تا حالا دیدم. امروز اومدم که چه توی آسمون باشی و چه نباشی بشینم حسابی باهات حرف بزنم. آخ چه سرده! بیا باقیش رو توی هوا بگیم. خیلی خوش می گذره. بلند شو دیگه زود باش.
تکبال در تمام این مدت به کبوتر نگاه می کرد. کبوتر پر هاش رو باد کرد و سرش رو بالا گرفت. از ذهن تکبال گذشت:
-این کار ها لازم نیست. اون واقعا1کبوتر تمام عیاره.
-بلند شو دیگه پس چرا هنوز نشستی؟ اصلا بیا مسابقه بدیم. هر کسی زود تر برسه به رودخونه. من می دونم تو با این بال هات از من می بری.
تکبال به کبوتر نگاه کرد و از نگاه پر شورش به راحتی تونست حدس بزنه که آماده شده تا مردونگی کنه و واسه به دست آوردن دل تکبال بهش ببازه.
-من می دونم که بهت خیلی خوش می گذره. پرواز که کنیم سرما یادت میره. زود باش پا شو!.
تکبال به نگاه پر از امید و تشویق آمیز کبوتر نظر انداخت و در فاصله بین تشویق هاش آروم گفت:
-من نمی تونم.
کبوتر متعجب نگاهش کرد.
-چرا؟!خونوادهت موافق نیستن؟
تکبال آهش رو خورد. کبوتر نفهمید.
-به اونجا ها نمی رسه. من خودم نمی تونم.
کبوتر حیرتش رو پشت نگاهی که با تمام توان1کبوتر جوون سعی می کرد هرچی مهربون تر و مشوق تر باشه مخفی کرد.
-یعنی چی نمی تونی؟ من1کبوترم مثل خودت. می خواییم با هم پرواز کنیم. اینکه بد نیست. تازه من باهات حرف دارم. 1عالمه گفتنی که کیفش به توی آسمون گفتن و شنیدنشه.
تکبال به یاد جوجه خاله گنجشک افتاد. جفتش زمانی که هنوز جفتش نبود توی آسمون بهش پیشنهاد هم پروازی همیشگی داده بود. می گفت توی آسمون این حرف ها قشنگ تره. کبوتر با تمام وجودش هنوز منتظر بود.
-می دونم. می فهمم.
-پس معطل چی هستی؟
تکبال زهرخندش رو قورت داد. کبوتر ندید.
-من واقعا نمی تونم. بال های من پروازی نیستن. من نمی تونم بپرم. من نه تنها هر زمان تو ببینیم نشستم، بلکه همیشه عمرم همینطوری باید بشینم و تماشا کنم. فقط تماشا کنم. من معطل بال هام هستم. معطل سرنوشتم که با مال شما ها فرق می کنه. تو اینجا معطل نشو. اگر تا ابد هم بمونی و تشویقم کنی پریدن توی تقدیر من نیست. من نمی تونم پرواز کنم. من1پرنده بی پروازم.
کبوتر لحظه ای مات بهش نگاه کرد.
-یعنی!!!تو!!!اصلا نمی تونی پرواز کنی!!!؟ هیچ وقت!!!؟
تکبال دیگه حرفی نزد. سکوت کرد و چشم هاش رو از پرنده متعجب گرفت تا موقع رفتن عذاب وجدان روی دوشش نذاره. پرنده لحظه ای ایستاد و با حیرت به تکبال خیره شد و بعد، چند قدم روی شاخه جلو رفت، خودش رو بالا کشید، بال هاش رو باز کرد و پرید. تکبال تا زمانی که صدای بال های پرنده محو شدن سرش رو بلند نکرد. بعد آروم از جاش بلند شد و بدون اینکه سرش رو بالا کنه و به اطرافش نگاه بندازه برگشت و با شونه هایی خمیده رفت توی لونهش و همونجا کنج لونه نشست و دیگه بیرون نیومد. تکبال رفت و کلاغ رو ندید که از پشت درخت سرو بیرون اومد و بی صدا ولی به سرعت به طرف سکویای اعماق جنگل پرواز کرد.
دیدگاه های پیشین: (3)
مرکز مشاوره تلفنی
سه‌شنبه 25 شهریور 1393 ساعت 22:36
با عرض سلام
سامانه هوشمند کشوری پاسخ گویی به سوالات ومشکلات شما در زمینه های
کامپیوتر ، لپ تاپ، تبلت ، اینترنت و…
تماس از تلفن ثابت با شماره :
9099070345
http://komakrayaneh-fartak.loxblog.com
علی
سه‌شنبه 25 شهریور 1393 ساعت 23:11
دراین مهرکه پیش روداریم تولدیکی ازعزیزانم هست که دوست دارم

براش تبریک تولدجمع کنم هرچقدرشد البته هرچه زیادتربهتر

ممنون میشم دراین پست فقط تبریکهایتان رابزارید
http://ploton.blogsky.com
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
اینجا توی وبلاگ من زیاد ساکته. کاش جا های دیگه هم این کامنت رو بدید تا تبریک های بیشتری جمع کنید. امیدوارم عزیز شما و خودتون همیشه در پناه حق و در نهایت آرامش و شادی باشید و واسه مهر هم1عالمه تبریک براش جمع کنید.
ایام به کام.
حسین آگاهی
چهارشنبه 7 آبان 1393 ساعت 12:46
سلامی دوباره.
خیلی دردناک بود این قسمت.
و باز هم خیلی شبیه جاهایی از زندگی من.
امیدوارم آخرش خوب تموم بشه؛ یه جوری که بد نباشه.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
امیدوارم تمام درد های جهان1روزی اگر درمون نمیشن قابل تحمل بشن. من هم خیلی دلم می خواد خوب تموم بشه. واقعا دلم می خواد. کاش اینطور باشه! کاش!
ایام به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *