-تکبال! تکبال بیداری؟ بلند شو عموجان داری خواب می بینی.
تعلیق در میان خواب و بیداری. لحظه ای ناهشیار و بعد،
-سلام عمو جغد. من اینجا چیکار می کنم؟
-درمون میشی. چندتا زخم بد داشتی که نمی شد مادرت ببینه. گفتم بهشون برسم تا بعد.
-عمو جغد!من چجوری اومدم اینجا؟
-چه فرقی می کنه؟ تو در زمانی که نباید در جایی بودی که نباید. حالا اینجایی تا بعضی ویرانی هات از نظر ها مخفی بشن.
صدا های دور دست هنوز به گوش می رسیدن. جنگ هنوز در جریان بود. تکبال می تونست صحنه رو مجسم کنه. ترسی تب گرفته وجودش رو پر کرد. چیزی شبیه به غرش رعدی دور دست، مهیب و بلند و ممتد از اعماق جنگل شنیده شد و نوری رقصان از پایین رفت بالا. تکبال با خودش فکر کرد:
-باز1دسته1چیزی رو آتیش زدن.
سفیری کشدار.
-نکنه1کسی رو آتیش زده باشن؟ نکنه…
تکبال سعی کرد سر گیجه وحشتناکش رو ندید بگیره. حالش به مفهوم واقعی بد بود. سرش هنوز از بوی دود و خون سنگینی می کرد. تصویر های وحشتناکی که خودش وسطشون چرخیده بود هر لحظه توی ذهنش تکرار می شدن. خواست با تمام قدرت جیغ بکشه. عمو جغد به موقع سر بلند کرد و با آرامش گفت:
-میل خودته ولی تمام پرنده های اطراف رو بیدار می کنی از جمله مادرت و باید براشون توضیح بدی که چته.
تکبال به خودش اومد. سرش رو انداخت پایین ولی تحمل نداشت. دلش می خواست می شد خودش رو بسپاره دست گریه، دست جیغ، دست جنون. ولی این شدنی نبود. چه توضیحی وجود داشت؟ هیچی. تکبال به مادری که حتی توی خواب هم نمی دید جوجه بی پروازش داخل چه جریان وحشتناکی افتاده چجوری می تونست دلیل حالش رو توضیح بده؟ نه نمی شد. تکبال حتی مجاز به جنون هم نبود. ولی چیکار باید می کرد با مغز در حال انفجارش؟ دیده های اون شبش انگار ویرانی ابدی واسه روحش بودن که تکبال حس می کرد هیچ طوری نمی تونه تحملش کنه. با احساس چنگ های ریزی که به شونه ها و گردنش کشیده می شد به شدت از جا پرید. چیزی نبود. خیال بود. آفتاب پرست ها مرده بودن. زنده زنده سوختن، به وسیله خفاش ها و موش ها تیکه پاره شدن، به وسیله مار ها خورده شدن. آتیش و خون و جیغ های مرگ.
تکبال بی توجه به هر مدل مصلحت اندیشی زد زیر گریه. عمو جغد بی هیچ حرفی1ظرف از برگ1گل ناشناس آورد و مایع داخل ظرف رو به خوردش داد. تکبال چند لحظه بعد حس کرد دیگه نای گریه کردن نداره. روی بستر علفیش افتاد و به خواب رفت.
زمان و مکان و همه چیز مثل گذشته بود ولی تکبال بیگانه با تمام این ها فقط خواب بود. نمی دونست چقدر گذشته و نمی خواست هم بدونه. تکبال فقط خواب بود و کابوس جنگ می دید و غافل از گذشت زمان و تغییر مکان در جهانی تاریک و پریشان می چرخید و می چرخید.
صدا های گنگ رو در اطرافش می شنید که مفهوم تر می شدن ولی تکبال نمی تونست چشم باز کنه. فقط می شنید.
-اون چش شده عمو جغد؟ آخه دیشب چطور سر از لونه شما درآورد؟
-چیزی نیست کبوتر خانم. مثل اینکه خوابی چیزی دید و توی خواب راه افتاد. من همین طرف ها بودم و تا دیدم اومده بیرون و حالش سر جا نیست گرفتم بردمش به لونهم. طوری نیست خوب میشه.
-آخه چرا این بچه باید اینطوری بشه؟
-چراش پیش خودته عمو جان. من1بار دیگه هم بهت گفتم و تو گوش نکردی. از بس لای پر توی لونه نگهش داشتی ذاتش فراری شده از زندگی عادی. کبوتر خانم! این بچه با بالاپرت فرق داره. تکبال رو نمی تونی اینطوری به راه مستقیم ببری. همراهت نمیشه. بذار این بچه زندگی رو بشناسه. تو نمی تونی جاش زندگی کنی. تکبال این رو نمی خواد.
-عمو جغد!من می خوام بدونم جوجهم چشه.
-چیزیش نیست عموجان. خواب گردی گرفتش و نصف شب راه افتاد. دفعه بعد می تونی به خودت ببندیش. خوب دیگه من رفتم. اگر مشکلی پیش اومد بهم بگید. فردا دوباره میام ببینم چطوره.
عمو جغد دیگه منتظر نشد. از لونه اومد بیرون و پرید و رفت. تکبال قبل از اینکه دوباره خوابش ببره نسبت به عمو جغد عمیقا احساس حقشناسی و سپاسگزاری کرد.
3روز بعد، تکبال بیدار ولی کاملا گیج بود. کلافه از توضیحاتی که مادرش و بالاپر ازش می خواستن و اون نمی داد از جا پرید و هوار کشید:
-بس کنید. به چه زبونی میشه من ازتون بخوام که دست از سرم بردارید؟ من، چیزیم، نیست. کمک لازم ندارم هم صحبت لازم ندارم نجات لازم ندارم درد ندارم مرض ندارم حرف ناگفته ندارم گوش واسه شنیدن نمی خوام هیچ حرفی ندارم هیچ خیالی ندارم من هیچی نمی خوام جز اینکه دست بردارید از سرم. فقط دست بردارید از سرم فقط دست بردارید از سرم.
مادر هیچ خوشش نیومد ولی تکبال خسته تر از اون بود که به رضایت کسی دیگه فکر کنه. حتی مادرش. دلش داشت می ترکید. احساس می کرد لونه فشارش میده تا خفهش کنه. مثل اون آفتاب پرستی که درست روی شونه هاش آتیش گرفته بود. به خاطر دقت مادر و برادرش مشکی و بقیه رو نتونسته بود ببینه.
-کاش اتفاقی نی افتاده باشه! کاش همه سلامت باشن!.
روز های زمستون، سرد و سیاه، انگار در قهر با جهان، می اومدن و می گذشتن. تکبال بیرون لونه نشسته بود. به شایعات اطراف که هر کدوم شاید تکه ای از اون شب جنگ رو با خود داشتن و نداشتن هیچ علاقه ای نداشت. تکبال خودش اونجا بود. خودش دیده بود، شنیده بود، لمس کرده بود. بذار هر کسی هرچی می خواد فکر کنه. به جهنم!.
به جهنم!.
این تنها نقطه ای بود که تکبال این روز ها آخر همه چیز می ذاشت و خودش رو از دستشون خلاص می کرد. روز سردی بود. مادر دیگه تنهاش نمی ذاشت. یا خودش و یا بالاپر توی لونه می موندن و این رو تکبال ابدا دوست نداشت. سرش رو کرد زیر بالش و چشم هاش رو بست. به تلخی احساس می کرد از تمام دنیا حذف شده و بدون اینکه واقعا بمیره مرده. حتی حوصله گریه کردن نداشت. مادر از داخل لونه صداش زد.
-تکبال!بیا داخل لونه. سینه پهلو می کنی توی این هوا.
تکبال سر بلند کرد و فقط نگاه خستهش رو دوخت به مادرش و در جوابش فقط آروم زمزمه کرد:
-نه.
و دوباره سرش رو کرد زیر بالش. زخم های یواشکیش می سوختن و تکبال هیچی نمی گفت. تنها مایه خوشحالیش این بود که اجازه نداد مادرش هیچ کدوم از اون ها رو ببینه.
-آهای!آهای اخبار جنگل رو آوردم. کسی خبر نمی خواد؟ …
تکبال بی حوصله سر بلند کرد و به کلاغ بزرگی که سر و صداش جنگل رو برداشته بود نگاهی بی حالت انداخت. چند لحظه بعد دور و بر کلاغ پر شده بود از پرنده هایی که خبر می خواستن. تکبال همون طور گنگ و تهی فقط نگاه می کرد. نفهمید چقدر طول کشید که اون بلبشو تموم شد. کلاغ پرواز کرد و دور درخت ها چرخید و ظاهرا کاملا اتفاقی اومد طرف سرو و با صدای ناراضی و خسته نق زد:
-وای که چه خسته شدم. این جماعت هم عجب بدتر از خودم فضولن! سرم رو بردن.
-طوطی خانم از داخل لونهش که چندتا درخت اون طرف تر بود سر بیرون آورد و با خوش اخلاقی گفت:
-فضول خودتی. پرنده بیکار!.
کلاغ هم در حالی که می خندید داد زد:
-تا الان که داشتی سر و صدا می کردی من بیکار نبودم. اگر بیکار بودم تو واسه اینکه جوابت رو دیر دادم بهم منقار نشون نمی دادی.
-قار قاری شلوغ! عجب زبونی داری!
-طوطی جیغ جیغو! دروغ که نگفتم.
کلاغ ناله ای بلند از خستگی کرد و گوشه سرو نشست. تکبال حوصله نداشت نگاهش کنه پس سرش رو دوباره کرد زیر بالش. ولی در همین لحظه توی وقفه بسیار کوتاه بین نق و ناله های کلاغ صدایی شنید. صدایی به آهستگی1نجوای بسیار یواش. چنان کوتاه و پایین بود که حس کرد خیال می کنه.
-فسقلی!
گوش هاش رو تیز کرد تا مطمئن بشه خیال نکرده. نجوای آهسته دوباره تکرار شد.
-فسقلی!
اشتباه نمی کرد. این واقعی بود. نجوایی بسیار آهسته و محتاط ولی کاملا واقعی. تکبال تکونی خورد ولی قبل از اینکه سر بلند کنه و از جا بپره نجوا به همون آهستگی ولی به سرعت گفت:
-حرکت غیر عادی نکن. خیلی عادی و آروم.
تکبال فوری مطلب رو گرفت. خیلی معمولی و با ظاهری مثل چند لحظه پیش خسته و بی حوصله طوری که مثلا اتفاقی، سر بلند کرد و با نگاهی بی حالت به مقابل چشم دوخت. کلاغ دور از تکبال1گوشه سرو نشسته بود و آه و ناله می کرد. تکبال از گوشه چشم نگاهی کوتاه بهش انداخت. کلاغ بین ناله ها و غر زدن هاش با صدایی خیلی پایین و به سرعت پرسید:
-تو فسقلی کرکسی مگه نه؟
تکبال حرکتی نکرد فقط نگاهش برای1لحظه درخشان شد. واسه کلاغ که یواشکی و دزدانه ولی دقیق مواظب بود همین کافی بود.
-کرکس می خواد از سلامتت مطمئن بشه. درضمن سرت رو زیر این بالت نکن زخم اون یکی شونهت پیداست.
تکبال خیلی آروم شونه هاش رو جمع و پر هاش رو به بهانه مرتب کردن صاف کرد. کلاغ همچنان غر می زد و وسط غر زدن هاش تند نجوا می کرد.
-خوب شد دیگه باهاش ور نرو.
تکبال لحظه ای از گوشه چشم نگاهش کرد. تمام وجودش پر از سوال بود. تقاضای جواب، دلواپسی.
-خواهش می کنم بفهم و بهم بگو. خواهش می کنم. تو رو خدا، تو رو خدا.
این فریاد خاموش تمام جونش بود که نمی تونست به زبون بیاره و چقدر می خواست کلاغ بفهمه و جوابش رو بده. کلاغ لحظه ای دزدانه بهش نگاه کرد. قطره اشکی رو دید که از گوشه چشمش چکید پایین. وسط نق نق زدن هاش دوباره به سرعت نجوا کرد:
-کرکس خوبه. حتی1خراش هم بر نداشت و الان عالیه. تازه جنگ رو هم برد و حالا دیگه فقط باید مواظب باشه دست مار ها بهش نرسه که درسته قورتش میدن از بس از دستش کفری هستن.
تکبال برای1لحظه خیلی کوتاه نگاهی سرشار از سپاس به کلاغ انداخت.
-گفت بهت بگم آماده باشی همین روز ها ترتیبی میده که جیم بشی بری ببینیش. تو لازم نیست کاری کنی خودش همه چیز رو درست می کنه.
کلاغ دیگه معطل نکرد. در حالی که همینطور با خودش حرف می زد و نک و نال می کرد بلند شد و پرید. تکبال حس می کرد چقدر اون موجود سیاه و پر سر و صدا رو در اون لحظه دوست داره. کلاغ رفت و دور شد. تکبال احساس کرد چیزی توی قلبش مثل1غنچه باز شد. ترسی شیرین وجودش رو گرفت. کرکس ترتیبی میده که ببیندش. ولی چطوری؟ با وجود مادرش و بالاپر این چطور امکان داشت؟ کرکس گفته بود لازم نیست تکبال کاری کنه و خودش ترتیب همه چیز رو میده. ولی اون چطور می تونست مادرش و بالاپر رو راضی کنه که اجازه بدن تکبال با1کرکس ملاقات داشته باشه؟ این کرکس چه موجود عجیبیه!
این افکار همراه با خبر سلامتی و برد کرکس چنان شادی و هیجانی بهش دادن که حس کرد1دفعه اندازه1پر سبک شد.
-نمیایی داخل؟
به شدت از جا پرید. مادرش کنارش نشسته بود.
-چرا1خورده دیگه میام.
-چرا با خودت می خندیدی؟
-من؟ نمی دونم. حواسم نبود.
-خوب داشتی به چی فکر می کردی که خنده دار بود؟
-داشتم به روز هایی فکر می کردم که همراه زاغک و طوطیا و بقیه اینجا خیلی خوش می گذشت.
-عجب!. راستی اون کلاغه چی می گفت؟
-کدوم کلاغه؟
-همون که اینجا نشسته بود.
-آهان! می گفت آی وای چه خسته شدم این پرنده ها سرم رو بردن به خودشون زحمت نمیدن1گشتی بزنن خودشون1خبری بگیرن وقتی من میام اینطوری سر و کولم رو داقون نکنن و…بقیهش یادم نیست. از همین چیز ها بود ولی ترتیبش رو یادم رفت.
-این ها رو تمام جنگل می شنیدن. منظورم زمانیه که زیر نوکی حرف می زد. چی یواشکی زیر جلدی می گفت؟
-مگه زیر نوکی حرف می زد؟ اون داشت داد می زد به قول خودت همه جنگل هم شنیدن.
-ولی گفتم شاید حرف های یواشکیش رو که جنگل نشنید تو شنیده باشی.
تکبال با همون لحن عادی گفت:
-آهان!یادم اومد! گفت هم خسته شدم و هم حسابی پر شدم. بلند شم برم1جایی خودم رو تخلیه کنم تا تمام این درخت رو به گند نکشیدم.
کبوتر مادر نگاهی عصبانی به تکبال انداخت. تکبال وانمود کرد که ندید. مادر بلند شد و رفت داخل لونه و تا آخر شب با تکبال حرف نزد. تکبال توی دلش خندید.
-تا شما ها باشید که دیگه به من گیر ندید!.
روز بعد، هوا انگار از شدت سرما یخ زده بود. دم غروب تکبال کنار لونه زیر1دسته علف نشسته بود. مثل این اواخر بی روح و بی حرکت. با صدای عمو جغد آروم سر بلند کرد.
-چطوری عموجان؟
-سلام عمو جغد. ممنونم. خیلی بهتر شدم.
-بهتر هم میشی. دیگه که توی خواب راه نیفتادی؟
-نه عمو جغد. از اون شب تا حالا فقط همون1دفعه بود.
عمو جغد خیلی آروم گفت:
-و ای کاش دیگه پیش نیاد!.
تکبال به نگاه منتظر عمو جغد نظر انداخت. عمو جغد منتظر تعییدش بود ولی تکبال فقط با نگاه عذر خواهانه و غمگین بهش خیره شد. عمو جغد با مهربونی دستی به شونهش زد و با همون محبت چند لحظه پیش گفت:
-مواظب باش عموجان. خیلی مواظب خودت باش. این بلندی ها خطرناکن. ممکنه بی افتی. سقوط درد داره، خطر داره، شکستن داره، گاهی سقوط فنا هم داره. حواست باشه موقع راه رفتن کاملا بیدار باشی.
تکبال فقط با همون نگاه سراسر عذر و اندوه به عمو جغد نگاه می کرد. عمو جغد پر های سرش رو نوازش کرد و خواست بره. تکبال در لحظه آخر صداش زد.
-عمو جغد!
عمو جغد بدون حرف خم شد. تکبال زمزمه کرد:
-چرا؟ چرا شما…
عمو جغد هم با زمزمه جواب داد:
-گفتنش هیچ فایده ای نداشت جز اینکه تو و مادرت بیشتر از این اذیت بشین. اون سفت تر می شد و تو نافرمان تر. به نتیجهش نمی ارزید.
-سلام عمو جغد. چرا اینجا؟ بفرمایید داخل اینجا سرده.
عمو جغد خیلی عادی هیکلش رو راست کرد، برگشت و با کبوتر مادر رو در رو شد.
-سلام کبوتر خانم. داشتم این خانم گلت رو معاینه می کردم ببینم حال و روزش چطوره. دیگه باید برم. تکبال در لحظه آخر که عمو جغد می خواست بپره خیلی آروم زمزمه کرد:
-ممنونم عمو جغد.
عمو جغد خیلی نامشخص به طوری که فقط تکبال تونست ببینه سری تکون داد و پرواز کرد و رفت. تکبال با نگاهی سراسر سپاس و دلی هم صدا با نگاهش چشم به مسیر حرکت عمو جغد دوخت. باد می وزید. پرنده های جنگل همه مفهوم این مدل وزیدن رو می دونستن. به احتمال قریب به یقین، اون شب دوباره خطر توفان وجود داشت.
دیدگاه های پیشین: (2)
クラブ 科学的 と 研究 禎子
سهشنبه 25 شهریور 1393 ساعت 11:48
اگر همه عمرت را به یک گل نگاه کنی، بدان اشتباه نکرده ای. (هایکو از کتاب آخرین سامورایی)
از هم اکنون به فکر تقویت رزومه تحصیلی و شغلی خود باشید.
فرصتی برای دیده شدن > چاپ هر گونه کتاب دانشجویی/ تالیفی/ ترجمه/ کار گروهی/حتی مطالب وبلاگتان، شعر یا هر دلنوشته دیگر
تبدیل پایان نامه به کتاب، ویژه تقویت رزومه (مصاحبه دکتری Ph.D)
(مقایسه کنید = ارزش هر کتاب تالیفی 15 الی 22 نمره / کتاب ترجمه 5 نمره
مقاله علمی پژوهشی چاپ شده 5 نمره / علمی ترویجی 2 نمره و ISI دارای 7 نمره است)
تیراژ محدود، حتی 20 جلد
با هزینه اندک (کمتر از یک میلیون تومان) بدلیل درنظر داشتن تنگناهای مالی دانشجویان
با احتساب 22٪ تخفیف برای کتاب اولی ها و 5٪ تخفیف ویژه بلاگفایی ها
با راهنمایی گام به گام 24 ساعته؛ از ارسال متن تا چاپ و تحویل کتاب (ویژه کتاب اولی ها)
بدون حضور شما در تهران (ویژه شهرستانیها)
ارسال متن با ایمیل/ واریز هزینه با عابر بانک/ ارسال کتب با پست
با کلیه مجوزهای قانونی از وزارت ارشاد، اداره شابک ISBN ، فیپای کتابخانه ملی ایران و …
وب سایت اصلــی ما = http://www.sadako.ir
بلاگ = http://sadako.blogsky.com
ایمیل = sadako.ir@gmail.com
باشگاه علمی و پژوهشی ساداکو
クラブ 科学的 と 研究 禎子
Sadako Scientific and Research Club
http://www.sadako.ir/
پاسخ:
ممنون از حضور شما.
ایام به کام.
حسین آگاهی
چهارشنبه 7 آبان 1393 ساعت 12:42
سلام. اگه وقتم اجازه بده و وبویسام هم یاری کنه امروز باید خودم رو به تکبال و ماجراش برسونم.
حسابی عقبم.
راستی چرا شما دیگه طرفای ما نمیاین؟
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
تکبال پروازی نیست و یواش میره. شما راحت بهش می رسید. طرف های شما هم میام ولی بی صدا می چرخم و رد میشم. آخه نمی دونم چرا کامنت گذاشتن توی وب شما برای من4تا یکی موفق از آب در میاد. راستش مدتیه که دیگه امتحان نکردم. باید دوباره آزمایش کنم بلکه درست شده باشه. من مهمونی اینترنتی دوست دارم و مطمئن باشید وب شما هم از دستم در امان نیست فقط صدام در نمیاد.
ممنونم از حضور شما.
ایام به کام.