شب. به سیاهی قیر. جنگل در خواب کاملا متفاوت. انگار یواشکی زیر پوست سیاه شب و زیر لایه کلفت زمستون بیدار. شبی نا آرام، پریشون، ترسناک. حتی برای پرنده های روز. شبی عجیب. انگار پر از ارواح سرگردان.
جنگ.
-معلومه امشب توی جنگل چه خبره؟ گوش کنید انگار تمام جنگل داره پچ پچ می کنه.
-راست میگه من اون پایین1عالمه سایه می بینم که در حرکتن.
-من خیلی می ترسم. توی این سرما اون پایین چه خبره؟
-فقط اون پایین نیست. از زمین و هوا انگار داره شلوغی می باره.
-اونجا رو! اون چی بود؟
-راست میگه1چیزی اون طرف چرخید و رفت.
-اوناهاش یکی دیگه.
-نه بابا یکی نیست1دسته بودن.
-خفاش!اون ها خفاشن! چقدر زیادن! دارن پخش میشن!.
-فقط که این نیست باز هم هست نگاه کنید.
-وای اون دیگه چیه؟
سر و صدا داشت بالا می گرفت. پرنده ها همه ترسیده بودن. عمو جغد به سرعت باد معلوم نبود از کجا رسید.
-ای بابا چیه چی شده چرا این وقت شب همه جمعید اینجا؟ برید توی لونه هاتون چیزی نیست.
-عمو جغد!توی جنگل1چیز هایی داره میشه. همه جا پر شده از…
-نه عموجان هیچی نمیشه. اون ها که دیدین خفاش بودن. خوب همیشه هستن ولی شما ها خوابید و نمی بینیدشون. امشب هم که باد تنده. داره توفان میشه این صدا ها هم ماله باده. برید توی لونه هاتون و تا صبح هم بیرون نیایید.
-آخه عمو جغد!
-باز میگه عمو جغد. مگه می خوایی توفان ببردت جوون؟ گنجشک عاقلی باش، دست مادر و خواهر هات رو بگیر ببر لونه. شما ها هم همینطور. بجنبید عموجان. زود باشید تا توفان شروع نشده. برید عموجان برید داخل.
عمو جغد با آرامشی که عجله قاطیش بود همه رو فرستاد توی لونه ها. پرنده ها که قانع شده و نشده بودن فقط می دونستن اون شب شب امنی نیست. همه به لونه ها رفتن و در ها رو تا جایی که ممکن بود سفت بستن. تکبال داشت پس می افتاد. فردا شب، شب آخر ماه بود و تکبال می دونست که کرکس و خفاش ها امشب خیال شبیخون به مار ها رو دارن. مشکی واسهش گفته بود که اون شب شب شلوغی برا جنگله.
-تکبال!خوبی؟ از چی می ترسی؟ توفان که ترس نداره. چرا اینطوری شدی؟
تکبال تازه فهمید به چه حالی افتاده. طفلک مادرش که خیال می کرد جوجه معصومش از ترس توفان و شایعات اطراف اینطوری شده. مادر نمی دونست، هیچ کسی نمی دونست که تکبال اون شب با نگاهی کاملا متفاوت جنگل رو می بینه، می شنوه، درک می کنه.
چیزی نگذشت که باد تند تر شد. صدای هوهوی باد نه تنها سر و صدا های مرموز جنگل رو کم نکرد، بلکه باعث شد بیشتر به بالای درخت ها برسن و همه رو حسابی بترسونن. چرا خونواده تکبال اون شب خیال خوابیدن نداشتن تا تکبال بتونه بره بیرون؟ شب داشت به نیمه می رسید و اون ها هنوز بیدار بودن. تکبال خودش رو به خواب زده و زیر علف های خشک بی صدا از هیجانی تبآلود و ترسیده می لرزید. می خواست بره بیرون. می خواست هر طور شده بپره بره پیش بقیه. ولی چرا؟ چرا تکبال باید این رو بخواد؟
به خاطر داشت که مشکی فردا شب اون روزی که تکبال خودش رو به لونه کرکس رسوند تا بهش هشدار بده واسهش توضیح داده بود که این1جنگ شخصیه بین مار ها و کرکس و فقط افرادی درگیرشن که این وسط1جایی توی این ماجرا گیرن. به هر دلیل یا این طرف هستن و یا اون طرف. و تکبال هیچ طرفی نبود. هیچ کجای این ماجرا گیر نبود. یا بود و کسی نمی دونست. تکبال به مشکی نگاه کرده و پرسیده بود:
-تو چی؟ تو کجای این ماجرا گیری؟ و باقی خفاش ها.
مشکی با صداقت و حوصله جواب داده بود:
-من مدیون کرکسم. خیلی هم خاطرش رو می خوام. اون از وسط دسته مار ها نجاتم داد. من جونم رو مدیونشم. همینطور دلم رو که گیرشه. باقی خفاش ها هم کم و بیش همینطور هستن. خیلی ها بهش دِین دارن. خیلی ها خاطرش رو می خوان. خیلی ها هم نفع می برن و خلاصه هر کسی1طوری درگیره. ولی حتی اون هایی که نفعی توی این ماجرا می برن دلشون گیر کرکسه. هر کدوم ازما1طوری1جایی بدهکارشیم. خود کرکس هم که واسه خاطر خودش می جنگه. کرکس نخواست گرفتار تکمار باشه. تکمار هم خوشش نیومد. جنگ بین این2تا خیلی وقته شروع شده و به این راحتی و به این زودی هم تموم بشو نیست. ما از خیلی پیش توی این جریان هستیم و تو نیستی. تو هیچ کجای این ماجرا گیر نیستی پس خودت رو درگیر نکن. خیلی خوب عمل کردی که اومدی و کرکس رو آگاه کردی. من و تمام خفاش ها تحسینت کردیم. ولی این ماجرا خیلی خطرناکه. خودت رو بکش عقب وگرنه معلوم نیست چی سرت میاد. عه فسقلی!من چیز بدی بهت گفتم؟ چرا گریه می کنی؟ ببین تو کرکس رو از1دردسر بزرگ آگاه کردی. کرکس یادش نمیره. ما هم همینطور. من واسه خاطر خودت گفتم. نمی خوام چیزیت بشه. گریه نکن فسقلی. کرکس به ما گفته باید حفظت کنیم که چیزیت نشه. من دارم سعی می کنم وظیفهم رو انجام بدم. باور کن فسقلی این فرمان مستقیم کرکسه. تو برای چی گریه می کنی؟
و تکبال زمزمه کرده بود:
-من هم گیرم. من هم1جای این ماجرا گیرم. من چندتا از رفیق های خوبم رو توی این داستان از دست دادم. من… من…. من هم شاید… چرا هیچ کسی این حق رو واسهم قائل نیست؟ چقدر همه خودخواهید! کسر وجود من فقط2تا بال پروازیه. وگرنه مثل بقیه هستم. مثل همه دل دارم. دلواپس میشم. درگیر میشم.
مشکی چند لحظه به تکبال که سرش رو پایین انداخته بود و اشک هاش بی صدا و پشت سر هم روی پر های صاف سینهش می چکید خیره مونده و بعد متنفر از خودش بغلش کرده بود، اشک هاش رو پاک کرده بود و دلداریش داده بود.
-فسقلی ببین اینطوری گریه نکن. باور کن تو هم به همون اندازه ما خودخواهی. آخه نمیگی خفاش ها هم دل دارن؟ من خفاشم ولی مثل تو دل دارم. باور کن اصلا نمی تونم ببینم اینطوری گریه کنی. بسه دیگه خواهش می کنم. فسقلی! گوش میدی؟ باشه اصلا هرچی تو بخوایی. فسقلی! فسقلی گریه نکن. به جان کرکس. حالا ببینم دلت میاد باز گریه کنی و حالم رو بگیری؟
تکبال دلش نیومد. اشک هاش فورا متوقف شد ولی بغضش هنوز باقی بود. مشکی با محبت زیاد نوازشش کرد.
-من اصلا منظورم این نبود فسقلی. من خواستم تو در امنیت باشی. آخه تو که خفاش نیستی بین خودمون هوات رو داشته باشیم. همراه ما هم که نمیشه باشی خاطرمون ازت جمع باشه. نگرانت بودیم گفتم شاید اینطوری امن تر باشی.
تکبال که کم مونده بود دوباره بزنه زیر گریه با همون زمزمه گفت:
-همه به فکر امنیتم هستن. بیخیال دلم. دل من به جهنم! اصلا1پرنده بدون پرواز که با1دسته چوب خشک فرقی نداره دل می خواد چیکار؟ همون قدر که امن باشه و با مردنش عذاب و دردسر واسه بقیه نشه بسه.
بیچاره مشکی!
-فسقلی من اگه بگم غلط کردم درست میشه؟ بس کن ببین من واقعا نمی تونم این قیافهت رو تحمل کنم. فسقلی! تو رو خدا. می خوایی باز هم اون جمله رو بگم که گریه نکنی؟
تکبال توی بغل مشکی زمزمه کرد:
-نه.
-خوب پس دیگه بس کن. دیگه گریه نکن. اگه بیشتر اینجا بمونم بد میشه. ولی نمی تونم اینطوری بذارمت برم. بد هم بشه باید بمونم. آروم باش من اصلا حرفم رو پس گرفتم. اصلا مگه میشه تو بی طرف باشی؟ تو خیلی وقته1طرفی هستی. همون زمان که اومدی به کرکس اطلاع دادی موش ها چی توی سرشونه. اصلا از خیلی پیش هم بی طرف نبودی. ما نفهمیدیم. ای وروجک! تو هم آتیش پاره ای هستی واسه خودت! ما رو باش که بوق شدیم.
مشکی اون شب اونقدر گفت و گفت تا تکبال آروم تر شد و خندید. مشکی بعد از اینکه خیالش از بابت اشک های تکبال جمع شد پرواز کرده و رفته بود. تکبال اون شب1بار دیگه از خودش متنفر شد ولی چند لحظه بعد شونه ای بالا انداخت.
-به جهنم!.
تکبال نفهمید که مشکی دلش می خواست دیگه هرگز تکبال رو با اون قیافه نبینه. تکبال نفهمید که مشکی روحش از دست خودش به درد اومده بود. چنان دردی که بی هوا و بی حواس زد به1درخت بلند و خودش رو زخمی کرد. تکبال فقط می خواست به هدفش برسه و اصلا توی ذهن کبوترانهش جا نمی شد که با این کارش چه درد و تردید و عذابی به دل مشکی داد و چه دردی به دل های باقی اون هایی که این معامله رو باهاشون می کنه میده.
اون شب رفته و تموم شده بود و حالا زمانی که تکبال به شدت ازش می ترسید بلاخره رسیده بود.
مادر و بالاپر ساعتی بعد به خوابی نه چندان آروم رفتن. تکبال آروم از زیر علف ها بیرون خزید. از شدت تراکم احساسات مختلف داشت کنترلش رو از دست می داد. به مادرش نگاه کرد. اون شب مطمئنا خوابش سبک تر بود. اگر بیدار می شد و غیبتش رو می دید! اگر می فهمید! فقط کافی بود ببینه که تکبال نیست. بیچاره می شد از ترس!. تکبال مونده بود چیکار کنه. فکری مثل برق پیش از توفان توی سرش درخشید و گذشت. با نوک پا رفت و کنار شاخه های نازک و کوچیک و خشک ایستاد. با نهایت سرعت و در نهایت سکوت1بغل از اون ها رو شکست، مرتب کرد و آورد گذاشت توی جای خودش و طوری درستش کرد که شبیه اندام خودش به نظر بیاد و بعد با علف های خشک تا جایی که می شد پوشوندش. لحظه ای ایستاد و از دور تر تماشا کرد و بعد در حالی که دعا می کرد نقشهش عملی بشه و مادرش چیزی نفهمه از لونه زد بیرون . باد داشت تند تر می شد. تکبال به اطراف نگاه کرد. درست در نیمه شب صدای بلندی از اعماق جنگل شنیده شد. انگار چیزی شبیه سفیر خشم بلند و کشدار توی تمام جنگل پیچید و تکبال دید که از دل تاریکی انگار ده ها سایه زدن بیرون و در 1لحظه اون دور ها قیامت شد. باد زوزه می کشید و تکبال در حالی که سفت شاخه ها رو گرفته بود که نیفته شاهد ماجرا بود. نور عجیبی معلوم نبود از کجا و از چه چیزی می زد بیرون و تمام منطقه ای که شلوغی از اونجا می اومد رو روشن می کرد. تکبال از اون نور عجیب بی نهایت ممنون بود چون می تونست در پناهش کمی اوضاع رو ببینه و از اون مهم تر راهش رو پیدا کنه. یادش نمی اومد هیچ وقت با همچین سرعتی پریده باشه.
-فقط1کمی از پرواز کند تر می رم.
با این فکر سعی کرد باز هم سریع تر باشه. نور بزرگ تر و صدا ها بیشتر می شدن. طول کشید ولی بلاخره نزدیک رسید. خیلی نزدیک نبود ولی کم و بیش می دید. خفاش ها رو، مار ها رو، اون نور عجیب رو، موش ها رو و کرکس رو. حالا بهتر می فهمید. اون نور عجیب آتیش بود ولی چه آتیش عجیب و…وحشتناکی!
تکبال جیغ وحشتش رو خورد. اون چیز هایی که ازشون شعله بلند می شد آفتاب پرست بودن. یکی از خفاش ها رو می دید که با1چوب شعله ور بلند توی دستش بالای سر میدون می چرخید و به محض پیدا کردن آفتاب پرست ها چوب شعله ور رو می آورد پایین و آتیشش می زد. موجود بیچاره در حالی که می سوخت به هر طرف می زد و نور های شعله ور و لرزان به هر طرف می فرستاد. این نور ها کمی خفاش ها رو اذیت می کرد ولی چون اون ها توی آسمون بودن و از بالا می اومدن می تونستن از نور ها دور بشن ولی مار ها حسابی بیچاره شده بودن. از این گذشته آفتاب پرست های شعله ور بعد از چند لحظه همون طور در حال سوختن از بالای درخت ها سقوط می کردن و به هرچی که می خوردن یا آتیشش می زدن یا باعث سوختگی و جراحت های آزار دهنده کوچیک و بزرگ می شدن. تکبال می دید که مار ها و موش ها توی هم می لولیدن و گیج از حمله ای که بهشون شده بود و از نور های آزار دهنده و شعله های داغی که از بالای درخت ها روی سرشون می ریخت و چنگ ها و دندون های خفاش ها و همه چیز به خودشون می پیچیدن و گاهی ضربه هایی هم به هدف می زدن. تکبال دیوانه از وحشت خودش رو جلو تر پرت کرد و نزدیک تر و نزدیک تر رفت. بلاخره رسید. میدون جنگ! جنگی واقعی سرشار از خون و مرگ.
تکبال با حیرتی ترسخورده، ترسی فراتر از توصیف و تصور به مقابل خیره مونده بود. نگاه بی تجربهش که تا اون لحظه از عمرش به کمک مادر و بالاپر از دیدن هر مدل سیاهی و دردی برکنار مونده بود حالا بدون هیچ اخطار قبلی چنان صحنه های فجیعی رو می دید که در بدترین کابوس هاش هم تصورش رو نداشت. تکبال مسخ وحشتی بی مهار به مقابل خیره مونده بود. نه می تونست پیش بره نه قدرت داشت برگرده عقب. طلسم ترسی بی وصف همونجا میخکوب شده و تماشا می کرد. در همون حال چیزی محکم به پا هاش چنگ کشید. احساس کرد داره به طرف پایین کشیده میشه و چنگ های کوچیک ولی دردناک و متعددی رو حس کرد که انگار داشتن از بدنش بالا می اومدن تا تمام وجودش رو تسخیر کنن.
-این دیگه چه جونوریه!
-این کبوتره. اینجا چه غلطی می کنه؟
-اون ها ما رو آتیش زدن و حالا ما این هیزم رو آتیش می زنیم تا بفهمن دنیا دست کیه.
-درسته. وقتی پرت بشه وسطشون از ما ها بهتر شعله میده آخه بزرگ تره.
-ولش کنید حالا وقت این بازی ها نیست. کرکس همین الان روی درخت رو به رو فرود اومد باید علامت بدیم. آفتاب پرست ها و موش ها اونجا زیادن و خفاش ها نفهمیدن. خودشون خدمتش می رسن.-کرکس رسیده اونجا؟ خودت دیدی؟ اونجا دژ تکماره. زود باشید بجنبید منتظر علامت ما هستن.
جمله های آخر1دفعه جریان خشکیده عقل رو در موجودیت تکبال آزاد کرد. طلسم شکست. مسخ تموم شد. تکبال فرصت فکر کردن نداشت. حتی فرصت ترسیدن. فقط عمل کرد. با تمام توانش دست و پایی زد و خودش رو از چنگ های بی شمار خلاص کرد ولی یکی2تا نبودن. تکبال بی اعتنا به تلاشی که واسه آتیش زدنش در جریان بود خودش رو روی آفتاب پرست بزرگی که بالای شاخه رفته بود تا به رو به رو علامت بده پرت کرد. جنگ وحشتناکی شروع شد. تکبال با پنجه ها و بال ها و ضربه های نوکش اون موجود رو از شاخه جدا کرد، چرخی زد و با تمام قدرت کوبیدش به گروهی که از سر و کولش بالا می اومدن تا متوقفش کنن. موجود بزرگ پرت شد پایین و2تای دیگه رو هم با خودش برد. تکبال توی نور شعله ها دسته موش ها رو دید که اون پایین به خیال پرت شدن تکبال یا یکی از خفاش ها وسط تاریکی جمع شدن و به محض رسیدن اون3تا بدبخت بدون اینکه بفهمن چی و کی وسطشون افتاده در1چشم به هم زدن پاره پارهشون کردن. تکبال فقط می جنگید. با تمام جسم و تمام روحش می جنگید و هدفش فقط این بود که از رفتن اون موجودات به شاخه بالایی و علامت فرستادنشون به رو به رو جلوگیری کنه و تا به حال هم موفق بود. درد و سوزش ها رو اصلا حس نمی کرد. فقط وقتی به خودش اومد که حس کرد نفسش تنگ میشه. یکی از اون ها از پشت سر موفق شده بود به اندازه کافی خودش رو بالا بکشه و حالا با تمام قدرت به گلوی تکبال چنگ می زد. تکبال سعی کرد از دستش خلاص بشه ولی موفق نشد. در1لحظه دید که2تا از آفتاب پرست ها به بالای شاخه رسیدن. تکبال در حالی که سرش از شدت تنگی نفس گیج می رفت تمام سنگینی جسمش رو داد به شاخه. شاخه لرزید و هر2آویزون شدن. از پشت سر صدای موجودی که داشت خفهش می کرد رو شنید.
-بجنبید پس چه غلطی می کنید علامت رو بدید دیگه.
ولی1دفعه جملهش ناتموم موند. نور کور کننده ای بالای سرشون درخشید و تکبال حس کرد راه نفسش باز شد. لازم نبود به پشت سرش نگاه کنه. از شعله ای که به هوا بلند شد و از جیغ های گرفته و دردناکی که از پشت سرش می شنید فهمیده بود چی شده. تکبال برگشت، خودش رو عقب کشید و بدون اینکه فکر کنه ممکنه خودش هم آتیش بگیره با تمام زورش به موجود در حال سوختن کوبید. آفتاب پرست بیچاره چرخی خورد و درست وسط موش های منتظر فرود اومد. تکبال دید که یکی از موش ها1دفعه مثل باروط جرقه زد و شعله ور شد و در حالی که از ته دل جیغ می کشید بی اختیار وسط هم نوع هاش دوید و2تای دیگه رو هم به همین سرنوشت گرفتار کرد. هنگامه ای بود اون پایین. تکبال1دفعه به یاد پشت سرش افتاد. درست در لحظه آخر برگشت. خواست خودش رو روی آفتاب پرستی که آماده فرستادن علامت بود پرتاب کنه ولی چندین دست کوچیک کشیدنش عقب. واسه موفقیت دیر بود. تکبال تمام توانش رو توی حنجرهش جمع کرد و جیغ کشید:
-کرکس!پرواز کن!.
و تقریبا هم زمان با فریاد تکبال علامت فرستاده شد. چیزی بود شبیه1سوت خشدار و ممتد. تکبال بعد از اون تونست خودش رو از دست های مزاحم آزاد کنه. لحظه ای چیزی نفهمید و1دفعه از حس چندش آور خیسی و چسبندگی نوک و پر هاش حواسش جمع شد. موجود مقابلش جیغ می کشید و به خودش می پیچید و تکبال وسط جنگش با باقی آفتاب پرست ها دید که اون موجود تاب خورد و صاف رفت طرف لب شاخه و انگار از روی عمد به انتهاش دوید و پرت شد پایین. ضربه های نوک تکبال کورش کرده بود. صدایی شبیه به انفجار از رو به رو برای1لحظه همه رو متوقف کرد. کمی کمتر از1لحظه پیش از انفجار و تقریبا بلافاصله بعد از جیغ تکبال سایه سیاه و بزرگی از روی درخت مقابل پرید بالا و تکبال خاطرش از بابت کرکس جمع شد. صدای انفجار چنان بلند بود که تمام منطقه رو تکون داد. تکبال به جایی که پیش از این درختی بود که می گفتن زیرش مخفی گاه تکماره نگاه کرد. اثری از کرکس نبود ولی چندتا شعله دراز و باریک به شدت پیچ و تاب می خوردن. تکبال از پشت پرده خونی که نمی دونست مال خودشه یا مال آفتاب پرست ها اون صحنه رو تماشا کرد و از سرش گذشت:
-مار های شعله ور. نگهبان های اونجا آتیش گرفتن.
تکبال دید که کرکس بالای میدون جنگ چرخید و مشکی رو با حرکت بال صدا زد و دید که کرکس و مشکی و یکی2تا خفاش بزرگ دیگه پرواز کردن و4تایی1مار بزرگ و شعله ور رو که پیچ و تاب می خورد از زمین بلند کردن و بردن وسط میدون و درست انداختنش روی چندین مار بزرگ و با هیبت که داشتن در1نقطه با چیزی که تکبال نمی دید چی بود مبارزه می کردن و انگار می خواستن زمین رو نگه دارن که بالا نیاد. تکبال دید که بعد از آتیش گرفتن تمام اون مار ها1دفعه انگار زمین در اون نقطه منفجر شد. حفره ای تاریک و ترسناک باز شد و چیزی بزرگ و عجیب شبیه1دسته ستاره درخشان از اون تو پرید بیرون، بی توقف و با سرعت زیاد به صورت عمودی رفت بالا و رفت بالا و کرکس مثل باد در تعقیبش بود.
-وایسا!وایسا وحشی ما خودی هستیم. بهت میگم وایسا تو با اون زنجیر های سنگین نمی تونی خیلی بری بالا. می افتی دیوونه نفهم دوباره گرفتار میشی میگم وایسا!.
ولی اون جسم عجیب مثل تیر می رفت و فقط می رفت و تکبال دنباله های درخشش عجیب و تاریکی رو دید که انگار توی هوا پشت سر اون چیز درخشان عجیب تاب می خوردن و داشتن سرعتش رو می گرفتن و بالا رفتن رو براش سخت تر می کردن و می رفتن تا بکشنش پایین. کرکس از کنار1درخت بلند می گذشت. تکبال در1لحظه حرکتی سریع رو دید. ماری بزرگ که پرید و درست روی گردن کرکس فرود می اومد اگر کرکس فقط چند صدم ثانیه چند میلی متر منحرف نمی شد. تکبال جیغ کشید:
-کرکس!
و کرکس درست به موقع جاخالی داد. تمام این ها در کمتر از1لحظه اتفاق افتاد. تکبال حس کرد دیگه نمی تونه با اون دست های مزاحم بجنگه. خسته شده بود. از پشت پرده سرخ دید که کرکس چرخید، مار بزرگ توی پنجه هاش تقلا می کرد. کرکس در همون حال با اشاره به اون جسم درخشان و عجیبی که تکبال در حال بالا رفتن دیده بودش خطاب به چندتا از بزرگ ترین خفاش ها فرمان داد:
-برید اون وحشی رو بگیریدش تا دوباره گرفتار مار ها نشده. اگر تونستید از اینجا ببریدش و اگر نتونستید فقط مواظب باشید گرفتار نشه تا خودم بیام. تکبال توی نور شعله هایی که داشتن بیشتر می شدن دید که کرکس گردن مار بزرگ رو گرفته بود و توی هوا می چرخید. تکبال مطمئن بود کرکس داره از تقلا های شدید و وحشیانه مار برای نفس کشیدن با تمام وجودش لذت می بره. چه چیزی باعث می شد کرکس اینطور وحشیانه جنگ و بازی با شکارش رو بخواد؟ وقت فکر کردن به این چیز ها نبود. طول کشید ولی مار بلاخره از پیچ و تاب خوردن افتاد. کرکس با نفرت پرتش کرد وسط شعله های وحشی که در اطراف می دویدن. همهمه عجیبی از چندتا درخت اون طرف تر تکبال رو1لحظه از جنگ وحشتناکش با آفتاب پرست ها منحرف کرد و همین باعث شد زخم عمیقی در محل اتصال یکی از بال ها به شونهش برداره. ولی این همهمه گنگ چی بود؟ جوابش خیلی زود مشخص شد. صدای1جیغ دسته جمعی که معلوم بود مال شاید بیش از100تا موشه. و بعد، در1لحظه درخت با صدای وحشتناکی آتیش گرفت و شعله های سرکش انگار تا دل آسمون رفتن بالا. هوا پر از صدای جیغ شد و جنگنده های2طرف تازه فهمیدن که اون درخت محل استقرار آفتاب پرست ها بوده و موش هایی که درخت رو آتیش زده بودن این رو یادشون نبود. دیگه نمی شد کاریش کرد. آفتاب پرست ها دسته دسته، زنده زنده در حال کباب شدن بودن. تکبال توی نور خیره کننده دید که پشت سر کرکس1درخت بود و روی درخت بیشتر از10تا مار بودن و کرکس حواسش به مقابل بود و داشت سعی می کرد اون چیز عجیب و ناشناس رو مهار کنه. تکبال با وحشتی بیرون از اندازه و بیرون از توصیف دید که مار ها با هم پیچیدن و به صورت1طناب کلفت در اومدن و در1لحظه توی نور شعله های وحشی که از درخت بلند می شد تکبال چشم هاشون رو دید و هدفگیریشون رو و پرتابشون رو که صاف می نشست به هدف و کرکس رو توی هوا دار می زدن و هیچ چیز نمی تونست نجاتش بده اگر اوضاع عوض نمی شد. تکبال حس کرد وجودش پاشید و حنجرهش تا مرز پاره شدن سوخت.
-کرکس!نه!
تکبال دید که کرکس بلافاصله از جا پرید و بدون اینکه برگرده و به پشت سرش نگاه کنه رفت هوا و دید که طناب مار ها کنار بال هاش رو لمس کرد ولی کرکس رفته بود بالا و داشت بالای میدون جنگ چرخ می زد و انگار دنبال چیزی می گشت. شعله هایی که از درخت شعله ور بلند می شد کار خفاش ها رو سخت کرده بود. تکبال دید که کرکس سرش رو بلند کرد و همون طور که توی هوا می چرخید بلند و کشدار سفیر کشید. در1لحظه انگار تمام جنگل زیر و رو شد. دسته بسیار بزرگی از کلاغ ها مثل1موج بزرگ سیاهی معلوم نبود از کجا پیدا شدن و1دفعه2دسته شدن. دسته اول به طرف درخت شعله ور پرواز کردن و دسته جمعی بین شعله ها و میدون جنگ حائل شدن به طوری که نور شعله ها به زحمت از بین بال و پر های متحرکشون به میدون می رسید و موج دوم به سرعت باد به طرف رودخونه رفتن و وقتی برگشتن توی منقار ها و پنجه های هر کدوم ظرف های بزرگی از برگ های گل فیلتوس بود که تا لبه پر آب بودن. کلاغ های دسته دوم با سرعتی عجیب می رفتن و می اومدن و به اون طرف موج اول که مانع رسیدن نور می شدن پرواز می کردن و روی درخت شعله ور آب می ریختن و دوباره می رفتن و دوباره با ظرف های پر می اومدن و این کار پشت سر هم تکرار می شد. آفتاب پرست ها که از این تاریکی بعد از اون نور افشانی خوششون نیومده بود کمی گیج بودن و تکبال از این فرصت استفاده کرد و چندتاشون رو به پایین و وسط موش هایی که بدون آگاهی پاره می کردن فرستاد.
جنگ با شدت هرچه بیشتر در جریان بود. تکبال می جنگید و می جنگید. توی سرش پر بود از صدا و از جنگ و از شعله و از دود و از درد. هیچ حسی نداشت جز اینکه باید می جنگید تا زنده بمونه. حتی در بدترین کابوس هاش همچین شبی نداشت. موجوداتی که زنده زنده می سوختن، پاره پاره می شدن، در حالی که هنوز کامل نمرده بودن خورده می شدن. جیغ، آتیش، دود، صدا، درد، زخم، خون، مرگ.
جنگ!.
تمام وجودش از هوای مسموم پر بود و تکبال می فهمید و نمی فهمید. هوایی پر از بوی دود، بوی خون، بوی سوختن چوب و گوشت و استخون های هنوز زنده، بوی مرگ.
صدایی از پشت سر. آوای مرگ. هیس هیس کشیده و خشمگین1مار خیلی بزرگ که تکبال در آخرین لحظه تونست ببیندش. درست در لحظه آخر تکبال دید که نوری شدید بهشون نزدیک و نزدیک تر شد. اونقدر که چشم هاش رو زد. لحظه ای صدای جیغ های دسته جمعی آفتاب پرست هایی که داشتن باهاش میجنگیدن و گرمایی کشنده وجودش رو پر کرد و بعد با احساس پنجه های تیزی که شونه هاش رو گرفتن و کشیدنش بالا فهمید که از درخت جدا شده. صدایی از بالای سرش گفت:
-تو همون کفتره نیستی؟ همون فسقلی؟ دیوونه اینجا چیکار می کنی؟ اون ها داشتن زنده زنده پارهت می کردن. و اون ماره. داشت همهتون رو قورت می داد. نترس دیگه همهشون هیزم آتیش بازی هستن.
تکبال از پشت پرده دود و خون دید که اون چیز عجیب و درخشان در حالی که دیگه نمی تونست بالا بره و کم مونده بود سقوط کنه بین خفاش های بزرگ گیر کرد و لحظه ای بعد مثل برق تحویل کرکس شد. کرکس محکم چسبیدش و به سرعت چرخید و درست رو در روی تکبال و نجات دهندهش قرار گرفت. با دیدن تکبال که توی پنجه های1خفاش به طرفش می رفت لحظه ای چشم هاش از حیرت گرد شد.
-تو!اینجا! خیال کردم صدای جیغ هات رو عوضی شنیدم!
تکبال دید که نجات دهندهش با اشاره کرکس فرمان رو گرفت. اینکه باید بره و تکبال رو با خودش از اونجا ببره. حس کرد از میدون و دود و جیغ و جنگ دور و دور تر میشه. صدا ها کم و کمتر شدن و محو شدن و تموم شدن و تکبال هم انگار در سیاهی و سکوتی عجیب محو شد و…دیگه چیزی ندید، نشنید، نفهمید.دیدگاه های پیشین:
(1)
حسین آگاهی
چهارشنبه 7 آبان 1393 ساعت 09:57
وای نفسم بند اومد تا این قسمتو خوندم.
جدی میگم اصلاً نمی تونم درست بنویسم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
آروم باشید دوست من. جنگ تموم شده و همه چیز تحت کنترله.
شاد باشید.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 92
- 42
- 146
- 70
- 1,939
- 23,889
- 375,115
- 2,644,732
- 269,293
- 102
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02