تکبال نفهمید چه مدت گذشت. برگشتن کرکس رو ندید. همین طور تعجب خیلی زیادش رو وقتی تکبال رو دم در لونهش دید که خیس و زخمی افتاده بود.
-هان!فسقلی! تو!؟ …
چشم که باز کرد لا به لای پر های کرکس بود. داشت خشک می شد. داشت گرم می شد. تمام تنش مثل نبض می زد و زخم هاش می سوخت ولی…
-سلام فسقلی.
-کرکس! من باید باهات حرف بزنم. باید بهت بگم. من با…با…ید…
-خوب فسقلی. آروم باش تموم شد. دیگه نگران نباش من اینجام.
-ولی تموم نشد. من باید بهت بگم. شب آخر ماه. موش ها…
-باشه فسقلی. باشه چیزی نیست درست میشی. واسه چی خیس شدی؟ داشتی یخ می زدی. تا چند لحظه دیگه حل میشه.
-نه!نمیشه! کرکس من باید باهات حرف بزنم.
-باشه حرف می زنیم. 1خورده دیگه حرف هم می زنیم.
-کرکس! تو رو خدا. تو رو خدا. تو…رو…خدا.
کرکس1لحظه مردد شد. تکبال تقریبا بدون توان گوشه پرش رو گرفته بود و زور می زد نفسش بالا بیاد ولی معلوم بود علاوه بر اینکه به شدت خسته و سرمازده هست ولی از شدت ترس داره پس می افته.
-باشه. آروم باش تا بفهمم چی میگی.
کرکس همونجا نشست و بغلش کرد. تکبال حس کرد توی امنیتی عجیب و نشکستنی غرق شد. کاش می شد تا ابد همونجا بمونه و بخوابه. چقدر دلش می خواست بخوابه. فقط بخوابه. ولی موش ها. با این فکر از جا پرید.
-نه فسقلی. آروم! آروم باش و واسهم بگو.
-کرکس!موش ها. می خوان شب آخر ماه به اینجا حمله کنن. نقشه کشیدن که اول یواشکی نصفه شب ریشه سکویا رو بِجُوَن تا بی افته و تو هم بی افتی و بعدش…توی نقشهشون هست که اول از همه1طوری چشم هات بسته بشن که نبینی و بعدش…
تکبال دیگه نتونست ادامه بده. با پنجه های بدون حس به پر های کرکس چنگ زد و بغضش ترکید. چنان شدید گریه می کرد که انگار همین الان نفسش تموم می شد. کرکس سفت به خودش فشارش می داد بلکه از لرزش های شدیدش جلوگیری کنه ولی موفق نمی شد. تکبال با شدت تمام گریه می کرد و می لرزید. ترسی که در تمام این روز ها توی وجودش انبار شده بود انگار مثل آتش فشان از وجودش فوران می کرد و تکبال بی اراده می لرزید و به چنان هقهق شدیدی افتاده بود که کم مونده بود خفه بشه.
-آروم باش فسقلی. نترس! چیزی نیست! ببین! به من گوش بده! من تمام حرف هات رو فهمیدم. هیچ اتفاقی نمی افته. آروم باش. همه چیز درسته. حالا بگو ببینم تو این ها رو از کجا فهمیدی؟
تکبال بریده و با زحمت خیلی زیاد وسط هقهق وحشتناکش جواب داد:
-من…رودخونه…پلیکان…نجاتم…داد…گفت…موش ها…وای! …
کرکس در حالی که آروم تکونش می داد و نوازشش می کرد گفت:
-خوب دیگه بسه. فهمیدم. تو پرت شدی توی رودخونه، پلیکان نجاتت داد و گفت موش ها نقشه کشیدن. درسته؟ ولی تو واسه چی طرف های رودخونه بودی؟ و چجوری زبون اون پلیکان سرتق عوضی رو باز کردی؟
-من…رفتم…بفهمم…موش ها واسهت…
-عجب!رفتی بفهمی موش ها چه نقشه ای کشیدن. و پلیکان. چجوری ازش حرف کشیدی؟
-دلش سوخت…واسه من…گفتم من…بی پروازم و تنهام و…
تکبال دیگه نتونست حرف بزنه. گریه امان نمی داد. کرکس1لحظه مات تماشاش کرد و بعد شروع کرد به خندیدن. اول آروم و بعد بلند و بعد قهقهه می زد. تکبال توی بغلش گریه می کرد و کرکس از ته دل می خندید.
-واه! واه فسقلی! واه فسقلی تو واقعا1جونور بسیار خطرناکی هستی! این مشکی بهم گفت و من باور نکردم. آخ! آخ آخ آخ این مشکی بیچاره بهم گفت و من باور نکردم!.
کرکس خندید و خندید. اونقدر خندید که کم مونده بود نفسش بند بیاد.
-به من گوش بده فسقلی! این تفاله ها نه شب آخر این ماه نه هیچ شب دیگه ای از پس من بر نمیان. ولی من از پسشون بر میام. مثل اینکه باید1ضرب شصتی به این کرم خاکی، این تکمار خاک بر سر نشون بدم تا بفهمه با کی طرفه. اتفاقا همون شبی که می خواد شیرین کاری کنه دارم براش. بلایی سرش بیارم که تا زنده هست مثل ذاتش به خودش بپیچه و دردش تموم نشه. تو هم دیگه گریه نکن. ببین داری می لرزی! نترس کوچولوی وروجک. هیچ خطری نیست. گریه نکن. آروم فسقلی آروم. آروم باش. هیچ طوری نیست. من اینجام. چیزی نمیشه. مطمئن باش هیچی نمیشه. حالا دیگه بس کن. 1خورده خستگی در کن تا ببرمت به لونهت.
تکبال بی حس و بی اختیار ناله کرد:
-نه.
کرکس محکم تر بغلش کرد و با لحن1فاتح مطمئن و مهربون هقهقش رو برید.
-فسقلی!تو که نمی تونی اینجا بمونی. مادرت از نگرانی دیوونه میشه. من خودم میام دیدنت. اجازه نمیدم دیگه خیلی اونجا باشی. از اونجا می برمت جایی که نه اونجاست و نه اینجا. حالا به حرف من گوش کن و دیگه گریه نکن. آفرین! آفرین فسقلی عاقل خودم. چشم هات رو ببند تا حالت جا بیاد.
تکبال لای پر های کرکس و زیر دست های نوازش گر و گوش به صدای آروم و حرف های قشنگش به خواب عمیقی رفت. نفس هاش کم کم آروم تر و شمرده تر شدن و لرزشش کاملا متوقف شد. چند لحظه بعد، تکبال خواب خواب بود. کرکس ولی همچنان توی گوشش می گفت و می گفت.
-تو زیادی می تونی. زیادی ازت بر میاد. تو زیادی سرت میشه. اونجا نمیشه زیاد بمونی. تلف میشی. آخه بیشتر از این ها به درد می خوری. کسی نمی دونه. حتی خودت هم نمی دونی. فسقلی نفهم! احمق کوچولو! کفترک بیچاره! جوجه فسقلی بیچاره خودم!
و باز خنده هایی که قهقهه شدن ولی تکبال بیدار نشد که نشد. صدایی کرکس رو از جا پروند و خندیدنش رو متوقف کرد.
-کرکس! می خوایی باهاش چیکار کنی؟
کرکس آروم برگشت و به کنجی که محل پیوستن3تا شاخه کلفت بود نگاه کرد. مشکی با نگاهی خیره تماشا می کرد.
-آخ مشکی مشکی! من1آفتاب پرست درشت بهت بدهکارم. هرچی در مورد این نفله کوچولو می گفتی تمامش درسته. این1کف دست پر واقعا موجود خطرناکیه. باورم نمیشه ذاتی اینقدر خبیث توی1همچین جسم کوچیکی جا گرفته باشه!. ازش خوشم میاد مشکی. خیال ندارم اجازه بدم از دستم بره.
کرکس همچنان می خندید و مشکی همچنان تماشا می کرد.
-اون اینجا چیکار می کنه کرکس؟ اصلا اون چطوری اومده تا این بالا؟
-سوال اولت، اون اینجا چیکار می کنه. کاری رو که شما1مشت آشغال نتونستید کنید. اون نقشه ای که حاصل مذاکرات مار ها و موش ها و آفتاب پرست هاست رو فهمید و واسه من توضیحش داد. البته نقش آفتاب پرست ها رو تو پیدا کردی ولی باقیش رو همین چند لحظه پیش این بهم گفت. و سوال دومت. من نمی دونم چجوری تونسته خودش رو برسونه این بالا. من که اومدم اینجا منتظرم بود. به نظرم خیلی سخت بوده چون تمام زیر بال هاش زخمی شده.
مشکی با تعجب نگاهش کرد.
-خیلی سخت بوده؟! کرکس! این جوجه بال پرواز نداره. می دونی یعنی چی؟ یعنی مثل سنجاب یا گربه های خونگی با پا هاش و باقی تنش خودش رو کشیده بالا و از بال هاش هم هر کمکی گرفته جز پریدن. از لونهش تا اینجا و از اون درخت کوچیکه بغل سکویا تا این بالا. و تو فقط میگی به نظرت خیلی سخت بوده؟ اگر من بودم امکان نداشت بتونم.
کرکس آروم خندید.
-شاید چون تو اندازه این فسقلی خاطرم رو نمی خوایی.
-کرکس!میشه نخندی؟ جواب سوال اولی اولیم رو ندادی. می خوایی باهاش چیکار کنی؟ ببین تفره نرو. من مدت هاست می شناسمت و می دونم این اولین جوجه پرنده ای نیست که براش اینهمه عزیز شدی. و یادم نرفته با قبلی ها چیکار کردی. کرکس! این یکی رو ول کن. این فقط1جوجه کبوتر بی پروازه. اگر بدونی مادر و برادرش واسهش چیکار می کنن؟ این یکی رو به خونوادهش ببخش و بیخیال شو. خوردن این به هیچ کجات نمی رسه. حالا هر طور که پرورشش بدی مگه چقدر دیگه جسمش رشد می کنه؟ بذار بره به زندگی کبوترانه خودش. ولش کن. کرکس! نخند دارم باهات حرف می زنم.
-تمامش رو شنیدم مشکی. خودم هم خاطرم هست با بقیه چیکار کردم. خوشمزه بودن. ولی تقصیر خودشون بود. به عقل ناقصشون نرسید که من کرکسم؟ یعنی از زندگی هیچی هیچی هیچی یاد نگرفته بودن؟ هیچی جز آرایش پر و بال های مسخرهشون و نمک ریختن روی زمین و توی هوا و این مسخره بازی ها؟ من به هیچ کدوم از اون ها حقه نزدم. همیشه همون دفعه اول خودم رو بهشون معرفی کردم. مثل این یکی. چیزی از خودم کم نگفتم. هرچند به نظرم فقط گفتن اسمم بس بود تا بفهمن با کی طرفن. من گفتم. اون ها عقل نداشتن و سری که مغز داخلش نیست همون بهتر که صاحبش بشه به کام من. و این یکی. این از همهشون دیوونه تره ولی مشکی این یکی رو واقعا از خوردنش خوشم نمیاد. این زندهش بیشتر به کار میاد. خیلی با مزه هست مشکی تو نمی دونی.
کرکس دوباره زد زیر خنده. مشکی گیج نگاهش کرد. سر در نمی آورد.
-مگه این یکی چه فرقی با بقیه داره؟ چیش با مزه هست؟ باز اون ها واسهت پر می زدن و دورت می چرخیدن این بیچاره که حتی1پرنده کامل هم نیست. کرکس! این گناه داره. این واسهت دردسر میشه. ولش کن بره.
-آخه جونور احمق! چه دردسری از طرف این می خواد تهدیدم کنه؟ این فقط1نصفه کبوتره. و تو میگی که من باید ازش بترسم؟
-معذرت میخوام کرکس ولی به نظرم باید بترسی. آخه من حس می کنم باید بترسم. تو نمی دونی. این با چشم هاش و زبونش و قیافهش1کار هایی می کنه.
-می دونی مشکی؟ تو هم از اون دسته موجوداتی هستی که مغز توی سرت نیست ولی از خوردن تو هم خوشم نمیاد. آخه زندهت بیشتر به کار میاد. ولی اجازه نده حماقت هات از فایدهت بیشتر بشه چون ممکنه تجدید نظر کنم. من بالا پایین پریدن و چرخ زدن زیاد دیدم. خودم هم بلدم. نگاهم سیره از این بازی ها. این فسقلی از این هنر ها نداره. عوضش، آخ آخ آخ از دست این عوضش! مشکی یادم نمیاد تا الان چیزی شبیه به این دیده باشم. این نیم وجبی خیلی با مزه هست. تو نمی فهمی. نباید هم بفهمی. وقتی من میگم با مزه هست یعنی هست. و تو لازم نیست بیشتر بفهمی. این1مشت پر بدون پرواز رو من حسابی می خوامش. همین مدلی که هست می خوامش. زنده، سالم، و البته همینطور بدون پرواز.
-کرکس یادت میاد1دفعه من گرفتار دسته تکمار شده بودم؟ اون شب اون ها به خاطر اطلاعاتی که داشتم نابودم نکردن. عوضش تا حد مرگ شکنجهم دادن که حرف بزنم. چیزی نمونده بود خود تکمار بیاد بالای سرم تا زجر کشم کنه. ولی من هیچی بهشون نگفتم. اگر تو سر نمی رسیدی نجاتم بدی زنده زنده پوستم رو می کندن ولی من هیچی نگفتم و باز هم قرار نبود بگم. یعنی مطمئن بودم که تحمل می کنم و حرفی نمی زنم. من به اون ها حرف نزدم حتی1کلمه ولی این… کرکس! این1کاری کرد که من همه چیز رو بهش گفتم.
کرکس با عصبانیت از جا پرید، در حالی که یکی از پنجه های تیزش رو به سرعت بالا برده و مثل شمشیر بالای سر مشکی نگه داشته بود فریاد زد:
-چی؟ تو چه غلطی کردی؟
تکبال1لحظه از خواب پرید و وحشتزده به خودش لرزید. کرکس بلافاصله بغلش کرد و دوباره به دنیای آروم خواب فرستادش. مشکی چشم هاش رو بسته و تا حد امکان خودش رو جمع کرده بود. مثل اینکه کاملا واسه مردن آماده بود. کرکس نگاهی تند بهش انداخت.
-خوب. بهم بگو ببینم چیکار کردی.
مشکی چشم باز کرد و با دیدن رفع خشم کرکس توی دلش از تکبال ممنون شد.
-من کاری نکردم فقط حرف زدم. این فسقلی1کاری کرد که من وقتی به خودم اومدم دیدم هرچی نباید رو بهش گفتم. تمام داستان رو از تکمار تا موش ها. اون عقابه رو هم همینطور.
کرکس فکری کرد و سری تکون داد.
-عجب! پس بگو از چی اینهمه ترسیده بود. البته کار درستی نکردی ولی بد هم نبود. اگر نمی گفتی الان من نمی دونستم موش ها چه غلطی می خوان کنن و الان خیلی چیز های دیگه هم نمی دونستم. یکیش اینکه چه موجود با ارزشیه این نصفه کفتر.
کرکس دوباره خندید. مشکی که دوباره داشت شجاع می شد هنوز نگران بود.
-کرکس! ولش کن بره. این ماجرا رو هر طور نگاه می کنم آخرش تاریکه. خونوادهش گناه دارن. خودش هم خیلی خطرناکه. کرکس من دارم بهت راست میگم. این جونور کوچولو رو ول کن بره. این رو زندهش بذاری یا نذاری آخرش1دردسری واسهت درست می کنه. من نگرانم کرکس. تو جونم رو از دست اون تکمار لعنتی و دستهش نجات دادی. من بهت مدیونم. واقعا این دفعه برات می ترسم. کرکس! واسه تو طعمه کم نیست. از خیر این یکی بگذر. بذار این بره.
-اه مشکی دارم خسته میشم از نق نق زدنت. این واسه من دردسر نمیشه. جایی هم نمیره. دیگه تمومش کن فهمیدی؟
تکبال با این صدای کمی خشن و تغییر حرکت دست های کرکس تکون کوچیکی خورد و ناله ضعیفی کرد. کرکس دوباره نوازشش کرد و آروم و ملایم توی گوشش حرف زد.
-بخواب. بخواب فسقلی. چیزی نیست. تو جات امنه. همه جهان امنه برای تو وقتی که اینجایی. بخواب. حالت که جا بیاد می برمت پرواز. مثل دفعه های پیش. الان فقط بخواب. آفرین فسقلی.
تکبال دوباره به خوابی سنگین فرو رفت. مشکی که توی روز نمی تونست درست ببینه آروم نزدیک شد و به چهره تکبال نگاه کرد. لبخند آرومی چهرهش رو پوشونده بود. صدای کرکس از جا پروندش.
-ماتت نبره. بقیه کجان؟
مشکی که هنوز خودش رو جمع و جور نگه داشته بود جواب داد:
-خوابن. آخه هنوز روزه. اگر می خوایی برم جمعشون کنم.
کرکس با مهربونی نگاهش کرد و مشکی خیالش راحت شد.
-نه لازم نیست. بذار شب بشه. فسقلی بهم گفت اون زیر خاکی ها چه نقشه ای کشیدن. من بهترش رو بلدم. می خوام این تکمار از حرص منفجر بشه. ببین! من الان باید این کفترک رو ببرم به لونهش تا مادرش دوباره جنگل رو به هم نریخته. تو هم مواظب باش. می خوام اول شب همه اینجا باشید.
مشکی با نگاهی نگران به کرکس خیره شده بود.
-کرکس!اون ها می خوان چیکار کنن؟
کرکس با خوش اخلاقی خندید.
-نترس بچه. اون ها هیچ کاری نمی کنن. ولی ما می کنیم. می خوام بهشون درس بدم. از اون درس های حسابی.
مشکی با خوشحالی پرید بالا.
-یعنی درگیر میشیم؟ یعنی اجازه داریم از جلد یواشکیمون در بیاییم؟ آخ که دلم لک زده واسه1نرمش حسابی! بقیه هم همینطور. همهش دارن بهم نق می زنن که پس چرا1دستگرمی با این جک و جونور ها نداریم؟ امشب همه از ذوق دیوونه میشن کرکس. نمیشه همین الان بگم بیان؟
-نه. الان روزه و ممکنه صدا تا درخت های پایین به آفتاب پرست ها برسه. من هم گرفتارم. اول شب همه همینجا.
کرکس این رو گفت، تکبال رو بغل کرد و پرید. مشکی تماشاش می کرد. کرکس رفت بالا، بالا، بالاتر. نفهمید اون بالا چی شد که کرکس قهقهه سر داد. بلند و از ته ته دلش. کرکس رفت و دور شد. مشکی لحظه ای به جای خالی اون2تا خیره موند، آهی کشید و برای دور ریختن نگرانی عجیبی که انگار دلش رو فشار می داد به شدت سر تکون داد. از چی اینهمه می ترسید؟ تکبال به قول کرکس فقط1نصفه کبوتر بود. چه دردسری می تونست واسه کرکس درست کنه؟ ترسش بی خودی بود. ولی دفعه های پیش مشکی هیچ وقت همچین احساسی نداشت. این یکی فرق می کرد. مشکی حس خیلی بدی داشت. می ترسید. از آخر این ماجرا می ترسید. به خودش نهیب زد:
-من زده به سرم. هیچ طوری نمیشه. کرکس از1نصفه کبوتر به دردسر نمی افته. این ها همهش وقت تلف کردنه. امشب شب خوبیه!
مشکی بی صبرانه به انتظار رسیدن شب بود. جنگ نزدیک بود. این همون چیزی بود که مشکی و باقی خفاش ها می خواستن. جنگ، زخم، خون. مشکی با این تصور خنده بلند و سرخوشی کرد و منتظر رسیدن شب نشست.
دیدگاه های پیشین: (2)
دختر آسمونی
جمعه 4 مهر 1393 ساعت 22:43
سلام پریسا جونم وبت قشنگه وقتی اومدی تو وبم گفتی که نمیبینی اما روشن دل نیستی یعنی چی؟ تو رو خدا واضح تر بگو اگر روشن دل نیستی پس چرا نمیبینی؟
doniaieroshandelhttp://
پاسخ:
سلام دختر آسمونی.
چه خبر از آسمون؟ اون بالا ها جای من رو خالی کن. عاشق آسمون و پروازم!.
گفتم نمی بینم ولی روشن دل نیستم. روشن دل بودن سخته عزیز. صرفا هر کسی که چشم سرش نبینه دلش روشن نیست. و من این طوری هستم. من نمی بینم ولی دلم روشن نیست. دل روشن مال کسیه که شفاف باشه، پاک باشه، روشن باشه مثل صبح. و من هیچ کدوم از این ها نیستم.
خیلی خوشحالم اینجا دیدمت. اگر دوست داشتی باز هم این طرف ها بیا. من هم میام. البته کد امنیتی اجازه نمیده خیلی کامنت توی وبت بذارم و خدا رحم کرد بهت آخه من خیلی در نوشتن پر حرفم. توی گوش کن که بچرخی متوجه میشی چی میگم. همینجا هم خیلی حرف زدم. امیدوارم زمانی برسه که همه بینا ها و همه نابینا های دنیا روشن دل باشن تا دنیا بهشت بشه!.
آمین.
پاینده باشی!.
حسین آگاهی
سهشنبه 6 آبان 1393 ساعت 16:36
سلام. وبویسام دیگه در وبلاگ شما درست و حسابی کار نمی کنه؛ با اون که درست شده ولی مثل این که خوب جواب نمیده چون هر عددی رو که پیشنهاد میده می نویسه اشتباهه.
امیدوارم درست باشه این بار و نظرم ثبت بشه.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
شکر خدا این دفعه درست کار کرد و نظر شما ثبت شد. از دست این افزونه بازیگوش که یا نیست یا اگر هم هست شیطونی می کنه! خوب چه میشه کرد؟ این هم یکی از دردسر های ما. بهش بخندید مثل من که بهش می خندم. ممنونم که هستید.
ایام به کام.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 93
- 43
- 146
- 70
- 1,940
- 23,890
- 375,116
- 2,644,733
- 269,294
- 100
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02