تکبال15

هوا روز به روز سرد تر می شد. دیگه روز ها خورشید نداشتن. آسمون تقریبا همیشه ابری بود و هر لحظه انتظار توفان های شدیدی می رفت که در خیلی موارد این انتظار ها خیلی زود به نتیجه می رسید و توفان های بدی می شد. سحره سلامتیش رو به دست آورده و بیش از پیش عزیز کرده خونوادهش شده بود و تکبال نمی فهمید که سحره چطور می تونست اون وضع رو تحمل کنه. ولی سحره ظاهرا هیچ مشکلی با پناه گرفتن زیر پر و بال خونوادهش حتی برای همیشه نداشت. تکبال به نشان نفرت چشمی تنگ کرد و پی کار خودش رفت. هنوز شب ها از لونه می زد بیرون و هنوز دنبال راهی بود که…واقعا تکبال دنبال چی بود؟ این رو بار ها از خودش پرسید و به هیچ جوابی نرسید.
شب سردی بود و تکبال از ساعت ها پیش بیرون لونه نشسته بود. با نگاه تمام اطراف رو می گشت بدون اینکه درست بفهمه چی می خواد. در اطرافش جز شب هیچی نبود. آسمون ستاره نداشت. ماه هم نبود. تاریکی کاملا مسلط بود و تکبال چیزی نمی دید. با اینهمه چشم ها و گوش هاش رو کاملا باز نگه داشته و منتظر و جستجو گر تمام حواسش رو به اطرافش داده بود. گاهی باد توی شاخه های خشک و بی برگ و بار می پیچید و سر و صدا درست می شد و تکبال از جا می پرید و با چشم و گوش و درک و تمام حواسش به نقطه ای که صدا از اونجا می اومد توجه می کرد ولی هیچی نبود. جز باد و شاخه ها که با هم جنگ و شاید هم گپ و شوخی داشتن هیچ صدایی و هیچ حرکتی نبود که به چشم و گوش تکبال بیاد. از شب خیلی گذشته بود. سرما اونقدر شدید بود که تکبال کم کم حس می کرد پنجه هاش دیگه شاخه ای که روش نشسته بود رو احساس نمی کنن. احساس خواب آلودگی عجیبی داشت بهش مسلط می شد. خواست بلند شه بره داخل ولی حس و حالش رو نداشت. کم کم حس می کرد کنار لونه داره خوابش می بره. انگار دیگه احساس سرما نمی کرد. انگار داشت گرم می شد. حس خوابآلودگی و سبکی دل پذیری توی تمام جسمش می پیچید. مثل لحظه های آخر بیداری. مثل شروع پرواز. چه شیرین بود خواب! چه عزیز بود پرواز! پرواز! پرواز!.
-آهای!آهای فسقلی! بیدار شو! پاشو! تو نباید اینجا بخوابی فسقلی! بیدار شو! بهت میگم بیدار شو می زنمت پاشو دیگه.
با احساس تکون های شدید و آخر سر هم حس سوزشی آزار دهنده روی گونهش به زحمت از خواب پرید.
مشکی.
-پس زنده ای. تو واقعا بوقی فسقلی. پا شو برو توی لونهتون بخواب. اینجا یخ می زنی. لونهتون همینه؟ بلند شو. بلند شو برو داخل لونهتون. زود باش. خیال کردم مردی مونده بودم چیکار کنم. اگر2دقیقه دیر رسیده بودم شاید الان تبدیل به1مجسمه یخی می شدی. آهای فسقلی! نخواب دارم باهات حرف می زنم میگم نخواب میمیری عجب گیری کردم ها!.
تکبال بیدار شد. تمام جونش به طرز وحشتناکی بی حس شده بود. مشکی کمکش کرد و تا در لونه بردش.
-برو داخل. برو دیگه! مگه زده به سرت من که نمی تونم بیام توی لونه شما. برو تو!.
تکبال به زحمت حرکتی به خودش داد. در برابر نگاه متعجب مشکی به طرفش برگشت و شونهش رو چسبید. خواست حرفی بزنه ولی قدرت نداشت. کم مونده بود بی افته ولی مشکی در آخرین لحظه گرفتش.
-چرا اینطوری می کنی؟ چی می خوایی؟ صبر کن ببینم! بیا اینجا بشین گرم شو ببینم می فهمم چته یا نه.
مشکی پر نداشت ولی چند لحظه بعد تکبال در پناه بال های بی پرش گرم تر شد و احساس کرد حس جسمش رو داره دوباره پیدا می کنه.
-مشکی! تو کجا میری؟
-کجا میرم؟ همه جا. داشتم می رفتم دیدمت که اینجا ولو شدی گفتم نکنه یخ زدی مردی. مثل اینکه به موقع رسیدم. دیگه تنها نیا بیرون. مخصوصا شب های به این سردی. اگر نرسیده بودم خیلی بد می شد.
-مشکی! چی شد؟
-چی چی شد؟
-مار ها. آفتاب پرست ها.
مشکی لحظه ای گیج به تکبال نگاه کرد و بعد یادش اومد.
-تو هنوز یادته؟ هیچی چی می خواستی بشه؟ مار ها توی جنگل پخشن و شما ها باید مواظب باشید. آفتاب پرست ها هم که …هستن دیگه. می گردن. برای شما ها خطری ندارن ولی محض احتیاط مواظب خودت باش.
-مشکی!اون مار بزرگه اسمش چی بود؟ آهان تکمار. به آفتاب پرست ها گفته بود که، گفته بود که، مشکی! اون عصبانی بود و به آفتاب پرست ها…
مشکی لحظه ای به تکبال خیره شد و بعد لبخند کجی زد و با حالتی مخصوص آگاهی های عجیب و با مزه گفت:
-گرفتم بابا فهمیدم. نترس. تکمار و آفتاب پرست ها حریف کرکس نمیشن. تا حالا هم هیچ بلایی سرش نیاوردن و از این به بعد هم نمی تونن بیارن. کرکس به هیچ کسی نمی بازه.
-ولی اگر1زمانی نفهمه چی داره میشه، اگر یواشکی…
مشکی خندید.
-اگر واسهش نقشه بکشن و یواشکی بخوان پدرش رو در بیارن آره؟ نترس فسقلی. کرکس هم منابع اطلاعاتی خودش رو داره. نمیشه اتفاقی بی افته و کرکس ندونه. مخصوصا از طرف مار ها. مگه خودت اون روز نشنیدی؟ کرکس از زیر و بم مخفی گاه شخصی تکمار خبر داره. چجوری میشه نفهمه واسهش نقشه می کشن؟ تازه، پس ما چیکاره ایم؟ خفاش ها رو که دیدی. هم زیادیم و هم شبرو. از همه چیز این جنگل خبر داریم. خیالت راحت باشه. کرکس هیچ طوریش نمیشه. عه چی شد؟ الان که باید خاطر جمع شده باشی!. قیافهش رو ببین!.
مشکی لحظه ای به تکبال خیره موند. تکبال از پشت پرده نازک اشک حس کرد نگاه مشکی بهش عوض شده. لحظه ای بعد مشکی سکوت رو شکست.
-دلواپسشی؟ می ترسی طوریش بشه؟
تکبال دیگه نتونست خودش رو نگه داره. اشک هاش شروع کردن به چکیدن. مشکی هنوز نگاهش می کرد و تکبال مطمئن بود که نگاه مشکی حالا سرشار از مهربونیه. انگار مهر تکبال به کرکس برات ورودش به حوزه محبت مشکی بود.
-گریه نکن فسقلی اشک هات توی این سرمای عوضی یخ می زنن. ببین! گوش بده! کرکس خیلی حواس جمعه. خیلی هم قَویه. امکان نداره1مشت آفتاب پرست از پسش بر بیان. تکمار هم که مال این حرف ها نیست. مگه یادت رفته که مار ها فقط می تونن بخزن؟ هرچی هم بزرگ و قوی باشن فقط روی زمین قدرت دارن. کرکس جاش خال آسمونه. مار ها کاری نمی تونن کنن. خیالت تخت. به حساب آفتاب پرست ها که ما خفاش ها می رسیم. مار ها هم بذار به خودشون بپیچن. اتفاقی نمی افته فسقلی. مطمئن باش. حالا دیگه بس کن. مریض میشی و کرکس بیچارهم می کنه. می دونی اگر تو اینجا یخ می زدی و من نمی تونستم نجاتت بدم و کرکس می فهمید چی به سرم می آورد؟ اینجا امشب قلمرو گشت منه و اگر تو امشب توی قلمرو گشت من مرده بودی کرکس زنده زنده توی پوستم رو خالی می کرد و به جای محتویات توش کاه می ریخت. باور کن دارم بهت راست میگم.
تکبال متحیر نگاهش کرد. مشکی با دیدن ناباوری تکبال جدی تر شد و گفت:
-چیه؟ فسقلی تو خیال کردی من بیکارم بشینم اینجا واسهت قصه بگم تا ذوق کنی و بری توی لونهت بخوابی؟ اگر راست نبود بهت نمی گفتم. باور کن خودش این رو به همهمون گفت. چند شب پیش گفت هر کسی نوبتشه باید زیاد مواظب این منطقه باشه. امشب که تو داشتی یخ می زدی نوبت من بود. ببین فسقلی! لطف کن و شب ها مواظب باش از سرمای بیرون نمیری وگرنه هر کسی اون شب گشتش توی این منطقه باشه صبح فردا نفله میشه. باز هم که داری این ریختی تماشام می کنی! اصلا می خوایی ببرمت خودش پیش خودت بهمون بگه؟
تکبال1لحظه نفهمید چی شد. با صدای خنده مشکی به خودش اومد و فهمید بی اراده از جا پریده و گفته:
-بله می خوام بله می خوام می خوام.
مشکی به شدت می خندید و تکبال حس کرد چیزی شاید شرم کاملا سرما رو از وجودش بیرون کرد و تمام تنش داغ داغ شد. شاید قیافهش هم این رو نشون داد چون مشکی همون طور که می خندید دست های انتهای بالش رو کشید روی سر تکبال و با خوش اخلاقی گفت:
-حالا نمیشه. آخه کرکس امروز خیلی خسته شد و الان خوابه. اگر بیدارش کنیم حسابی از جا در میره. آخه اون پرنده شب نیست و فقط در مواقع لزوم بیدار میشه. مثل همون شبی که اون ماره داشت تو و ما رو با هم قورت می داد. ولی مطمئن باش من بهت راست گفتم. کرکس تهدید کرده اگر شب گشت هر کدوم از ما تو چیزیت بشه داخل پوستمون کاه می ریزه و آویزونش می کنه به درخت سکویایی که لونهش روشه. من خیلی شانس آوردم که تو امشب چیزیت نشد. یادت باشه فسقلی اگر توی گشت من بمیری خودم می کشمت.
مشکی دوباره خندید.
-خوب دیگه. من داره دیرم میشه. فسقلی عاقلی باش و برو داخل لونهتون. من باید برم.
-مشکی! تو مواظب چی هستی؟
-مواظب همه چی.
-مثلا چی؟ تو گفتی امشب گشتته. چرا شما ها شب ها گشت دارید؟
مشکی که تازه داشت می فهمید حرف هایی زده که نباید می زده سعی کرد درستش کنه.
-خوب مواظب اتفاق های عوضی. مثل یخ زدن تو.
تکبال اصرار کرد.
-اذیت نکن. بگو دیگه. من که به کسی نمیگم.
-خوب ما خفاشیم. شب ها می گردیم و همینطوری1کمی مواظب هم هستیم و…
-مشکی! من به کسی نمیگم. من1جوجه بدون پروازم که صبح تا شب اینجا افتادم. بقیه همه می پرن و من فقط این گوشه واسه خودم می شینم. من نمی تونم به کسی بگم. من پروازی نیستم که با اون ها بپرم و باهاشون هم صحبت بشم. آخه من کامل نیستم. زیاد به حساب پروازی ها نمیام. فقط اینجا میشینم تماشا می کنم و اون ها واسه خودشون می پرن و همه جا میرن و من… من….
تکبال چنان قیافه معصومانه و رحم انگیزی موقع گفتن این حرف ها به خودش گرفت که مشکی بعد از چند ثانیه تحملش تموم شد. بی اختیار از جا پرید و بغلش کرد.
-بسه دیگه چی میگی؟ پروازی ها برن بپرن. تو از همهشون بهتری. ببین از بین اونهمه پرنده مدل به مدل کرکس فقط سفارش تو رو بهمون کرده. خوب باشه به جهنم می خوایی بهت چی بگم؟
تکبال در حالی که توی دلش به خودش بابت این موفقیت تبریک می گفت و از شادی روی پا هاش بند نبود و در حالی که سعی می کرد همون چهره لحظه پیشش رو حفظ کنه با معصومیت بیشتری پرسید:
-تو مواظب چی هستی؟ چی داره میشه؟
-من مواظب اون پایینم و رفت و آمد های یواشکی و شبانه ای که میشه. هر حرکت نادرستی که ممکنه پیش بیاد رو پیدا می کنم و به کرکس میگم. مثلا امشب باید بفهمم موش ها از طرف مار ها وادار به چه کاری شدن. آخه این چند روزه خیلی جنب و جوش دارن. موش ها غذای خوبی واسه مار ها هستن و واسه اینکه مار ها کمتر براشون خطر ساز باشن خودشون رو دادن به بردگی مار ها و الان هم نمی دونم به دستور مار ها دارن چیکار واسهشون می کنن. هرچی هست جالب نیست و ما باید ازش سر در بیاریم.
-چرا اینطوریه؟ اصلا مار ها و کرکس چه ربطی به هم دارن؟
-مار ها و کرکس با هم جنگ دارن. یعنی ما و کرکس1طرفیم و مار ها و متحد هاشون1طرف. موش ها متحد های اجباری مارها هستن و واسه حفظ جون بی قابلیتشون تن به بردگی مار ها دادن و ما می دونیم که آخرش تکمار به قولی که بهشون داده وفا نمی کنه و همهشون به وسیله مار ها کوفت میشن یعنی خورده میشن.
-چرا مار ها و کرکس با هم می جنگن؟
مشکی تردید کرد.
-خوب راستش این داستانش هم خیلی طولانیه و هم خیلی پیچیده. من مطمئن نیستم که همهش رو بدونم و بتونم برات توضیح بدم.
تکبال تردید مشکی رو فهمید و بلافاصله باطلش کرد. هرچی معصومیت داشت ریخت توی نگاه و چهره و لحنش و گفت:
-خوب هرچی می دونی توضیح بده. من بلدم بفهمم فقط بلد نیستم پرواز کنم.
بیچاره مشکی که واقعا احساس بیچارگی می کرد فهمید توی بد وضعیتی گیر کرده. سعی کرد به تکبال نگاه نکنه ولی نمی شد. آخرش نفس بلندی از سر عجز کشید.
-بیا بشین ببینم چی یادمه.
مشکی این رو گفت و مثل کسی که تمام توانش رو مصرف کرده گوشه شاخه ولو شد و تکبال رفت و کنارش نشست.
-خوب می دونی؟ تکمار جونور مزخرفیه. اون مثل مار های دیگه نیست. یعنی هست ولی خیلی خونخوار تره. هر چیزی رو نمی خوره. غذای مورد علاقهش فقط جوجه پرنده هاست. اون ها رو هم مثل مار های دیگه نمی خوره. از حذم استخون و پر هاشون خوشش نمیاد پس لهشون می کنه و بعد از مصرف همه چیز جز پر و استخون های لهیده، باقی رو تف می کنه بیرون. تمام دار و دسته عوضیش مثل خودش هستن. اون ها واقعا خطرناکن. چیز های دیگه هم می خورن ولی جوجه ها واسهشون1چیز دیگه هستن. این وسط تکمار که پر پرواز نداره. دار و دستهش هم همینطور پس از هر نیرویی که بتونه کمک می گیره. اون می خواد به تمام دنیا مسلط باشه چون عجیب در خوردن جوجه ها حریصه. حتی از پرنده های قوی تر هم کمک می گیره و اون ها رو می کنه برده خودش. اون ها باید واسهش شکار کنن. جوجه های پرنده های دیگه رو ببرن واسه خودش و دار و دستهش. قرار های کثیفی می ذارن. جوجه ها مال ماره، خونواده هاشون ماله شکارچی جوجه ها. خوب منصفانه هست دیگه. توی1لونه ممکنه مثلا فقط1جوجه باشه و2تا بزرگ تر. پدر و مادر. هیچ احمقی نمیاد این معامله رو دور بزنه. پس انجام میشه. و پرنده ای که خودش رو به تکمار می فروشه پایبند هیچ قاعده ای نیست. یعنی از توی لونه ها هم جوجه ها رو می کشه بیرون. خونواده ها رو کوفت می کنه و جوجه ها رو می بره واسه تکمار. کرکس هیچ از این بردگی خوشش نیومد. کرکس هم البته شکار می کنه. خیلی هم می کنه. ولی اولا واسه خودش شکار می کنه دوما توی هیچ لونه ای سر نمی کشه. تازه فرمان بر هیچ کسی هم نیست. تکمار حالا اومده و با دار و دستهش داره به منطقه شکار کرکس ناخنک می زنه و کرکس هیچ خوشش نمیاد. تکمار هم از اینکه کرکس باهاش نساخته بدش اومده. کرکس بهش اخطار داده که از منطقه شکار اون بره بیرون و تکمار هم چون این منطقه خیلی پرنده داره و پرنده هاش هم خیلی جوجه دارن و از کرکس هم دل پر داره می خواد به حسابش برسه و هم این منطقه با جوجه هاش بشه مال خودش و هم کرکس رو به خاطر نافرمانیش تنبیه کنه تا بقیه قدرتش رو بیشتر باور کنن و درس عبرت بگیرن و بیشتر ازش بترسن. این خلاصه ماجرای بین این2تا بود.
تکبال که حالش حسابی از شنیدن اونهمه فاجعه که مشکی با آرامش ازشون حرف می زد بد بود سعی کرد به خودش مسلط باقی بمونه و دوباره پرسید:
-چرا بهش میگن تکمار؟ اون که تنها مار این منطقه نیست.
مشکی با همون آرامش جواب داد:
-اون در واقع مارِ مار هم نیست. تکمار1افعی خیلی خیلی بزرگه. بزرگ تر از تمام افعی هایی که همه ما تا به حال دیدیم و شنیدیم. تکمار1اژدهای واقعیه. فقط از حلقش آتیش بیرون نمیاد. خیلی هم بی رحمه. هر کسی جلوش قد الم کنه رو نابود می کنه. حتی پرنده های بزرگ ازش می ترسن. آخه اون با زور و تهدید متحد هایی جمع کرده و می کنه که بهش خدمت کنن و به حساب نافرمان ها برسن. مثلا دفعه آخر1سال پیش بود که1عقاب خیلی خیلی بزرگ واسهش قلدری کرد و خاطرش جمع بود که چون پرنده هست تکمار نمی تونه کاریش کنه. حسابی هم به خودش مطمئن بود. ولی اشتباه می کرد. تکمار ظرف چند روز 1ارتش بزرگ از غورباقه های درختی جمع کرد و1شب همه با هم بهش حمله کردن. وای چه صحنه ای بود! هیچ وقت یادم نمیره. پرندهه1غول واقعی بود. اون غورباقه های لعنتی خیلی زیاد بودن. باورت نمیشه چه فاجعه ای درست شده بود. نصفه شب حمله کردن. عقابه اول که اصلا نفهمید چی شد. تا اومد به خودش بجنبه تمام هیکلش پر شده بود از غورباقه ها. خواست پرواز کنه ولی زیاد دووم نیاورد آخه اون ها همه جاش بودن. حتی روی چشم هاش، لا به لای پر های بال هاش، حتی روی منقارش. اینقدر زیاد بودن که نمی تونست بپره و مثل توپ خورد به درخت و پرت شد پایین. غورباقه ها اون شب بردن. خیلی طول کشید ولی برنده شدن. پرنده مرد. اون ها خفهش کردن. راه نفسش رو بستن و اونقدر همون طور موندن که خفه شد. صبح فردا باید اون منطقه رو می دیدی. پرنده از بس تقلا کرده بود1درخت بزرگ شکسته و افتاده بود وسط جنگل. خودش هم له و لورده شده بود. مرگ بدی بود! خیلی بد!. غورباقه ها هم هیچ کجا نبودن. تمامش کار تکمار بود. اون شب رو هیچ وقت یادم نمیره. من خودم تمام صحنه رو دیدم. چند روز بعد خبر رسید که نسل قورباغه های درختی از اون منطقه کاملا پاک شده. تکمار و دستهش همه رو خورده بودن. تا دونه آخر. تکمار معرفت نداره. حتی به خودی هاش هم وفا نمی کنه. غورباقه ها باید این رو می فهمیدن ولی نفهمیدن. مثل موش ها و آفتاب پرست ها که الان نمی فهمن. تکمار موجود خطرناکیه واسه همین کسی جرات نمی کنه باهاش در بی افته. فسقلی! چی شد؟ خودت گفتی واسهت بگم. چرا داری گریه می کنی؟ ببینم تو حالت خوب نیست؟ داری می لرزی! از چی ترسیدی؟ تکمار که با تو همچین معامله هایی نمی کنه. فقط بدش نمیاد از خوردنت. البته اگر گیرت بیاره که نمیاره. آخ فسقلی چته؟
تکبال حس می کرد باید جیغ بکشه وگرنه مثل اون پرنده غول پیکر خفه می شد. مشکی با تعجب نگاهش کرد و دید که جسم کوچیکش دچار تشنج های عصبی شد و چنان به هقهق افتاد که اگر مشکی نمی گرفتش از شاخه پرت می شد پایین.
-فسقلی لطفا بس کن. آخه بهم بگو1دفعه چی شد؟
مشکی تکبال متشنج و پریشون رو بغل کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن.
-فسقلی فسقلی! چیزی نیست. تکمار این طرف ها نمیاد. اصلا این بالا جا نمیشه. تو اصلا نباید بترسی. حالا با من حرف بزن. بگو چی شدی. ببین من می پرسم تو با سر جواب بده.
تکبال که کمی آروم تر شده بود ولی هنوز به شدت می لرزید با حرکت سر موافقت کرد. مشکی که حسابی از این حال تکبال ترسیده بود با خوشحالی و لحنی تشویق کننده گفت:
-آفرین!خوب. از حرف هام ترسیدی؟
تکبال با سر تأیید کرد.
-از چیش؟ از تکمار؟
تأیید.
-ترسیدی باهات همچین کاری کنه؟
حرکت سر به نشان نفی.
-پس چی؟ از بلایی که سر اون عقابه اومد ترسیدی؟
تأیید.
-صبر کن ببینم! نکنه ترسیدی این بلا رو سرِ…آره؟
تکبال دوباره زد زیر گریه. از اون گریه های وحشتزده و پریشونی که صداش هر لحظه می رفت بالاتر و خارج از کنترل می شد. مشکی دلواپس گفت:
-گوش بده فسقلی! اگر کسی از سر و صدات بیدار بشه من مجبورم در برم اون وقت نمی تونم برات توضیح بدم. مطمئنم مادرت خوشش نمیاد تو با خفاش ها هم صحبت بشی. پس عاقل باش صدات رو بیار پایین تا حرف بزنیم.
مشکی درست می گفت. کبوتر مادر هیچ از این ماجرا خوشش نمی اومد. تکبال با وجود حال افتضاحش این رو کاملا درک می کرد. پس هر طور بود صداش رو قورت داد و مشکی خیالش کمی راحت شد.
-ای فسقلی دیوونه. اولش که بهت گفتم. کرکس حواسش خیلی جمعه. تمام این ها جدا از اینکه واسه فرمان بر های تکمار عبرت شد، واسه کرکس هم تجربه شد. کرکس هیچیش نمیشه. اصلا نترس. تکمار این دفعه توی بد دردسری افتاده. من مطمئنم که این دفعه دیگه می بازه. آخه طرفش کرکسه. نترس. اصلا نترس. کرکس هیچیش نمیشه. بهت قول میدم.
مشکی اینقدر گفت و اینقدر سر و پر تکبال ترسیده رو نوازش کرد تا آروم شد و مشکی توی دلش نفس راحتی کشید.
-خوب دیگه فسقلی. ببین من خیلی دیرم شده. اگر همینطوری پیشت بمونم موش ها هر کاری نباید می کنن. پس تو برو توی لونهت تا من هم برم به کارم برسم. باشه؟
تکبال هیچی نگفت فقط نگاهی پر از تقاضا بهش کرد. مشکی خندید و گفت:
-هر زمان بتونم میام می برمت ببینیش تا خیالت جمع بشه. خوبه؟
تکبال چنان ذوق زده شد که نزدیک بود بپره مشکی رو ببوسه. مشکی در حالی که از ته دل می خندید تا دم لونه رسوندش و وقتی از امنیتش مطمئن شد پرواز کرد و رفت. مشکی رفت در حالی که به خودش فحش می داد که چه دردسری داشت واسه خودش درست می کرد. اگر این فسقلی طوریش می شد کرکس بیچارهش می کرد و از اینکه تونسته بود دم آخر شادش کنه و سر حال فرستاده بودش توی لونه خاطرش جمع بود. تکبال کنج لونه بی صدا اشک می ریخت. از وحشت چیز هایی که شنیده بود داشت دیوونه می شد.
-پس طوطیا اینطوری مرده بود!
از تصور همچین مرگ وحشتناکی اون هم واسه یکی از دوست های نزدیکش چنان دردی در وجودش حس می کرد که قادر به تحمل نبود. و زاغک. پرنده جوون و سر زنده منطقه. و تمام جوجه هایی که تا حالا به وسیله اون جونور وحشتناک و دار و دستهش زجر کش شده بودن. تکبال حس می کرد چیزی به سنگینی1کوه راه نفسش رو بسته. حالا می فهمید مشکی چرا نمی خواست حرفی بزنه. از اصرارش به شدت پشیمون بود. واقعیت هایی که حالا می دونست واقعا فرا تر از حد تحملش بودن. بعد از مدت ها دلش می خواست اون شب هرچه زود تر صبح بشه. داشت دق می کرد. آخرش هم تاب نیاورد و خزید زیر پر های مادرش. کبوتر مادر بدون اینکه بفهمه چی شده توی خواب بال هاش رو باز کرد و جوجه وحشتزدهش رو زیر پر گرفت. بالاپر اون طرف مادر به خواب عمیقی فرو رفته بود. تکبال حس می کرد به اطمینان از حضور جفتشون احتیاج داره. پس خزید و رفت وسطشون. اون2تا بیدار شدن و نشدن و تکبال به هر حال خودش رو وسط هر2جا داد و بین بدن ها و پر و بال هاشون آروم گرفت و فورا به خوابی نا آروم رفت. به محض خوابیدن تکبال بالاپر و مادرش بیدار شدن و بدون اینکه بفهمن چی شده و بی اون که از پرس و جو های نصفه نیمه بین خواب و بیداری از هم به نتیجه ای برسن تکبال و همدیگه رو بغل کردن و دوباره به خواب رفتن. شب طولانی زمستون، سرد و ساکت پیش می رفت تا به صبح برسه و فردایی ناشناس در راه بود که حوادث بیشتری رو برای پرنده های جنگل سرو تدارک ببینه.
دیدگاه های پیشین: (1)
حسین آگاهی
جمعه 18 مهر 1393 ساعت 23:52
سلام. منظورم از یک بار اومدن در هر روز یک بار کامنت گذاشتن بود وگرنه من زیاد از این ورا رد میشم.
یک نکته که در کامنت قبلی یادم رفت بگم اسم اون پرنده که تکبال نجاتش داد سهره با ه ماه درسته نه با ح صبح.
بازم میگم که این داستان خیلی به زندگی من شبیهه و تکبال هم خیلی به خودم؛ هنوز هم من بعضی وقتا کارایی می کنم که آزادی هایی رو که نمی تونم تنهایی داشته باشم به وسیله افرادی شاید از نظر بقیه غیر عادی به دست بیارم مثلاً من با دانشجوهای دکترا راحت تر کنار میام تا هم دوره ای های خودم و اگر هم بیرونی جایی بریم با اون ها میرم.
درسته که خطرناک نیستن مثل کرکس این قصه ولی از نظر غیر طبیعی بودن حد اقل واسه دوستا و همکلاسی هام شبیه همین کرکس هستند.
خیلی دوست دارم این مشکل بی پرواز بودن تکبال مشکل دائمی نباشه و یه جوری حل بشه مثلاً بعد ها معلوم بشه تکبال اصلاً کبوتر نیست و یه پرنده دیگه است که با بقیه فرق داره و چه می دونم یه این طور ماجرایی دیگه.
به شدت منتظر دفعه بعدی وبویسام هستم که بتونم در مورد قسمت بعد نظرمو بنویسم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
شما هر زمان که بیایید حضورتون عزیزه. با کامنت یا بدون کامنت. مردم عاشق کشف چیز هایی هستن که به نظرشون غیر طبیعیه تا بتونن ازش ایراد بگیرن. راستش خیال می کردم این خصوصیت شما رو دیگه ندارم ولی این اواخر فهمیدم که هنوز هم چیزی که می خوام رو از راه هایی به نظر بقیه نه چندان معمول هم شده می خوام. با اون دانشجو ها بچرخید و مطمئن باشید من هم اگر بودم همین کار رو می کردم.
من هم دلم می خواد بی پرواز بودن تکبال دایمی نباشه. کاش می شد بپره. کاش می شد1چیز دیگه باشه ولی بپره! خوب چیکار میشه کرد؟ شاید هم روزی تونست و پرید. خدا رو چه دیدی؟ من هنوز هم امیدوارم. برای تکبال و برای همه بی پرواز های دنیا امیدوارم.
به امید پرواز.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *