فردای اون روز تکبال به هیچی فکر نکرد. چنان خسته و چنان داقون بود که اصلا بیدار نشد. تازه می فهمید چقدر تمام جونش کوفته شده و چه دردی داره. تکبال اون روز فقط خوابید. گاهی بیدار می شد و عیادت کننده هاش که از سر نگرانی یا کنجکاوی یا هر حس دیگه ای بالای سرش حاضر می شدن رو می دید و دوباره خوابش می برد. تمام روز و اون شب همینطور گذشت.
روز بعد تکبال حس کرد کم کم داره درکش رو دوباره به دست میاره. از مادرش شنید سحره هنوز توی شوکه و افتاده خونه و همه میرن دیدنش. تکبال نمی خواست بره چون می ترسید سحره با دیدنش صحنه2روز پیش رو یادش بیاد و ماجرا لو بره. پس خستگی رو بهانه کرد و نرفت. سحره حسابی بیمار شده بود. دور و برش پر بود از پرنده هایی که به دیدنش می اومدن. سحره هنوز وحشتزده بود و تصویر ترسی فوق تصور هنوز توی نگاهش موج می زد. عمو جغد گفته بود کم کم بهتر میشه ولی فعلا باید حسابی مراعاتش بشه و حسابی مواظبش باشن و پدر و مادر سحره هیچ مشکلی با این توصیه نداشتن. نگرانی های کبوتر مادر و مادر های دیگه بعد از این اتفاق خیلی جدی تر و در نتیجه حصار اطراف تکبال تنگ تر و کوچیک تر شد. تکبال حوصله نداشت معترض بشه. اولا حال جنگ بی ثمر با مادرش رو نداشت دوما فکرش چنان مشغول بود که این چیز ها به نظرش کم اهمیت و ناچیز می رسیدن. کبوتر مادر رو زمانش که می رسید1کاریش می کرد ولی حالا مشکل تکبال محدودیت هاش نبودن.
-یعنی الان این ماجرا به کجا رسیده؟ آفتاب پرست ها، مارها، کرکس. یعنی الان… الان…الان کجاست؟
-کجا ها سیر می کنی تکبال؟
تکبال وحشتزده از جا پرید.
-بالاپر!کی اومدی؟
-خیلی وقته. و تو نفهمیدی.
-چرت می زدم.
-واقعا؟ فکر نکنم. آخه چشم هات کاملا باز بودن فقط نمی دیدی.
-این مال خستگیه.
-باز هم فکر نکنم. این مال حواس پرتیه. مال زمان هایی که1چیزی تمام حواس رو پر می کنه و می زنه به نام خودش.
-چی میگی بالاپر؟
-میگم تو حواست کجاست.
-حواس من جایی نیست همین طرف هاست. اصلا تو از صبح تا حالا کجا بودی؟ غیبتت زیاد طول کشید ندیدمت.
-اول من پرسیدم.
-خوب اول پرسیدی اول هم جواب بده چی میشه مگه؟
-نه دیگه نمیشه. هر کسی اول پرسید اول جواب می گیره بعد نوبت دومیه.
-ولی من کوچیک ترم.
-ولی من بزرگ ترم. اول داداش بزرگه. پس نتیجه می گیریم که، تو حواست کجا در رفته بود؟
-نمی دونم. همین طوری. فکر می کردم.
-خوب، به چی فکر می کردی؟ اصلا پاشو بریم بیرون بابا اینجا چسبیدی که چی بشه؟
-ای بابا ول کن بالاپر خستهم.
-بی خود خسته ای من دلم می خواد با خواهرم برم بیرون بچرخم. تقصیر من چیه همین1خواهر رو بیشتر ندارم؟ پس تو باید جور ماجرا رو بکشی و باهام بیایی. یالا پاشو! زود باش پاشو! همین الان پاشو! پاشو دیگه بلند شو!
بالاپر معطل نکرد و در همون حال که سر و صدا می کرد تکبال رو روی شونه انداخت و پرید بیرون.
-عه بالاپر چیکار می کنی؟
بالاپر در حالی که می خندید و می پرید گفت:
-خواهر تنبلم رو می برم بگردونم و بگردم و بهم خوش بگذره.
مادر که تازه وارد لونه می شد مثل همیشه به بالاپر سفارش کرد که مواظب باشه. بالاپر همون طور شلوغ و شیطون تکبال بر دوش رفت و دور شد. هوا سرد ولی قابل تحمل بود. تکبال حس کرد هوای آزاد از سر تا پاش رو نوازش کرد. بادی که بهش می خورد انگار درد ها رو از جسمش پاک می کرد و می برد.
-کاش تمام چیز هایی که دیده بودم خواب بود!.
ولی خواب نبود. تکبال کاملا بیدار شاهد دیده ها و شنیده هاش بود و نمی تونست منکر بشه. بالاپر چرخ می زد و تاب می خورد و تکبال توی باد بین زمین و آسمون انگار وجود تشنه پروازش رو سپرده بود دست عشق پرواز و فقط غرق پریدن بود. یاد زاغک و رجز خونی هاش با بالاپر مثل تیغ تیزی سینهش رو خراش داد و لحظه ای بعد چشم هاش رو به سوزش انداخت. بالاپر نمی دید و تکبال از این حیث خوشحال بود. نفهمید چقدر طول کشید که فرود اومدن. درست وسط1درخت بزرگ با برگ های پهن. بالاپر روی یکی از شاخه های کلفت و مطمئن نشست و تکبال پیاده شد.
-عجیبه. این چه درختیه؟ توی زمستون به این سردی چطور اینهمه برگ داره؟
-نمی دونم ولی بعضی درخت ها وسط زمستون هم برگ دارن و این هم یکی شونه. جا بده بشینم.
لحظه ای بعد، هر2کنار هم نشسته بودن.
-خوب خواهری! سردت که نیست.
-نه اینجا وسط این برگ ها باد نمیاد و اوضاع رو به راهه.
-ولی من سردمه.
-داداشِ سرمایی! بیا زیر این برگ بزرگه بهتر میشی.
بالاپر خودش رو هرچی بیشتر به طرف خواهرش کشید و بهش چسبید.
-راست میگی خیلی بهتر شد. من باید لونه آیندم رو روی همچین درختی بسازم.
تکبال خندید.
-نکنه نزدیکه! اصلا نکنه امروز صبح غیبتت در همین مورد بوده!
-نه نبوده. و تو به من جواب سوالم رو ندادی.
-چه سوالی؟
-تو این روز ها حواست1جا هایی میره. و کجا تشریف می برن این حواس شیطون شما؟ من می خوام بدونم.
-به چه حکمی؟
-به حکم داداش بزرگی دیگه.
هر2خندیدن ولی بالاپر ول کن نبود.
-خوب بگو.
-ای بابا چی بگم؟ من خسته بودم1لحظه چرتم گرفت.
بالاپر دیگه نمی خندید. لحنش آهسته آهسته جدی تر می شد ولی همچنان مهربون و برادرانه بود.
-تکبال!تو این روز ها کجا ها سیر می کنی؟ دیگه خودت نیستی. چته؟ توضیحش نباید اینهمه سخت باشه. واقعا نیست.
لحن تکبال هم جدی شد ولی برخلاف آهنگِ کلامِ برادرش، هرچند خیلی کم ولی به طور محسوسی تلخ بود.
-چرا اتفاقا هست. آخه من حواسم1جا نیست. همینطوری همه جا میره. بر عکس خودم که اینجا گیر کردم. حواس من خاطرش جمعه که بلایی سرش نمیاد میره واسه خودش بچرخه. مگر اینکه به حکم جدید چون حواس منه مجاز به رفتن نباشه با این توضیح که اون بیرون امن نیست.
توی صدای بالاپر اعتراضی محبتآمیز موج می زد.
-تو واقعا هیچ راهی واسه کند کردن تیزی زبونت سراغ نداری تکبال؟
-مگه چی گفتم؟ ببین بالاپر ول کن. من خیلی خسته ام. بذار توی حال خودم باشم.
بالاپر به نگاه بی حوصله و تدافعی خواهرش چشم دوخت.
-خواهر دلگیر من! چرا خیال می کنی تمام عوامل دشمنت هستن حتی من و مادر؟ تکبال! ما واقعا دشمن نیستیم. فقط اینقدر واسهمون عزیز هستی که نمی تونیم شاهد پیشامد بدی برای تو باشیم. و تو همه جهان رو بر ضد خودت می بینی.
-من از شما ها ممنونم که از پیشامد های بد حفظم می کنید. لطفا ادامه بدید. مادر واسه همیشه و تو هم همینطور. حتی بعد از جفتگیریت. به جفتت هم از همون اول بسپار. بهش بگو من1خواهر بی پرواز دارم که اگر می خوایی جفت من باشی باید در وظیفه پاسداری ازش به من و به مادرم کمک کنی وگرنه برو پی کارت.
تکبال با چنان حرصی این ها رو گفت که بالاپر متحیر موند. اینهمه حرص، حرصی که از جنس درد بود، دردی که درمونش دست هیچ کسی نبود. اینهمه حرص دردآلود از کی و از کجا توی سینه خواهرش جمع شده بود؟ خواهری که زمانی اونهمه شاد و اونهمه شیرین و اونهمه عزیز بود! بالاپر حس کرد دلش به شدت گرفت ولی نه از دست تکبال.
-کاش از دستم بر می اومد! تکبال! تکبال عزیز من! تو خیلی عزیزی! چی بگم از دردت که پدر همهمون رو درآورد. من و مادر و خودت!. کاش حرفی واسه تسلای دلت داشتم!.
بالاپر این کلمات رو و آهش رو نگفته و ناکشیده خورد.
-تکبال!تو حق داری. حق داری از دست زمین و زمان عصبانی باشی و حق داری این وضعیت رو نخوایی. ولی سعی کن بفهمی که من و مادر بی تقصیریم. این چیزی نیست که ما برات می خواستیم و اگر عوض کردنش از دستمون بر می اومد مطمئن باش تا حالا به هر قیمتی بود عوضش کرده بودیم. تکبال تو واقعا واسهمون خیلی عزیزی. این رو که منکرش نیستی. هستی؟
تلخی موجود در کلام تکبال بیشتر و بیشتر می شد.
-نه نیستم. خیلی از جفتتون ممنون. درسته شما ها نمی تونید وضعیتم رو عوض کنید. ولی کار های دیگه می تونید کنید. مثلا اینکه تو الان دست از سرم برداری و بذاری توی هوای خودم بمونم.
-نه. نمی تونم. می دونی چرا؟ چون من برادرتم. برادر بزرگت. برادر بزرگ تو که خیلی هم دوستت داره. اونقدر که این چند روزه خواب و خوراکش به هم خورده از حال تو. من نمی تونم دست از سرت بردارم تا توی هوای تاریک خودت باقی بمونی. همون طور که تو اگر ببینی من دارم ساکت تر و گوشه گیر تر میشم نمی تونی همچین کاری کنی.
تکبال سکوت کرد. بالاپر درست می گفت. اگر خودش بود امکان نداشت دست از سر بالاپر برداره. با وجود خشمش از تمام جهان، از تقدیرش، از آسمون و از عزیز هاش که برای حفظش محدودش کرده بودن، نمی تونست منکر این باشه که مادر و برادرش رو بی نهایت دوست داشت. بغضش رو قورت داد. هرچی بزرگ تر می شد بیشتر احساس می کرد چقدر گرفتاره. پیش از این هیچ مشکلی نبود که مادر و برادر بزرگ ترش نتونن واسهش حل کنن ولی این یکی رو هیچ دستی نمی تونست حلش کنه. تکبال هرچی توی راه زندگی پیش تر می رفت بیشتر این رو می فهمید و بهتر درک می کرد که در برابر این بنبست سیاه چقدر ضعیف و چقدر تنهاست. چرا تقدیر باید همچین دردی بهش می داد؟ تکبال حس کرد بستن راه اشک داره واسهش مشکل میشه. دلش می خواست می شد اون لحظه بالاپر اونجا نبود و خودش تنها باشه. ولی بالاپر بود و مستقیم داشت نگاهش می کرد. لحظه ای بعد، در سکوت نزدیک تر نشست و بالش رو انداخت دور شونه خواهرش.
-تکبال!من احساست رو می فهمم. ولی ما باید یاد بگیریم که گاهی واقعا هیچ چاره ای نیست و هیچ کاری نمیشه کرد. قشنگ نیست ولی باید یاد بگیریم چون حقیقته.
تکبال با صدایی بالاتر از زمزمه و پایین تر از حد معمول، سکوتی که می رفت حاکم بشه رو شکست.
-من نمی خوام بالاپر.
-من هم نمی خوام خواهر کوچولو. ولی آخه چه کار دیگه ای ازمون بر میاد؟
-بالاپر!من نمی تونم. من قدرت ندارم از حقم بگذرم. حق حیات. من حق حیاتم رو به این آگاهی دردناک نمی تونم بفروشم.
-نباید هم بفروشی. تو هم مثل همه حق حیات داری. درسته که نمیشه به تمامش برسی ولی نمیشه کامل واگزارش کنی. این حقته. مثل همه زنده ها. می دونی تکبال! اشتباه تو این نیست که برای حقت ارزش قائلی. اشتباه تو بعدش شروع میشه. اینکه توی حواشی این خواستن، بعضی انتخاب هات اشتباهن. خواستن تو غلط نیست. این انتخابته که اشتباهه. اشتباهی بزرگ و وحشتناک که می تونه تمام سرنوشتت رو سیاه کنه.
تکبال در نهایت تلخی زهرخند زد.
-یعنی به نظرت از این سیاه تر هم میشه؟
-بله. به نظر من میشه. لکه تاریک سرنوشت تو هرچند خیلی تاریکه ولی اندازه2تا بال های خودته. بال هایی که پروازی نیستن. ولی انتخاب اشتباه تو خیلی بزرگه و درضمن سیاه. به بزرگی1کرکس غول پیکر و سیاه که تو به زور اندازه شاهپرش میشی.
تکبال حس کرد حلقش خشک شد. سکوت کرد و ترجیح داد به بالاپر نگاه نکنه. سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. بالاپر خودش سکوت رو شکست.
-امروز صبح من رفته بودم دیدن سحره.
تکبال حال وحشتناکی داشت. سعی کرد خودش رو نبازه و توی دلش دعا می کرد بالاپر متوجه یکه ای که خورده بود نشده باشه. بدون اینکه سر بلند کنه پرسید:
-چطوری اونجا رفتی؟ خونوادهش گفتن پرنده ها زیاد دیدنش نرن. حتی دوست هاش هم نوبتی و کم کم باید برن. خودم شنیدم خاله گنجشکه داشت به مادر می گفت که مادر سحره اینطوری خواسته.
-درست شنیدی ولی می دونی تکبال من خوش شانس بودم چون سحره توی لونه تنها بود.
-تنها بود؟ امکان نداره. اون ها تنهاش نمی ذارن!.
تکبال سر بلند کرد و لبخند بالاپر رو دید.
-چرا. تنهاش می ذارن. اگر جوجه های طوطی خانم دلتنگی کنن و بخوان مادرشون ببردشون سر خاک طوطیا و طوطی خانم درمونده بشه و از مادر سحره بخواد همراهیش کنه و جوجه ها همینطور1بند زار بزنن سحره برای1مدتی تنها می مونه.
تکبال مات به برادرش نگاه کرد.
-بالاپر!تو!
بالاپر با همون لبخند که اثری از شیطنت درش نبود، در حالی که مستقیم به نگاه متحیر و ترسخورده تکبال چشم دوخته بود گفت:
-من با کوچیک ترین پسر طوطی خانم1مختصر آشنایی دارم خواهر کوچولو. مگه یادت رفته؟
تکبال با صدایی که سعی می کرد نلرزه پرسید:
-سحره چطور بود؟
-خوب نبود ولی به اون بدی هم که بقیه خیال می کنن نبود. درک و حواسش به جاست و اتفاقا خوب می فهمه و خوب هم حرف می زنه.
تکبال حس مجرمی رو داشت که مچش در حال ارتکاب جرم گرفته شده.
-خوب پس، به خیر گذشت دیگه. از حالا بیشتر مواظبه.
نگاه بالاپر به وضوح این حس گرفتار شدن تکبال رو تأیید می کرد.-بله خوب. همیشه که یکی دم آخر نمی پره وسط که نجاتش بده. باید خودش خودش رو جمع و جور کنه. چرا یکی دیگه به دردسر بی افته؟ اون هم خواهر من؟
تکبال خواست بگه یا شاید هم بی اون که بفهمه گفت:
-چی میگی؟
بالاپر درسکوت حلقه بال هاش رو دور شونه خواهرش تنگ تر کرد و اون رو به خودش بیشتر فشار داد.
-تازه به نظرم خدا رحم کرد که اون هیولا معلوم نیست سر چه سِرّی با اینکه گرسنه بود خواهر من رو نخورد. البته این خیلی خوبه ولی این سرّ به نظرم به دونستنش می ارزه. سحره رو هر کاریش کردم چیزی نمی دونست. بیچاره هرچی یادش بود گفت ولی جواب این معما رو واقعا نمی دونست. گفتم شاید از جای دیگه بشه جواب رو پیدا کرد. احتمالا ممکنه تو بدونی؟
تکبال دید که نمی تونه ادای تعجب کردن رو در بیاره. دیگه واقعا جاش نبود چون چه نقش بازی می کرد و چه نمی کرد، چه سر بلند می کرد و چه نمی کرد صدای نفس هاش، جمع شدن شونه هاش و دزدیدن چشم هاش همه چیز رو می گفتن. پس فقط سکوت کرد
بالاپر ادامه داد:
-تکبال! تمام احساس تو از سر تا بیخ محترمه. حتی این انتخاب اشتباهت. ولی بعضی چیز ها رو واقعا نباید خواست چون نه تنها رسیدنی در کار نیست، بلکه تمام هستی خواهنده رو سیاه می کنن. و این یکی از اون موارده.
تکبال با صدایی بی حالت و آروم گفت:
-من که نمی فهمم.
بالاپر با همون صبوری پیشین گفت:
-چرا نباید بفهمی؟ مگه نشنیدی که گفتم امروز صبح کجا بودم؟ تکبال! من به احساست احترام می ذارم. ولی نمی تونم از آگاه کردنت چشم بپوشم. تو خواهرمی و هیچ نیرویی نمی تونه کاری کنه که نگرانت نباشم.
تکبال تسلیم و خسته از جنگ با خودش و جنگ با واقعیت اون لحظه و هر لحظهش و جنگ با همه چیز بی حال و گرفته گفت:
-انتظار داشتی چیکار می کردم؟ داشت سحره رو می گرفت. بعدش هم سقوط کردم. اگر اون نجاتم نداده بود می خوردم زمین و1000تیکه می شدم. شاید اینبار تویی که اشتباه می کنی بالاپر. هر قاعده ای1استثنا هم داره.
-بله خواهر کوچولوی من. درست میگی. هر قاعده ای1استثنا هم داره ولی این موردی که ازش حرف می زنیم استثنای قاعده تو نیست.
تکبال حس کرد دوباره داره جرأت پیدا می کنه که به خودش مسلط بشه و صداش رو در حد صحبت کردن معمولی و بدون لرزش پیدا کنه.
-چرا نیست؟ تو از کجا می دونی که نیست؟
-از اونجایی که تو کبوتری و اون هیولا1کرکسه.
-بالاپر چرا متوجه نیستی؟ اون از مردن نجاتم داد.
-نجاتت داد و می تونست در جا نابودت کنه.
-بله می تونست اما نکرد.
-چرا باید همچین کاری کنه؟ تو زندهت براش بیشتر فایده داشت. هر زمان بخواد می تونه برای دریدنت اقدام کنه.
تکبال حس کرد داره کنترلش رو از دست میده. چیزی آزار دهنده انگار داشت توی وجودش از هم باز می شد و بزرگ می شد و بالا می اومد و تکبال هرچی می کرد نمی تونست جلوش رو بگیره. آخرش ترکید.
-زنده من!واسه اون! میشه بگی من بی خاصیت که توی حواس جمعی کامل هم نمی تونم بدون کمک یکی دیگه خودم رو جمع و جور کنم چه فایده ای ممکنه واسه1همچین موجودی داشته باشم که باعث بشه در حال گرسنگی هم ترجیح بده تیکه پارهم نکنه؟ بالاپر! من1نصفه ناقصم که به هیچ دردی نمی خورم. حتی به درد خودم. و تو میگی زنده من واسه اون موجود بیشتر از مردهم فایده داره. آخه برادر من! داداش بزرگه که از سر دلواپسی هر فرضیه عجیبی رو1واقعیت محکم می بینی! درست توجه کن و ببین. قشنگ منو ببین. منم تکبال. خواهر نصفه نیمه تو. که اگر همین الان سر و کله1مار اینجا پیدا بشه و تو نباشی حتی ارزه نداره بپره خودش رو نجات بده و مثل1بسته برگ پوسیده صاف میره توی شکم ماره. اون وقت تو میگی زندهت واسه اون بیشتر از مردهت فایده داره؟ بالاپر من هیچ فایده ای توی این دنیا واسه هیچ زنده ای ندارم جز اینکه1وعده نصفه نیم سیرش کنم تازه اگر تلخ و دیر حذم نباشم. جز این به هیچ دردی نمی خورم. هیچ فایده ای ندارم. نه واسه اون نه واسه هیچ کس دیگه و نه حتی واسه خودم. تو هم دیگه دست بردار از این فریب مسخره که به خودت و به من میدی. ممنونم که می خوایی همیشه امیدوار نگهم داری ولی دیگه بسه. بسه به خاطر خدا دیگه بسه.
تکبال این ها رو گفت و تحملش تموم شد. بالاپر سکوت کرده بود و فقط خواهرش رو زیر بال هاش به سینه فشار می داد. تکبال از اشک هاش عصبانی بود که می باریدن. متنفر بود. از خودش، از اشک هاش، از بال های بی پروازش، از دل گرفته و شکستهش که نتونسته بود تاب بیاره، از این واقعیت تلخ و سنگینی که مجبور به اعترافش شده بود و حالا که گفته شده بود واضح تر و بزرگ تر به نظر می رسید، از دنیای اطرافش که اینهمه بهش بی رحم و بی تفاوت بود و اینهمه راحت از لیست زنده ها کنارش گذاشته بود و از بالاپر که ناخواسته مجبورش کرده بود به این حال بی افته.
باد شدید تر و سرد تر شده بود. تکبال داغ از خشمی دردناک و بی توجه به سرمایی که داشت بیشتر می شد توی سینه بالاپر گریه می کرد و گریه می کرد.
-تکبال!لطفا دیگه بس کن. گوش بده. تو به هیچ وجه بی فایده نیستی. دسته کم واسه من و مادر. تو1فایده بزرگ برای ما2تا داری. تمام دلمون رو پر کردی. اگر تو نباشی ما هر2توی خلأ نبودنت نابود میشیم. تو تکبالِ ما هستی. بدون تو عشقی که بهت داریم مثل1زهر کشنده از بین می بردمون. تو عزیز ما هستی و شاید الان متوجه نشی ولی باور کن عزیز بودن واسه کسی، محبتیه که بهش می کنی. وقتی واسه کسی عزیزی وجودت، حضورت، نفس هات، خوابت، بیداریت، خنده هات، بودنت، بهش آرامش و احساس لطف و خوشبختی میده. و این احساس رو تو به ما میدی. به من و به مادر. این1واقعیت مسلمه. به همون وضوح و استحکام بال های بدون پرواز تو. این رو من می دونم، مادر می دونه، باقی هم می دونن. و جفت آینده من هم باید بدونه. البته که باید بدونه. کسی که همراه و هم پرواز من میشه باید با دل من، عشق من، احساس من و واقعیت های با ارزش زندگی من آشنا باشه و بهشون احترام بذاره. و تو و مادر واقعیت های با ارزش زندگی من هستید. اونقدر با ارزش که جفتی که همراه من میشه باید خیلی خیلی بخوادتون. حتی بیشتر از خود من بخوادتون. این فقط تو نیستی که همچین ارزشی واسه من داری. تو و مادر برای من، من و تو برای مادر، و شاید من و مادر هم برای تو همچین حکمی داشته باشیم. پس هیچ کدوم ما بی فایده نیستیم. تو هم نیستی. این فکر ها رو دیگه نکن. این فکر ها رو دیگه هیچ وقت نکن. تو بپری یا نپری برای من و برای مادر1حقیقت عزیز هستی که با هیچی عوضت نمی کنیم. حتی با1000تا بال پرواز. درضمن این توصیفی که از خودت کردی جمله خودت نیست. کی همچین چیزی کرده توی سرت؟ کی گفته تو در حالت حواس جمعی نمی تونی خودت رو جمع و جور کنی؟ از کجا به این نتیجه رسیدی که بی خاصیت و به درد نخوری؟ اگر فراموش کردی خوبه یادت بندازم که سحره بدون کمک تو نه تنها الان زنده نبود بلکه خونوادهش حتی پر و استخونی ازش نداشتن که خاک کنن و مثل مادر طوطیا گاهی برن روی خاکش. سحره الان بدون حتی1خراش توی لونهش در امنیت و سلامت کامله و این رو تو سبب شدی. پس تو خیلی هم به درد می خوری. به هر عامل عوضی که توی سرت کرده تو به درد نمی خوری این رو تفهیم کن یا بگو خودم برم بهش تفهیم کنم.
تکبال می شنید و چقدر دلش می خواست گریه مهلت می داد تا بگه این براش کافی نیست. پس خودش چی؟ عزیزه که باشه. پس تکلیف دل و زندگی و عمر و ادامه خودش چی میشه. دلش می خواست بگه دلش نمی خواست توی دنیا نقش جاذب محبت رو بهش بدن و کسی باشه که دیگران واسه خاطر رضایت دل خودشون هرچی می تونن بهش مهر و توجه بدن. تکبال خیلی حرف ها داشت که بگه. از خودش، از آرزو هاش، از درد هاش، از تقدیری که همچین نقش آزار دهنده ای رو بهش محول کرده بود، از دلش و از عشقی که به مفید بودن و زنده بودن و محبت کردن و شاد بودن و شاد کردن داشت و از پرواز. آه پرواز! چه دردی داشتن بال های بی پروازش و چه دردی داشت دل خسته از بی پرواز بودنش!.
-آهای کسی اونجاست؟
-این صدای آشنا همراه با سر و صدا های آشنای دیگه هر2رو از جا پروند. هر2صدای پسر شیطون خاله گنجشک و داداش کوچولوش که روی دوشش سوار بود رو شناختن و پشت سرش صدای پسر طوطی خانم و خواهر کوچیکش و دختر زاغی خانم که بعد از زاغک بزرگ ترین جوجه خونه بود و خواهر کوچولوش که شلوغ می کردن و می اومدن.
-بچه ها بریم این تو.
-راست میگه بریم. چه برگ هایی هم داره.
-صبر کنید ممکنه خطرناک باشه.
-خطر کجا بود بیایید بریم تو.
-راست میگه اول مطمئن بشیم.
بالاپر خنده ای شیطنت آمیز کرد و توی گوش خواهرش گفت:
-بیا بترسونیمشون.
بالاپر خوشحال از حضور اون ها و پایان این حال و هوای دردناک تکونی به خودش داد. تکبال هم که در این حس با برادرش مشترک بود و ترجیح می داد باقی احساساتش رو واسه خودش نگه داره از موضوع استقبال کرد و آروم بلند شد.
جوجه ها دور درخت می گشتن و در مورد اینکه چطور از امنیتش مطمئن بشن بحث می کردن. بالاپر تکبال رو راهنمایی کرد تا کمی دور تر از خودش مثل خودش زیر1شاخه بلند اما نازک منتظر بشه. جوجه ها قرار گذاشتن آروم به درخت نزدیک بشن و با حفظ فاصله کمی شاخ و برگش رو تکون بدن و سعی کنن وسط برگ ها رو ببینن. بالاپر به تکبال اشاره کرد که آماده باشه و به محض نزدیک شدن جوجه ها و درست در لحظه ای که اون ها تقریبا از امنیت درخت مطمئن شده بودن، بالاپر به تکبال علامت داد و هر2باهم با تمام زورشون شاخه های بالای سرشون رو تکون دادن. تکون شدیدی توی تمام شاخ و برگ بالایی درخت پیچید و1دسته برگ خشک از بالا روی سر جوجه ها ریخت. جوجه ها از ترس جیغ های کشدار کشیدن و پا گذاشتن به فرار و بالاپر و تکبال که از مخفی گاه هاشون بیرون اومده و تماشاگر صحنه بودن بلند بلند می خندیدن.
-بچه ها برگردیم کار بالاپر و خواهرش بود. نگاه کنید اونجا رو درختن دارن می خندن.
-ای بدجنس ها الان به حسابشون می رسم.
-صبر کن ما هم بیاییم.
جوجه ها مثل تیر به طرف درخت پرواز کردن. بالاپر در حالی که می خندید گفت:
-عجب در رفتید! حالا اگر تونستید بیایید بگیریدمون.
بالاپر این رو گفت و در حالی که تکبال روی شونهش بود پرید و فرار کرد و بقیه هم در حالی که رجز می خوندن پشت سرش پرواز کردن. چند لحظه بعد، تعقیب و گریز پر حرارتی راه افتاده بود که با وجود سفت و سخت بودنش تمام عناصرش بلند و از ته دل می خندیدن.
اون روز جوجه ها اونقدر بازی کردن که غروب تقریبا به شب پیوند خورد و مادر ها تنها با داد و بیداد و سر و صدا تونستن بچه هاشون رو به لونه ها ببرن. تکبال روی شونه بالاپر همراه بقیه می چرخید و چقدر خوشحال بود که اومدن بقیه ماجرا رو تمومش کرد و توی دلش دعا می کرد داستان اون روز هرچه زود تر از ذهن بالاپر پاک بشه هرچند می دونست این تقریبا شدنی نیست. تکبال درست فکر می کرد. این امر ممکن نبود. تکبال اون شب خسته از گریه ها و خنده های اون روزش به خوابی عمیق فرو رفت و ندید که بالاپر دردی که از نگاه خیس خواهرش پنهان کرده بود رو روی شونه های مادرش و همراه مادرش ساعت ها و ساعت ها بارید و بارید.
دیدگاه های پیشین: (1)
حسین آگاهی
پنجشنبه 17 مهر 1393 ساعت 19:52
سلام. این وبویسام هم که خراب شده مثل این که فقط روزی یک بار کار می کنه و این یعنی این که من فقط روزی یک بار می تونم بیام این جا.
داستان داره به جایی می رسه که من فهمیدم حق حیات دارم و به هر قیمتی بود تلاش کردم تا به خونواده ام این رو بفهمونم تا حدی هم موفق شدم ولی با اون که بیست و سه سال از زندگیم می گذره هنوز هم رفتار خیلی ها با من چیزی نیست که باید باشه.
این داستان بد جور شبیه زندگی منه.
امیدوارم وبویسام درست بشه یا یه راه دیگه ای پیدا بشه.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست عزیز. حال و هواتون چطوره؟ از کلاس ها و از درس و از پاییز چه خبر؟ وبویسام فقط کامنت دادن ها رو محدود می کنه دوست من. شما هر چند باری که دلت می خواد بیا. وبویسام چیکار باشه؟ حق حیات. چیزیه که ما تا زنده هستیم باید برای حفظش بجنگیم. هرچند همه اون هایی که واسه حفظش کم و بیش دردسرکی درست می کنن بد نیستن. اون ها فقط می خوان حفظمون کنن. نمی دونم حق با کیه ولی می دونم اینقدر خودخواهم که خیال ندارم از این حق حیاتم بگذرم حتی به خاطر دل هایی که عاشقانه واسهم می تپن. کاش شما مثل من نباشید!.
ممنونم از حضور با ارزش شما.
ایام به کام.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 91
- 41
- 146
- 70
- 1,938
- 23,888
- 375,114
- 2,644,731
- 269,292
- 107
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02