روز های کوتاه و تیره زمستون با ماتمی که دل های پرنده ها رو گرفته بود تیره تر و سرد تر می شد. لونه زاغی خانم هم مثل آشیونه طوطی خانم با پر های مشکی که کلاغ از بین بهترین و درشت ترین پر هاش جدا کرده و در حالی که گریه می کرد بهشون داده بود تزئین شده بود. زنبور ها پر های مشکی رو بالای لونه های عزادار طوری نصب کرده بودن که باد زمستون هیچ طوری نمی تونست جداشون کنه. هر کسی هر کاری از دستش بر می اومد واسه التیام دل های شکسته اون ها می کرد بلکه کمی آرامش بهشون بده. زاغک رو در کنار بقایای طوطیا زیر1بوته قاصدک که هر بهار مثل عروس می شد ولی حالا پژمرده و خشک بود به خاک سپردن و بعد، با دل های گرفته و چشم های خیس به لونه ها برگشتن. زاغک شاد و سرزنده دیگه نبود!. لونه ها سرد بود!. روز ها سرد بود!. زمستون سرد بود!. سرد سرد سرد!.
تکبال همراه بالاپر تا آخرین لحظه با جمعیت باقی موند. خاطره زاغک و شیطنت هاش همراه بالاپر، یاد سواری هایی که ظاهرا واسه رجز خوندن برای بالاپر و در واقع برای محبت کردن به تکبال بهش داده بود، یاد خنده های بلندش، یاد پرواز های سرشار از شوقش، حتی یاد عصبانی شدن ها و دعوا هاش با بالاپر لحظه به لحظه در نظرش زنده و مجسم می شد و سیل اشک رو هرچه شدید تر به چشم هاش می آورد. زاغک همیشه با تکبال مهربون بود. حتی زمان هایی که با بالاپر دعواش می شد. شب، تکبال و خونوادهش توی لونه نشستن در حالی که همهشون حس می کردن صدای ناله های زاغی خانم و جوجه هاش که راحت از داخل لونهشون شنیده می شد، مثل خنجر توی قلبشون فرو میره و چیزی نمونده نابودشون کنه. چشم های هر3تاشون خیس بود. تکبال بدون هقهق، بدون صدا، بدون هیچ نشون دیگه ای از گریه، فقط چشم هاش می بارید. دردی خارج از حد تحملش مجبورش می کرد بی توجه به حضور مادر و برادرش گریه کنه و تکبال گریه می کرد. بالاپر هم گریه کرد ولی روی شونه های مادرش. تکبال دید. صداقت بالاپر از خودش خیلی بیشتر بود. اونقدر که اجازه داد مادر و خواهرش اشک های تاثرش رو ببینن. ولی تکبال متفاوت بود. اون شب کبوتر مادر هرچند با دلی پر از اندوه، بالاپر رو دلداری داد و اونقدر باهاش حرف زد که آروم تر شد و حس کرد کمی سبک شده. بالاپر موجود شفافی بود و همیشه می تونست با دل پاکش آرامش معصومانه ای رو که مادر بهش می داد دریافت کنه و دردش هر چقدر سنگین بود کبوتر مادر بهش آرامش می داد. تکبال اون شب آرزو می کرد که خودش هم می تونست اینطور باشه ولی… اون شب بالاپر و تکبال مثل همه جوجه ها به کبوتر مادر چسبیدن و زیر بال و پرش پناه گرفتن بلکه این درد وحشتناکی که وجودشون رو زیر بار خودش له می کرد کمتر دستش بهشون برسه. مادر اون شب با تمام وجود جوجه هاش رو زیر پر گرفته بود. اون شب همه خونواده ها همینطور تنگ به هم چسبیده بودن چون حس می کردن به گرمای حضور همدیگه احتیاج دارن. اون شب مثل همه شب های زمستون تاریک و طولانی بود. نیمه های شب، تکبال آروم از لونه زد بیرون. ترسی که وجودش رو گرفته بود در برابر دردی که نمی تونست تحملش کنه هیچ بود. تکبال روی شاخه سرو نشست. آسمون اون شب انگار از هر شب گرفته تر بود. قطره ای بارون روی چهره داغ تکبال افتاد. انگار آسمون هم داشت گریه می کرد. تکبال تنها بود. کسی نمی دیدش. خودش بود و خودش. چقدر خوب! بغضش شکست. اشک ها جاری شدن. زاغک دیگه نبود!. رفته بود!. با زهر نیش1مار زاغک واسه همیشه رفته بود!. تکبال اون شب به یاد زاغک از ته دل گریه کرد. به یاد پرنده جوونی که پیش از زندگی کردن مرده بود. به یاد صاحب دل پر محبتی که هر بار با دیدن تکبال سعی می کرد1طوری بهش محبت کنه. فقط واسه اینکه محبتی کرده باشه به جوجه پرنده بی پروازی که هرگز نمی پرید. تکبال اون شب دور از نگاه مادرش و بالاپر، دور از نگاه هر چشمی، زیر آسمون تیره و گرفته شب زمستون، به یاد تمام این ها با تمام وجود گریه کرد.
با اومدن زمستون و اتفاق های بدی که پشت سر هم می افتاد و ترسی که زیر پوست جنگل بیشتر و بیشتر می شد، انگار دیگه میل به زندگی از دل ها رفته بود. همه انگار از سر اجبار حرکت می کردن، از لونه ها بیرون می اومدن، دنبال غذا واسه جوجه هاشون می رفتن و زندگی می کردن. کسی از مارها صحبت آشکاری نمی کرد. طوری رفتار می کردن که انگار مارها همیشه بودن و این1ماجرای عادیه از نا امنی جهان. ولی همه می دونستن که اینطور نیست و این1داستان وحشتناک و متفاوته. تکبال هم می دونست ولی نمی فهمید چرا اطرافیانش روی آگاهی هاشون سرپوش می ذارن. خیلی هم کنجکاو نبود بفهمه. وقتی دید صحبت در مورد این دسته وحشتناک و خونخوار از مارها که فقط و فقط سر و کارشون با جوجه ها بود مثل1گناه ناپسنده دیگه حرفش رو نزد ولی زاغک و طوطیا رو به خاطر سپرد و اطمینان داشت که برای خلاصی از هیچ احساس گناهی حاضر نیست خاطره اون ها رو کنار بذاره و وانمود کنه اون ها بر اثر1حادثه عادی حمله1مار از دست رفتن. تکبال از بالای سرو بلند به بوته قاصدک پژمرده خیره شد.
-طوطیا و زاغک هم مثل این بوته پژمرده شدن. الان آروم زیرش خوابیدن. این بوته توی بهار دوباره زنده میشه ولی اون2تا دیگه هیچ وقت زنده نمیشن. دیگه نمی خندن. دیگه پرواز نمی کنن. آسمون2تا یار خوب رو از دست داد.
قطره های بارون درشت ولی آروم روی سرش افتادن. تکبال با بغض به آسمون گرفته نگاه کرد.
-تو هم دلتنگشون شدی مگه نه آسمون؟ حق داری. اون ها خیلی خوب بودن. حق داری دلتنگشون باشی.
صدای غرش رعد از جا پروندش.
-تقصیر من نیست آسمون. درسته. به جای اون ها من باید می رفتم. خیال کردی خودم دلم نمی خواست اون ها الان توی دلت پرواز کنن؟ من نباشم چیزی عوض نمیشه. ولی اون ها که رفتن1جنگل دلتنگ شد. حتی تو آسمون. به من چه که انتخاب با ما نیست؟ چرا سر من داد می زنی؟ دردت رو می فهمم ولی من واقعا بی تقصیرم. معذرت می خوام آسمون.
بارون تند تر شده بود. تکبال باریدن آسمون رو تماشا می کرد. زیر سایه بون علفی لونهشون پناه گرفت و به صدای بارش بارون و فریاد های درد آسمون گوش داد.
تصویری محو در دور دست سکون خوابآلود و غمگینش رو شکست. 1سایه، 1خیال، 1سیاهی!،
نه سایه بود و نه خیال. خودش بود. کرکس. ولی نه اون کرکسی که تکبال می شناخت. کرکسی که اون شب تاریک از دست مار نجاتش داده بود حالا موجودی بود کاملا بیگانه، وحشتناک و وحشی. تکبال حرکت تندش رو دید که مثل فشنگ از بالا شیرجه زد پایین. کرکس انگار در تعقیب چیزی بود. لکه ای خیلی کوچیک تر از کرکس که توی هوا می چرخید، به سرعت پیچ و تاب می خورد و از زیر دست کرکس فرار می کرد و چون کوچیک و چابک بود تا حالا تونسته بود دووم بیاره. تکبال با وحشت تماشاگر صحنه بود. کرکس پشت سر هم می چرخید و شیرجه می زد و موجود کوچیک که هنوز تکبال نشناخته بودش از زیر منقار و پنجه های سریع و تیز کرکس جاخالی می داد و با تمام توانش به طرف درخت های جنگل پرواز می کرد. صحنه نزدیک و نزدیک تر می شد. تکبال با نگاهی پر از وحشت فقط تماشا می کرد. اون ها نزدیک تر شدن و باز هم نزدیک تر. و تکبال1دفعه تونست سایه کوچیکی که به خاطر سرعت زیادش درست دیده نمی شد رو بشناسه.
سحره!
سحره جوون یکی از دوست داشتنی ترین و زیبا ترین موجوداتی بود که تکبال می شناخت. سحره رو همه دوست داشتن. تمام وجودش1دنیا لطف و شیرینی بود. چند ماهی بیشتر از تکبال شب و روز به خودش دیده بود ولی قد و اندازه ای کوچیک و خیلی ظریف و درضمن خیلی چابک داشت. روز اولی که تونست بال هاش رو به هم بزنه مادرش تمام پرنده های جنگل رو مهمون کرد. سحره تنها جوجه خونه بود و ستون دل خونوادهش. پدر و مادرش از نفس های اون بود که نفس می گرفتن. محبت اون ها به تنها جوجهشون حرف زبون همه بود. همینطور داستان زیبایی و شیرینی سحره جنگل. تکبال بارها دیده بود که از جنگل های اطراف سحره های جوون برای جفت شدن با این فرشته کوچولو می اومدن و دست خالی بر می گشتن چون راحت در1نگاه می شد دید و فهمید که باهاش جور درنمیان.
و حالا سحره داشت با تمام زورش بال می زد تا از دست کرکس فرار کنه. تکبال در1لحظه حس کرد تمام آموخته ها و دانسته هاش به شدت و همه با هم به ذهنش هجوم آوردن و با فشار توی وجودش رو پر کردن.
کرکس ها موجوداتی وحشی، خونخوار و دشمن پرنده های کوچیک تر هستن. کرکس ها رحم ندارن. فقط شکار می کنن. بهشون نباید نزدیک شد. کرکس می گفت از خوردن تکبال خوشش نمیاد چون تکبال رو شل و ول بالای درخت آویزون دیده بود و از پاره کردن شکاری که توی پنجه هاش پرپر نمی زد و خون به اطراف نمی پاشید خوشش نمی اومد. کرکس عاشق جنگه. عاشق شکار های خونین. عاشق مبارزه ای که مطمئنه خودش توش برنده میشه ولی قبلش عشق می کنه از تماشای تقلای بی فایده شکار برای حفظ زندگیش و تماشای خونی که همراه پر و بال زدن های آخر می پاشه هوا و… تمام دنیا در نظر تکبال سرخ و سیاه شد. به مقابل خیره شد. سحره داشت خسته می شد. کرکس خیلی بهش نزدیک بود. تکبال خواست جیغ بکشه ولی صداش در نیومد. انگار با طلسمی سیاه خشکش کرده بودن. سحره با هرچی زور توی وجودش باقی بود می خواست خودش رو به لونه برسونه و کرکس می خواست پیش از رسیدن به لونه بگیردش. تکبال ناگهان نکته آخر رو به خاطر آورد. قاعده ای که همه بهش احترام می ذارن. البته به جز مارها. خود کرکس بود که این رو بهش گفته بود.
هر زنده ای داخل آشیونهش در امانه.
سحره فقط باید به لونه می رسید. چیزی نمونده بود ولی سحره دیگه توان نداشت. ترس حاصل از هیبت کرکس، صدای بال هاش که درست پشت سرش سفیر می کشیدن، پنجه هایی که هر لحظه برای دریدنش از بالای سرش پایین می اومدن، و در آخر نعره پر طنین کرکس که توی تمام وجود سحره و وجود تکبال و تمام جنگل پیچید، قدرتش رو گرفته بود. تکبال دید که سحره داره کند میشه. دید که حرکت بال هاش داره کم و کمتر میشه و دید که کرکس به بالای سرش رسید و شیرجه زد. تکبال در آخرین لحظه صداش رو پیدا کرد.
-نه. سحره!لونه. برس به لونه.
سحره انگار از خواب مرگ دوباره بیدار شده باشه اینبار قدرت گرفته از ترسی بی مهار پرواز کرد. کرکس عصبانی تر از پیش پشت سرش سفیر کشید. تکبال دید که کرکس به سحره رسید و دوباره بالای سرش رفت و شیرجه زد. تکبال جیغ کشید:
-نه. سحره!نه.
سحره مثل برق خودش رو به طرف راست پرت کرد و کرکس ناکام موند. سحره پرواز کرد و درست از کنار شونه کرکس گذشت. کرکس دیوانه از خشم دوباره رفت بالا و دوباره خیز برداشت. تکبال از شدت وحشت بی حس شده بود ولی نگاهش رو ثابت نگه داشت. سحره داشت موفق می شد. لونه نزدیک بود ولی کرکس دوباره بالای سرش بود. مثل اینکه کرکس به هیچ عنوان خیال نداشت به این رنگین پر کوچولو و شاهد بی پروازش ببازه. کرکس دوباره شیرجه زد. تکبال جیغ کشید:
-سحره بالای سرته.
سحره این بار خودش رو به طرف چپ پرت کرد و کرکس که در دفعات پیش شاهد جاخالی دادن سحره به طرف راست بود و واسه رفتن به همون طرف آماده می شد بی اراده به طرف راست منحرف شد و توی هوا انگار لغزید و کج شد. این وسط یکی از پنجه های تیزش به سحره رسید ولی درست در همون لحظه تکبال با تمام وجودش جیغ کشید:
-سحره!پشت سرت!
سحره خودش رو به جلو پرتاب کرد و کرکس تعادلش رو از دست داد. سحره دور شد و کرکس با2حرکت بال بهش رسید. سحره دیگه به درخت ها رسیده بود. کرکس می دونست که وقتش کمه. شیرجه زد. سحره هم اومد پایین و جاخالی داد. کرکس دوباره توی هوا لیز خورد، تعادلش رو از دست داد و با سر به طرف زمین سقوط کرد. سحره از این فرصت استفاده کرد. اوج گرفت و به طرف لونهش پرواز کرد. کرکس لحظه ای بعد تعادلش رو به دست آورد و جسم سنگینش رو کشید بالا. مثل تیر عذاب خودش رو به سحره رسوند و شیرجه زد. یکی دیگه و یکی دیگه. روی درخت ها با تمام توان پرواز می کردن. جنگ وحشتناکی بود که سر زندگی ادامه داشت. سحره در آخرین لحظه به لونه نگاه کرد. خیلی نزدیک بود ولی پنجه های کرکس نزدیک تر بودن. تکبال داشت شاهد شکار سحره می شد. سحره پروازی بود، شیرین بود، می تونست با1سحره مثل خودش جفت بشه. می تونست مادر بشه. می تونست به جوجه هاش زندگی، آواز، پرواز یاد بده. می تونست چندتا جوجه و1سحره جوون رو شاد و خوشبخت کنه. سحره نباید اینجا و اینطوری تموم می شد. آخر کار بود.
-نه.
در لحظه آخر با تمام وجودش خودش رو انداخت بالا و همراه جیغ بلند و کشداری که از شدت ترس غیر عادی شده بود پرید. بال هاش حرکت ضعیفی کردن ولی کافی بود که پرتش کنه جلو. تکبال خودش رو کشید بالا. فقط چند سانت. سحره به سرعت اومد، در2سانتی تکبال منحرف شد و رفت طرف لونه. کرکس تکبال رو ندید. مستقیم در تعقیب سحره اومد و درست در آخرین لحظه با دیدن توپ پرداری که بین زمین و آسمون وسط خودش و شکارش حائل شده بود یکه ای خورد و برای پیشگیری از برخورد با اون جسم ناشناس عقب کشید. سحره فقط چندتا بال زدن تا لونه فاصله داشت که کرکس تکبال رو شناخت. از شدت خشم نعره کشید:
-تو! ای فسقلی مزاحم!
و بعد بی اعتنا به تکبال در حال سقوط، به طرف سحره خیز برداشت. 1شیرجه دیگه و…سحره وارد لونه شد و زیر علف های خشک پناه گرفت. کرکس لحظه ای با نگاه وحشی و عصبانی دنبالش گشت و بعد پرواز کرد و رفت بالا. تکبال داشت به زمین می رسید که کرکس دیدش. با تمام سرعت به طرف پایین شیرجه زد و درست در لحظه آخر توی هوا گرفتش. بعد بدون مکث پرواز کرد و رفت بالا و بالا و بالاتر و از اونجا دور شد. سحره چنان ترسیده بود که چیزی نفهمید. کرکس اونجا صبر نکرد. اونقدر بالا رفت و چنان دور شد که دیگه به چشم سحره نمی اومد. تکبال در آخرین لحظه هشیاری وقتی منقار های کرکس رو در2طرف بدن ضعیف و شکنندهش حس کرد و خشم دیوانه وارش رو از روی فشاری که به پهلو هاش می اومد فهمید با خودش گفت:
-این شد. اون نباید می مرد. من باید جاش برم. سحره بی پرواز نیست پس باید بمونه. بقای این رفاقت رو بهم بدهکاری آسمون.
لبخندی ضعیف برای لحظه ای کوتاه به چهرهش نقش کم رنگی زد و بعد دیگه چیزی نفهمید.
با احساس گرمای خوشآیند و باد ملایمی که به چهره داغش می خورد چشم باز کرد.
-سلام فسقلی.
تکبال لحظه ای حس کرد وسط1عالمه پر توی بهشته. وسط1دسته پر های گرم ولو شده بود و آروم، خیلی خیلی آروم تاب می خورد. برای1لحظه کابوسی که از سر گذرونده بود رو فراموش کرد. چقدر دلش می خواست چشم هاش رو ببنده و تا ابد وسط اون بهشت امن بخوابه. در اون لحظه به هیچ چیز فکر نمی کرد. فقط دلش می خواست بخوابه. نه سحره، نه لونه، نه پرواز. فقط آرامشی عجیب و خواب.
-سعی کن بیدار بمونی فسقلی. اگر حالا بخوابی حسابی بیمار میشی.
تکبال سعی کرد ولی…بیماری چه اهمیتی داشت! اون فقط دلش می خواست بخوابه.
-بیدار شو فسقلی. مادرت از دلواپسی دیوونه میشه. تو که این رو نمی خوایی. می خوایی؟
همین کافی بود. در کسری از ثانیه همه چیز عوض شد. بیداری با تمام وقایع وحشتناک ساعتی پیش مثل1سنگ بزرگ به ضرب خورد توی سرش و به شدت از جا پرید. دستی محکم گرفت و نگهش داشت که مانع سقوطش بشه.
-آروم فسقلی. اینجا خیلی بلنده اگر بی افتی تیکه بزرگت نوکته. تکبال با نگاهی وحشتزده و کاملا هشیار به کرکس خیره شد. توی نگاه کرکس هیچی نبود. تکبال به یاد آورد. تمام دیده هاش رو لحظه به لحظه به خاطر آورد.
-سحره.
-به موقع رفت توی لونه.
-الان.
-الان احتمالا همونجاست و داره از ترس می لرزه.
-عالی شد!
تکبال بی حس این رو گفت و دوباره خودش رو روی بال های گسترده کرکس رها کرد ولی نگاهش کاملا هشیار بود.
-خوب این پایان رو تو می پسندی ولی من موافقش نیستم. می دونی که.
-بله می دونم. شما می خواستی بگیریش ولی نشد.
-بله نشد. می دونی واسه چی؟ 1فسقلی فضول در آخرین لحظه مزاحم شد و نتیجه رو عوض کرد.
-و شما الان اون فسقلی فضول رو در اختیار داری. چرا به جای اون سحره با این یکی خودت رو سیر نمی کنی؟
-این هم حرفیه. ولی تصور نمی کنم زیاد خوشم بیاد.
-ببین! من از سحره بزرگ تر و بهترم. اون هرچی داشت پر بود. پر های بلندش رو دیدی؟ هیکل هم که نداشت. من دارم تبدیل به1ماده کبوتر درشت میشم. هنوز مونده ولی همین حالاش هم3برابر سحره سیر می کنم. بد نیستم. پشیمون نمیشی.
تکبال تمام این ها رو با زمزمه ای آروم و خسته ولی خیلی جدی و مطمئن گفت. کرکس نگاهش می کرد و گوش می داد. بدون تغییر حالت باهاش حرف می زد. 1معامله خیلی جدی بین2تا موجود کاملا ناهمگون.
-خوب که اینطور. این رو که راست میگی. ولی من داشت بهم خوش می گذشت. اگر می گرفتمش هم سیر می شدم و هم عشق می کردم. و تو. نفله کردن تو سیرم می کنه ولی بهم اون عشق رو نمیده.
-می تونه بده. شما تا نفس آخرش تعقیبش کردی. کم مونده بود بگیریش. حالا به جاش من رو گرفتی. خیال کن من نتیجه تعقیبتم. باور کن میشه.
-نمیشه. تو به درد عشق کردنم نمی خوری. فقط سیرم می کنی.
-اونهمه عشق کردی حالا سیر شو. باقیش رو بذار واسه دفعه بعد.
-خوب باشه. ولی اینطوری خیلی جفنگه. 1خورده به خودت تاب بده ببینم چیکارت میشه کرد.
تکبال نفهمید. گنگ و پرسش گر به کرکس نگاه کرد.
-اه زود باش فسقلی. اینقدر شل نباش. بجنب دیگه.
تکبال به لحن مشوق کرکس و نگاه درنده ای که با لحنش هماهنگ بود توجه کرد ولی نفهمید باید چیکار کنه.
-من. من باید چیکار کنم؟
-کوچولوی دیر فهم! باید بترسی. باید بپری. باید در بری. باید اینطوری مسخره تسلیم نشی. اینطوری من نه تنها سیر نمیشم، تا1هفته دل درد اذیتم می کنه.
کرکس این رو گفت و خندید.
-خوب دیگه بجنب. ناسلامتی می خوایی بمیری. بجنب1حرکتی کن.
کرکس مثل اینکه کسی رو واسه برداشتن1قدم مثبت تشویق می کرد، این ها رو با لحنی گرم گفت و آروم زد روی شونهش.
تکبال از جا بلند شد و…
-من که پروازی نیستم. آخه چجوری؟
-خوب پروازی نباشی. سعی که می تونی کنی. تو واسه نجات اون پرنده مردنی پریدی و1خورده هم رفتی بالا. پس واسه حفظ زندگی خودت هم می تونی. زود باش دیگه بپر.
تکبال سری به نشان تسلیم تکون داد. خودش رو جمع کرد، چند قدمی از دسترس کرکس دور شد و به پایین نگاه کرد. تازه فهمیده بود درختی که روش نشسته بودن به طرز وحشتناکی بلنده. اونقدر بلند که زمین دیده نمی شد. تکبال با خودش فکر کرد:
-به زمین که نمی رسم. وسط راه اون بهم می رسه و همونجا خورده میشم. وحشتی عظیم گرفتش. سر برگردوند و به کرکس نظر انداخت که با نگاهی منتظر و لحنی تشویق آمیز گفت:
-آفرین درسته. زود باش شروع کن. زود باش فسقلی!.
تکبال با خودش فکر کرد:
-من شکارش رو از دستش در آوردم. از این گذشته اون پیش از این2بار از مردن نجاتم داد و2بار بهم لذتی رو داد که هرگز نمی شد خودم تجربهش کنم. پس این جنگ رو بهش بدهکارم. کاش از پسش بر بیام!.
تکبال آماده شد که با تمام توانش با پنجه های کرکس وسط زمین و هوا بجنگه تا بهش لذتی که می خواد رو بده. لحظه ای به آسمون نگاه کرد.
-من رفتم آسمون. یادت باشه بهم معرفت نکردی. خداحافظ مادر. معذرت می خوام. و پیش از اینکه اشک های حلقه زده توی چشم هاش فرصت جاری شدن و چکیدن داشته باشن از روی شاخه پرید. درست در لحظه آخر وسط منقار های کرکس بود. آسمون غرش وحشتناکی کرد. صدای رعد چنان بلند بود که تکبال لحظه آخر حس کرد دنیا منفجر شد و بعد، تاریکی و سکوتی عمیق و مطلق.
-هی فسقلی! بلند شو. بسه دیگه خیلی خوابیدی. پاشو دیگه. داره عصر میشه. مادرت بر می گرده می بینه نیستی بیخیال مارها می زنه به جنگل و یا خودش یا برادرت رو بیچاره می کنه. پاشو ببینم.
تکبال حس کرد داره خواب می بینه.
-مگه مرده ها هم خواب می بینن!؟ تازه من که چیزی ازم نمونده تا خاکم کنن! پس چجوری الان موجودیت دارم؟!
-بلند شو فسقلی. پاشو. می خوایی مادرت رو گرفتار کنی؟
تکبال خواه ناخواه با قطره های خنک آب که روی چشم هاش پاشید بیدار شد. همون جهان، همون آسمون، همون درخت و…کرکس.
-بسه دیگه بلند شو. من که نگهبان شخصی تو نیستم.
تکبال به کرکس نگاه کرد. نوک بال هاش رو خیس کرده بود و تکون می داد و روی تکبال آب می پاشید.
-من نمردم؟!
-نه فسقلی. هنوز زنده ای. ولی میمیری. می دونی فسقلی تو مغز توی سرت نیست و در نتیجه1جایی1کاری دست خودت میدی و میمیری. اگر هم نمیری احتمالا خودت رو حسابی به دردسر میندازی.
تکبال ناباور از زنده بودنش با کمک کرکس توی جاش نیمخیز شد و به اطراف نگاه کرد. لونه کرکس بزرگ و قشنگ بود. تکبال با آمیزه ای از ترس و شادی حاصل از زنده بودن و نگرانی و حیرت پرسید:
-ولی چرا؟ من که هرچی تونستم کردم.
کرکس در حالی که بهش کمک می کرد بشینه گفت:
-بله. اینقدر دست و پا زدی که نزدیک بود از دستم ول بشی و بی افتی زمین. ببینم فسقلی تو واقعا دیوونه ای یا نقشت رو خوب بلدی؟
تکبال با نگاهی که پر بود از ناآگاهی کاملا صادقانه فقط به کرکس نگاه کرد.
-ببین فسقلی تو واقعا سر جونت باهام بحث کردی و حاضر شدی بذاریش و حاضر شدی در لحظه آخر اون مدلی بمیری که من می خوام. واقعا چی تشویقت کرد همچین کار مسخره ای کنی؟
-شما.
-موجود احمق من بهت گفتم دلم می خواد تو جون بکنی تا لحظه کشتنت بهم خوش بگذره و تو اطاعت کردی؟ آخه واسه چی؟
تکبال آروم زمزمه کرد:
-واسه اینکه… واسه اینکه… شما… من… من…
1قطره اشک درشت از چشم هاش چکید روی پر های روی سینهش. کرکس عصبانی نگاهش کرد. تکبال سرش رو انداخت پایین و بغضش بی صدا ترکید. گریهش چنان معصومانه بود که کرکس نفس عمیقی از سر درموندگی کشید، لحظه ای مکث کرد و بعد بال های بزرگش رو کشید روی سرش و گرفتش زیر پر.
-بیا اینجا ببینم! بیا اینجا!.
تکبال خودش رو زیر بال و پر کرکس جمع کرد و تمام فشار ها و ترس ها و درد های اون روزش رو ریخت بیرون.
-گریه نکن فسقلی. چیزی نیست. اینجا که هستی امنه. تو1لحظه فکر نکردی شاید من واقعا نخوام همچین کاری کنم؟
تکبال از همون زیر و با هق هق در کمال صداقت جواب داد:
-نه.
کرکس در حالی که می خندید به خودش فشارش داد و گفت:
-نکبت میگه نه. گوش بده فسقلی! من کسی رو که خودم نجاتش بدم پاره نمی کنم. هرچند تو حقته. آخه به هیچ دردی نمی خوری. حتی مغز هم نداری. اگر داشتی یادت می موند که من بارها گفتم از خوردنت خوشم نمیاد. من فقط می خواستم واسه فضولی که کردی جریمهت کنم و درضمن ببینم تو تا کجا دیوونه ای که دیدم تا آخر آخرش دیوونه ای. ولی تو واقعا نباید تا اینجا پیش بری. می فهمی؟
تکبال دوباره از همونجا و با همون صداقت جواب داد:
-نه.
کرکس حس کرد تکبال داره راست میگه. نمی فهمید. واقعا نمی فهمید. کرکس سکوت کرد و تکبال رو که از شدت هقهق زیر پرش می لرزید همونجا نگه داشت و آروم مشغول نوازشش شد و گذاشت گریه کنه. به شاخه کلفتی که پشت سرش بود تکیه داد و نگاهی متفکر و از سر حیرت به آسمون انداخت.
-توی چه دردسر مضحکی افتادم!.
صدایی از دور.
-کرکس!آهای کرکس!
کرکس به خودش اومد و به اطراف نظر انداخت. مشکی در حالی که بی نهایت بد پرواز می کرد، به چپ و راست می رفت، به شاخه ها می خورد، می چرخید، منحرف می شد، دور می رفت، نزدیک می اومد و خلاصه به معنای واقعی گیج بود داشت صداش می زد. کرکس خندهش رو خورد و بدون اینکه از جاش بجنبه صدا زد:
-مشکی! مشکی اینجا. بیا این طرف. بچرخ به چپ و مستقیم بیا.
مشکی بعد از مدتی خیلی طولانی با راهنمایی کرکس به درخت رسید.
-پس کوشی کرکس تمام جنگل رو گشتم دیگه داشتم حسابی…
ولی با برخورد محکمش به شاخه کلفتی که کرکس بهش تکیه زده بود حرفش ناتموم موند.
-اه لعنتی! این چه وضعه پرواز کردنه مگه نمی بینی؟
مشکی در حالی که صداش از درد حاصل از برخوردش با شاخه خش برداشته بود جواب داد:
-نه که نمی بینم. تو چی؟ تو می بینی؟ اگر می بینی ببین که هنوز شب نشده و من توی روز نمی تونم ببینم. تمام جنگل رو همینطوری پریدم و به نظرم به تمام شاخه ها و درخت هاش خوردم تا الان که اینجام. من بدون اینکه ببینم اینهمه چرخیدم که گیرت بیارم و تو اصلا یادت نیست که من توی روز نمی بینم.
مشکی با لحن معترض جوجه آزرده ای که مادرش به ناحق توبیخش کرده باشه این حرف ها رو می زد در حالی که کرکس از شدت خنده آشکارا می لرزید و آخرش هم صداش رفت بالا و رفت بالا و به قهقهه ای بلند و کشدار تبدیل شد که انگار نمی خواست قطع بشه. مشکی آزرده تر از پیش اعتراض کرد:
-چرا داری می خندی؟ من داقون شدم و تو می خندی! ببین همه جام زخم و زیلی شد و من اصلا نفهمیدم چون نگرانت بودم و فقط می خواستم پیدات کنم که بهت بگم تکمار عوضی فهمیده دیشب اون دردسر ها رو تو واسهش درست کردی. درضمن ماجرای جغده رو هم فهمیده که زیر سر تو بود. من که بهت گفتم هر طوری راپرتش رو به اون جغده برسونی تکمار می فهمه. حالا تو باز شونه بالا بنداز. خود جغده نفهمید جونش رو مدیون کیه ولی این تکمار نکبت فهمیده و حالا داره واسهت آش می پزه. خیلی کار های دیگه هم داره می کنه که تو اصلا خیالت نیست. وقتی دیدم هیچ کجا نیستی گفتم نکنه واقعا طوری شدی. از بس نگران بودم نزدیک بود برم همه خفاش ها رو مجبور کنم بیدار شن و مثل خودم بزنن به شاخه و تنه و همه چیز و فقط پیدات کنن و تو. کرکس! آخه چرا می خندی؟ نخند بهم گوش بده. من…
مشکی1دفعه حرفش رو خورد و با تعجب به کرکس و به گوشه پر های تکبال که از زیر پر و بال کرکس بیرون زده بود خیره شد. کرکس هنوز داشت می خندید. مشکی لحظه ای گیج به اون صحنه نگاه کرد و بعد وا رفت.
-هی! این اینجا چیکار می کنه؟!
کرکس که انگار تازه یواش یواش داشت می فهمید مشکی چی می گفت قهقههش کم کم و به آرومی مثل فرود از1اوج فروکش کرد. به مشکی نگاه کرد. مشکی راست می گفت. تمام جونش زخمی و خراشیده شده بود. چندتا از خراش ها هم کمی خونی بودن. کرکس بی توجه به حیرت مشکی و نگاه بسیار متعجبش به تکبال بدون قهقهه گفت:
-مشکی! تو واقعا زخمی شدی!
مشکی با صدایی که از شدت تعجب تا حد امکان پایین رفته بود گفت:
-خوب آره1کمی خط و خراش برداشتم ولی این… کرکس! تو چیکار کردی؟! این رو چرا آوردی اینجا؟!
کرکس سری به نشان درموندگی و تسلیم تکون داد و گفت:
-این؟ واسه اینکه جای دیگه نبود ببرمش. آوردمش اینجا.
مشکی که قیافهش از شدت حیرت کج و معوج شده بود دوباره بلند تر و متعجب تر گفت:
-ولی آخه این اینجا چیکار می کنه؟!
کرکس مثل کسی که دیگه آب از سرش گذشته جواب داد:
-می بینی که. گریه می کنه.
-وای! ای وای کرکس تو جدی گاهی… آخه این به چیت جواب می داد؟ یعنی واقعا توی این منطقه همسری تو هیچ کسی نبود که تو… وای من اصلا درکت نمی کنم. واقعا الان حست مثبته؟
کرکس بی حوصله شونه بالا انداخت و گفت:
-اینقدر مزخرف نگو اصلا اینطوری نیست.
-پس چرا این رو آوردیش اینجا؟
-گفتم که، چون جای دیگه نبود که ببرمش. این مزاحم مسخره باعث شد من شکارم رو از دست بدم و بعدش داشت سقوط می کرد روی زمین. وقتی گرفتمش از حال رفت. جایی امن تر از اینجا نشناختم ببرمش آوردمش اینجا.
-خوب می ذاشتیش دم لونهش می اومدن برش می داشتن.
-خوب دفعه دیگه همین کار رو می کنم ولی اگر زودتر از کس و کارش مارها اومدن برش داشتن من خودم پدرت رو واسه این راه حل بی خودی که ارائه دادی درمیارم. با این وضعیت افتضاح جنگل هشیار ها رو روی هوا می زنن تو انتظار داری1موجود بی خاصیت مثل این که در حال حواس جمعیش نمی تونه خودش رو جمع و جور کنه در حال بی هوشی تا اومدن خونوادهش سالم بمونه؟
مشکی توی خودش جمع شد و انگار از لحن جدی کرکس ترسیده بود سکوت کرد. کرکس نگاهی بهش انداخت و با لحنی ملایم تر از چند لحظه پیش گفت:
-خوب. حالا تو. تماشا کن ببین خودت رو چه شکلی کردی! آخه واسه چی توی روز پرواز کردی؟ تا شب چیزی نمونده بود و تو باید صبر می کردی.
مشکی که انگار همین اندازه واسه رفع دلخوریش کافی بود با صدایی که دیگه اعتراض توش نبود جواب داد:
-نه نباید. تو واقعا باید می فهمیدی. تکمار داره آفتاب پرست ها رو بر علیهت بسیج می کنه. تکمار واقعا عصبانیه کرکس. تو دیشب گند زدی به بزمش و تکمار هیچ خوشش نیومده. چقدر بهت گفتم بیخیال شو و تو گوش نکردی.
کرکس با لحنی جدی گفت:
-خوب که چی؟ واسه چی باید گوش می کردم و واسه چی تو باید اینهمه بترسی؟ اگر گوش می کردم الان تو و باقی خفاش ها توی معده اون خزنده های تفاله در حال حذم شدن بودید. آفتاب پرست ها هم به این غلط ها نمیان. اینهمه مثل ماده های جوجه مرده ناله نکن و درست حرف بزن ببینم چی شده. راستی در مورد راپرت به اون جغده چی می گفتی؟ اون که کار من نبود. کلاغه بهش رسوند.
مشکی شونه بالا انداخت و گفت:
-آره بابا کلاغه رسوند. و کلاغه از کجا فهمید؟
کرکس خیلی عادی جواب داد:
-من از کجا بدونم؟ اتفاقی فهمید.
مشکی نگاهی از سر حرص بهش کرد.
-بله اتفاقی فهمید و تو هم اصلا هیچ دخالتی در فهمیدنش نداشتی. موندم چطوری ماجرا رو درست کردی که خود کلاغه هم هنوز نفهمیده و مطمئنه که خودش تنها این خطر رو کشف کرده.
کرکس همون طور عادی گفت:
-خوب مطمئن باشه. بذار از زرنگی و شجاعت خودش حال کنه. تو بَخیلی؟
مشکی خواست حرفی بزنه ولی کرکس دوباره خندید و مشکی فقط سری به علامت تاسف و درموندگی تکون داد و خنده کرکس رو شدید تر کرد.
-خوب خوب خوب. باشه از حالا مواظبم چیزیم نشه. حالا بشین حالت جا بیاد تا ببینم چی میگی.
مشکی نشست ولی حالش جا نیومد.
-تو جدی نمی گیری کرکس ولی واقعا باید جدی بگیری. باشه بابت دیشب ممنونیم که نجاتمون دادی ولی آخه واقعا لازم بود که توی کار اون هیولای بی شاخ و دم سرک بکشی و از جریان مخفیگاه شخصیش سر در بیاری؟
-خوب بله. لازم بود. چه معنی داره اون1همچین داستانی توی مخفیگاهش داشته باشه و من1جوجه کبوتر نصفه نیمه زیر پرم غایم کنم! این عادلانه نیست. هر طور حساب کنی من از اون ایکبیری بالاترم.
کرکس این رو گفت و زد زیر خنده.
-کرکس میشه بس کنی؟ به خاطر این خط و خراش من هم شده1کمی جدی تر باش که زیاد احساس بیچارگی نکنم.
-خوب باشه. ولی این انتظار آخریت ازم زیاده. اون خزنده به درد نخور توی مخفیگاه شخصیش1قفس با ارزش داره. ارزش قفس بخوره توی سرش. محتویات داخلش خیلی با ارزش تره. اون بد ترکیب داخل اون قفس بد ترکیب1ماده عقاب فوق خوش ترکیب رو زندانی کرده که من تا حالا شبیهش رو ندیدم. تصور کن! همچون ماده عقاب نایابی اون هم توی قفس و زیر زمین در همچین عمق زیادی و به کام و نام همچون موجود نخراشیده و پلید و نکبت و نحس ترکیبی! مشکی! هیچ خوشم نمیاد! بفهم.
-کرکس!!!
کرکس به مشکی که با چشم های از حدقه بیرون زده بهش خیره شده بود نگاهی کرد و بعد1دفعه مثل کسی که چیز جدیدی یادش اومده باشه به تکبال خیره شد و سکوت کرد.
-آخ آخ آخ! حالِ مَنو ببین! مشکی همینجا بمون و خستگی در کن تا من این رو ببرم برسونمش1جایی که مادرش بگیردش و برگردم.
-نکنه بری تا فردا شب نبینیمت کرکس!
-نه خاطر جمع باش شب نشده اینجام.
کرکس این رو گفت، تکبال رو بغل کرد و بی معطلی پرید. تکبال گیجِ خستگی و ترس و فشار هایی که اون روز تحمل کرده بود توی سینه کرکس فرو رفت. باز همون حس آشنای عزیز. بالا، بالا، بالاتر. تکبال بی حال و جادو شده زمزمه کرد:
-بالا، بالا، بالاتر!.
کرکس قهقهه سر داد و رفت بالا. اونقدر بالا رفت که تکبال احساس کرد روحش داره از جسمش می پره بیرون. خواست از شدت خوشی جیغ بکشه. بلند و1نفس جیغ بکشه ولی نه صدایی داشت، نه نفسی و نه توانی. نفس های کوتاه می زد و گیج می شد. نفهمید چقدر طول کشید ولی هر لحظه از اون زمان رو با تمام اجزای تشکیل دهندهش با تمام موجودیتش به کام می کشید. از حس پرواز گرفته تا اون گرمای بدون مشابه و اون ضربان تند و پتکوار که تابش می دادن و… فرود.
-نه.
-بله.داره دیر میشه فسقلی. هم واسه من و هم واسه تو. باید بریم.
و رفتن. فرودی سریع ولی نرم به طرف پایین. نزدیک سرو بلند تکبال1لحظه چشم باز کرد و محکم پر های کرکس رو چسبید.
-نه. خواهش می کنم.
-چی شده فسقلی.
-ترجیح میدم بمیرم. اون ها سوال می کنن. سوال می کنن.
کرکس لحظه ای مات وسط زمین و آسمون معلق موند و بعد فهمید.
-آهان گرفتم. خوب بذار ببینم.
بعد از ثانیه ای کوتاه پرواز کرد و رفت جلو تر.
-به نظرم اینجا بد نیست.
کرکس روی پایین ترین شاخه درخت تاک بزرگی که لونه عمو جغد نوکش بود فرود اومد و تکبال گیج و بی حس رو گذاشت زمین.
-اینجا بمون و داد بزن تا جغده بیاد ببردت. اون پیدات می کنه و تو در جواب پرسش های مادرت میگی گیر کرده بودی و افتادی و جغده نجاتت داد.
-کجا گیر کرده بودم؟
-بگو1چیزی گرفته بودت. نمی دونم1چیزی بگو دیگه. اصلا بگو کرکس بود.
تکبال ناباور نگاهش کرد.
-اون ها می فهمن که راست نمیگم.
-می خوایی بگی من الان اینجا علفم؟
-نه. شما کرکسی. ولی از دست شما نمی افتم مگر اینکه خودت بخوایی.
کرکس خندید و گفت:
-درست میگی. مادرت با تجربه تر از اونه که بخوایی به این سادگی بچرخونیش. باشه. بهش بگو پیاده اومدی و افتادی یا بگو1باز تازه پرواز کوچیک بهت زده بود. خوب دیگه فسقلی. من نباید بیشتر از این بمونم. تو هم مواظب خودت باش. یادت باشه عاقل تر باشی.
تکبال در آخرین لحظه قبل از پریدن کرکس سر بلند کرد و پرسید:
-اون درختی که بالاش بودیم اسمش چی بود؟
-اون درخت اسمش سکویاست. خیلی بلنده. بلند تر هم میشه. کمتر پرنده ای می تونه تا بالاش پرواز کنه. سکویا ها می تونن خیلی خیلی رشد کنن. اینکه دیدی تازه کوچیکش بود. خوب دیگه فسقلی. موفق باشی!.
کرکس این رو گفت و پرواز کرد ولی خیلی دور نشد. تکبال شروع کرد به داد زدن.
-کمک! یکی بیاد کمک! عمو جغد! عمو جغد من گیر کردم بیا کمکم کن…
عمو جغد مثل فنر از جا پرید. در1چشم به هم زدن تکبال روی شونهش بود. عمو جغد سایه بزرگ و سیاهی رو دید که از دور شاهد ماجراست و بعد از اینکه از امنیت تکبال مطمئن شد پرواز کرد و رفت و دور شد. عمو جغد جوجه وحشتزده رو که با سر و پر ژولیده و حال خراب بین2تا شاخه گیر کرده بود برداشت و برد توی لونهش.
-چی شده عموجان؟ اینجا چیکار می کنی؟ می دونی چه قیامتی توی لونهتون به پاست؟ سحره1چیز هایی می گفت. که تو رو کرکس گرفته و مادرت… آخ بیچاره مادرت! رفتن از ته جنگل آوردنشو الان اونجا…
تکبال چنان ترسیده بود که بلند زد زیر گریه. عمو جغد1لحظه نگاهش کرد و بعد:
-بیا عموجان بریم به لونهت تا مادرت دق نکرده. گریه نکن. الان با2شماره دم در لونهتونیم.
عمو جغد در حالی که سعی می کرد خودش رو هرچی بیشتر خونسرد نشون بده تکبال رو گذاشت روی شونهش و مثل باد پرید و رفت.
روی سرو بلند و درخت های اطراف ولوله ای بود. سر و صدا تا دور ها می رسید و تکبال از فاصله دور می شنید. از همونجا می شد تشخیص داد کبوتر مادر و بالاپر در چه حال وحشتناکی هستن. عمو جغد هرچی توان داشت داد به بال هاش و پرید و پرید.
-عمو جغد داره میاد! تکبال روی شونهشه. به خدا راست میگم. کبوتر خانم به خدا آوردش. بیا خودت ببین.
فریاد حیرت و وحشت و شادی و ناباوری فضا رو پر کرد. تکبال گیج از روی شونه های عمو جغد افتاد پایین و بلافاصله توی بغل ها گم شد. کبوتر مادر در حالی که با بال هاش محکم جوجهش رو نوازش می داد هم زمان چندتا نوک خیلی محکم بهش زد. اونقدر محکم که چندتا از پر هاش کنده شد و2قطره خون روی بال هاش نشست.
-تو کدوم گوری رفته بودی؟ بهت نگفتم از لونه بیرون نرو؟ اگر بلایی سرت می اومد من باید چه می کردم؟
کبوتر مادر از ته دل جیغ می کشید و در همون حال هم زمان تکبال رو با بال نوازش می کرد و با نوک می کوبید.
-نکن عموجان. زخمیش می کنی بسه دیگه.
-کبوتر خانم چیکار می کنی گناه داره.
-راست میگه چرا می زنیش این طفلکی که زدن نداره.
-اذیتش نکن خانم کبوتر خدا رو خوش نمیاد. خوب دیگه به خیر گذشته خون خودت رو کثیف نکن دیگه.
…
کبوتر مادر نمی تونست گریهش رو متوقف کنه. تکبال رو محکم بغل کرد و بلند زد زیر گریه.
-خیال کردم مردی خیال کردم دیگه از دست رفتی. خیال کردم دیگه از دست رفتی.
-خوب دیگه عموجان. می بینی که چیزیش نیست. یعنی چیزیش که هست. هم خسته شده هم ترسیده هم شما زدیش و الان حالش رو به راه نیست. راستی برادرش کجاست؟
کبوتر مادر که اصلا توی این حال و هوا نبود. یکی از جوجه های خاله گنجشک از اون وسط جواب داد:
-رفته لونه های دیگه و این دور و بر ها زیر درخت ها رو ببینه بلکه خواهرش رو پیدا کنه.
عمو جغد در حالی که می خندید گفت:
-رفته کدوم لونه؟ توی لونه ها که کسی نیست. همهتون که اینجایید. یکی بره داداشش رو بیاره اینجا تا هم خاطرش از سلامت خواهرش جمع بشه هم هوای مادرش رو داشته باشه و هم به شب نخوره. زود باشید عموجان.
همون جوجه خاله گنجشک پرید و گفت:
-من میرم عمو جغد.
-آفرین پسر خوش پروازم! برو که اومدی.
-چشم عمو جغد.
جوجه گنجشک شاد از تعریف عمو جغد پرواز کرد و رفت و چند لحظه بعد همراه بالاپر برگشت.
-تکبال!کشتی ما رو! کجا بودی؟
عمو جغد خودش رو انداخت وسط.
-خوب دیگه عمو تو اومدی که درستش کنی بدترش نکن دیگه.
-آخه عمو جغد!
-پسر جان!تو مردی. مادرت رو نمی بینی مگه؟ باشه بعدا سر فرصت بشینید1دل سیر خواهر و برادرانه با هم اختلاط کنید. فعلا مادرت رو دریاب.
بالاپر اطاعت کرد و رفت سراغ مادرش. اون شب مادر پریشون می خواست بدونه تکبال چجوری سر از تاک عمو جغد در آورده.
-من نمی دونم.
-مگه میشه ندونی؟ سحره حالش بده بالا پایین حرف هاش معلوم نیست ولی می گفت کرکس بهت زده. پس تو چطور سر از لای شاخه های تاک درآوردی؟
-سحره رو داشت1چیزی می گرفت من جیغ کشیدم بعدش افتادم پایین بعدش… حالم بد شد یادم نیست. بیدار که شدم دیدم اونجا گیر کردم.
-چرا چرط میگی بچه؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی. بهت میگم توی این مدت کجا بودی درست جواب بده.
-چی بگم؟ خودت که عمو جغد رو دیدی. پیدام کرد آورد اینجا. بقیهش رو هم که گفتم.
تکبال زیر چشمی نگاه نگرانش رو به عمو جغد انداخت. جمله ای توی سرش صدا می کرد.
-عمو جغد می دونه. اون می دونه. عمو جغد می دونه.
با صدای مادرش از جا پرید.
-این چی میگه عمو جغد؟ تو رو به خدا بگو عمو جریان چی بود؟
-ای بابا چه جریانی؟ این بچه وسط شاخه ها گیر کرده بود. از حال رفته بود. داشتم سرک می کشیدم دیدم1چیزی اون پایینه. نگاه کردم دیدم این بچه بی هوش مونده وسط زمین و هوا. گرفتم آوردمش اینجا. اینقدر خودت رو اذیت نکن عموجان. شکر خدا همه چیز رو به راهه و این2تا جواهرت هم پیشتن. دیگه بس کن هم خودت آروم بگیری هم این بچه ها. اون یکی که از دلواپسی تو و خواهرش نصف جون شد طفلک. این هم که حال و روزش رو داری می بینی. خودت هم که دیگه گفتن نداره. به جای این حرف ها بیا من1چیزی بهت میدم بخور آروم بشی. به این بچه هم برس مگه نمی بینی1کمی زخمیه؟
عمو جغد می گفت و می گفت و تکبال حس می کرد1کوه رو از روی دوشش برداشتن. چقدر از عمو جغد بابت سکوتش ممنون بود. تکبال با نگاهی قدر شناس به عمو جغد خیره شد. نگاه عمو جغد1لحظه به چشم هاش افتاد و تکبال دید که عمو به نشان نارضایتی و نفی سر تکون داد. تکبال چنان حواسش به عمو جغد بود که نگاه سنگین بالاپر رو ندید که با برقی از آغاز1ادراک بهش خیره مونده بود.
اون شب تکبال و بالاپر زیر پر و بال کبوتر مادر به هم چسبیدن. تکبال واقعا بی حال و خسته بود ولی اطمینان داشت که جاش امنه. اونجا در پناه آرامش زیر بال های مادر به تمام اتفاق های اون روز فکر کرد. حالا بهتر می تونست به یاد بیاره و بیشتر می فهمید. از بیرون که به ماجرا نگاه می کرد تازه متوجه می شد که چه روز ترسناکی رو پشت سر گذاشته و چقدر به مرگ حتمی نزدیک بوده. دلش واسه مادرش سوخت و به خودش قول داد که دیگه هرگز اینطوری دلواپسش نکنه. نیمه های شب وقتی با وحشتی بی اندازه از کابوس های تو در تو و عجیبش بیدار شد، همه چیز واضح تر توی ذهنش جون گرفت. حالا بهتر درک می کرد که خطر گذشته و بیشتر می فهمید که چی ها دیده و چی ها شنیده. تازه اون لحظه بود که صحبت های بین مشکی و کرکس رو به خاطر آورد.
تکمار کی بود؟ کرکس چیکار کرده بود که باعث خشمش شده بود؟ چرا تکمار آفتاب پرست ها رو بر علیه کرکس بسیج می کرد؟ دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ ماجرای مخفیگاه شخصی تکمار چی بود؟ آیا واقعا ممکنه1عقاب ماده توی1قفس گرانبها زیر زمین زندانی باشه یا کرکس داشت سر به سر مشکی می ذاشت؟ آیا شنیده های تکبال به داستان مارهای خونخوار جنگل ربطی داشت؟ آیا کرکس چیز هایی از مارها می دونست؟ آیا واقعا اون بود که غیر مستقیم کلاغ رو از خطری که عمو جغد رو تهدید می کرد آگاه کرد و به عمو جغد اطلاع داده بود؟ اصلا کرکس این وسط کدوم طرف بود؟ کرکسی که اگر تکبال نبود امروز سحره رو پاره پاره می کرد چرا باید به خودش زحمت درگیر شدن با همچین موجودات وحشتناکی رو بده؟ مارها هرچی هم خطرناک باشن به هر حال به فکر خوردن کرکس نمی افتن چون ازشون ساخته نیست. پس دشمنی کرکس با اون ها سر چیه؟ البته اگر دشمنی در کار باشه! آیا اصلا این چیز ها که شنیده بود درست بودن یا فقط1شوخی مسخره بین2تا موجود وحشی بوده برای بیشتر ترسوندن تکبال که اون لحظه بی نهایت ترسیده بود؟ چی پشت اینهمه ماجرا بود؟ چطور میشه فهمید؟ …
تکبال جواب هیچ کدوم از پرسش هاش رو نمی دونست. ولی از1چیز مطمئن بود. اینکه تا به تک تک جواب هاش نمی رسید خیالش راحت نمی شد. ولی حالا، حالا شب بود. تکبال خسته از اون روز جهنمی که اگر کسی واسهش تعریفش می کرد خودش امکان نداشت باورش کنه، در حفاظ آرامش و محبت مادر و برادرش جاش امن بود و لازم نبود فعلا به چیزی فکر کنه.
-فردا هم روز خداست. میشه بعدا فکر کرد.
تکبال این رو با خودش گفت، بین پر و بال مادر و برادرش فرو رفت و چشم های دردناک از خستگیش رو بست. آخرین چیزی که پیش از به خواب رفتن توی ذهنش شکل گرفت1حقیقت به نظر خودش عجیب بود.
-شب هایی که واسه پرنده های روز زمان خواب و آرامشه توی این جنگل به ظاهر ساکت و ساکن چه اتفاق ها که نمی افته! نمی دونم چه اتفاق هایی ولی می دونم خیلی زیادن. خیلی!.
شب تاریک و بی ستاره ای بود. بیرون از لونه، جنگل به ظاهر در سکوت محض فرو رفته و توی دل شب غرق خواب بود و تکبال مطمئن بود که این فقط ظاهر ماجراست.
دیدگاه های پیشین: (3)
نخودی
چهارشنبه 19 شهریور 1393 ساعت 18:13
سلام پریسا جونم
قصه تکبال رو کامل نخوندم
اما از این قسمتش دردم گرفت
نویسنده مهربونی نیستی ولی قشنگ مینویسی
بذار برم از اول بخونم اون وقت نظر کارشناسانه میذارم
“فقط اگه بتونم و بشه و وبویسم بذاره و چرخ گردون به میل ما بچرخه …. “”
راستی جناب یکی رو این دور و بر ها ندیدم نیستند هستند کجاند؟
و هان ایام به کام ….
http://lanternmoon92.blogfa.com
پاسخ:
وای آخجون سلاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآااام نخودی جون!. وای چه عالی! پس بلاخره درست شد؟ خیلی خوشحالم خیلی خیلی خیلی!.
تبریک میگم عزیز. وبویسوم هم کم و بیش راه میاد. باید بیاد. اگر هم راه نیاد1راه دیگه واسهش پیدا می کنیم. من بی تقصیرم باور کن. تقصیر خود این کبوتره بود که مادرش رو ترسوند. نامهربون که هرچی بگی هستم ولی این واقعیت ها هستن که اجازه نمیدن من در نوشتن هام مهربون باشم. کاش می تونستم طور دیگه ای بنویسم! واقعا دلم می خواست ولی…
وای الان زیاد خوشحالم که اینجا دیدمت دیگه هیچی یادم نیست بگم. باز هم بیا.
ایام به کااااااام.
یکی
چهارشنبه 19 شهریور 1393 ساعت 18:51
سلام. من اینجام ولی بنظرم صاحبش نیست. تا نیومده بیا ی بلایی سر این کرکسه بیاریم دلم حال بیاد این آخرش کفتررو دربدر میکنه. کاش پریسا بجنبه باقیشو زودتر بذاره. کجایی پریساااااااااااا
پاسخ:
بی حرکت! اون شخصیت داستان من که زدی زیر بغلت داری یواشکی می بری رو زود بذار زمین! ببین1شب نبودم این جناب یکی داشت اینجا خرابکاری می کرد! چه خوب که به موقع رسیدم وگرنه باید از امروز راه می افتادم توی کوه و جنگل کرکس می گرفتم واسه داستانم. عجب گیری کردیم ها!
بابا1کمی مهلت بده جناب یکی! باتری شارژی هم باشه از نفس می افته. اجازه بدید نفسم جا بیاد آخه!
ممنونم که هستید جناب یکی. نخودی درست میگه. پیش از این بیشتر می دیدمتون. هرچند خودتون گفتید که همیشه هستید ولی کاش کمتر چراغ خاموش برید و بیایید. همین اندازه که اعلام حضور کنید واسه من بسه.
ایام به کام.
نخودی
پنجشنبه 20 شهریور 1393 ساعت 16:25
آخییش تموم شد …. حالا بقیه اش ؟؟؟؟؟؟؟؟
وااااای که دوباره معتاد شدم دوباره رفتم تو خماری دوباره دیر دیر پست نذاری هااااا …..
یه جاهاییش هم اشکم دم مشکم رسید یه جاهاییش هم ای یه خورده بارونی شدم که بعدی روزی روزگاری گیرم بیفتی حساااابت رو میذارم کف دستت “تازه جز ادعاهام هست که با خوندن رمان و داستان گریه م نمیگیره … والا باید برم ادعاهام رو هم عوض کنم ….”
میگم یه جاهاییش شدید تکبالم یه جاهاییش دوست دارم تکبال باشم یه جاهاییش حس میکنم تکبال این طوری نیست یه جاهاییش هم ……
راستی خیلی از تکبال ها کرکس رو نمیشناسند …. خیلی از تکبال ها همیشه تکبال میمونند همیشه بدون هیچ ….. ولش کن اصلاً فکر کن دارم چرت و پرت میگم …..
راستی جناب یکی مطمئنم آخرش کرکس کفتره رو دربدر میکنه ولی دربدر شدن بهتر از کنج خونه نشستنه نه آیا؟ “”
http://lanternmoon92.blogfa.com
پاسخ:
ببخش عزیز واسه اشک هات. دلم این رو نمی خواست باور کن. گاهی حس می کنم یعنی می تونم تا آخرش ادامه بدم؟ شاید اون شب که نوشتنش رو شروعکردم اگر1عامل بازدارنده اطرافم بود الان تکبالی در کار نبود. ای کاش نبود. داخلش ماجرا هایی هست که واقعا برای رسیدن و نوشتن و گذشتن ازشون شجاعت لازم دارم. باز دارم نباید میگم. عادت بدیه ببخشید همگی.
وای اصلا1ذوقی می کنم اینجا کامنتت رو می بینم. به خدا جدی میگم. اینکه بدون بینا کامنت میدی به من1حس20بهم میده که بلد نیستم توسیفش کنم.
ایام به کامت.