هوا به مفهوم واقعی به درجه انجماد رسیده بود. انگار زمین و آسمون یخ زده بودن. سرما، انجماد، سوز، تاریکی، …
زمستون.
زمستونی چنان سرد که با اومدنش انگار زندگی به حال احتضار افتاد. وحشتناک بود!.
پرنده های جنگل سرو سفت به زندگی چسبیده بودن و سعی می کردن خودشون و پیش از خودشون جوجه هاشون رو حفظ کنن. اگر کسی شل می جنبید از جریان زندگی جا می موند. وضعیت بسیار بدی بود. تنها1اشتباه کوچیک مساوی بود با پایان.
به این سرمای کشنده جونور های گرسنه و سرمازده هم اضافه شده بودن. سرما همه چیز جنگل رو گرفته بود و در نتیجه موجودات کوچیک و بزرگ برای سیر کردن خودشون به هر دری می زدن و موفقیت کمی حاصل می شد. بنا بر این گرسنگی هم با سرما اومد و اومد و همه گیر شد.
خیلی سریع اوضاع چنان بد و خطرناک شد که دیگه هیچ پرنده ای جرات نمی کرد جایی جز لونه خودش بیش از1لحظه گذرا ثابت بمونه. چه روی بلندی و چه روی خاک یخزده اگر متوقف می شد بدون استثنا شکار می شد و تمام. و چیزی که این وسط به شدت همه رو به تعجب انداخته بود مار هایی بودن که توی اون سرمای جهنمی هنوز بیدار و فعال توی جنگل می چرخیدن، ترس به همه جا می پاشیدن و هر از چندی خونواده ای رو عزادار می کردن.
داستان دردناک طوطیا رو هنوز هیچ کس فراموش نکرده بود. با اینهمه نمی شد از بیرون رفتن و نشستن پرهیز کرد. پرنده ها ترجیح می دادن حتی جوجه های پروازیشون رو بیرون نفرستن چون مارها فقط و فقط سر و کارشون با جوجه ها بود و البته با پرنده های بزرگی که دشمنشون بودن. عمو جغد هم یکی از اون ها بود.
روزی که کلاغ شلوغ جنگل اومد، با سر و صدا عمو جغد رو از خواب بیدار کرد و بهش گفت که مار ها از دستش حسابی کفری هستن و بدشون نمیاد گیرش بیارن و به حسابش برسن عمو جغد آروم خندید، کلاغ پریشون رو کنارش نشوند، کمی بال های خسته و لرزونش رو نوازش کرد و با لحن شمرده و آرامش بخش گفت:
-نگران نباش عموجان. از چی اینهمه ترسیدی؟ اینقدر نترس جوون. اون ها فقط مار هستن.
عمو جغد چنان آروم و مطمئن این حرف ها رو زد که کلاغ از شدت تعجب ترس و لرز رو کامل فراموش کرد و بهش خیره شد. خواست چیزی بپرسه ولی منصرف شد. عمو جغد هرچی باید می گفت رو در جمله آخرش گفته بود.
-اون ها فقط مار هستن.
و باقیش هم اگر توضیح اضافی لازم بود در آرامش نگاهش به وفور وجود داشت. کلاغ لحظه ای به عمو جغد نگاه کرد و بعد از گرفتن1لبخند گسترده از عمو جغد، از جا بلند شد و پرواز کرد و رفت در حالی که دلش پر شده بود از آرامشی غریب که نمی دونست چطور و از کجا می اومد. فقط انگار خاطرش از عمو جغد کاملا جمع بود و در اون لحظه همین براش کافی بود. عمو جغد از پس ماجرا بر می اومد ولی در همه موارد اینطور نبود.
زاغک دوست و همسری بالاپر اینهمه تجربه نداشت. زاغک شکار نشد ولی بد جوری زخم برداشت. وضعیتش چنان بد بود که توی لونه عمو جغد ازش نگه داری می شد. در واقع این عمو جغد بود که دم آخر از کام1مار2متری کلفت درش آورد و برای این کار مجبور شد با اون هیولا درگیر بشه و جفت چشم هاش رو کور کنه. و این شروع خیلی چیز ها بود. شروع دشمنی مار ها با عمو جغد و شروع دشمنی عمو جغد با مارها.
مارها به شدت از دست کسی که به خودش جرات داده و به شکارشون دست درازی کرده بود عصبانی بودن. عمو جغد کوتاه نمی اومد و این دشمنی انگار تازه حواس عمو رو جمع کرده بود که کارش چیه. روز ها و روز ها از خواب و استراحتش می زد و توی جنگل می چرخید و جوجه های جوون بی حس از سرما رو از فرود اجباری و شکار شدن به وسیله مار ها حفظ می کرد. بارها شده بود که جوجه ها با بال های بی حس و آویزون از سرما روی شونه های عمو جغد به لونه ها برده و تحویل خونواده ها داده و یا معالجه می شدن. این در حالی بود که مار های گرسنه و سرمازده و عصبانی از لا به لای شاخه های بی برگ و از کمینگاه هاشون ماجرا رو نظاره می کردن و شاهد بودن شکاری که بی تردید تا چند ثانیه بعد خوراکشون بود در چند قدمیشون روی شونه عمو جغد دور و دور تر می شد. عمو جغد در خیلی از مواقع مار ها رو با چشم های تیزبینش می دید و بی اعتنا جوجه وحشتزده و بی حس رو برمی داشت و پرواز می کرد. این خارج از تحمل مارها بود. اما خشمشون و نقشه هاشون به وسیله کلاغ به گوش عمو رسید و در نتیجه باطل شد.
زمستون سرد و سنگین در جریان بود. زاغک چنان بد حال بود که پرنده ها دیگه به زنده موندنش امیدوار نبودن. زاغی خانم شب و روز نداشت. توی لونهشون عزا بود. زاغک بزرگ ترین جوجهش بود. زاغی خانم زار زار گریه می کرد. جوجه های کوچیک تر ترسیده و غمگین کنج لونه کز می کردن و خیره به مادرشون به پهنای صورت اشک می ریختن و بلند بلند داداش داداش می کردن. ناله های خونواده زاغی خانم به گوش همه می رسید و چشم های هر شنونده ای رو خیس می کرد. عمو جغد هر روز به لونهشون می رفت و دلداریشون می داد. بقیه هم همینطور. حتی طوطی خانم هم با جوجه هاش به دیدنشون می رفت و همراه جوجه هاش سعی می کردن مادر نگران و جوجه های غمگین رو کمی آروم تر کنن. بالاپر چندین بار به دیدن زاغک رفت. زاغک توی تب حاصل از زهر نیش مار می سوخت و دیگه اصلا شبیه موجودات زنده نبود. وحشتناک شده بود و دل می خواست نگاه کردن بهش!.
بالاپر بالای سر دوست و همراه دیروزش نشست و توی اون جسم مچاله، ورم کرده، بدون پر و انگار سوخته، تمام خاطرات بچگی رو دید. سکوت کرده بود و فقط نگاه می کرد. زاغک هیچی نمی فهمید جز درد. بالاپر هم درد می کشید ولی از جنسی متفاوت. چقدر از مارها نفرت داشت! چقدر دلش واسه زاغک، همون زاغکی که1ساعت با هم سر سازگاری نداشتن تنگ بود! بالی به نرمی شونه هاش و چشم هاش رو لمس کرد و بالاپر تازه فهمید تمام صورتش از اشک خیس خیسه.
-خجالت نکش عموجان. گریه که عیب نیست. گریه صفای دله. طوری نیست عمو. راحت باش.
بالاپر خواست بگه عمو! عمو جغد! ولی نتونست. به جاش بغضی بود اندازه تمام دنیا سنگین.
-حق داری عموجان. هیچ چیز شاید به این اندازه واسه دل جوون تو دردناک نیست. این صحنه رو یادت باشه و برای همیشه به خاطر بسپار که مارها دشمن های بدی هستن. اونقدر بد که ارزش داره هر زمان به هر وسیله که شد باهاشون بجنگی.
بالاپر شنید ولی قدرت حرف زدن نداشت. فقط شنید، اشک ریخت و به خاطر سپرد. بالاپر خوب می دونست که اون صحنه هرگز تا آخرین لحظه زندگی از خاطرش پاک نمیشه. شب تلخی بود. تلخ، تاریک، سرد و انگار تا ابد طولانی. نیمه های شب، زاغک مُرد!.
دیدگاه های پیشین: (2)
یکی
دوشنبه 17 شهریور 1393 ساعت 22:06
هی این خیلی باحاله. این تکبالت ولی بنظرم بد دیوونستا! مواظبش باش این ی کاری دست خودش و همه کس و کارش میده. زود باش بنویس. میخوام بعدشو بدونم در حد بیحد. بجنبیا, زود باشیا, میام دادوبیداد میکنما, فعلا بای.
پاسخ:
سلام جناب یکی.
شما هم نمیایی وقتی هم میایی آخرش تهدید می کنی و میری! از دست این جناب یکی به کجا پناه ببرم؟! دارم می نویسم دیگه. خداییش از این زود تر؟! امیدوارم به درد نوشتن گرفتار بشید جناب یکی و من بیام تماشا کنم دلم خنک بشه! این تکبال. آره به نظر خودم هم بد دیوانه ایه. خدا به خیر کنه معلوم نیست چه بلایی سر اسم و رسم کبوتر ها در بیاره. میگم1فکری! چطوره این کرکسه بیاد قورتش بده و همه رو خلاص کنه. بعدش هم من1متن غمگین آخر قصه می نویسم و همه چیز حل میشه. به جان خودم اینطوری بیشتر می صرفه. حالا بریم جلو تر می بینید که درست گفتم.
ایام به کام جناب یکی.
حسین آگاهی
پنجشنبه 20 شهریور 1393 ساعت 10:50
سلام. خیلی دردناک بود.
خیلی.
اما یک اشکال نگارشی جایی که نوشته بودید تحویل و معالجه می شد حذف اشتباهی صورت گرفته که باید بشه:
تحویل داده و معالجه می شد.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
بله واسه خودم هم خیلی دردناک بود. اگر می دیدید چقدر دنبال راه گریز گشتم تا اینطوری نشه حتما بهم می خندیدید. همراه دوست دلشکستهش من هم گریه کردم. کاش می شد اینهمه سیاهی رو پاکش کرد!. راستی ممنونم بابت اون فعل. باید اصلاحش کنم.
ایام به کام.