تکبال11

روز ها بیخیال حوادثی که توی دلشون اتفاق می افتاد می اومدن و می گذشتن. هوا هر روز سرد تر و سرد تر می شد. جوجه های تازه پرواز، در پریدن وارد تر می شدن و بی پرواز ها پریدن رو یاد می گرفتن. سرما، کوتاهی روز های پاییز، باد های تند و سرد، بارون، توفان، هیچ کدوم از این ها نمی تونست زمان و زندگی رو منجمد و متوقف کنه. زمان همچنان در گذر و زنده ها همچنان مشغول زندگی بودن. وسط همین سرمای تاریک که آشکارا هشدار زمستون غریب الوقوع رو می داد یکی از جوجه های خاله گنجشک با جفتش همراه و هم پرواز می شد. جشنی بود جشن پرنده ها روی درخت های بی برگ پاییز زده!
پرنده ها همهشون هر آوازی بلد بودن خوندن، هر کاری تونستن کردن، هرچی تونستن پریدن و پریدن. تمام پاییز اون روز پر بود از تبریک و پرواز و آواز.
خاله گنجشک رو همه می شناختن. موجود مهربون و خیرخواهی بود. نشد کسی کارش گیر کنه و خاله گنجشک واسه باز کردنش اون وسط نباشه. گاهی باز می شد و گاهی هم نمی شد ولی چه این طرف و چه اون طرف، خاله گنجشک کنار صاحب مشکل بود. برای کمک، برای تبریک، برای همدردی. با وجود دل مهربونش سختی زیاد کشیده بود. زمستون پیش2بار لونهش خراب شد و بیچاره مجبور شد وسط برف خسته و نیمه جون از اول شروع کنه. همین تابستون پیش بود که یکی از جوجه هاش از لونه افتاد و بالش شکست. بیچاره خاله گنجشک جونش به جون جوجه هاش بسته بود. آب شد تا جوجهش نفس گرفت و تونست بپره و خیال خاله گنجشک از بابت بی پرواز شدن جوجهش راحت بشه. جوجه خاله گنجشک همبازی تکبال بود. ازش خیلی کوچیک تر بود ولی با هم خوب جور بودن. تکبال تک تک لحظه های بزرگ شدنش رو توی بغل خاله گنجشک به یاد داشت. روزی که از تخم در اومد، روزی که چشم های بستهش تازه باز شدن، روزی که جیک جیک ضعیفش رو سر داد، روزی که تکیه به بال مادرش تونست بلند شه و2قدم راه بره، و روزی که واسه اولین بار پرید. و حالا این جوجه بزرگ و پروازی شده و با جفتش می رفت که مادر جوجه های جدید بشه. تکبال بهش نگاه کرد. زیر تاج پر های رنگی و لا به لای اکلیل های کوهی که معلوم نبود پرنده ها توی این هوای سرد از کجا واسه خاله گنجشک پیدا کرده و آورده بودن، همبازی دیروز تکبال مثل1پرستوی بهشتی از دنیای نور و فرشته می درخشید. تکبال لبخند زد. جوجه دیروز و عروس امروز دید و به لبخندش جواب داد. هیاهو به اوج رسیده بود. خاله گنجشک خوشحال بود. تمام وجودش می خندید و تکبال حس می کرد این چقدر قشنگه. خنده1مادر شاد از خوشبختی جوجهش!. با بوسه خاله گنجشک به خودش اومد.
-قشنگ شده خاله؟
-آره خاله گنجشک. مثل فرشته هاست. فقط نگاه کردن بهش باعث میشه همه دل ها شاد بشن. امیدوارم خوشبخت بشه!
-دلت شاد خاله جون براش چیز های خوب بخواه.
-مطمئن باش خاله گنجشک. هرچی خوبی هست برای همیشه واسهش می خوام.
-دلت واسه همیشه شاد باشه خاله جون! امیدوارم به همین زودی پر و بال خودت رو اکلیل بزنم!.
تکبال متوجه جفت جوون شد که اومدن وسط و پرواز قشنگ و چرخشی رو به نمایش گذاشتن. همه از شادی بی خود از خود بال ها رو تکون می دادن، با حرکت منظم بالا و پایین می رفتن و جیغ های هماهنگ می زدن و جوجه دیروز با جفت جوونش می چرخید و می چرخید. تکبال در حال تماشا به حرف خاله گنجشک فکر کرد:
-امیدوارم به همین زودی پر و بال خودت رو اکلیل بزنم!
-من اکلیل پوش بشم!؟ اون زمان صحنه چجوری میشه!؟ باید روی شونه1کبوتر جوون شبیه بالاپر سوار بشم و این وسط بچرخیم! یعنی اون به جای جفتمون بچرخه و من روی شونهش تاب بخورم!آخر روز هم سوار شونه اون کبوتره بریم1جای دیگه! یعنی اون جای جفتمون پرواز کنه و من باز روی شونهش تاب بخورم!؟ بیچاره! طفلک بیچاره! بعدش چی!؟ جوجه ها میان وسط. بعدش بزرگ میشن. بعدش باید پدر و مادر پرواز یادشون بدن. اون زمان من میشینم توی لونه تشویقشون می کنم و باز اون کبوتره بهشون پرواز یاد میده! تنها و بدون من! بعدش دیگه اون کبوتره جوون نیست. باید به جوجه ها یاد بده که من پروازی نیستم و اون ها باید راه با شکوه پدرشون رو دنبال کنن و بذارنم روی شونه هاشون و نوبتی ببرنم هر جا می خوام!. بعدش اون ها میرن پی زندگیشون. بعدش من… خوب اون زمان دیگه احتمالا من خیلی پیر شدم و میمیرم. حالا اومدیم و نمردم. باید جوجه های جوجه هام بذارنم روی شونه هاشون و نوبتی…! چه مضحک!. وای عجب این مضحکه!. وای که چه مضحکه!.
-تکبال!ببین گنجشک ها چه برنامه با مزه ای دارن اجرا… تو به چی می خندی؟!
تکبال به خودش اومد و با شرمندگی متوجه شد که داره از ته دل و با تلخ ترین خنده عمرش می خنده.
-من خوب، من، هیچی.
و زود خودش رو جمع و جور کرد. چنان سر همه شلوغ بود که هیچ نگاهی روی1دیدنی و هیچ خاطری روی1موضوع بیشتر از1لحظه گذرا ثابت نمی موند و تکبال از این بابت خوشحال بود. ماجرا فراموش شد ولی جمله ای با قدرت توی وجود تکبال شکل گرفت، پیچید، تکرار شد و نقش بست.
-من هرگز مرتکب همچین اشتباه مضحکی نمیشم!.
وقتی روز دیگه داشت بساطش رو جمع می کرد، جفت جوون هم آماده شدن که پرواز کنن و برن به خونه جدیدشون. جوجه دیروز خاله گنجشک دقایق آخر رو پیش تکبال گذروند. تکبال تمام مدت سر به سرش گذاشت و خندید. درست مثل همون روز هایی که جوجه خاله گنجشک و خودش بیخیالفردا ها2تا همبازی بودن برای هم. جوجه دیروز با بال های اکلیل نشانش سر و پر تکبال رو ناز کرد. زمانی که لحظه پروازش رسید تکبال رو بغل کرد و گریهش رو خورد.
-بی معرفت نشی تکبال. چندتا درخت بیشتر دور نرفتم. دیدنم بیا.
تکبال بدون توجه به سنگینی بغضی که داشت حنجرهش رو پاره می کرد با خنده گفت:
-آره. فقط تا اون طرف جنگل رفتی. من از همین الان اعلام بی معرفتی می کنم. می دونی که باید خودت بیایی. ولی انصافا سالی1بار رو دیگه بیا. دلم رو که می شناسی؟ خیلی تنگ میشه برات.
گنجشک که حرف به حرف این طنز تلخ تکبال رو درک کرده بود تحملش تموم شد. بغضش به شدت ترکید. محکم بغلش کرد و با گریه ای که از بس شدید بود راه رو به کلمه ها می بست گفت:
-قربونت برم! تو بی خود می کنی. چی خیال کردی؟ خودم میام روی شونه هام می برمت خونهم.
تکبال به سر تا پای جوجه دیروز نگاهی پر از خنده انداخت. تکبال روی شونه های ظریف گنجشک جا نمی شد. این رو هر2می دونستن. همه می دونستن. همبازی دیروزش هم می دونست. نگاه تکبال رو دید، درک کرد و سرش رو کرد لای پر های شونه تکبال. تکبال خندید ولی گنجشک با صدای بلند های های گریه رو سر داد. هر2می دونستن که دیگه به این سادگی هم رو نمی بینن. تکبال هنوز خودش رو حفظ کرده بود و تنها چیزی که بهش توان خندیدن می داد وعده شب بود.
-گریه توی جمع نمی چسبه. بمونه واسه امشب. اشک های با معرفتی باشید و اینجا ضایعم نکنید. برید شب بیایید. حالا نه. امشب. امشب.
گنجشک بلند توی بغل تکبال زار می زد.
-دیوونه چرا گریه می کنی؟ ببین با اکلیل هات چیکار کردی؟ گریه نکن ترکیبت رو به هم زدی. وای نگاهش کن ببین قیافه رو!
تکبال گفت و گفت تا اینکه حس کرد دیگه واقعا نمی تونه. اگر1کلمه دیگه می گفت چنان سیل اشکی از چشم هاش راه می افتاد که هیچ طوری نمی شد متوقفش کرد. اون وقت باید حتما داد می زد. حتما بلند گریه می کرد. حتما با تمام وجودش جیغ می کشید تا بتونه به خودش مسلط بشه. پس دیگه سکوت کرد و گذاشت همبازی دیروزش هرچی دلش می خواد گریه کنه. اون شب، همه خوشحال به بستر هاشون رفتن تا خستگی رضایت آمیز اون روز رو از پر و بال هاشون به در کنن. تکبال خودش رو به خواب زد تا خونوادهش به خواب رفتن. بعد بلند شد و روی نوک پنجه های پا از لونه زد بیرون. کنار لونه نشست، به آسمون تاریک خیره شد و آه کشید. دلش گرفته بود. دلش تنگ بود. واسه دیروزش، واسه همبازی روز های قشنگی که رفته و انگار اون روز های عزیز رو هم با خودش برده بود. تکبال حس کرد تنها وسط این شاخه های بی برگ زندانی شده. کاش می شد که بپره! کاش می شد بپره!. فقط اگر می تونست بپره!. ولی نمی تونست. تکبال1پرنده بی پرواز بود. این واقعیت سیاه، محکم و واضح سر راه تمام زندگیش قد کشیده و ایستاده بود. تکبال حس می کرد همینجای زندگی متوقف مونده و دیگه هیچ راهی به پیش نداره. دردی کشنده توی تمام وجودش پیچید. ترجمه ای نداشت. فقط درد بود. به خودش نگاه کرد. بزرگ شده بود. و هرچی پیش تر می رفت، فاصلهش با هم سری هاش بیشتر و بیشتر می شد. امروز همبازی صمیمی دیروزش رفت تا زندگیش رو بسازه. فردا نوبت بقیه هست. و همینطور نوبت بالاپر. مجسم کرد بالاپر رو که جفتی برای خودش پیدا کرده و میره که شروع کنه. همراه1ماده کبوتر جوون شاید هم سری تکبال. و چقدر تفاوت بود بین اون کبوتر، بالاپر و تکبال. خیلی کم و خیلی زیاد. فقط حرکت2تا بال. فقط همین. خاله گنجشک اون روز چندین بار توی گوش تکبال براش آرزو کرد که به همین زودی بال و پرش اکلیل پوش بشه. تکبال دوباره صحنه ای که امروز توی شلوغی به خنده انداختش رو به خاطر آورد. دیگه نخندید. فقط لحظه هایی دراز به مقابل خیره شد و دوباره محکم و مطمئن انعکاس جمله امروزش توی وجودش رو پر کرد.
-من هرگز مرتکب همچین اشتباه مضحکی نمیشم!.
دوباره به آسمون نگاه کرد. با یادآوری شادی معصومانه خاله گنجشک واسه همبازی دیروزش از ته دل آرزوی خوشبختی کرد و بعد خسته از بردن باری به سنگینی1کوه به لونه برگشت. در گوشه همیشگی که جای خودش بود سرش رو زیر پر برد و با دلی گرفته و چشم هایی خیس به خواب رفت.
زمان بی توجه به دلواپسی پرنده ها تمام جنگل رو به طرف زمستون پیش می برد. تکبال آروم بزرگ می شد. پر و بالش بلند می شدن و قیافهش شکل می گرفت. دیگه با اون جوجه ضعیف و کُرکپوش کاملا فرق داشت. خوش پر و بال، خوش رنگ و خوش قیافه می شد و هر روز تفاوتش با دیروز مشخص تر و بیشتر به چشم می اومد. گاهی که همراه بقیه روی شونه های بالاپر یا مادرش لب رودخونه می رفت توی آینه مهربون آب خودش رو تماشا می کرد و به پر و بالش شکل می داد تا مرتب تر باشن. هرچند همه می گفتن مدل بال و پرش خود به خود صاف و روی فرم هست و دست کاری نمی خواد. تکبال دیگه می تونست تاثر نگاه ها رو پشت نقاب تحسین ببینه و آه های پنهان شده در نفس های عمیق رو حس کنه.
-اگر می تونست بپره! اگر می شد که بپره! طفلک بیچاره! فقط اگر می شد بپره! …
تکبال اول نمی فهمید، بعد به روی خودش نمی آورد، و در آخر خسته و کلافه از تعریف و تحسین های آمیخته به حسرت هاشون منزجر و متنفر شد و کم کم ازشون کناره گرفت. کبوتر مادر و بالاپر مثل1دیوار محکم بین اون و خطر، بین اون و نگاه های حسرت آمیز، بین اون و هر چیز آزار دهنده ایستاده بودن ولی باز هم آزار به قوت خودش باقی بود چون تکبال می فهمید و گاهی احساس می کرد که اون ها از سر عشق و محبتی که بهش داشتن سعی می کنن بین اون و درک و فهمش هم بایستن. تکبال خسته از اینهمه، خسته از جنگ، خسته از تحمل، خسته از خودش و از محبت اون ها و از بی مهری سرنوشتش، روز های شلوغ و پر رفت و آمد کنج لونه پنهان می شد و زمان هایی که بقیه اون اطراف نبودن، و بیشتر مواقع شب ها بدون اطلاع مادرش و بالاپر می زد بیرون و تماشا می کرد و تماشا می کرد. نمی دونست چی رو تماشا می کنه. شب جنگل که ظاهرا واسه پرنده های روز تماشا نداشت! تکبال ساعت ها کنار لونه می نشست و با نگاه داخل تاریکی ساکت و ساکن شب رو می گشت و می گشت. اونقدر که خسته می شد و گاهی می رفت که همونجا خوابش ببره.
-تکبال!تکبال! پاشو. پاشو عموجان برو توی لونهت بخواب. پاشو اینجا امن نیست. جنگل روزش دیگه امنیت نداره شب هاش که به جای خود. بلند شو عمو. پاشو.
تکبال بیدار می شد، به اطراف نظر می کرد، افق رو زیر نگاه می گرفت، از رسیدن صبحی که توی راه بود آه دلگیر و نا امیدی می کشید و با دلی گرفته تر و شونه هایی خمیده تر از پیش به لونه می رفت و عمو جغد رو پشت سرش جا می ذاشت. انگار ترجیح می داد که با تمام دنیا قهر کنه و تمام دنیا هم دست از سرش بردارن و به حال خودش بذارنش.
برعکس دنیای اطرافش که حس می کرد این روز ها اندازه1حصار تنگ کوچیک شده، دل آسمون تا بی نهایت پهن و بزرگ بود. تکبال به آسمون شب خیره شد. نگاهش رفت و رفت تا بی نهایت. دلش هم همراه نگاهش رفت. چقدر تشنه پرواز بود. قطره اشکی بی صدا از نگاهش چکید روی پر هاش.
-آهاااای!آسمووووون! تو اینهمه بزرگی! اینقدر بزرگی که دلت اندازه همه پرنده های دنیا جا داره. مگه من چقدر جا توی دلت می گرفتم که اینطوری بی پرواز شدم؟ مگه چقدر روی دلت سنگینی می کردم که اینهمه باهام بی مهری کردی؟ مگه حضورم چقدر تاریکت می کرد؟ مگه پروازم کجات رو می گرفت؟ آخه واسه چی؟ واسه چی؟ آخه واسه چی؟
گریه دیگه مجال نداد. بیخیال خیال های هر کسی که می دید و می شنید، بغضش ترکید و سیل اشک های داغ و تبدارش رو رها کرد. شب سرد و سیاهی بود. عمو جغد آروم اومد و گذشت تا خلوت بارونی تکبال با اشک هاش رو به هم نزنه. تکبال وقت زیاد داشت برای سبک شدن. تا صبح هنوز خیلی مونده بود.
دیدگاه های پیشین: (1)
حسین آگاهی
سه‌شنبه 18 شهریور 1393 ساعت 17:14
سلام. با اجازه من هم همیشه همه جا چه به خودم و چه به دیگران گاه و بی گاه میگم که:
من هم هرگز مرتکب چنین اشتباه مضحکی نمیشم.
علت این گفته و بهتر بگم اعتقاد من رو هم حتماً می فهمید که از میل صفر یا بیست خواهی من ناشی میشه که من یا یک چیز رو کامل کامل میخوام و یا اصلاً نمیخوام.
شخصیت داستان بد جور با من تشابه داره.
از این بابت خیلی منتظر ادامه اش می مونم؛ بیشتر از بقیه مطالب شما منتظرش هستم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
بله می فهمم. کاملا می فهمم. ولی حتما این رو قبول دارید که افرادی که شبیه من و شما نیستن خیلی راحت تر رسیدن ها رو تجربه می کنن و راحت تر هم زندگی می کنن. من این رو قبول دارم ولی به هیچ عنوان نمی تونم رضایت بدم که کمی بیام پایین تر. واسه همین شما رو درک می کنم. این تکبال هم معلوم نیست داره کدوم طرفی میره. خدا بهش رحم کنه! جدی من باید الان نگرانش باشم.
ایام به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *