پاییز سردی بود. خیلی از پرنده ها واسه جوجه هاشون می گفتن که کمتر توی عمرشون همچین پاییز سردی رو به یاد دارن. همه نگران زمستون بودن. تکبال نگران هیچی نبود. بعد از اون شب عجیب تکبال تا3روز مثل کوره توی تب می سوخت. کبوتر مادر سر در نیاورد این بچه چی به سرش اومده. فقط1روز صبح دید که تکبال داغ از تب و ملتهب از خواب هایی که مادر نمی دونست محتواشون چیه کنج لونه افتاده بود و نفس های تند و کوتاه می زد. کبوتر مادر بدون اینکه حتی تصور کنه شب پیش تکبال شاهد چه چیز هایی بوده تبش رو به حساب سرماخوردگیش گذاشت ولی با تموم شدن روز و بدتر شدن حال جوجه تبدار، کبوتر مادر کم کم نگران می شد. تکبال اصلا توی این دنیا نبود. گاهی از جا می پرید، گاهی به شدت می ترسید، گاهی ناله می کرد، گاهی به حالتی شبیه1تشنج کوتاه و گذرا دچار می شد و انگار به جسمی نامرئی فشار می آورد و سعی می کرد خودش رو بالا بکشه که با نوازش مادر دوباره روی دسته علفی که بسترش شده بود می افتاد و در تمام این مدت هزیون های نامشخص می گفت که مادر چیزی ازشون نمی فهمید. تکبال بی خبر از دلواپسی و پرستاری مادر، بی اطلاع از عیادت های اطرافیان، فارغ از ترس و تردید بالاپر و از همه چیز دنیای اطرافش در جهانی نامنظم و درهم می چرخید. دنیایی سرشار از شب و مار و خفاش و پر های خون آلود روی برگ بابا آدم و جیغ و جنگ و پرواز تا اون سر آسمون و…کرکس.
-عمو جغد تکبالم چشه؟
-چیزی نیست کبوتر خانم. تبش درست میشه.
-پس کی درست میشه؟ داره بدتر میشه عمو جغد1کاری کن.
-نگران نباش عموجان من تبش رو درست می کنم. خیالت راحت باشه.
-نکنه جوجهم از دست بره؟
-نه. نمیره. جوجه شما با این تب از دست نمیره. خاطر جمع باش. چند روز دیگه حالش جا میاد. معجون هایی که درست می کنم بهش بده و مواظبش باش. اگر تبش بالاتر رفت زود بیا بهم بگو.
-چشم عمو جغد. جبران می کنم.
-جبران لازم نیست عمو جان. فقط مواظب باش. مواظب این بچه باش.
عمو جغد لحظه ای به تکبال بی تاب نگاه کرد و بعد سری تکون داد که مادر از شدت نگرانی اصلا ندید. بعد آروم از لونه بیرون رفت. مادر با تکبال مشغول بود. عمو جغد لب سرو ایستاد و خودش رو کشید بالا تا پرواز کنه ولی به محض اینکه واسه پریدن خیز برداشت،
-عمو جغد!لطفا1لحظه صبر کنید.
عمو جغد برگشت و با نگاه آروم و مهربونش به بالاپر خیره شد. بالاپر دیگه حسابی بزرگ شده بود و عمو جغد با نگاهی از سر رضایت این رو بهش گفت. بالاپر فهمید و اون هم با نگاه از عمو جغد تشکر کرد.
-چی شده جوون! مشکلی واسه خواهرت پیش اومده؟
-نه عمو جغد. یعنی نمی دونم. ولی فکر می کنم پیش اومده. عمو جغد! خواهرم چشه؟ شما همهش می گفتید این تب بلایی سرش نمیاره. یا می گفتید این تب رو درستش می کنید. شما همهش فقط در مورد تبش صحبت کردید. نکنه تکبال جز این تب مشکل دیگه ای هم داره؟
عمو جغد آرام و صبور به بالاپر جوون نگاه کرد.
-عمو جغد!تکبال خواهر کوچولومه. من باید بدونم. باید مواظبش باشم. آخه می دونید؟ من خیلی دوستش دارم. مادرم هم همینطور ولی گاهی این اواخر احساس می کنم که تکبال داره از من و مادر فاصله می گیره. انگار محبتمون توی دلش داره کم میشه و انگار1چیزیش هست که من نمی فهمم. عمو جغد! اگر چیزی هست بهم بگید.
عمو جغد بال بزرگش رو روی سر بالاپر کشید.
-می دونم جوون. تکبال هم دوستت داره. هر2تون رو خیلی دوست داره. ولی به شیوه خودش. مدل مهر و مهر ورزیِ تکبال مثل مال شما ها نیست. راستش شما ها، تو و مادرت در محبتتون به تکبال خالص ترید. شما ها توی دل هاتون فقط محبته و تکبال در کنار محبت شما ها توی دلش چیز های دیگه هم هست. آرزو هایی که بهشون نرسیده. چیز هایی که شاید برای من و تو و باقی پرنده ها اصلا به چشم نیاد ولی برای خواهرت رویا های دست نیافتنی هستن.
-یعنی مشکلش فقط اینه؟ واقعا عمو جغد؟ ولی آخه اینکه دست ما نیست. مادر هر کاری تونست واسه درمون بال هاش کرد. شما که می دونید عمو. هر جا حرف درمون و درمونگر جدیدی بود مادرم جوجه روی شونه توی راهش بود. به خدا خودم هم حاضر بودم بال هام رو باهاش قسمت کنم اگر می شد. واسه مشکلی که هیچ جوابی واسهش نیست باید چیکار کرد عمو؟ بهمون بگید چه باید می کردیم که نکردیم تا انجامش بدیم. خودش که دیگه حرفی نمی زنه. شما بگید.
عمو جغد مکثی کرد، نگاهی به چشم های منتظر بالاپر انداخت، نفس بلندی کشید و جواب داد:
-خواهرت گرفتاره. هنوز جوون تر از اونه که خودش بفهمه و بدونه ولی گرفتاره. بالاپر! بعضی موجودات یا به خاطر نشد های سرنوشت یا به خاطر عواملی که قراره مثبت باشن ولی نیستن گرفتار میشن. تکبال هم یکی از اون هاست. خواهرت متفاوته بالاپر. خواهر تو حد وسط در بینشش نیست. یا بالای بالا یا پایین پایین. کبوتر ها اینطور نیستن. اون ها وسط می پرن. نه خیلی بالا نه خیلی پایین. و تکبال این رو به هیچ عنوان نمی خواد. شاید اگر مثل همه پرنده ها پر پرواز داشت اینطوری نمی شد. شاید هم زودتر از این ها این اتفاق می افتاد و تب امروزش رو هفته ها پیش می کرد. تکبال ارزش ها و معیار هاش متفاوتن. قیمت ها رو هنوز نمی دونه. بعضی خواستن ها خیلی با ارزشن ولی بعضی رسیدن ها خیلی سنگین تموم میشن. واسه همین شاید لازم باشه از بعضی هاش صرف نظر کنیم حتی اگر خیلی بخواییمشون. همیشه یادت باشه دقت کن چه قیمتی واسه رسیدن هات می پردازی. بها رو پیش از پرداختن بشمار و تامل کن. شاید اون رسیدن به بهایی که می پردازی نی ارزه. این ها رو تو یادت باشه. تکبال مشکل می پذیره و اهل تجربه هست و یکی از گرفتاری هاش همینه. با اینهمه می بینم اون روزی رو که خواهرت در تغییر بزرگی سهیمه ولی مطمئن نیستم اون روز خودش هم اندازه باقی اون هایی که شاهد ماجرا هستن شاد و خوشبخت باشه. مواظب باش جوون. مواظب خودت، مادرت و خواهرت باش. نگران تب تکبال هم نباشید. درست میشه.
عمو جغد این ها رو گفت و پرواز کرد. بالاپر رفتنش رو تماشا کرد و با خودش فکر کرد شاید عمو جغد با پراکنده گفتن دست به سرش کرد چون هیچ چیز از گفته های عمو جغد نفهمیده بود.
صبح روز چهارم تکبال چشم باز کرد و با نگاهی ناهشیار به اطرافش نظر انداخت. چنان ضعیف و چنان خسته بود که نیروی تحلیل مکانش رو نداشت. با دیدن مادرش برق ضعیفی از ادراک در اعماق نگاه تیرهش دیده شد. لونهش رو، مادرش رو و بالاپر رو شناخت و دوباره به خواب عمیقی فرو رفت. فردای اون روز تکبال بیدار شد. ایندفعه هشیار تر بود. هشیار ولی بی نهایت خسته. فقط بیدار بود و دیگه هیچ.
-تکبالم!بیدار شدی؟ بهتری؟ بسه دیگه پاشو مادر می دونی چند روزه اینجا افتادی؟ همهش خواب می دیدی. تو از چی می ترسی کبوترکم! توی خوابت همهش انگار از کرکس می ترسیدی. اسمش رو همهش می بردی. این کرکس غلط می کنه تا من هستم دستش به عزیز دلم برسه! خیال کردی من اینجا چوبم؟ خیالت راحت باشه مادر. کرکس شاید خیلی گنده باشه ولی در برابر حرص من پر میندازه.
-مادر راست میگه تکبال. من عصبانیت هاش رو چند باری دیدم. تو ندیدی. پدر جد کرکس هم جراتش رو نداره. تو اصلا نباید بترسی.
تکبال فقط نگاه کرد و آه کشید. مادر سر و پرش رو بوسید و قربون صدقهش رفت و باز هم بهش اطمینان داد که هیچ کرکسی نمی تونه از سد خشمش رد بشه و به بچه هاش چپ نگاه کنه و اون اصلا نباید بترسه و هیچ موردی نداره که اینهمه بهش فشار بیاد و کابوس کرکس رو ببینه. بالاپر هم تعییدش کرد و تکبال فقط نگاه کرد و نگاه کرد. کمی بعد دوباره خوابش برد و ایندفعه به اختیار خودش و کاملا با خوشحالی. تکبال فرار کرد. از جهان بیداری که داخلش پر بود از واقعیت های اصلاح ناشدنی به جهان خواب و رویا پناه برد. اونجایی که می تونست دور از تمام حقیقت هایی که نه تغییر می کردن نه محو می شدن نفس بکشه، زندگی کنه، برسه.
-چرا باید توی خواب از کرکس بترسه؟ بین اینهمه وحشی چرا فقط کرکس؟
-نباید اون شب روی برگ بابا آدم رو می دید. تو مگه باهاش نبودی؟ چرا نبردیش توی لونه؟
-من خواستم ببرمش نیومد.
-ماجرای طوطیا خیلی اذیتش کرد. کبوترکم طوطیا رو خیلی دوست داشت. بهش خیلی فشار اومد.
-ولی طوطیا که شکار کرکس نشد. اون کار مار ها بود.
-بلاخره کار هرچی بوده پایان بدی بود. همه جوجه ها کم و بیش همینطوری شدن. تکبالم حساس تره به این روز افتاده. طفلکم! خدا به داد دل طوطی خانم برسه!
-من می خوام بدونم این کرکس چجوری سر از خواب های خواهر من درآورده.
-چیه پسر جان! غیرتی شدی می خوایی بری جنگش؟ کرکس نقل زبون همه هست. یکی از وحشی ترین دشمن هاست. این اواخر همهش حرف دشمن بوده و ترس و دلواپسی. خوب این بچه ترسیده دیگه.
بالاپر نگاهی به تکبال انداخت و با خودش گفت:
-ولی من اینطور فکر نمی کنم. این وسط1چیزی هست که ما نمی دونیم. باید بفهمم. یا1موجود بیکار مسخره تکبال رو از این کرکس ترسونده که اگر اینطور باشه خدا به دادش برسه یا1چیز دیگه شده که ما از سر خوشخیالی اصلا به فکرش هم نیستیم.
تکبال تا هفته بعد از جاش بلند نشد. بیدار بود و نبود. اطرافش رو می فهمید و نمی فهمید. تبش دیگه قطع شده بود و اوضاع تا حدی رو به راه بود ولی انگار این تب1چیز هایی از تکبال رو با خودش برده بود. تکبال بی نهایت ساکت و خسته نشون می داد. کم کم نیروی از دست رفتهش بر می گشت ولی تکبال هیچ علاقه ای به استفاده از توانش نشون نمی داد. از جاش هم که بلند شد جایی نرفت. گرفت1گوشه نشست و سرش رو کرد زیر پرش. مادر اومد کنارش نشست.
-چته عزیز دلم! حالت خوب نیست؟ بالاپر گفت آماده باشی میاد می بردت بیرون. اینا هاش اومد.
بالاپر اومد داخل و حسابی شلوغ کرد.
-وای چه سرده! پاشو تکبال. پاشو تا از این سرد تر نشده بریم بگردیم.
-من سردمه بالاپر خودت برو.
-پاشو دیگه ناز نکن. زود باش بیا بریم. بیرون بچه ها مسابقه گذاشتن. هر کسی باید یکی از کوچیک تر ها رو بذاره روی شونهش و بپره. هر کسی برنده بشه جایزه می گیره. زود باش دیر میشه.
-برو1کوچیک پیدا کن بذار روی شونهت. من دیگه بزرگ شدم.
-ای بابا تکبال خرابش نکن دیگه. تو روی شونه های من جا میشی. پاشو.
-از بین اون کوچیک ها من از همه بزرگ ترم. ول کن بالاپر حالم خوب نیست.
-حالا ببین1دفعه من به کمک این احتیاج پیدا کردم نگاه کن چه تاقچه بالا می ذاره واسهم؟ پاشو دیگه من خودم خواهر به این نازی داشته باشم و یکی دیگه روی شونه هام بشینه؟ پاشو دیگه. بیا می خواییم بریم داداش سوارییییی. زود باش بلند شو.
بالاپر همراه گفتن کلام آخر زیر بال های تکبال رو گرفت و کشیدش بالا.
-بد نشو تکبال همراهش برو. اون دوست داره باهاش باشی. درست نیست ردش کنی.
بالاپر همون طور شلوغ و پر سر و صدا گفت:
-رد چیچیه؟ امکان نداره. این نباشه من رو توی مسابقه راه نمیدن. من باید امروز ببرم و این زاغک رجز خون رو حالش رو بگیرم. تکبال بدو دیر شد.
تکبال خواه ناخواه همراه برادرش رفت. مادر لحظه ای به در لونه خیره موند. تصویر نگاه بالاپر که می خندید، شلوغ می کرد، خواهرش رو قلقلک می داد و با خودش می برد توی نظرش نقش بست و چیزی که تکبال ندید رو به خاطرش آورد. تاثری عمیق، تاثری بسیار عمیق همراه با عشقی عمیق تر که در پشت خنده های پسرش پنهان بود و فقط1لحظه وقتی بالاپر خواهرش رو بغل کرده بود و می بوسید به صورت1قطره شفاف از گوشه چشم های به ظاهر خندانش چکید پایین. دلش واسه پسرش سوخت. کبوتر جوونی که شونه های کوچیکش خیلی زودتر از زمان لازم با درد آشنا شده بود. درد بال های بی پرواز خواهری که به اندازه جونش دوستش داشت. دلش برای دخترش هم سوخت. جوجه ای که تازه داشت می فهمید سرنوشت چه به سر زندگیش آورده و شادی معصومانهش چه زود داشت پرپر و پژمرده می شد!دلش واسه خودش هم سوخت. مادری عاشق که تا به حال هر کاری برای حفظ لبخند بچه هاش کرده بود و موفق هم بود و اینجا، سر این پیچ سرنوشت، مانعی بود که هیچ دستی نمی تونست از سر راه برش داره. این مشکل رو مادر نمی تونست حل کنه. درد فشار می آورد و مادر چقدر از این فشار خسته و تکیده بود!. بچه ها نبودن. مادر تنها بود. پس رها از نگرانی دل بچه ها خودش رو رها کرد تا در اشک حاصل از اندوهش رها بشه.
اون بیرون ولوله ای بود. جوجه ها حسابی شلوغ کرده بودن. با اومدن بالاپر که خواهرش رو روی شونهش گرفته بود سر و صدا انگار چند برابر شد. جوجه ها همه حال تکبال رو و درد بالاپر رو می شناختن. همهشون، بدون استثنا همه و همهشون توی دل های کوچیکشون از درد تکبال دردشون می اومد و همه دلشون می خواست می شد کاری کنن که این وضع اصلاح بشه. ولی این شدنی نبود. اون روز با دیدن تکبال بعد از اون تب وحشتناکش همه دلشون می خواست واسهش1کاری کنن. سر حال بیارنش، شادش کنن، 1کار با مزه کنن که خوشش بیاد. از جوجه های کوچیک تر بی پرواز گرفته تا داداش ها و خواهر های بزرگ ترشون همه با اومدن بالاپر و تکبال دست زدن و شلوغ کردن و دورشون جمع شدن.
-بچه ها بالاپر اومد خواهرش رو هم آورد!
-آخجووون!حالا می تونم ازش ببرم!
-به همین خیال باش!
-این بالاپر رو ولش کن تکبال من امروز از داداشت حسابی می برم. میگم بیا روی شونه های من بشین من بالاتر می پرم.
-آی چی داری میگی؟ تو مثل وحشی ها می پری لازم نکرده. تکبال بیا ایندفعه روی شونه خودم. من همچین با حال میرم که کیف کنی. این داداشت زیادی مواظبه.
-دروغ میگه تکبال این وسط پرواز جوگیر میشه سر و ته میره تو می افتی. بیا من خودم حسابی می گردونمت.
-گوش نده بی خود میگه. بالاپر! ببین جدی بال های من از مال تو بلند تر شدن. الان زور من بیشتر می رسه. بیا تو داداش کوچولوی من رو سوار کن من خواهر تو رو. جدی تکبال خوشش میاد. مواظبشم. بذار دیگه.
-بگو نه بالاپر این دیوونه هست. تکبال! ببین من دمم هم بلنده. می تونم بگیرمش بالا اینطوری تو تکیه بدی بهش اصلا روی شونه هام بخوابی. اینطوری ببین!
جوجه دمش رو گرفت بالا و بال هاش رو با ژست مخصوص باز کرد ولی هنوز بالا نرفته سر و ته شد و بین جوجه ها افتاد روی شاخه و فضا از صدای خنده ها پر شد. جوجه بلند شد که حساب هر چند نفری که می تونه رو به خاطر خنده هاشون برسه ولی با دیدن تکبال که داشت می خندید حسابی ذوق کرد و باد به قبقب انداخت.
-خوب چیه؟ خودم پشتک زدم که بخنده. می بینید که داره می خنده. خوب پشتک می زنم مگه نه تکبال؟
تکبال در حالی که می خندید گفت:
-آره چه قشنگ زدی!
یکی دیگه که حسودیش شده بود داد زد:
-اینکه پشتک نزد تکبال این خورد زمین. پشتک رو من بلدم نگاه کن!
و بعد خواست پشتک بزنه ولی در لحظه آخر کج شد و وسط2تا شاخه نازک سر و ته گیر کرد. پا هاش مونده بود روی هوا و سرش به طرف پایین بود. جوجه ها از خنده پیچ و تاب می خوردن و در همون حال رفتن کمک. جوجه دست و پایی زد و بلند شد و بدون اینکه خودش رو ببازه به تکبال که حسابی می خندید گفت:
-دیدی؟ خودم رفتم اون وسط. هیچ کی مثل من اینطوری بلد نیست.
-آره جان خودت. اگر نکشیده بودیمت بیرون تا فردا صبح اونجا می موندی.
-برو بابا! از تو که بهتر بودم. مگه نمی بینی چه خندوندمش! همین رو تو نمی تونی. تکبالجون بیا خودم سوارت کنم.
-بالاپر این خواهرت رو میندازه پایین بذار من ببرمش.
-جفتشون خودشون رو به زور توی هوا نگه می دارن. تکبال بیا پیش خودم.
…
-لازم نکرده. خواهر خودمه خودم می برمش.
-اه بالاپپ چه بدجنسی! بذار دیگه!
-نه.
-بالاپر!
-گفتم نه. اصلا حرفش رو نزنید.
-تکبال این داداشت چرا اینجوریه؟
-تکبال اینجا رو ببین؟ من بلدم توی آسمون دور خودم بچرخم.
-نکن بابا سرت گیج میره می افتی نمیشه جمعت کرد.
صدای خنده بود که می رفت هوا. اون روز، روز خوبی واسه تمام جوجه ها بود. مادر ها همه خوشحال بودن. مرگ وحشتناک طوطیا جوجه ها رو حسابی پژمرده کرده بود و حالا بعد از روز ها دوباره خنده به اون منطقه برگشته بود. تکبال بین جوجه ها می خندید و حس می کرد1چیزی بین همه عزیزش کرده. فهمیدنش سخت نبود. تکبال هم فهمید ولی خوشحال بود. از اینکه دل این جوجه ها هنوز واسه یکی دیگه جا داره و احساساتشون اینقدر پاک هست که واسه شاد کردن یکی دیگه اینهمه تلاش کنن. جوجه ها نمی تونستن بهش پر پرواز بدن ولی هرچی محبت داشتن ریختن وسط تا شادش کنن. هر کاری کردن تا بخنده و هر طوری بلد بودن هواداریشون رو بهش نشون دادن که احساس امنیت و آرامش کنه. و تکبال اینهمه رو می دید و می فهمید و به خاطر می سپرد. بالاپر اون روز توی مسابقه برنده شد در حالی که تکبال روی شونهش بود. جایزه برنده1تاج از پر های رنگی بود که دادنش به تکبال. بهانهشون هم این بود که تکبال خوب با داداشش همکاری کرد و بالاپر برنده شد پس باید جایزه رو اون بگیره. بالاپر مخالفتی نداشت. تاج رو گذاشتن روی سر تکبال و دور و برش شروع کردن به سر و صدا و چرخ و پریدن. اون روز تا خود شب، تا محو شدن آخرین اشعه نور، جوجه ها سر و صدا کردن تا خاطره ای خوش و عالی برای خودشون و واسه تکبال به یادگار باقی بذارن.
دیدگاه های پیشین: (1)
حسین آگاهی
دوشنبه 17 شهریور 1393 ساعت 11:24
سلام. با خوندن این قسمت فهمیدم شباهت عجیبی بین من و تک بال وجود داره.
من هم یا یک چیز رو نمی خوام و یا کامل کامل بدون قید و مرز میخوام.
همیشه هم دنبال تجربه نشده ها در زندگی بودم.
یادم میاد راهنمایی که بودیم یک سرپرست خوابگاه داشتیم معروف بود بین همه که این آقا خیلی سختگیره و باید شیفت کاری این که میشه حسابی مراقب باشی که دست از پا خطا نکنی و همه کار هات رو مطابق قانون انجام بدی.
من همون اول که این آقا رو دیدم با خودم گفتم: من باید با ایشون دوست بشم و رابطه ای سوای سرپرست دانشآموز بین من و ایشون به وجود بیاد. جدی میگم خودمم نمی دونم چی کار کردم که بعد این همه سال هنوز هم با اون آقا در ارتباطم و یکی از کسانی شدن که من رو خیلی بیشتر از کسایی که ادعاشون میشه می فهمن.
یک رابطه قلبی و عمیق بین ما دو نفر به وجود اومد که مطمئنم شما که زمانی سرپرست خوابگاه بودید خوب متوجه میشید من چی میگم.
این در حالیه که هنوزم که هنوزه از بچه های اون زمانا بدگویی ایشون رو می شنوم و از سختگیری هاشون می نالند.
به هر حال خیلی از شما ممنون که با این داستان من رو به یاد خاطره ای قشنگ انداختید خاطره ای که از یک دوستی که به برادری بیشتر شبیهه تا دوستی. ممنون.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
اگر بگم چقدر شبیه من هستید شاید به نظرتون از اون تعیید های بی معنا بیاد ولی بذار بگم دیگه بیخیال. انگار از روی مدل جوهر من کپی زدن. من هم مثل شما هستم و خیلی پیش اومده به خاطر همین چیز هایی رو که می تونستم به دست بیارم رد کردم فقط به این خاطر که از نظرم همه اون چیزی که می خواستم نبودن. همه میگن این مدلم درست نیست ولی من نه می تونم و راستش نه می خوام عوضش کنم. من حد وسط ندارم. یا0یا20وبینابینی توی خواستنم نیست. خیلی خوب نیست ولی من اینطوریم. در مورد افراد اطرافم هم. شاید باور نکنید. خودم هم حالا که از این فاصله به گذشتهم نگاه می کنم می بینم باورش کمی سخته. حال و تصمیم شما رو می فهمم. همینطور محبتی رو که بین شما و اون آقای سرپرست خوابگاه برقرار شد. سفت ترین و خشن ترین فردی رو که توی زندگیم شناختم…عاشقش شدم. نه از اون عشق های2تا جنس مخالف. بی نهایت برام عزیز شد. خیلی دیر فهمیدم که من هم همینطور بودم واسهش. کاش اونهمه دیر بهم نمی گفت. اگر می دونستم در فرصتی که تقدیر بهم داده بود بیشتر بهم خوش می گذشت. طرف رو هیچ کسی نمی تونست نزدیکش بشه. زن بود ولی مرد های قوی می ترسیدن از حرصش. دفعه اولی که دیدمش کاملا در سکوت مطلق فرو رفته بود و حرفی نمی زد ولی بقیه بهم گفتن مواظب باشم پرم به پرش نگیره و من همون لحظه که نقص دیدم رو بهانه کردم و کمی عمد و کمی سهو خوردم بهش و دستش رو گرفتم به خودم گفتم این باید با من حرف بزنه به طوری که با باقی اطرافیانم حرف نمی زنه. و زد. اینقدر به هم نزدیک شدیم که از هم1عالمه گفته و ناگفته می دونستیم. و من احمق همهش توی این حال و هوا بودم که این هم باید من رو بخواد. اینقدر گیج خواستن خودم بودم که ندیدم چقدر با ارزش شده بودم واسهش. و درست دم آخر که داشتیم از هم جدا می شدیم انگار1پرده کلفت از جلوی بینشم رفت کنار و فهمیدم در مدتی که کنار هم بودیم چقدر باختم. نمی دونم چرا این ها رو دارم واسه شما اینجا میگم. نباید بگم ولی…دلم تنگ شده واسهش. کاش می شد فقط1دفعه دیگه می دیدمش! دلم خیلی تنگ شده واسهش. معذرت می خوام این رو بذارید به حساب درد دل1دل تنگ و به هم ریخته که وقتی دلتنگی هاش ازش سر ریز می کنه دیگه توجه نداره کجا و در جواب چه کامنتی این ها رو می ریزه بیرون. دنبال ربط نیست فقط می ریزه بیرون. خیلی طولانی شد. معذرت می خوام دوست من. امیدوارم با اون آقای سرپرست دیروز و دوست امروزتون برای همیشه و همیشه رفیق های خوبی واسه هم باشید و به محبت همدیگه افتخار کنید.
ایام به کام.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 51
- 35
- 117
- 62
- 1,811
- 26,108
- 375,323
- 2,644,402
- 269,131
- 115
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02