شب سیاهی بود که انگار تمومی نداشت. آسمون ابری دیگه نمی بارید ولی ابر ها هنوز بودن و هوا سرد سرد بود. جز تکبال همه خواب بودن. با کمترین صدا از لونه زد بیرون. تاریکی ترسناک بود. هیچ جنبنده ای دیده نمی شد. تکبال همیشه دلش می خواست شب جنگل رو ببینه ولی هیچ وقت اجازهش رو نداشت. لحظه ای کنار در ایستاد و بعد، 1قدم به جلو. 1قدم دیگه. یکی دیگه و باز هم یکی دیگه. اون پایین اصلا دیده نمی شد. تکبال به اطرافش نظر انداخت. نزدیک ترین شاخه ای رو که به چشم می اومد نشون کرد و آروم پرید. دیگه در اینطور پریدن استاد شده بود. وای که چه ترسناک و چه قشنگ بود شب جنگل!تکبال در حالی که سعی می کرد راه برگشت رو توی تاریکی به خاطر بسپره آروم پیش می رفت. همیشه دلش می خواست انتهای سرو بلند رو ببینه و اون شب،
-از اینجا درخت بعدی شروع میشه! چه به هم چسبیدن! ولی این چه درختیه؟ یادمه1بار عمو جغد واسهم از برگ هاش1چیز تلخی درست کرده بود نمی دونم برای چی. وای که چه تلخ بود! تا قطره آخرش رو به اصرارشون خوردم و هیچ خوب نبود. اسمش رو یادم رفت. آخه این الان اصلا برگ نداره. تازه برگ هایی که من ازش دیدم خشک بودن. یعنی بهار این درخته چه شکلی میشه؟
تکبال بدون اینکه توجه کنه و اصلا یادش باشه شب بود و لونه دور بود و جنگل امن نبود و، از روی سرو بلند پرید روی درخت ناشناس. این اولین باری بود که از روی سرو بلند روی درخت دیگه ای می پرید. حس غربتی عجیب گرفتش. ترسی همراه با حس ماجراجویی همیشگیش.
-بعدش چی میشه؟
تکبال همیشه دلش می خواست دنبال جواب این پرسش بره و مادرش و بالاپر همیشه مانعش بودن. و الان هیچ کدوم از اون ها حاضر نبودن. تکبال پیش رفت و پیش رفت. یادش نبود چندتا درخت رو پشت سر گذاشت.
-بذار ببینم چندتا شد. سرو خودمون، اون درخت بد مزهه، یک درخت بلند دیگه که تیغ داشت، یکی دیگه که چندتا برگ تیز هنوز واسهش مونده بود، یکی دیگه که…این دیگه چجور شاخه ایه؟ مگه میشه شاخه به این صافی و راستی باشه؟ درخت ها همه شاخه هاشون1کمی کجه ولی این… این شاخهه انگار صاف رفته تا آسمون! چه عجیب!
تکبال1لحظه ایستاد و به اون شاخه عجیب نگاه کرد. صافی شاخه به نظرش غیر طبیعی اومد. در همین لحظه باد تندی وزید و تمام شاخه ها رو تکون داد به طوری که تکبال نزدیک بود بی افته. با پنجه هاش شاخه زیر پاش رو محکم گرفت. باد دست بردار نبود. تکبال چنان سفت شاخه رو چسبید که پنجه هاش درد گرفت و وقتی حس کرد ممکنه باد برنده بشه و از شاخه جداش کنه آروم و با نارضایتی جیر جیر کرد. ولی به خیر گذشت. باد دست از وزیدن برداشت و تکون شاخه ها آروم شد. تکبال نفس راحتی کشید ولی…
-تمام شاخه ها داشتن از جا کنده می شدن و این یکی اصلا تکون نخورد. چطور همچین چیزی ممکنه؟ این شاخه چرا با بقیه فرق داره؟ باید بفهمم.
تکبال بدون مکث رفت طرف شاخه. مقابلش ایستاد، جیر جیر کرد، بهش نوک زد. جنسش انگار با چوب هایی که تا حالا شناخته بود تفاوت داشت. تکبال دوباره بهش نوک زد. دوباره و دوباره نوک زد. شاخه جنس عجیبی داشت. تکبال این دفعه با تمام زورش به شاخه نوک زد. حس کرد شاخه تکون کوچیکی خورد.
-شاخه ای که باد به اون شدت نتونست تکونش بده من با نوک زدن تابش دادم؟ امکان نداره من اینهمه قوی باشم. پس چی می تونه باشه؟
تکبال بدون اینکه1لحظه فکر کنه پشت این ماجرای عجیب چی ممکنه باشه با نوک و تن و پنجه هاش شاخه عجیب رو گرفت و شروع کرد به بالا رفتن. چه نرم بود و چه عجیب. تقریبا به بالای شاخه رسیده بود که، 1تکون شدید، یکی دیگه، شاخه تا شد، اومد پایین، و درست بالای اون شاخه بی حرکت، 2تا چشم درخشان و گرسنه، 1دهن وحشتناک کاملا باز، صدای هیس هیسی ترسناک که توی تمام جونش می پیچید، دندون های بلند، نیش، اون شاخه، مار!
تکبال فقط فرصت کرد تا حد مرگ بترسه. تقریبا توی سیاهی دهن مار بود که1دفعه حس کرد تمام جهان داره تکون می خوره. سر و صدای وحشتناکی که در اطرافش بلند شد و باد شدیدی که به صورتش می خورد و صدای بال. انگار ده ها بال رو در اطرافش به حرکت در آورده بودن و همراهش صدای هیس هیس وحشتناک1مار بزرگ و عصبانی و صدا های دیگه ای که تکبال نمی شناخت. چشم باز کرد. درست در چند سانتیمتری نگاهش هنگامه ای بر پا شده بود. ده ها پرنده عجیب با شکل های ناآشنا و ناهنجار به مار حمله کرده بودن و باهاش می جنگیدن. نبرد چنان سنگین بود که درخت زیر ضربه های تنه و دم مار و پرواز و فرود و جنگ اون پرنده های عجیب می لرزید. تکبال حس کرد توفان حاصل از جنگ داره می بردش و همینطور هم شد. پنجه هاش از شاخه در حال شکستن رها می شدن. عاقبت هم شاخه خشک زیر بدن متشنج مار تاب نیاورد و با صدای وحشتناکی شکست و مار و تکبال هر2همراه شاخه به طرف زمین سقوط کردن. مار بین زمین و هوا با دهنی کاملا باز به طرف تکبال شیرجه زد ولی در همون لحظه آسمون شب که پیش از این هم کاملا سیاه بود انگار به سیاهی جهنم در اومد و بادی شدید تر از توفان جنگ بالای درخت، مار و تکبال و حتی شاخه و اون پرنده های عجیب رو پرت کرد1طرف. تکبال دیگه چیزی نمی دید. فقط حس کرد داره به زمین می رسه و پیش از اینکه از هوش بره صدایی شنید. فرمانی بلند و پر طنینبا صدایی کلفت و آشنا:
-بگیریدش نذارید بخوره زمین باقیش با خودم.
و احساس کرد در لحظه برخوردش با خاک1چیزی که شبیه بال بود و نبود بین جسمش و خاک سرد حائل شد و بعد از اون دیگه چیزی نفهمید.
با شنیدن سر و صدایی گنگ و ناآشنا و حس گرمای1دسته پر چشم هاش رو باز کرد.
-سلام فسقلی.
به بالا نگاه کرد. کرکس. با همون هیبت دفعه پیش که توی شب انگار بیشتر به چشم می اومد و تکبال که تکیه زده به شونه پر از پر های بلند کرکس انگار کوچیک تر دیده می شد. صدای آروم کرکس از جا پروندش.
-می دونی فسقلی؟ تو از اون دسته موجوداتی هستی که بودنشون نظم جهان رو به هم می ریزه. حقش بود همون دفعه اول که دیدمت به حسابت می رسیدم. حالا هم دیر نیست. به عنوان غذای نیمه شب خیلی هم بد نیستی.
تکبال خودش رو جمع کرد و با نگاهی ترسیده و معصوم به کرکس خیره شد.
-ادامه نده کرکس الان تمام زحمت هامون رو به هدر میدی.
-مشکی راست میگه کرکس2کلمه دیگه بگی میمیره و هرچی کردیم باطل میشه. حیفه مخصوصا اینکه مشکی رو تقریبا ماره خورده بود.
صدای خنده های جیغ مانند عجیبی که توی گوش تکبال زنگ می زد. به اطراف نگاه کرد. پرنده هایی که از پرنده بودن فقط بال رو داشتن و هیچ چیزشون شبیه پرنده هایی که تکبال می شناخت نبود، حتی بال هاشون هم کاملا با بال هایی که تکبال می شناخت فرق داشت. انگار زایده هایی بود که وقتی باز می شد هیبت عجیب و ترسناکی به صاحبش میداد. انتهای تمام اون بال های عجیب به پنجه های تیز و کوچیکی ختم می شد که تکبال پیش از اون روی بال هیچ پرنده ای ندیده بود. موجودات کاملا ناشناس و ترسناک! به کابوس شبیه بودن. چیزی شاید شبیه موش های بالدار پرنده. به جای منقار پوزه های کوچیک و دندون های تیز داشتن و پوست های سفت و زمختشون به جای پر پوشیده از مو های ریز بود. تکبال بی اختیار به تنها پناهی که دستش می رسید متوصل شد. جسم کوچیکش انگار کوچیک تر شد و توی پر های شونه کرکس فرو رفت.
-نترس فسقلی اون ها اذیتت نمی کنن.
-درست میگه اذیتت نمی کنیم. البته این مشکی که داشت تبدیل به شام جناب مار می شد به نظرم الان گُرُسنَشِه و1کمی خون می خواد. مگه نه مشکی؟ جدی ماره داشت می خوردت و خلاصمون می کرد.
فضا دوباره از خنده های جیغ مانند و وحشتناک پر شد. کرکس با لحنی کمی آزرده رو به پرنده ای که حرف می زد گفت:
-خفه شو!
پرنده بلافاصله صداش رو برید. بقیه بلند تر خندیدن. کرکس بهشون نگاه کرد.
-بیا اینجا مشکی.
موجود بزرگی از جنس همون پرنده های عجیب ولی از همهشون بزرگ تر از دایره خارج شد و به طرف کرکس رفت، چرخی زد و کنارش معلق موند. تمام اون موجودات سیاه رنگ بودن ولی تکبال دید که اون موجود واقعا مشکی بود. چنان مشکی بود که انگار از سیاهی برق می زد. کرکس نگاه مخصوصی بهش انداخت و تکبال با وجود ترسی که داشت نفسش رو می گرفت فهمید که کرکس این مشکی رو دوست داره. دسته کم بیشتر از بقیه. مشکی هم ظاهرا این رو می دونست چون نگاهی فخر فروشانه به باقی هم جنس هاش کرد، بال های عجیبش رو بست و با تواضع زیر شونه های پهن کرکس جا گرفت. تکبال مثل بید می لرزید.
-خوب فسقلی. دیگه بسه. خواستم فقط کمی تنبیهت کنم تا دیگه دیوونگی نکنی که به نظرم دیگه تنبیه شدی. نترس من همچنان سیرم. درضمن هنوز هم از خوردنت خوشم نمیاد. خیالت راحت باشه. به این مشکی هم اینطوری خیره نشو. خون تو به کارش نمیاد. آخه تو الان چنان ترسیدی که دیگه خون توی هیچ کجات نیست پس به دردش نمی خوری.
باز صدای خنده ها بلند شد. تکبال کمی به خودش جرات داد و خیلی آروم پرسید:
– 1دفعه چی شد؟
کرکس برخلاف انتظار تکبال از وسط اونهمه شلوغی صداش رو شنید و جواب داد:
-چیزی نشد. جناب عالی داشتی مستقیم می رفتی توی حلق اون ماره. بچه ها به موقع رسیدن و نجاتت دادن وگرنه الان ماره خورده بودت و پر و استخون هات رو تف کرده بود بیرون. فردا خونوادهت همینجا باقیت رو پیدا می کردن.
تکبال یاد طوطیا افتاد و بی اختیار زد زیر گریه. چنان می لرزید و هقهق می کرد که اگر کرکس نگرفته بودش ولو می شد روی زمین.
-تماشا کن! نگاهش کن داره جونش بالا میاد. اینهمه می ترسی و دردسر درست می کنی؟ خوب دیگه بس کن. دارم خسته میشم فسقلی بسه دیگه ببر صدات رو!
تکبال صداش رو برید ولی اشک هاش مثل سیل می باریدن و شدید تر می لرزید. پرنده ها با بالا رفتن صدای کرکس همگی صدا و نفس رو با هم بریدن. سکوت محض. کرکس لحظه ای به تکبال که مثل1برگ کوچیک وسط باد می لرزید نگاه کرد، بعد نفس عمیقی کشید، تکبال نا آروم رو با نوک پنجه های بزرگ و تیز آروم کشید طرف خودش، به شونهش تکیهش داد و با لحنی کمی ملایم تر پرسید:
-چی شده؟ حالا که طوری نشدی. مار نفله شد و تو الان پیش من هستی. اینجا که هستی زیادی امنه. اینجا تمام مار های این جنگل هم گیرت نمیارن. پس دیگه نترس.
مشکی در تأیید کرکس گفت:
-راست میگه. اینجا مارها نزدیکت نمیشن حتی اون بزرگه تک…
کرکس بلند تر از دفعه پیش امر کرد:
-مشکی!خفه شو.
مشکی مثل اینکه هیچ حرف ناتمومی رو شروع نکرده فورا گفت:
-راستی کرکس توی این هوای سرد این ماره چجوری بیدار بود؟
کرکس جواب داد:
-دفعه دیگه که دیدیش می تونی ازش بپرسی. حتما بهت میگه.
باز همون خنده های ترسناک که تا مغز استخون تکبال رو می لرزوند. تکبال هنوز به شدت ولی کاملا بی صدا گریه می کرد و به شدت می لرزید. کرکس نگاهی ناراضی بهش کرد و بعد از اینکه به نشون نارضایتی و بی حوصلگی سری واسه مشکی تکون داد تکبال وحشتزده رو به خودش چسبوند و در حالی که تقریبا کامل با پنجه هاش پوشوندش و با ملایمت سر و پرش رو نوازش می کرد شروع کرد توی گوشش حرف زدن.
-آروم باش فسقلی. آروم. چیزی نیست. نترس. من اینجام. تو اینجا هیچیت نمیشه. مطمئن باش. الان می برمت بالا تا بری به لونهت پیش مادرت. از هیچی نترس. چند دقیقه دیگه می برمت خونهت. گریه نکن. آفرین فسقلی. دیگه بس کن. بسه. درسته همینطوری. آفرین! دیگه حله. می بینی؟ همه چیز امنه. تا چند لحظه دیگه توی لونهت پیش خونوادهت هستی.
کرکس گفت و گفت و تکبال که سرش رو روی شونه های پهن کرکس گذاشته بود رفته رفته آروم تر شد. کرکس با رضایت گوشه بالش رو بالا برد و جسم ریز و لرزان تکبال رو که یا از سرما یا از وحشت یا از هر2یخ زده بود زیر پر و بال گرفت. گرمایی عجیب و لذتبخش همراه با حس رضایتی عمیق تمام وجود تکبال رو گرفت و مثل خون توی تمام رگ و اعصابش پخش شد. حس کرد ترس و سرما و همه چیز پوچ شدن. دلش می خواست همونجا تا ابد بخوابه. موجودات عجیب مثل سرباز های گوش به فرمان اطرافشون می لولیدن.
-کرکس درست میگه. زیر پرش که هستی از هیچی این دنیا لازم نیست بترسی. مگه ندیدی چجوری نجاتت داد؟ الان جای تو از ما هم بهتره. باور کن.
تکبال که فقط سرش از زیر پر و بال کرکس بیرون مونده بود با نگاهی خمار و خواب آلود به مشکی که این ها رو گفته بود و به بقیه که با سر و صدا و خنده هاشون تأییدش می کردن نگاه کرد.
-ما رفیق های کرکسیم. اون گفت از دردسر نجاتت بدیم و ما هم اومدیم کمک. ولی این ماره ماری بود واسه خودش و لحظه آخر کرکس خودش اومد و به داد همهمون رسید.
کرکس با نارضایتی بی خطری گفت:
-از اونجایی که همه شما بی خاصیت ها دسته جمعی عرزه بور کردن1مار رو نداشتید آخرش باید خودم پا می شدم می اومدم و چه به موقع هم رسیدم وگرنه همهتون رو می خورد و حیثیتتون رو استفراغ می کرد موجودات به درد نخور.
پرنده ها حالت عذرخواهانه ای به خودشون گرفتن و شروع کردن به بهانه آوردن.
-کرکس ماره واقعا بزرگ بود.
-آخه ما فکر نمی کردیم اینهمه قوی باشه.
-تازه روی درخت حسابی مسلط بود.
-راست میگه انتظار نداشتیم. غافلگیر شدیم.
…
کرکس صبورانه گوش داد و با آرامشی صبورانه بی خشم ولی به لحن فرمان گفت:
-خوب. خفه شید. حالا دیگه بجنبید. زمان رو داریم از دست میدیم. چشم به هم بزنیم روز میشه. شما همراه مشکی برید. من این رو می رسونم به لونهش و بهتون می رسم.
یکی از اون موجودات از وسط جمعیت با لحن آزمندانه ای گفت:
-ما همراهیت کنیم کرکس؟
کرکس با لحن زننده ای گفت:
-مشکی!این ها رو جمع کن از اینجا ببرشون.
مشکی چشمی گفت و پرواز کرد و بقیه بی حرف دنبالش پریدن. تکبال از بین پر ها و پنجه های کرکس که جز سرش تمام جسمش رو پوشونده بودن به رفتن اون موجودات نگاه کرد تا مثل1دسته غبار رفتن و دور شدن و صدای جیغ های گوش خراششون هم همراهشون دور و دور تر شد و بلاخره دیگه شنیده نشد. تکبال برگشت و به کرکس نظر انداخت. کرکس پرسشش رو از نگاهش خوند.
-اون ها هم پرنده بودن. درسته. شبیه باقی پرنده ها نیستن. اون ها خفاش هستن. پرنده های شب. روز ها می خوابن و شب ها می چرخن، شکار می کنن، زندگی می کنن. از خوردن خون هم خیلی لذت می برن. با مار ها نباید طرف بشن. امشب هم اگر زیاد نبودن پیروز نمی شدن.
تکبال زمزمه کرد:
-نشدن.
-چی؟ چی گفتی؟
تکبال کمی بلند تر گفت:
-اون ها پیروز نشدن. تو، نه ببخشید شما شدید.
قهقهه کرکس بلند شد.
-ای فسقلی بدجنس! مثل اینکه زبونت از باقی جسمت شیرین تره. یادم باشه اگر زمانی از خوردنت خوشم اومد اول به حساب زبونت برسم. نه نترس من واقعا الان سیرم و واقعا از خوردنت خوشم نمیاد.
کرکس این ها رو گفت و باز خندید.
-خوب دیگه فسقلی. نوبتی هم باشه نوبت توضیحه. بگو ببینم این وقت شب اینجا چیکار می کنی؟ تو که پرنده شب نیستی. چجوری از اینجا سر درآوردی؟ اون هم اینهمه دور از لونهت؟
-من داشتم… من داشتم… من نمی دونم. من فقط اومدم بیرون و خواستم انتهای سرو بلند رو ببینم که…
کرکس دیگه نمی خندید. لحنش جدی ولی ملایم و مهربون بود.
-می دونی چندتا درخت از لونهت دور شدی؟ خیلی خیلی دوری فسقلی. تو خیلی راه اومدی. اصلا ببینم مگه روز رو ازت گرفتن که نصفه شب زدی بیرون و اینهمه از خونهت دور شدی؟
تکبال بهش خیره شد، نفس عمیقی کشید و با صدای گرفته جواب داد:
-بله گرفتن. روز رو ازم گرفتن.
و بغضش ترکید. کرکس لحظه ای نگاهش کرد و بعد،
-بسه دیگه فسقلی. آخه اگر تو فقط گریه کنی من از کجا بفهمم چی شده؟ کی روز رو ازت گرفته؟ گیریم که نمیشه تو بپری. خوب الان که تا اینجا اومدی. بدون پرواز. همین کار رو چرا روز نمیشه انجام بدی؟ حرف بزن ببینم ایراد کجاست؟
تکبال سرش رو کرده بود زیر پر های کرکس و به شدت گریه می کرد. کرکس با سر انگشت شونه های ظریفش رو نوازش کرد. سرد بود. کرکس بیشتر و محکم تر به خودش فشردش.
-مطمئن باش حتی سرما هم از من می ترسه. دیگه نمی تونه اذیتت کنه. حالا حرف بزن ببینم.
و تکبال حرف زد. گفت و گفت. از مادرش. از بالاپر. از اینکه دوستشون داشت ولی دیگه خسته شده بود از مهر بی پایانشون که روز رو، آزادی رو و زندگی رو ازش گرفته بود. از جوجه های دیگه گفت. از تنهاییش و از طوطیا. کرکس تا آخرش گوش داد. تمام مدتی که تکبال حرف می زد کرکس شونه های کوچیک و لرزونش رو بین پنجه بزرگ خودش گرفته بود و آروم، خیلی خیلی آروم به طوری که تکبال دردش نیاد فشار می داد تا گرم بشه و احساس امنیت کنه. تکبال همینطور حرف می زد و کرکس همینطور گوش می داد. و بلاخره وقتی تکبال ساکت شد، کرکس تکون کوچیکی به خودش داد و به حرف اومد.
-می دونی فسقلی؟ خونواده تو از اون خونواده های خوب و مهربونن. مادرت هم خیلی مادره. 1مادر کامل که واقعا حرف نداره. مادری کاملا مادر.
تکبال که ترس یادش رفته بود با نگاه پرسش گر بهش خیره شد.
-مادری کاملا مادر یعنی چی؟
کرکس با حوصله جا به جا شد تا در وضعیت راحت تری باشه و آروم و شمرده مثل کسی که می خواد به1بچه نو آموز درس یاد بده جواب داد:
-فسقلی!مادر ها تمام وجودشون عشق مادرانه هست به بچه هاشون. هرچی این عشق بیشتر باشه مادر ها بیشتر مادرن. مادر خودت رو ببین؟ از بس عاشق شما2تاست دیگه اصلا خودش رو نمی بینه. این یعنی1مادر که کاملا مادره. یعنی تمام موجودیتش خلاصه شده در وجود شما2تا. تو و برادرت. مادرت با زندگی و سلامت شما هاست که هست و اگر جز این باشه مادرت دیگه نیست. می فهمی فسقلی؟
تکبال نمی فهمید. کرکس به سکوتش خندید و با آرامش گفت:
-خوب ایرادی نداره بعدا می فهمی. الان زوده. الان هم زیادی واسه فهمیدنش جوونی هم مادر نیستی و هم شب وحشتناکی رو سپری کردی. عشق مادر ها خیلی بزرگه فسقلی. عجیب نیست که تو الان نمی تونی بفهمیش. همین اندازه که بهش احترام بذاری و قواعدش رو رعایت کنی کافیه.
تکبال نفهمید چه موقع صدا و لحن معترضش رو دوباره پیدا کرد.
-ولی پس خودم چی؟ زندگی من، عمر من، من چی میشم؟
پریشونی تکبال هیچ تغییری در آرامش لحن کرکس نداشت. نه منفی و نه مثبت.
-این درست همون نقطه تفاوت تو با مادرته. اون حتی1لحظه در ناخودآگاهش نمیگه پس خودم چی. ولی تو میگی. اون اصلا خودی نداره. فقط تو هستی و برادرت. و تو. ببین فسقلی عشق چیز خوبیه مخصوصا از نوع مادرانهش چون یکی از خالص ترین عشق هاست. ولی همین عشق اگر زیادی زیاد باشه خطرناک میشه.
نگاه خمار تکبال متمرکز و در اون لحظه پرسشگر بود.
-چرا؟
کرکس به نگاه تکبال نظری شاید بی تفاوت انداخت.
-چون همه چیزت رو ازت می گیره. تبدیلت می کنه به1موجود خودخواه بدون منطق که فقط عاشقه و واسه حفظ عشقش هر کاری می کنه بدون توجه به درستیش. و این اصلا درست نیست.
همه چیز تکبال از نگاهش تا حال و هواش به سرعت برق از حالت خمار به شکل اعتراض تغییر کرد.
-مادر من خودخواه و بی منطق نیست.
کرکس به چهره ناراضی تکبال نظر انداخت و خندید.
-می دونم که نیست. ولی الان تو به وضعیتت معترضی. بذار موضوع رو از نگاه مادرت ببینیم. من توضیحش میدم و تو سعی کن خودت رو بذاری جای مادرت. حقیقت اینه که مادر تو هیچ گناهی نداره فسقلی. اون عاشقه. 1عاشق مطلق. عاشق تو و برادرت. و فقط می خواد ازت محافظت کنه. براش مهم نیست زنده بودن و سلامت تو به چه کیفیت و چه قیمتی حفظ میشه. مادرت فقط می خواد تو باشی تکبال. زنده باشی. نفس بکشی. سالم باشی. کنارش، توی لونهش، زیر پرش، مادرت فقط و فقط می خواد که تو باشی. حالا چه اهمیتی داره که بدون رضایت از زندگیت ادامه بدی؟ اگر جز این باشه تو دیگه نیستی و این چیزیه که مادرت به هیچ قیمتی حاضر به پذیرفتنش نیست حتی به قیمت جونش. این رو دیگه می فهمی مگه نه؟
تکبال آروم زمزمه کرد:
-بله.
کرکس با مخلوطی از کمی شاید رضایت گفت:
-خوب این شد. حالا از جلد مادرت بیا بیرون و خودت شو. تو هم حق داری. تو زندگیت رو می خوایی. آزادیت رو. حقت رو. و حس می کنی تمامش رو به مهر مادری و مهر خونوادهت داری می بازی. این هم درسته؟
تکبال آروم تر از پیش زمزمه کرد:
-بله.
کرکس با رضایت بیشتر گفت:
-خوب پس برای اینکه در حق هیچ کدوم از شما2تا بی انصافی نشه هر2باید1کمی عقب بکشید و کوتاه بیایید.
-ولی مادر من…
کرکس زمزمه ناتموم تکبال رو کامل کرد.
-و مادرت کوتاه نمیاد.
-بله.
-خوب معلومه که نمیاد فسقلی. عشق مادری اون خیلی بیشتر از آزادی خواهی تو آتیشیه. درضمن در نظر بگیر که این ریسک بسیار خطرناکیه واسهش. اگر این وسط اتفاقی واسه تو بی افته و تو از بین بری باخت مادرت با نیست شدنش مساویه. به عنوان مثال، همین الانت رو ببین؟ طرف صحبتت1کرکسه. مطمئنم که مادرت وقتی خطر ها رو واسهت توضیح میداد اسمی هم از کرکس برد ولی در عوض تو چه کردی؟
کرکس این رو گفت و بلند خندید. تکبال بهش نگاه کرد.
-من بهش نگفتم. مادرم نمی دونه که من شما رو دیدم.
-آفرین!کار درستی کردی. مادر ها خیلی خوبن ولی بعضی چیز ها رو لازمه واسه خودت نگه داری و بهشون نگی. اون ها فقط می خوان محافظت باشن و جز این همه چیز اشتباهه. و طرف شدن تو با1کرکس هم از اون اشتباه های بزرگیه که اگر مادرت بفهمه نتیجهش اصلا قشنگ نیست.
کرکس به تکبال چشم دوخته بود که با حالتی عجیب بهش نگاه می کرد.
-ببینم فسقلی مگه دفعه اولیه که می بینیم؟ واسه چی اینطوری نگاهم می کنی؟
-مادرم، پرواز، من می خوام پرواز کنم و اون می خواد که من باشم. حتی بدون پرواز.
-خوب بله. البته مادرت اصلا نمی خواد که تو بی پرواز باشی ولی حالا که از بال هات قطع امید کرده ترجیح میده امنیتت رو تضمین کنه و پروازت رو بیخیالش.
-من نمی خوام روی زمین باقی بمونم.
-تو که روی زمین نیستی. تو روی درخت هستی. درضمن، هر زمان دلت خواست مادرت و برادرت روی شونه هاشون پروازت میدن. ببینم فسقلی این مدل نگاهت رو میشه واسهم ترجمه کنی؟ تو چته؟
تکبال با حالتی شبیه خوابزده ها زمزمه کرد:
-خاک خیلی پایینه. این درخت خیلی کوتاهه. اون ها خیلی نمی تونن بالا ببرنم. من آسمون رو می خوام!. من خود آسمون رو می خوام. بالا. بالا. بالا تر.
کرکس لحظه ای با حیرت به تکبال خیره شد و بعد جسم سنگینش رو عقب انداخت و قهقهه بلند و طولانی سر داد. چنان می خندید که تمام جسمش تکون می خورد. تکبال هنوز با همون حالت عجیب بهش خیره بود. انگار صحر شده بود و در جواب خنده های کرکس هیچ تغییری توی حالتش پیدا نشد. کرکس خندید و خندید و بعد از اینکه خندهش تموم شد نفس عمیقی کشید و گفت:
-عجب!فسقلی! تو خیلی متوقعی!. نمی فهمم اینهمه توقع چجوری توی اون کله کوچیکت جا شده.
کرکس باز خندید و بعد از چند لحظه دست از خندیدن برداشت و گفت:
-حالا می فهمم. تو پرواز کبوترانه نمی خوایی.
تکبال با لحنی تقریبا بی آهنگ انگار با خودش حرف می زد خیره به چشم های کرکس مثل جادو شده ها زمزمه کرد:
-من فقط می خوام بالا تر بپرم. هرچی بالا تر. اندازه تو.
کرکس که دیگه به خودش مسلط شده بود با لحنی آروم و صبور گفت:
-ولی فسقلی تو کبوتری من کرکسم. کبوتر ها نمی تونن اندازه کرکس بپرن. اون ها کبوتر درست شدن پس باید اندازه کبوتر پرواز خواه باشن. تو اگر بال های پروازی هم داشتی نمی شد که بتونی اونقدر بالا بری. این خاصیت کبوتره فسقلی. باید کبوترانه بپره.
تکبال با همون حالت مصحور تقریبا نجوا کرد:
-من نمی خوام. نمی خوام.
کرکس لحظه ای به فکر فرو رفت.
-واسه چی اینطور می خوایی؟ به نظرت اندازه کرکس پریدن چه مزیتی بهت میده؟ مگه کبوتری پریدن چه ایرادی داره؟
تکبال با زمزمه ای که شبیه زمزمه های بیداری نبود سکوت شب رو شکست.
-واسه اینکه اون بالا آسمونی تره. واسه اینکه پرواز اون بالا پرواز تره. واسه اینکه اون بالا از خاک دور تره. واسه اینکه… واسه اینکه…
تکبال دیگه نگفت. کرکس حس کرد صدای تکبال خش برداشت. زبونش گرفت و زمزمهش آروم و آروم تر شد و سکوت. کرکس توی چشم های تکبال نگاه کرد و از پشت پرده نازک اشک اونچه رو که شاید تکبال خودش هم در مورد خودش نفهمیده بود دونست. لحظه ای به نگاه مات تکبال که بهش خیره مونده بود چشم دوخت و به نشان پایان ادراکش نفسی بلند کشید. بعد از لحظه ای کوتاه که تکبال اصلا گذشتش رو نفهمید خندید و گفت:
-که اینطور. موجود کوچولوی متوقع! باقیش باشه واسه بعد. الان باید ببرمت خونهت. بیا.
تکبال مثل دفعه پیش توی پر های سینه کرکس فرو رفت. باز همون حس آشنا و باز اون تنگی نفس. کرکس با دیدن اولین نشونه های دست و پا زدن از طرف تکبال بلافاصله با آرامش گفت:
-آروم باش فسقلی. مثل دفعه پیش. نفس های آروم و کوتاه بزن و خاطر جمع باش که هیچ اتفاقی واسهت نمی افته چون تو در امن ترین جای جهان هستی. توی بغل من.
تکبال حس کرد تمام گفتار کرکس از گوشش میره به مغزش و اونجا پخش میشه و تمام ذهنش رو می گیره. کرکس از زمین بلند شد. حالتی عجیب به تکبال غلبه کرد که تمام ارادهش رو ازش گرفت. بی اراده با پنجه هاش به سینه کرکس چنگ زد و حس کرد چیزی نمونده از شدت سرخوشی بمیره. کرکس بدون اینکه نگاهش کنه و اصلا بدون اینکه ببیندش فهمید. مثل اینکه تجربهش توی این چیز ها خیلی زیاد بود. در حالی که بالا و بالاتر می رفت بلند قهقهه زد. صدای خنده هاش دل شب تاریک رو می شکافت و انگار شب رو بیدار می کرد و به مبارزه می طلبید. تکبال حس کرد خیلی بالا رفتن. حسش درست بود. اون بالا توی آسمون کرکس می چرخید و می چرخید. تکبال مطمئن بود که اگر همون لحظه عمرش تموم بشه دیگه هیچی نمی خواد. نه ترسی بود و نه دردی و نه نگرانی. همه چیز فراموش شده بود. خاک، سرو، شب، خطر، خونه، بالاپر، مادر، ولی نه این یکی رو نمی تونست به این سادگی فراموش کنه. سرش رو بیشتر توی سینه کرکس فرو کرد. عطر آزادی. عطر آسمون. هوای نسیم آسمون های بی انتها. ضربان قلبی که مثل ضرب آهنگ تند پرواز می کوبید و تکبال روی تمام جسم کوچیکش احساسش می کرد و پرواز. پرواز. تا اون سر آسمون. تکبال دلش می خواست این لحظه ها ابدی باشن. کرکس که حس و حالش رو می شناخت تا تونست طولش داد. بلاخره، فرود. تکبال نمی خواست. به سینه کرکس چنگ زد. حس می کرد می خواد هر طوری شده خودش رو توی آسمون نگه داره و پایین نیاد. بی اختیار خودش رو به طرف بالا فشار می داد ولی برای کرکس این فشار کمتر از فشار باد بود. کرکس قاه قاه می خندید. داشتن فرود می اومدن. تکبال نمی خواست. وسط پر های کرکس دست و پا زد. می خواست دوباره بره بالا. کرکس با مهربونی گفت:
-آروم باش فسقلی. همه پرواز ها1فرود دارن. من باید ببرمت خونهت.
تکبال نمی خواست. نمی خواست. تلاشش بی فایده بود. داشتن فرود می اومدن. کرکس با همون مهربونی گفت:
-مثل اینکه تو خیلی زیادی دیوونه ای. حرف حساب هم که سرت نمیشه. حالا درستش می کنم. تکبال حس کرد فشار پنجه های کرکس روی جسمش بیشتر شد و بیشتر فرو رفت. نفسش تنگ می شد. باز هم. باز هم. گیج شد. صدای کرکس رو انگار از دور ها می شنید و دست هایی که در عین فشار، نوازشش می کردن.
-بس کن فسقلی. آسمون خیلی خوبه ولی جای موندن نیست. باید بریم.
داشتن فرود می اومدن. تکبال گیج و منگ از اون حس عزیز و اون گرمای عزیز و اون عطر عزیز و اون ضرب آهنگ عزیز که مثل پتک می زد و تمام جسمش رو تکون می داد و چه دلپذیر بود برای تکبال این ضرب های منظم!
بلاخره فرود اومدن. سرو بلند پیش چشم های تکبال پیدا و ناپیدا می شد. صدای کرکس بیدارش کرد.
-خوب فسقلی. از همینجا که ایستادی2قدم بری عقب به در لونهت می رسی. برگرد داخل و کاری کن که مادرت به تصور امنیتت احساس امنیت کنه. درضمن، این جهان زیادی بزرگ و زیادی خطرناکه. زنده ها تا ابد خوش شانسی نمیارن. تو هم استثنا نیستی. نباید خیال کنی هر دفعه که خودت رو به دردسر میندازی یکی پیدا میشه که نجاتت بده. دفعه آینده ممکنه به اندازه امشب خوش شانس نباشی. پس بیشتر مواظب خودت باش. موفق باشی فسقلی.
کرکس این رو گفت و از روی درخت بلند شد. تکونی ملایم به خودش داد تا باد تکبال رو پرت نکنه و وقتی کمی از درخت دور شد بال هاش رو به شدت تکون داد و پرواز کرد و رفت. تکبال اینقدر نگاهش کرد که اوج گرفت و دور و دور تر شد و به شکل لکه سیاهی توی شب در اومد و با شب مخلوط شد و چند لحظه بعد، مثل سراب، ناپدید شد. تکبال مصحور از1جهان حس ناشناس، عجیب، ترسناک، دردناک، تلخ، شیرین، و…نمی دونست چی، کمی دیگه ایستاد و مسیر پرواز کرکس رو تماشا کرد و بعد آروم به لونه برگشت در حالی که دیگه کاملا به وضوح احساس می کرد دیگه تکبال گذشته ها نیست. با حالی پریشون و بدنی که سر تا پا انگار آتیش گرفته بود از شدت حرارت، حرارتی عجیب و ناآشنا، رفت توی لونه و1گوشه ولو شد. آسمون تاریک تاریک تاریک بود. هنوز تا صبح راه زیادی باقی مونده بود.
دیدگاه های پیشین: (1)
حسین آگاهی
یکشنبه 16 شهریور 1393 ساعت 23:36
سلام. وای پرواز. عاشقشم.
کاش منم می تونستم بپرم.
یادمه اولین بار که سوار هواپیما شدم پرواز رو با تمام وجودم حس کردم. البته این حس پریدن فقط تا وقتی که هواپیما اوج گرفته بود ادامه داشت و بعدش همه چیز طبیعی شد تا وقتی که می خواست فرود بیاد که باز اون حس قشنگ اتفاق افتاد.
الآن هم که هواپیما سوار میشم اصل پرواز به نظرم همون اوج گرفتن اولی و فرود آخریه.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
اصل پرواز همون اوج گرفتن و فرودشه. مخصوصا اوج گرفتنش. وای که چقدر دلم می خواست می شد پر پرواز داشتم! تشنه این پریدنم. واقعا کاش می شد. کاش می شد!.
ایام به کام.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 51
- 35
- 117
- 62
- 1,811
- 26,108
- 375,323
- 2,644,402
- 269,131
- 96
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02