تکبال8

فردای اون شب وحشتناک، تمام روز توفان بود و رعد و برق و بارونی که مثل سیل می بارید. تکبال هیچی نفهمید. با معجونی که عمو جغد درست کرد و به خوردش داد تا صبح فردا از خود بی خود1گوشه افتاده بود. ولی کابوس ها دست از سرش برنمی داشتن. صبح فردا توفان آروم شد و بارون بند اومد. تکبال که تمام دیروز و دیشب رو توی تب و کابوس می چرخید حالا بیدار، نیمه هشیار و گیج همراه بالاپر از لونه اومد بیرون. به تمام جنگل انگار گرد مرگ پاشیده بودن. به لونه طوطی خانم با پر های سیاه کلاغ آزین سیاه بسته بودن. هیچی مثل گذشته نبود. انگار ماتم از تمام زندگی پرنده ها می بارید. و همراه ماتم چیز دیگه ای هم بود. ترس. ترسی که مثل موج، توی وجود همهشون می پیچید و قدرت می گرفت و باز می پیچید و بر می گشت و قوی تر می چرخید و می پیچید و می رفت تا لهشون کنه. تکبال به پر های سیاه روی لونه طوطی خانم نگاه کرد. تصویر طوطیای شیطون و شاد جلوی نظرش زنده شد. بلند شد و شروع کرد به بال و پر زدن. تکبال حس کرد چشم هاش خیس شدن. طوطیا مرده بود و چه مرگ وحشتناکی! تکبال حس می کرد نمی تونه بهش فکر کنه در حالی که نفسش نگیره. بالاپر حال و روزش رو فهمید و فورا بردش توی لونه و به هر زبون و زحمتی که بود سرگرمش کرد تا این فکر ها از سرش بپره. سر به سرش گذاشت. قلقلکش داد. انداختش بالا و گرفتش. باهاش کشتی گرفت. خلاصه هر کاری تونست کرد تا تکبال بهتر باشه. بالاپر هرگز سفارش کبوتر مادر به خودش رو زمانی که برای اولین و آخرین بار در مورد تکبال بهش توصیه می کرد از یاد نبرد. به خاطر سپرد و عمل کرد و هنوز داشت عمل می کرد و به خودش قول داده بود که تا آخر عمرش هم ادامه بده. تکبال ولی به این چیز ها توجهی نداشت. تکبال هنوز گیج ماجرای طوطیا بود. گیج، خسته، بیمار و غمگین.
روز ها آروم و غمگین می گذشتن. بعد از قصه طوطیا محدودیت جوجه ها جدی تر و بیشتر شد. مادر ها دیگه به هیچ قیمتی اجازه نمی دادن جوجه های بی پروازشون تنها از لونه ها بیرون بیان حتی توی روز روشن و روی درخت. حتی جوجه های تازه پرواز رو هم از نشستن روی شاخه های ناشناس و عجیب و فرود اومدن روی خاک و موندن طولانی در1محل و حواس پرتی و…منع می کردن. و تکبال هم که وضعش مشخص بود. تکبال بعد از داستان طوطیا به دلیل نگرانی مادرش عملا توی لونه حبس شده بود. البته کبوتر مادر هرگز خیال زندانی کردنش رو نداشت ولی شرایط اینطور حکم می کرد. کبوتر مادر و بالاپر مجبور می شدن از صبح تا شب بیرون از لونه باشن و در نتیجه تکبال بی پرواز و آسیب پذیر در غیبت اون ها توی لونه در بسته بی صدا پنهان می شد و شب هم که دیگه نمی شد بیرون رفت. پس تکبال توی لونه حبس شده بود. اوایل چنان ترس و اندوهی از داستان طوطیا بهش دست داده بود که توجهی نداشت چند روزه از لونه بیرون نرفته. ولی با گذشت زمان تکبال هشیار تر و بیدار تر شد.
-اینطوری زنده موندن چه فایده ای داره؟ من تا کی باید کنج این لونه بمونم؟ مادر درست میگه. طوطیا سرمشق و عبرت دردناکی شد برای همه و به خصوص برای من. ولی زندگی1پرنده چه ارزشی داره اگر بخواد توی لونه سپری بشه؟ طوطیا اگر کنج لونه می نشست الان زنده بود. مادر این رو بار ها گفته ولی آخه این زندگی چه فایده ای داره؟ طوطیای بدون پرواز و لونه نشین زندگیش زندگی نبود. مثل زندگی من که شبیه زندگی زنده ها نیست.
تکبال احساس می کرد توی بد دردسری افتاده. مادرش به هیچ عنوان متقاعد نمی شد و خودش هم همینطور. زیاد طول نکشید که تکبال فهمید از راه بحث و جدل با مادرش به جایی نمی رسه. اون مادر بود. مادری که می خواست بچهش رو به هر طریق ممکن حفظ کنه. چه ایرادی داشت اگر مجبور باشه تمام عمر توی لونه پیش خودش نگهش داره و مواظبش باشه؟ عوضش جوجه عزیزش سلامت باقی می موند و کبوتر مادر جز این هیچی نمی خواست. و تکبال مادر نبود که درد مهر مادری رو بفهمه. مادر همیشه آخر بحث هاش این رو می گفت و تکبال حرص می خورد. ولی وقتی1تنگ غروب که مادر و بالاپر دیر کرده بودن و عمو جغد توی حرف هاش این ها رو بهش گفت، تکبال حس کرد واقعا باید بیشتر فکر کنه و مادرش رو بهتر درک کنه ولی…
-تمامش درسته ولی عمو جغد! من1پرنده ام. بی پروازم ولی جزو پرنده هام. حتی اگر جزو پرنده ها هم به حساب نیام من زنده ام. این2تا دارن اینجا توی لونه دفنم می کنن.
تکبال این رو گفت و زد زیر گریه.
-کبوتر جوون! تو حق داری این رو نخوایی. ولی توجه کن که چه چیزی رو چطوری باید بخوایی. بعضی چیز ها خواستنشون خوبه ولی راهی که واسه رسیدن بهشون تصور می کنیم ممکنه درست نباشه. پرواز خواهی تو حقته. تو پرنده ای. تو زنده ای. پرواز و آزادی چیز هایی هستن که خواستنشون هیچ بد نیست. ولی اینکه چطور بخوایی و برای به دست آوردنشون حاضر باشی چه کنی ماجرای دیگه ایه. بعضی راه ها واقعا اشتباهن حتی برای رسیدن به خواسته های صد درصد درست. بعضی راه ها رو نباید رفت حتی اگر این راه، تنها راه رسیدن به هدف باشه. خیلی مواظب باش تکبال. حواست باشه مرتکب این اشتباه نشی. پرواز و پرواز خواهی بد نیست ولی تصور هم پرواز شدن با هر پرنده ای برای بالاتر پریدن خطرناکه. تو کبوتری و باید پریدن رو اندازه پروازه1کبوتر بخوایی. پرواز با بال های کرکس آرزوی خطرناکیه تکبال. کرکس ها هم پرواز های خوبی واسه کبوتر ها نیستن. هرگز نباید این رو بخوایی حتی اگر یقین داشته باشی جز این هیچ راهی برای پریدنت نیست.
عمو جغد این ها رو گفت بدون توجه به یکه ای که تکبال از گفته هاش خورد. شاید ندید و شاید هم دید و ندید گرفت. عمو جغد گفت و گفت تا بلاخره…
-خوب دیگه. مادر و برادرت دارن میان. من باید برم. موفق باشی تکبال!.
عمو جغد رفت و تکبال رو در حیرتی عمیق و تردیدی عمیق تر تنها گذاشت.
دیدگاه های پیشین: (2)
admin
چهارشنبه 12 شهریور 1393 ساعت 22:21
سلام
http://pam-tr.blogsky.com
پاسخ:
علیک سلام. پس بقیهش کو؟!
حسین آگاهی
یکشنبه 16 شهریور 1393 ساعت 17:51
سلام. این قسمت مثل خودش کوتاه و بی درد سر بود.
اما نوید حوادثی در ادامه رو داره.
باید منتظر موند.
این جغد هم عجب چیزهایی می دونه!
یکی از مزیت های داستان های شما اینه که مثل دنیای واقعی هستن یعنی از هر انسانی و هر شخصیتی یک نمونه یا چند نمونه در داستان حضور داره و این ماجرا رو واقعی تر می کنه.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
حوادث داستان ها رو می سازن. داستان زندگی واقعی ما هم همینطوره. شخصیت ها هم همینطور. زندگی ترکیبیه از حوادث کوچیک و بزرگ، سفید و سیاه و افراد. افرادی که هر کدوم1بخش از زندگی ما رو تشکیل میدن. بعضی ها کم، بعضی ها زیاد، بعضی ها سفید، بعضی ها سیاه. این جغد زیاد می دونه و حالا حس می کنم چه دردیه زیاد دونستن! عمو جغد بیچاره هم حتما درد می کشه. بیشتر از بقیه و بیشتر از تکبال بیخیال و بی حواس.
ایام به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *