تکبال7

2هفته ای از اون روز سرد پاییزی گذشت. زخم پنهان زیر بال تکبال کم کم خوب شد و کبوتر مادر چیزی نفهمید. نه از زخمش و نه از دیدارش با کرکس. این اولین راز جدی تکبال بود. تکبال از شر زخمش خلاص شد ولی…
-تکبال!تو چته؟ عجیب شدی. همهش انگار توی1دنیای دیگه ای. ماتت می بره. خیره میشی به دور ها. گاهی به آسمون و گاهی معلوم نیست به کجا. انگار همیشه منتظری. شب ها کابوس می بینی می پری. روز ها همهش منتظر1اتفاقی. هر لحظه بیرون لونه گیج میری. حواست بد پرته. چی شده تکبال؟ تکبال! دارم باهات حرف می زنم. آهای تکبال با تو ام! تکبال!
-مادر چیزی گفتی؟
تکبال اینطوری پاییز رو، زمان رو و شب و روزش رو سپری می کرد. در جهانی بین خواب و بیداری انگار می چرخید بدون اینکه خودش بفهمه دنبال چی داره می گرده. چنان بی تاب آسمون بود که حس می کرد از شدت خواستن بیمار شده. به شدت دلش می خواست که تنها بشه تا بره و دوباره خطر کنه. نمی دونست واسه چی. از بیرون موندن به شدت می ترسید و در همون حال به شدت می خواست که از لونه بزنه بیرون. انگار همیشه منتظر بود. منتظر1اتفاق. ولی چه اتفاقی؟ نمی دونست. اگر کسی در لونه رو می زد به شدت از جا می پرید. هم مشتاق بود بپره بره باز کنه و هم از ترس رنگش سفید می شد. بعد از باز شدن در هر کسی که وارد می شد، فرقی نمی کرد کی باشه، به وضوح می شد نا امیدی رو در نگاه تکبال خوند. انگار ورود هیچ کس به لونه و به جهان تنهایی اون روز هاش بهش احساس رضایت نمی داد. انگار هیچ کدوم از اون هایی که واسه شکستن این حصار عجیبش می اومدن اونی نبودن که باید باشن. ولی اون کی بود؟ تکبال نمی دونست. نمی خواست هم بدونه. تکبال فقط می خواست با خودش تنها باشه، به آسمون و به دور ها نگاه کنه، فکر کنه، توی ذهنش بگرده و چیزی رو زنده نگه داره. چیزی که جز1ذهنیت محو ازش باقی نبود. چیزی شبیه1عطر عجیب و ناشناس. عطر پرواز بلند و طولانی توی هوای آزاد، توی بی انتها، توی آسمون. تکبال در نظر اطرافیان تودار و خسته می اومد. ولی خودش برای این حال و هواش دنبال هیچ اسمی نبود. تکبال دنبال هیچی نبود جز1گوشه بی دردسر که بشینه و واسه خودش خیال ببافه. حسی در وجودش بیدار شده بود که نمی شناختش و نمی فهمید از چه جنسیه. حسی غریب، گرم، آزار دهنده و در عین دردناک بودن، شیرین.
تنگ غروب بود و پرنده هایی که بیرون رفته بودن تقریبا همگی برگشته بودن خونه. روز ها داشت کوتاه تر و کوتاه تر می شد. دیگه توی این ساعت کسی بیرون از لونه نمی موند. واسه همین وقتی صدای به هم خوردن بال اومد کبوتر مادر تعجب کرد، بالاپر نیمخیز شد و تکبال نگاهش رو به مقابل دوخت. لحظه ای بعد صدای در و همراهش صدای فریاد بلند شد.
-کبوتر خانم! کبوتر خانم تو رو به خدا بیا.
مادر در حالی که از جا می پرید تا ببینه کی داره داد می زنه و هم زمان در لونه رو از جا می کنه گفت:
-تقریبا شب شده. این کیه؟
بالاپر در آخرین لحظه با حیرتی که کمی وحشت قاتیش بود گفت:
-طوطی خانمه.
هم زمان در لونه باز شد و طوطی خانم تقریبا خودش رو انداخت داخل و همراهش انگار1دنیا پریشونی و سر و صدا وارد لونه شد.
-وای کبوتر خانم به دادم برس. تو رو به خدا1کاری کن دیگه نمی دونم کجا رو بگردم.
-چی شده طوطی خانم! واسه چی بگردی؟ این چه قیافه ایه؟
-بچهم. کبوتر خانم بچهم. دخترکم امروز صبح رفت با1سری از هم پرواز هاش گردش ولی هنوز نیومده. همه همراه هاش برگشتن جز بچه من. از همهشون پرسیدم گفتن نمی دونن کجا مونده. اصلا پیششون نرفته. میگن خیال کردن من اجازه ندادم و نرفته. وای کبوتر خانم بگو چیکار کنم؟
صدای طوطی خانم موقع گفتن این حرف ها بلند و بلند تر می شد و در آخر به جیغ تبدیل شد. طوطیا جوجه طوطی خانم بود. خواهر بزرگ تر طوطیا چند وقت پیش با1طوطی جوون همراه شده و رفته بود2تا جنگل اون طرف تر زندگی می کرد. چندتا از برادر هاش هم توی همون جنگل خودشون جفت گرفته و روی درخت های دور و بر لونه داشتن. طوطی خانم با4تا از جوجه های کوچیک ترش توی لونه ای چندتا درخت دور تر از سرو بلند زندگی می کردن که کوچیک ترینشون طوطیا بود. طوطیا رو تکبال می شناخت. جوجه نا آرومی بود. سر حال و سر زنده، بی تاب، به شدت شیطون و خیلی شلوغ. هر زمان طوطیا به سرو بلند می اومد که باقی جوجه ها رو ببینه سکوت از اونجا کاملا می رفت و درخت های اون دور و بر می شد جای بازی و شلوغی1عالمه جوجه از هر مدل. طوطیا از اون جوجه هایی بود که نمی تونست زیاد1جا بند بشه. خیلی کنجکاو بود و به همین خاطر پرواز رو خیلی زود یاد گرفت ولی به شدت بی تجربه و بی احتیاط بود و خلاصه از اون بچه هایی بود که کبوتر مادر همیشه از تکبال می خواست اون مدلی نباشه. و حالا این طوطیا1دفعه غیبش زده بود. صبح اون روز برای تفریح و شیطنت از لونه زده بود بیرون و حالا که شب داشت کامل می شد مشخص نبود که کجاست. طوطی خانم هر لحظه بی تاب تر می شد. کبوتر مادر سعی کرد آرومش کنه ولی موفق نبود. شب تقریبا پهن شده بود. زاغی خانم و خاله گنجشکه و چند نفر دیگه اومده بودن تا شاید بتونن به طوطی خانم تسلای خاطر بدن ولی هیچ فایده ای نداشت. عمو جغد با برادر های طوطیا همراه شده و رفته بود تا اطراف جنگل رو بگرده بلکه طوطیا رو پیدا کنن. شب کاملا مسلط شده بود که برگشتن. دست خالی. دیگه نمی شد جایی رو دید. جز عمو جغد، از بین اون ها هیچ کدومشون پرنده شب نبودن. عمو جغد برادر های طوطیا رو پیش بقیه گذاشت تا مواظب اونهمه پرنده که بیرون لونه ها مونده بودن باشن و خودش رفت تا1بار دیگه جنگل رو بگرده. طوطی خانم1لحظه آروم نمی شد. جفت های برادر های طوطیا هم دسته کمی از اون نداشتن. بین پرنده ها پچ پچ ترسناکی افتاده بود که طوطی خانم به خاطر پریشونی زیاد توجهی بهش نداشت و اگر هم داشت چیزی ازش نمی فهمید چون پرنده ها نمی خواستن بفهمه. ولی تکبال و جوجه های هم سری اون و جوجه های بزرگ تر می شنیدن. شایعه وحشتناکی که از مدت ها پیش یواشکی سر زبون ها بود و در گوشی می چرخید و پخش می شد. حضور یواشکی و نامشخص1دسته خیلی بزرگ و خطرناک از مار ها که توی جنگل پخش شده و همه جا بودن. حتی به لونه های بالای درخت های خیلی بلند هم سرکشی می کردن و فقط و فقط توجهشون به جوجه پرنده ها بود. این شایعه خیلی پیش از اون شب چندین بار قوت گرفته ولی جزئیاتش چنان وحشتناک بود که اجازه نمی دادن آشکار گفته بشه و فورا سرکوبش می کردن که اصلا حرفش نباشه.
گاهی حقیقت چنان وحشتناک و سنگینه که نمیشه تحملش کرد و ترجیحا به وادی فراموشی تبعیدش می کنیم تا از سنگینی و وحشتش در امان باشیم.
از اونجایی که هر زمان شایعه ای درست میشه کم کم شاخه و برگ هاش هم بیشتر و بیشتر میشن، بعد از مدتی این ماجرا چنان ترسناک شده بود که دیگه واقعا نمی شد در موردش حرف زد و اینطوری بود که داستان مار های پنهان در جنگل به صورت حرف ناگفته در اومد و کمی بعد هم فراموش شد. و حالا توی دل اون شب تاریک همراه بی تابی طوطی خانم این ماجرا مثل زمزمه مرگ آروم آروم قوی تر و قوی تر می شد. عمو جغد دیر وقت برگشت بدون اینکه چیزی دستگیرش شده باشه. جنگل بزرگ و عمو جغد تنها بود. اینطوری فایده نداشت.
-امشب دیگه نمیشه کاری کرد باید تا صبح صبر کنیم.
طوطی خانم آروم نمی گرفت.
-عمو جغد بچهم. تو رو خدا عمو جغد1کاری کن تا صبح هرچی نباید سرش میاد. آخه من امشب رو چجوری صبح کنم؟
عمو جغد برادر های طوطیا رو کشید کنار.
-من چیزی پیدا نکردم و از حالا به بعد هم نمیشه که پیدا کنم. طوطیا هر جا که باشه و هر بلایی می خواست سرش بیاد تا حالا اومده و فقط ما نمی دونیم. اگر تا الان سلامت باشه پس جاش امنه و تمام شب رو سالم می مونه و به صبح می رسونه و اگر می خواست طوریش بشه هرچی بوده دیگه تموم شده. مسلم اینه که امشب به جایی نمی رسیم. من به جیر جیرک ها سپردم که توی جنگل پخش بشن و همه جا رو وجب به وجب بگردن. ولی این تا صبح طول می کشه. امشب مواظب مادرتون باشید. من هر ساعت1بار میرم1گشتی می زنم ببینم جیر جیرک ها چیکار کردن.
طوطی خانم چیزی از حرف های عمو جغد نشنید. داشت بین مادر ها جیغ و داد می کرد. شب بدی بود. خیلی بد. انگار اصلا صبحی در کار نبود. اون شب خواب به چشم هیچ پرنده ای نیومد. مادر ها نگران، جوجه ها بی تاب، جفت ها به شدت آماده و مراقب. تکبال در فواصل زمانی مشخص صدای بال های عمو جغد رو می شنید که از کنار لونهشون رد می شد و می رفت تا ببینه اوضاع چجوریه و مدتی بعد می شنید که بر می گرده و معلوم بود که چیزی دستگیرش نشده. تمام جنگل زیر پا هاشون پر از صدای جیر جیرک هایی بود که در حال جست و جو بودن. مادر تکبال اجازه نداده بود بچه هاش حتی تا دم در لونه برن. آخر شب بالاپر تحمل نکرد و سکوت رو شکست.
-مادر! به نظرت ممکنه طوطیا الان کجا باشه؟ یعنی امکانش هست که هنوز… یعنی میگی هنوز…یعنی سالم پیدا میشه؟
کبوتر مادر به بالاپر که داشت کم کم کبوتر جوون و کاملی می شد نگاه کرد و خواست حرفی بزنه ولی سکوت کرد. بالاپر دیگه بزرگ شده بود. پس دلیلی واسه پنهان کردن دلواپسی های بزرگ ها از نگاهش وجود نداشت. بالاپر معنی سکوت مادر رو فهمید. ترس توی نگاهش موج می زد.
-مادر!داستان مار ها راسته؟ همه میگن دروغه ولی من احساس می کنم هیچ کسی دروغ بودنش رو باور نداره. تو چی؟ به نظرت اون ها واقعا توی جنگل هستن؟
کبوتر مادر به هر2بچهش نظر انداخت و به تلخی جواب داد:
-آره پسرم. راسته. اون ها توی جنگل هستن. ما ندیدیم ولی اون ها که بیشتر می دونن میگن خیلی هم زیادن. بزرگ ترین دسته ای هستن که تا به حال دیده شده. بزرگ، خطرناک، بی رحم و مخفی. جیر جیرک ها با چشم های خودشون دیدن. و این ماجرا خیلی وقته که شروع شده.
-ولی خیلی چیز ها میگن. یعنی تمام اون جزئیات همهش درسته؟ در مورد کار هایی که اون ها با جوجه ها می کنن.
-بله درسته. واسه تمامش شاهد وجود داره. این مار ها عجیب بی رحمن و ترسناک تر از بی رحمی هاشون، مخفی بودنشونه. درضمن، کسی نمی دونه چطوری توی این هوای سرد این ها هنوز حرکت می کنن و بیدارن.
بالاپر حس کرد سردش شده. دلش می خواست مثل گذشته ها هنوز جوجه کوچیکی بود که زیر پر و بال مادرش جا می شد. ولی با دیدن نگاه ترسیده و رنگ پریده خواهرش یادش اومد که خودش مرد اون لونه هست. پیش تکبال رفت، بال هاش رو باز کرد و با محبت1برادر عاشق بغلش کرد و زیر پر و بال جاش داد.
-چرا می لرزی خواهر کوچولو؟ گور پدر مار ها! ما جامون امنه. دست هیچ جنبنده ای بهمون نمی رسه. مار ها باید از جونشون سیر شده باشن که بیان این طرف. مگه مادر رو نمی بینی.
کبوتر مادر انگار واقعا مار ها رو پشت در لونه می دید جلوی بچه هاش ایستاده و آماده جنگ بود. بالاپر و تکبال هر2رفتن و زیر بال و پر مادر مخفی شدن. بالاپر هم مثل تکبال می ترسید. مادر حس کرد از گرمای وجود بچه هاش آرامش گرفت. هر2رو کاملا زیر بال و پر هاش پنهان کرد و کنج لونه نشست. بچه ها هم با گرمای حضور مادر و امنیت بال های پناه دهندهش کم کم آروم گرفتن و هر3تا توی بغل هم به خواب رفتن. خوابی که هرچند آروم نبود و کابوس همراه داشت، گذشت شب رو براشون آسون تر و سریع تر کرد.
صبح فردا تکبال با صدای هیاهوی غریبی که از بیرون لونه می اومد از خواب پرید. طوطیا هنوز پیدا نشده بود. جیر جیرک ها به جایی نرسیده بودن و حالا توی روز روشن کاری ازشون بر نمی اومد. و پرنده ها از مادر ها گرفته تا جوجه های تازه پرواز داشتن آماده می شدن که توی جنگل پخش بشن و همه جا رو بگردن. کبوتر مادر و بالاپر هم بودن. همینطور جوجه های بزرگ تر زاغی خانم، خاله گنجشکه و خلاصه هر کسی که می تونست بپره. عمو جغد هم با اینکه پرنده روز نبود و خستگی گشت های دیشب حسابی بهش فشار می آورد با دسته پرنده ها همراه شد و به پخش شدن و گشتن هاشون نظم می داد. تکبال در حالی که با نگاهی متاثر طوطی خانم بی تاب رو تماشا می کرد به نصیحت های کبوتر مادر گوش می داد که توی لونه بمونه و در رو باز نکنه و آروم باشه و به هیچ وجه بیرون نیاد و…کبوتر مادر با حوصله و حرارت1مادر نگران برای تکبال حرف می زد و طوطیا رو مثال می آورد که تکبال رو هرچه بیشتر متقاعد کنه. تکبال سکوت کرده بود و تمام مدت تمام ذهنش پر بود از1سوال.
-چرا من نمی تونم بپرم؟ اگر می تونستم الان همراهشون می شدم بلکه طوطیا رو پیدا می کردم. آخه اون دوستمه. و من هیچ کاری واسه پیدا کردنش نمی تونم کنم جز اینکه اینجا بشینم و بی صدا گوش بدم که کی صدای بال هاشون میاد و بر می گردن!
پرنده ها رفتن. روز سرد، سیاه و طولانی بود ولی بلاخره تموم شد. بی نتیجه و تلخ. طوطیا هیچ کجا نبود. شب می رسید. دوباره نوبت جیر جیرک ها بود ولی…
-اینطوری نمیشه. جیر جیرک ها نور می خوان. نه به اندازه نور خورشید که اذیتشون کنه. به اندازه نور مهتاب نور لازم دارن تا بهتر بگردن. گشتن روی زمین دیگه زیاد فایده نداره. باید جا های دیگه ای رو گشت که دست ما پرنده ها بهش نمی رسه. این کار جیر جیرک هاست و اون ها نور لازم دارن.
-عمو جغد!محض نمونه1ستاره توی آسمون نیست. نور از کجا پیدا کنیم؟
-باید از کرم های شبتاب کمک بگیریم.
-ولی عمو اون ها الان نیستن. نمیشه بیدارشون کرد.
زنبور ها که تا به حال فقط شنونده بودن گفتن:
-شبتاب ها با ما. میریم میاریمشون. به جیر جیرک ها بگید آماده باشن.
کمتر از1ساعت بعد، جنگل پر بود از نور شبتاب های خوابآلودی که می تابیدن و می تابیدن و صدای جیر جیرک هایی که می گشتن و می گشتن.
اون شب از دور دست ها صدای رعد می اومد و همه پرنده ها دعا می کردن بارون و توفان1امشب رو صبر کنه. خوشبختانه همین طور هم شد. تا خود صبح از دور صدای رعد های بم و طولانی می اومد ولی آسمون جنگل نبارید. تکبال اون شب تا دم صبح خواب به چشمش نیومد و هنوز1ساعتی به صبح مونده بود که با صدای جیغ های بلند و پشت سر هم طوطی خانم و جوجه هاش و خواهر بزرگ طوطیا و بقیه همراه بالاپر و مادرش از جا پرید. بیرون لونه وسط تاریکی قیامتی بود که تکبال تا به حال صحنه ای به وحشتناکی اون ندیده بود. سایه های سیاهی که این طرف و اون طرف می رفتن، از شدت بی تابی انگار آتیش گرفته باشن بال و پر می زدن و جیغ می کشیدن، صدای رعدی که از دور دست ها می اومد و داشت نزدیک تر می شد، و صدای بال هایی که به شدت به هم می خورد و جیر جیرک هایی که با تمام زورشون به نشان وجود خطر جیر جیر می کردن و…
-چی شده؟ بگید چی شده؟
-بیا بریم توی لونه تکبال. چیزی نیست. همراه من بیا.
-نه نمیام. بالاپر بگو چی شده؟ طوطیا رو پیدا کردن؟
-بیا بریم توی لونه خواهر کوچولو.
-بالاپر!بگو طوطیا رو پیدا کردن یا نه؟
-آره. پیداش کردن. یعنی خودش رو که نه. فقط…فقط…ازش فقط پر و استخون های خورد شده باقی مونده.
تکبال حس کرد تمام دنیا رفت بالا و اومد پایین و خورد توی سرش. صدای خودش رو شنید که با طنینی بی حالت پرسید:
-کجا؟ چطور؟
و جواب بالاپر رو هم از دور ها شنید که با همون لحن خودش بهش جواب می داد:
-زیر زمین. مار ها.
تکبال حس کرد قادر به هیچ کاری نیست. ایستادن، دیدن، شنیدن، نفس کشیدن، تمام صحنه ها و صدا ها در حالی که انگار کامل و بی نقص وارد ذهنش می شدن و تمام وجودش رو می گرفتن طنین دار و منعکس و محو و باز منعکس می شدن. آخرین چیزی که دید، انبوه کوچیک و سرخ رنگی بود از پر و چیز هایی شبیه به چوب خشک های ریز خورد شده که عمو جغد همراه با1دسته بزرگ زنبور ها داخل1برگ بابا آدم آوردن و روی شاخه های بی برگ پهن کردن. شنید که صدای جیغ ها و پرپر زدن ها بیشتر و بیشتر و روی درخت اطراف برگ بابا آدم شلوغ و شلوغ تر شد. شنید که طوطی ها با تمام زورشون خودشون رو به شاخه ها می زدن و جیغ می کشیدن و شنید که بالاپر با صدایی بی نهایت وحشتزده مادر رو صدا می زد و می گفت که تکبال حالش خوب نیست و دیگه چیزی نفهمید.
دیدگاه های پیشین: (2)
بنده خدا
پنج‌شنبه 13 شهریور 1393 ساعت 18:49
سلام بر پری پریسا یعنی مثل پری پس بازم میرسیم به همون پری.سه قسمت آخر رو هم تونستم بخونم امیدوارم بتونم وقت بذارم ادامش رو کامل بخونم. بسیار زیبا بود مثل همیشه.در تکبال 8 دیگه حرفی از مارها نیست البته من داستان نویس نیستم ولی بنظرم با این شبح مخوفی که از مارها درست کردی نباید به این راحتی ازش بگذری بهرحال اون بیچاره هم عنصری از عناصر طبیعت خداست. پوزش نمیخواستم ایرادی وارد کنم فقط ایده دارم میدم.
سپاس که مینویسی و به روش خودت برخی ارزشهای فراموش شده رو به یادمون میاری.
دلت شاد پری آسا***

پاسخ:
سلام دوست من!
آفرین به تکبال که شما رو آورد اینجا دیدن من!
مار ها. عوضش در تکبال9حسابی حرفشون هست. مطمئن باشید ازشون نمی گذرم. این مارها حسابی لازم هستن واسه ادامه داستان من. ایراد و انتقاد لازمه پیشرفته. اگر ایراد گرفتن ها نباشه پس ضعف ها از کجا مشخص و برطرف بشن؟ ایراد هم اگر دیدید بگیرید و اینجا هرچه می خواهد دل تنگتون بگید دوست من. ایده ها هم همیشه با ارزش هستن. اگر به هیچ عنوان هم عملی نباشن باز هم چیزی دارن که به آدم بدن. پس در این مورد هم باز هرچه می خواهد دل تنگتون بگید. ممنونم که هستید و می خونید. یادم باشه به تکبال تشویق نامه بدم.
همیشه از حضورتون خوشحال میشم.
ایام به کام.
حسین آگاهی
یکشنبه 16 شهریور 1393 ساعت 00:58
سلام. این چند روز که نبودم درگیر عروسی بودیم.
به خیر و خوشی تموم شد.
این قسمت رو خوندم. هیجان داشتم؛ کمی ترس و کمی نگرانی؛ آخرش رو می تونستم حدس بزنم ولی دوست نداشتم این طور بشه؛ به خودم امیدواری می دادم ولی …
در کل داستانتون خیلی قشنگ بود؛ این قسمت اون قدر رئال بود که من باهاش ارتباط خوبی برقرار کردم. جذب شدم.
ممنون.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
پس بلاخره این ماجرا تموم شد و چه پایان قشنگی! براش آرزوی خوشبختی می کنم.
خیلی چیز ها هست که دلم می خواست می شد عوضش کنم تا اینطوری نباشن ولی… اگر دست خودم بود، اگر تغییر ها دست خودم بود، امکان نداشت اجازه بدم اینطوری باشه ولی…
ممنونم از حضور شما.
ایام به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *