تکبال5

روز سردی بود. آسمون ابری و گرفته و آماده باریدن. باد تند و همراه سوز زمستون. خورشید غایب. صدای گنگ رعدی که انگار از اعماق آسمون می اومد و هنوز درست و حسابی به زمین نمی رسید. تکبال داخل لونه نشسته بود و بیرون رو تماشا می کرد. جوجه های زاغی خانم اومده بودن دیدنش و تازه رفته بودن. تکبال اون روز ترجیح می داد تنهاش بذارن. خسته بود. تمام دیشب رو بیدار مونده بود و فکر می کرد. این اواخر تکبال زیاد فکر می کرد. داشت بزرگ می شد. حالا دیگه دیده هاش و شنیده هاش رو دیر تر فراموش می کرد. به خاطر می سپرد، بهشون فکر می کرد و براشون دلیل و جواب می خواست. جوجه های زاغی خانم اون روز مثل همیشه سعی کرده بودن توی1محیط امن با تکبال بازی کنن ولی تکبال این دفعه شاید برای اولین بار حوصله بازی نداشت. جوجه ها رفتن و گفتن که باز هم مثل همیشه به دیدنش میان. جوجه های زاغی خانم دوست های خوبی برای تکبال بودن و تکبال همیشه از اومدنشون خوشحال می شد. و جوجه های زاغی خانم همیشه می اومدن. خیلی ها به دیدن تکبال می اومدن. جوجه های زاغی خانم، جوجه های خاله گنجشکه، چندتا زنبور کوچولو و شیطون که بعد از ماجرای کندو دیگه خواب به چشمشون نیومده بود و گاه و بی گاه از کندو می زدن بیرون، و خیلی های دیگه که همهشون در1چیز با تکبال مشترک بودن و در1چیز باهاش تفاوت داشتن.
نقطه اشتراک:همه مثل خودش بال داشتن.
وجه تفاوت: بال های هیچ کدومشون مثل مال خودش بی حرکت و بی پرواز نبود.
تکبال می دید که بال های ضعیف و بی جون جوجه های زاغی خانم با وجود کوچیکی و ضعف، حرکت دارن و جوجه های زاغی خانم با وجود اینکه جثهشون از تکبال کوچیک تر بود ولی دیگه یواش یواش داشتن آماده پرواز می شدن و گاه گاهی پیش می اومد که مادرشون توی روز هایی که هوا کمی بهتر می شد روی شاخه جلوی لونه به صفشون می کرد و با تشویق و تلاش سعی داشت یادشون بده بال هاشون رو درست تکون بدن ولی نپرن. تکبال می دید که مادر خودش هم با بالاپر همین کار رو می کنه. تکبال چندین و چندین بار شاهد آموزش های عملی پرواز به بالاپر بود و دفعه های آخر که بالاپر تونسته بود بپره و یکی2دور تنه سرو بلند رو دور بزنه مادرش چقدر خوشحال شده بود و همراه بالاپر از شادی فریاد کشیده و همدیگه رو بغل کرده و2تایی پریده و سر تا پای تکبال رو غرق بوسه کرده بودن. تکبال هر بار برادرش رو به شدت تشویق می کرد و از شادی موفقیت بالاپر یادش نبود از مادرش بپرسه پس کی نوبت خودش میشه. دیگه داشت حوصلهش سر می رفت. حس می کرد انتظارش داره زیاد طولانی میشه. تکبال زمان تولد جوجه های خاله گنجشک رو یادش بود پس اون ها خیلی ازش کوچیک تر بودن ولی خاله گنجشک این روز ها داشت یواش یواش جوجه هاش رو واسه تمرین حرکت بال هاشون حاضر می کرد. تکبال حس می کرد داره جا می مونه و متعجب بود از اینکه جز خودش هیچ کسی دلواپس این جا موندنش نیست. حتی مادرش که اینهمه روی آموزش بالاپر دقیق و حساسه و روی باقی کار های خود تکبال هم همینطور. سر در نمی آورد کجای کار ایراد داره ولی دیگه تقریبا مطمئن بود که1چیزی این وسط درست نیست. می خواست بدونه ولی کسی چیزی بهش نمی گفت و خودش هم هرچی می گشت پیدا نمی کرد. حس می کرد در مورد خودش همه چیز متفاوته. می دید که رفتار همه باهاش زیادی خوبه و سر در نمی آورد چرا. می دید که علاوه بر مادرش بقیه هم زیاد دلواپسش هستن و نمی فهمید چرا اینطوریه. یادش می اومد که وقتی با جوجه های دیگه هم بازی می شد مادر های اون ها همینطور پشت سر هم سفارش تکبال رو به جوجه هاشون می کردن که مواظبش باشید ولی وقتی خودش وسط جوجه ها مشغول بازی نبود مادر ها فقط به جوجه هاشون سفارش می کردن مواظب خودتون باشید. چه چیزی باعث می شد همه بیشتر از خودی هاشون نگران تکبال باشن؟ 1بار از زاغی خانم پرسید و جواب شنید که آخه تو خیلی عزیزی تکبال. همه دوستت دارن اینکه خیلی خوبه. تکبال اون روز کلی خوشحال شد. چه حس خوبی داشت از اینکه همه دوستش داشتن حتی بیشتر از بچه های خودشون. ولی امروز این جواب به نظرش کمی عجیب می رسید. مادر خودش هیچ کسی رو بیشتر از2تا جوجه های خودش دوست نداشت. همه مادر ها همینطور هستن. پس چرا در مورد تکبال اوضاع اینطوری عوض می شد؟ چی قواعدی که تکبال یاد گرفته و می شناخت رو به هم می ریخت؟ این ها و خیلی چیز های دیگه توی ذهنش می چرخیدن و مثل1پازل به هم ریخته دنبال جای درستشون می گشتن و از اونجایی که لازمه برقراری نظم آگاهی بود و از اونجایی که این آگاهی وجود نداشت، تکبال رفته رفته خسته تر و خسته تر می شد. این وضع رو دوست نداشت. باید هر طور شده عوضش می کرد. باید این انتظار پریدن هرچه زود تر تموم می شد. باید جواب سوال هاش رو پیدا می کرد. باید می فهمید ایراد کار کجاست. تصمیم گرفت هر طور شده کاری کنه. و برای شروع، تصمیم گرفت دفعه دیگه یادش بمونه و سفت و سخت از مادرش و بالاپر و از هر کسی که احتمال می داد جوابش رو بدونه بپرسه پس کی نوبت پرواز خودش می رسه. از این تصور کمی نگران شد و نفهمید چرا. ولی وقتی با خودش فکر کرد آگاهی از بلاتکلیفی بهتره کمی آروم گرفت و دوباره به آسمون سیاه و گرفته خیره شد. تکبال حالا دیگه بهتر می دید، بهتر می شنید، بیشتر می دونست، درست تر می شناخت، داشت می فهمید.
چند روز دیگه هم گذشت. در هفته ای که تموم شده بود خورشید حتی1لحظه هم ظاهر نشد و تمام هفته آسمون چنان گرفته بود که هر لحظه امکان بارش رگبار می رفت ولی نبارید. آسمون، بغض کرده و تاریک، روی جنگل سایه انداخته بود. پرنده ها سعی می کردن هرچی کمتر از لونه ها در بیان و هرچی سریع تر به لونه ها برگردن. تمام هفته اینطور گذشت ولی بارون نبارید که نبارید. تکبال خسته از گرفتگی آسمون، دلتنگ خورشید و دلتنگ همه چیز از غفلت مادر و نگاه زیر چشمی بالاپر که خودش رو به ندیدن زده بود استفاده کرد و زد بیرون. بالاپر آروم و دلواپس پشت سرش راه افتاد و سعی کرد کلمه به کلمه از حرف های عمو جغد رو توی دلش تکرار کنه تا عقب وایسته و از دور مواظب خواهرش باشه. تکبال بی اطلاع از توفانی که وجود بالاپر رو توی خودش گرفته بود، آروم آروم به طرف نوک شاخه پیش می رفت. در فاصله مطمئن ایستاد. به پایین نگاه کرد. جلو تر شاخه نازک می شد و تکبال بعد از تجربه دردسر های مدل به مدل دیگه یاد گرفته بود که نباید روی شاخه های نازک بره چون بال هاش معرفت یاری ندارن. پس همونجا ایستاد و تماشا کرد. زمین خیلی دور بود. تکبال حس کرد از این بالا زمین چه عجیب و ناشناسه. آسمون هم همینطور. از خودش پرسید:
-یعنی اون هایی که توی آسمون هستن ما رو اینطوری می بینن؟ اینهمه کوچیک و اینهمه ناچیز؟
خوشش نیومد.
-اون ها حق ندارن. من هم مال آسمونم مثل خودشون. فقط هنوز نپریدم. اون ها حق ندارن از بالا اینطوری ببیننم. بذار پروازی بشم بهشون میگم.
همون پرسش آشنا دوباره توی ذهنش چرخید.
-پس کی؟ من کی می پرم؟
تکبال حس می کرد کسی خیال کمک کردن بهش رو نداره حتی مادرش. پس باید خودش دست به کار می شد. روی شاخه بین چندتا شاخک مطمئن واسه خودش جای امنی پیدا کرد و ایستاد. بعد به اطرافش نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی نیست که مثل دفعه های پیش منصرفش کنه و خواه ناخواه ببردش خونه تحویلش بده. بعد تمام زور و تمرکزش رو داد به بال هاش و سعی کرد حرکتشون بده. فایده نداشت. بال های تکبال کاملا بی حس و بی حرکت در کنارش بودن. تکبال کلافه به هر2بالش نگاه کرد و خطاب بهشون گفت:
-پس چرا جم نمی خورید؟ مگه شما2تا بال های من نیستید؟ بال واسه پریدنه. بجنبید1حرکتی کنید دیگه.
و دوباره و دوباره سعی کرد. هیچ فایده ای نداشت. بال های تکبال حتی حس نداشتن. تکبال عصبانی برگشت و به هر2بالش محکم نوک زد. بال هاش درد گرفت. اشک توی چشم هاش جمع شد. هم اشک درد بود و هم اشک ناکامی. همونجا بین شاخه هایی که ایستاده بود نشست و گریه کرد. اشک هاش قطره قطره می چکیدن پایین. بالاپر تماشا می کرد و با میل شدیدش برای رفتن و بغل کردن و پاک کردن اشک های خواهرش می جنگید و سعی می کرد دقیق تر نگاه کنه تا بهتر ببینه. تکبال دوباره بلند شد. با خودش فکر کرد شاید اگر از بالا خودش رو ول کنه پایین بال هاش تکونی به خودشون بدن. ولی این ریسک خطرناکی بود. زمین خیلی دور بود. اگر موفق نمی شد سقوط می کرد و اگر می خورد زمین چیزی ازش باقی نمی موند. ولی1بار دیده بود که بالاپر بی هوا از شاخه افتاد و بال هاش بی اختیار باز شدن و بالاپر سالم به زمین رسید. هرچند دیگه نتونست بیاد بالا و کبوتر مادر به دادش رسید ولی مهم این بود که بالاپر سالم به زمین رسید و بال هاش بدون اینکه خودش کاری کنه در این سالم رسیدن بهش کمک کردن. تکبال یادش اومد که چند بار می خواست این آزمایش رو کنه ولی هر بار یکی مچش رو گرفت و1بار هم کبوتر مادر از این کارش حسابی عصبانی شد و تکبال چند ضربه نوک محکم از مادرش به عنوان جریمه خورد تا دیگه همچین خطری نکنه. ولی تکبال اهل تجربه بود. تا امتحان نمی کرد خاطرش جمع نمی شد. تکبال همیشه همینطور بود و مادرش همیشه از این خصوصیت وحشتناکش می ترسید مبادا1کاری دستش بده. تکبال به اطراف نگاه کرد. هم ترسیده بود و هم مشتاق. و البته هم دلواپس که مبادا کسی سر برسه. چند بار پا هاش رو روی شاخه پس و پیش کرد، تا جایی که واسهش امکان داشت پر هاش رو باد کرد و هوا زیر بال هاش فرستاد، بدنش رو به طرف جلو و بالا کشید، حالت پرواز به جسمش داد، روی نوک پا ایستاد، شونه و گردنش رو کشید بالا، تمام جسمش رو منقبض کرد، خودش رو به جلو مایل کرد و پرید. بالاپر بلافاصله از جا کنده شد و مثل برق پشت سر خواهرش شیرجه زد و سعی کرد هرچی سریع تر سقوط کنه تا جلو تر از تکبال باشه. تکبال با تمام ارادهش به بال هاش فرمان حرکت داد. هوا به شدت به صورتش می خورد و سرعتش به طرف پایین هر لحظه بیشتر می شد. زمین داشت با سرعتی دیوانه وار نزدیک و نزدیک تر می اومد. تکبال اما زمان برای ترسیدن نداشت. تمام وجودش شده بود تمنا و تلاش برای حرکت دادن اون2تا بال بی حرکت. بالاپر از شدت ترس حس می کرد دیگه نمی تونه ببینه. تا چند لحظه دیگه تکبال به شدت با زمین برخورد می کرد و خورد می شد. بالاپر دیوانه از ترسی مهار نشدنی بی اراده جیغ کشید:
-تکبااااااال!
تکبال در آخرین لحظه چشم باز کرد و دید. زمین رو. خودش رو و بالاپر رو. مادرش رو که به شکل تصویر ترس در اومده بود. و…
-من باید بپرم. باید بپرم.
و درست در لحظه برخورد با زمین، در لحظه ای که بین خودش و مرگ هیچ حائلی نمی دید، … حرکتی خفیف، حرکتی بسیار خفیف، حرکتی نامحسوس که بهش توان داد تا بیشتر فشار بیاره. بال هاش یا بر اثر فشار هوا در زیرشون یا به خاطر فشار های تکبال یا بر اثر هر2عامل، به زحمت و خیلی سخت حرکت کردن، باز شدن و تکبال تونست با کمک گرفتن از اون ها مسیرش رو کج کنه، چند سانتیمتری بالا تر بیاد، خودش رو به طرف راست پرتاب کنه و درست روی شونه های بالاپر که برای گرفتنش به طرفش شیرجه زده بود بی افته و بعدش دیگه خطری نبود. هر2جوجه سالم روی خاک بودن.
بالای سر و اطرافشون تصویر قیامت جریان داشت. . کبوتر مادر از شدت وحشت دیوانه شده بود. زاغی خانم به سرعت رسید و رفت کمکش. بالاپر در حالی که بی اختیار گریه می کرد خواهرش رو توی بغلش فشار می داد و گرفتار حصار آزار دهنده ترس بی مرز از خطری که گذشته و تموم شده بود سرش داد می زد و به خاطر کار خطرناکی که کرده بود سرزنشش می کرد.
-این چه کاری بود کردی؟ ممکن بود بمیری. ممکن بود بخوری زمین له و لورده بشی. این کار چی بود کردی؟ …
و در همون حال بی وقفه سر و پر و همه جاش رو می بوسید. گنجشک ها شلوغ می کردن که به خیر گذشت. وای که به خیر گذشت. و تکبال بی خود از تمام این ها توی بغل بالاپرِ فارغ از خود و از دنیا بالا پایین می پرید و پشت سر هم می گفت دیدی بالاپر؟ من پریدم! من پریدم! دیدی بالاپر من پریدم!
اوضاع آشفته پرنده ها تا ساعتی بعد آروم نشد و در تمام این مدت، تکبال دور از اینهمه سر و صدا و ترس و پریشونی، دور از بارون سرزنش هایی که به سرش می بارید، دور از خشم کبوتر مادر، دور از تمام سفید و سیاه جهان اطرافش، فقط1چیز توی ذهنش می چرخید.
-من پریدم. باز هم می پرم. چه بهشتیه پرواز! من باید بپرم.
تکبال نمی فهمید چرا بقیه و به خصوص کبوتر مادر اینهمه ترسیدن و چرا فقط خیالشون راحته که به خیر گذشت. چرا هیچ کسی موفقیتش رو ندید. کسی به این سوال های تکبال جواب نداد. برای تکبال این دیگه عادی شده بود. جواب های اون پیش کسی نبود. باید خودش به جواب هاش می رسید. بدون کمک. تنها. مثل پریدن.
چند روز دیگه هم گذشت. خورشید همچنان در غیبت بود. آسمون هر لحظه گرفته تر می شد و انگار منتظر1تلنگر بود برای باریدن ولی نمی بارید. تکبال می دید که از روز فرودش به بعد، به جای اینکه مادرش متقاعد بشه دیگه وقتش رسیده آموزش پروازش رو شروع کنه اوضاع بدتر شد. مادر بیشتر مواظبش بود، بیشتر توصیه می کرد و بیشتر نگران می شد. تکبال با اصرار ازش می خواست که اجازه بده از لونه بره بیرون و زیر نظر خودش و بالاپر دوباره فرود رو امتحان کنه و توضیح می داد که در لحظه آخر تونست بال هاش رو کمی حرکت بده و حالا فقط تمرین لازم داره ولی مادر فقط می گفت هنوز وقتش نیست. بیرون امن نیست. روی زمین دشمن زیاده. توی آسمون هم همینطور. هنوز زمانش نیست. بیرون امن نیست. …
تکبال خسته و کلافه می گفت پس کی نوبت من می رسه؟ و می دید که مادر جوابی براش نداشت. مادر انگار نمی شنید و ندیده بود که تکبال تونست بال هاش رو باز کنه. یا دید و این براش کافی نبود. تکبال دیگه نمی دونست چجوری باید خودش رو و بزرگ شدن و توانا تر شدنش رو به کبوتر مادر ثابت کنه. گاهی که مادر نبود، تکبال همراه بالاپر از لونه می رفت بیرون و با نظارت و همراهی بالاپر از شاخه های پایین تر به شاخه های بالایی و برعکس می پرید که بیشتر مواقع مخصوصا در مورد شاخه های بالاتر موفق نبود و تقریبا همیشه1جاییش زخمی می شد.
-چرا من هرچی می کنم نمی تونم درست بپرم بالاپر؟
بالاپر نگاه از چشم های مشتاق تکبال می دزدید و می گفت:
-تکبال ببین همه پرنده ها مثل هم نیستن. مثل هم زندگی نمی کنن. مثل هم نمی پرن. تو شاید نتونی شبیه من بپری ولی باید بتونی خودت باشی. شبیه خودت. مدل خودت. هر مدلی که باشی و بپری باید بتونی زندگی کنی و موفق باشی. حتی اگر هیچ وقت نشه که بپری.
تکبال از این آخریش هیچ خوشش نیومد.
-ولی من1پرنده ام. پرنده ها همه می پرن مگه نه؟ بالاپر! مگه نه مگه نه مگه نه؟
بیچاره بالاپر!
-بسه دیگه بیا سوار شو روی شونه هام می خوام با زاغک مسابقه بدم. ببین برادر کوچیکش رو سوار شونه هاش کرده داره توی آسمون ویراژ میده. خیال کرده من نمی تونم. بسه دیگه اخم هات رو باز کن. سوار شو تا ازشون ببریم. بیا دیگه زود باش.
و تکبال از تصور پرواز و آسمون چنان ذوق زده می شد که همه چیز رو فراموش می کرد و لحظه ای بعد، سوار شونه های بالاپر که هنوز درست نمی تونست بپره، در پایین، کمی بالاتر از یکی2متری زمین، همراه جوجه های تازه پرواز دیگه مشغول چرخیدن بود. این نسخه اوایل خوب جواب می داد ولی با بزرگ تر شدن تکبال کار مادر و بالاپر داشت مشکل می شد.
-من نمی خوام سوار شونه های تو بپرم. من می خوام خودم بپرم.
-خوب حالا بیا بریم هر زمان یاد گرفتی خودت بپر. بیا دیگه زود باش. چرا تماشا می کنی بیا دیگه.
-من نمی خوام. خودت برو.
-تکبال!دیر میشه. خیلی کیف داره بیا بریم.
-دست از سرم بردار بالاپر. گفتم نمی خوام بیام. ولم کن.
و بالاپر با دلی گرفته می رفت در حالی که می دونست دیگه باید آماده بشن تا تکبال رو واسه رویارویی با واقعیت آماده کنن ولی این سخت بود. واقعا سخت بود.
-آخه چی میشه بهش بگیم؟ کاش کمی دیگه عقب می افتاد! تکبال لجباز چرا همراهم نیومدی؟ کاش دیر تر باشه! ولی آخه تا کی؟
واقعا تا چه مدت دیگه می شد تکبال رو از واقعیت و از آسمون و از حقیقت تلخی که زندگیش رو در حصار گرفته بود دور نگه داشت. کبوتر مادر و حتی بالاپر امیدوار بودن که این مدت هرچی طولانی تر باشه ولی… تکبال خیال نداشت تا آخر عمرش اجازه بده چشم هاش رو بسته نگه دارن. پس به خودش قول داد دفعه دیگه تا جواب سوالش رو نگرفته یا نفهمیده دست برنداره. و اون دفعه ای که منتظرش بود خیلی زود رسید. یکی از روز هایی که بالاپر زیر نظارت کبوتر مادر پرواز رو تمرین می کرد. بعد از موفقیت بالاپر که دیگه داشت به1امر عادی و مسلم تبدیل می شد، پرسش همیشگیش رو مطرح کرد.
-مادر حالا نوبت منه مگه نه؟ دیگه نباید بگی نه. بالاپر دیگه یاد گرفته. حالا نوبت منه.
-صبر کن کوچولوی من. هنوز زوده. باید صبر کنی.
-ولی من دیگه بزرگ شدم. داره دیر هم میشه. اگر از این بزرگ تر بشم دیگه سنگینیم اجازه نمیده درست بپرم و در نتیجه هیچ وقت یاد نمی گیرم. بگو پس کی نوبت من می رسه.
-بیایید بریم توی لونه. ممکنه هر لحظه بارون بیاد.
-مادر! من باید بدونم. کی نوبت من میشه؟ بگو1ماه دیگه، 2ماه دیگه، 1سال دیگه. کی؟ بگو پس کی نوبت من میشه؟
-تو هنوز زمان داری تکبال. بال هات هنوز ضعیفن. تا قوی نباشن پریدن سخته.
-خوب پس چرا قوی نمیشن؟ پس کی بال های من آماده میشن واسه پرواز؟ پر و بال جوجه زاغ ها و حتی مال گنجشک ها الان دیگه کامل راه افتاده. فقط من جا موندم.
-عزیزم بال های جوجه پرنده ها تا پروازی نباشن صاحب هاشون نمی تونن بپرن. تو باید صبر کنی تا بال هات پروازی بشن.
-خوب کی؟ کی این بال ها پروازی میشن؟
سکوت!
و تکبال به وضوح دید که مادرش و بالاپر هر2به هم نگاه کردن. نگاهی بسیار غمگین که از چشم تکبال کوچولو هم پنهان نموند. بالاپر بلافاصله بغلش کرد و گفت:
-صبر داشته باش خواهر کوچولو. تو خیلی کوچیکی. هنوز زوده. نوبت تو هم می رسه. ولی تکبال این دفعه دید. وقتی ناغافل سرش رو از زیر بال های بالاپر بیرون آورد تا با سر خوشی جیر جیر کنه1قطره اشک درشت چکید روی سرش و بلافاصله پشت سرش1قطره دیگه و باز یکی دیگه. تکبال خیال کرد بارون میاد ولی سر که بلند کرد و چشم های خیس برادرش رو دید فهمید که بالاپر گریه می کنه. بالاپر چنان غرق نقش بازی کردن واسه خواهرش و سرگرم درد خودش بود که نگاه خیره تکبال رو به اشک های خودش و چشم های بارونی کبوتر مادر اصلا ندید. تکبال چیزی نگفت. برای اینکه بالاپر و مادر نفهمن فوری سرش رو دوباره کرد زیر پر و بال برادرش ولی دیگه جیر جیر نکرد. ساکت و آروم همونجا موند و ندید گرفت و اجازه داد برادر و مادرش خیال کنن چیزی نفهمیده و با این خیال خودشون رو راحت سبک کنن. تکبال سکوت کرد تا دل اون ها فریادش رو بزنه و آزاد بشه. تکبال بعدا وقت زیاد داشت. زمانی که بالاپر می پرید و مادر از لونه می زد بیرون. اون شب تکبال بیدار بود و فکر می کرد. به تمام دیده هاش فکر می کرد. به تفاوت بین بال های خودش و جوجه های دیگه، به دلواپسی عجیب مادرش و بالاپر برای خودش، به اینکه مادر همیشه نگرانشون هیچ وقت واسه آموزش پرواز به تکبال اقدام نکرده بود، به بال های بی حس و بی حرکتش، و به اشک هایی که امروز صورت برادرش رو خیس کرده بودن. تکبال اون شب به تمام این ها فکر کرد. مدت ها بود که گاهی بهشون فکر می کرد ولی چنان سرگرم شیطنت بود که کمتر زمان واسهش می ذاشت. از این گذشته مطمئن بود این مشکل به همین زودی حل میشه و فکر لازم نداره و تا امروز فقط منتظر بود. ولی کم کم حس می کرد این انتظارش زیاد طول کشیده. تکبال حس می کرد1چیزی این وسط درست نیست. اشک های کبوتر مادر زمانی که تکبال به دردسر می افتاد، گریه های بالاپر وقتی تکبال از پرواز خودش می گفت و می گفت، آه زاغی خانم، مواظبت جوجه های دیگه به سفارش مادر هاشون وقتی با تکبال هم بازی می شدن، تکبال احساس کرد یکی گرفت و تکونش داد و انگار از1خواب طولانی بیدار شد.
-من متفاوتم! من قرار نیست بپرم! بال های من پر پرواز نیستن!
تکبال حس کرد دنیا تاریک تر و سرد تر شده. حالا بهتر می دید، می شنید، می شناخت و… فهمید.
صدایی. انگار از جنس خوشآمد تلخ و خیس به دنیای سیاه واقعیت های تاریک. تکبال گوش داد. آسمون به همدردی اومده بود.
بارون.
داشت بارون می بارید!.
دیدگاه های پیشین: (2)
آزاد
دوشنبه 10 شهریور 1393 ساعت 18:10
سلام
زیبایی داستان ، تجسم توانای نویسنده
دقت به جزئیات و حسی که در متن قصه هست …
همه و همه به این شخصیت زندگی داده .
میشه حسش کرد و فهمیدش
انتخاب نامها واقعا عالی بود … شخصیت های اصلی و کمکی … همه و همه …
با اینکه تجربه ی خاصی در نوشتن ندارم ولی از آفرینش شما لذت و بهره بردم . از یک نگاه متفاوت و خاص … شگفت زده شدم .
برای وقتی که گذاشتید و تقسیم و اشتراک این داستان زیبا بی نهایت سپاسگزارم . امیدوارم تعظیم من رو بپذیرید .

پاسخ:
سلام دوست عزیز من.
موندم چی بگم از بس شرمنده شدم. به خدا راست میگم. دوست عزیز من فقط می نویسم. این لطف شماست که مثبت می بینه. جدی به شدت شرمنده ام و دیگه نمی دونم چی بگم جز اینکه خوشحالم از بودنتون و:
ایام به کام.
حسین آگاهی
دوشنبه 10 شهریور 1393 ساعت 19:44
سلام.
اون وقتایی که تازه پیامک فرستادن بین دوستام راه افتاده بود یکی برام فرستاده بود که:
در مسلک ما معنی پرواز چنین است/
با بال شکسته به هوای تو پریدن.
شاید ربطی به موضوع نداشته باشه ولی ناخودآگاه به یادش افتادم.
داستانتون هم خیلی جالب شده؛ با اون که روند خیلی کند پیش میره و معمولاً در چنین داستان هایی خواننده خسته میشه اما یک نیروی عجیب که ذوق شماست باعث میشه در این داستان خستگی پیش نیاد و خواننده همیشه منتظر یک اتفاقه .
منتظر ادامه اش هستم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
پرواز! وای که اگر می شد پرید! نمی دونم چرا از بچگی عاشق پرواز بودم. قشنگه این پریدن.
اتفاق. سعی می کنم این کندی روند رو در ادامهش کمتر کنم. سعی می کنم ولی نمی دونم چقدر موفق میشم. آخه من واقعا نوشتن بلد نیستم دوست عزیز. فقط همینطوری می نویسم. باید بیشتر سعی کنم.
ممنونم از حضور شما.
ایام به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *