پاییز تازه داشت به نیمه می رسید ولی هوا به شدت سرد شده بود. سوز زمستون خیلی زود تر از خودش رسیده بود و انگار قسم خورده بود که اون سال زمین و زمان رو منجمد کنه. تکبال از لا به لای امنیت پناه گاهی که مادرش و بالاپر تضمینش کرده بودن تصویر پاییز رو تماشا می کرد و با وجود سرمای فلج کننده بیرون، گاهی از مواظبت های لحظه به لحظه بالاپر و فرمان اکید کبوتر مادر مبنی بر موندن توی لونه، در می رفت و می زد بیرون تا پاییز و سرما و هوای آزاد و زندگی رو بهتر درک کنه. کمی بزرگ تر شده بود و داشت جوجه قشنگی می شد. جای اون کرک های ریز رو پر های کوچیک و نرمی گرفته بودن که تکبال از نوک زدن و مرتب کردنشون حسابی لذت می برد. دمش بلند تر شده بود و حالت قشنگی داشت که به تکبال زیبایی معصومانه ای می داد. جسم کوچولوش داشت بیشتر و بیشتر شکل می گرفت و به قول همسایهشون زاغی خانم، حسابی کبوترانه می شد. پر های بالش هم کم و بیش رشد کرده بودن ولی نه اونقدر که بشه بال هاش رو به عنوان بال به حساب آورد. بال های تکبال پر پرواز نبودن. کبوتر مادر دیگه مطمئن شده بود و بالاپر دیگه می دونست. توی لونه کبوتر ها، زیر پوست زندگی، افسردگی پنهانی مثل خون جریان داشت. جریانی مخفی، زنده، غیر قابل انکار. بالاپر از دیدن بال های بدون حرکت خواهر کوچولوش چنان افسرده می شد که قادر نبود اشک های معصومش رو از نگاه متاثر کبوتر مادر پنهان کنه. و مادر که بالاپر رو اون طور شکسته و پژمرده می دید، چاره ای نداشت جز اینکه کوه ماتمش رو پشت نقاب صبور1مادر توانا مخفی کنه و برای بالاپر حرف بزنه و بهش انگیزه و امید و آرامش بده. بالاپر دردی رو که مادر پنهان می کرد از پشت لایه های لبخند و صبر و آرامش مادر می دید و درک می کرد و یاد می گرفت که اون هم1گوشه این بار سنگین رو روی شونه های کوچیکش بگیره تا مادر راحت تر پیش بره و پیش ببره. تکبال اما از اینهمه چیزی نمی فهمید. تکبال فارغ از درک شکستگی پنهان دل کبوتر مادر و اندوه دردناک نگاه بالاپر زمانی که تماشاش می کرد، برای خودش بزرگ می شد، به حرکت بال های قوی و قشنگ مادرش نگاه می کرد، پر و بال های خودش رو با پر و بال بالاپر که داشتن قوی تر می شدن اندازه می گرفت، سعی می کرد آموزش های کبوتر مادر به بالاپر و مدل پرواز مادر رو به خاطر بسپاره و بی صبرانه منتظر بود که بال های خودش هم به اندازه ای برسن که بتونه حرکتشون بده و بعدش هم از مادرش پرواز یاد بگیره مثل بالاپر و… بپره. تکبال تشنه پرواز بود. هر روز، هر ساعت، هر لحظه با بال هاش ور می رفت تا بزرگ تر و قوی تر شدنشون رو ببینه. از مادرش و از بالاپر و از زاغی خانم قواعد پرواز و قانون آسمون رو بار ها و بار ها می خواست و با اطمینان به حافظه تواناش همه رو به خاطر می سپرد برای روزی که به کارش بیاد و مطمئن بود که اون روز نزدیکه. مادرش، بالاپر، و حتی زاغی خانم براش می گفتن و می گفتن و تکبال چقدر شاد می شد از اینکه بهتر از بالاپر به خاطر می سپاره و به همهشون اطمینان می داد که زمانی در مسابقه پرواز با بالاپر برنده میشه. زاغی خانم آه می کشید، کبوتر مادر خورد می شد، بالاپر تکبال جیر جیرو و شاد از این رویا های طلایی رو زیر بال و پر می گرفت، می بوسید و هم صدا باهاش واسه مسابقه ای که جز تکبال همه می دونستن هرگز برگزار نمیشه رجز می خوند تا هرچه بیشتر شادش کنه و در همون حال، مواظب بود تا مبادا تکبال ناخودآگاه سر از زیر بال هاش بیرون بیاره و سیل اشک هایی رو ببینه که روی پر هاش می چکیدن. پاییز، سرمای زمستونی زودرس، انتظار خام و معصومانه تکبال برای لحظه پروازی که قرار نبود هیچ وقت برسه، بغض یواشکی کبوتر مادر، اشک های تلخ بالاپر،
درد فراتر از حد تحمل بود!
تکبال بیگانه با تمام این ها، سرش به کار خودش بود. زندگی خودش رو داشت. ماجرا های خودش، دغدغه های خودش و دردسر های خودش که گاهی چنان بزرگ بودن که مال دیگران هم می شدن. مثل اون روزی که از لونه زد بیرون تا از ماجرای1کندوی زنبور که تازه بالای سرش کشفش کرده بود سر در بیاره.
کندو چندتا شاخه بالا تر از لونه اون ها بود و تکبال که تا اون روز کندو ندیده بود می خواست هر طور شده از شاخه ها بره بالا و به کندو برسه و بفهمه که جریانش چیه. از مدت ها پیش می دونست روی بال هاش نباید حساب کنه. البته خیال می کرد این دردسر تمام جوجه پرنده هاست و کاملا مطمئن بود که این موقتیه و به همین زودی حل میشه و فقط باید مثل باقی جوجه پرنده ها، مثل بالاپر، مثل جوجه های زاغی خانم و مثل تمام جوجه هایی که می شناخت، کمی صبر کنه. ولی خیال نداشت تا اون روز بشینه و فقط انتظار بکشه. نه جسمش پذیرای این بود و نه روحش. پس به فرمان ناخودآگاه وظیفه بال ها رو ناخودآگاه بین پا هاش و نوکش و تمام جسمش تقسیم می کرد و پیش می رفت. این بار هم روی نوک پا می ایستاد، شاخه های بالایی رو با نوکش می چسبید، با تلاش خیلی زیاد خودش رو تا جایی بالا می کشید که1جای پا پیدا کنه و بعد1کمی بالا تر و1جای پای دیگه تا جایی که نوکش به شاخه بالا تر برسه و این داستان تکرار می شد. خیلی سخت بود و خیلی طول می کشید ولی تکبال ول کن ماجرا نبود. چنان غرق تلاش بود که سرما از یادش رفته بود. چندتا شاخه بالا رفت و بعد چندتای دیگه. تکبال دیده بود که بالاپر برای بالا رفتن از شاخه های نازک، برای بلند شدن و حتی برای راه رفتن و حفظ تعادلش موقع ایستادن کمکی هرچند خیلی ناچیز از بال هاش می گرفت. اون دیده بود که همه پرنده ها این کار رو می کردن. حتی جوجه ها. چندین بار شاهد بالا رفتن جوجه های زاغی خانم از شاخه ها بود و می دید که اون ها همراه پا و نوک، بال هاشون رو به شاخه ها تکیه میدن و می پرن بالا تر و بالا تر. زمان نداشت به این نکته توجه کنه که چرا جوجه های زاغی خانم با اینکه از خودش کوچیک تر بودن می تونستن این کار رو کنن و خودش نمی تونست. تکبال اون لحظه فقط می خواست بره بالا. پس به تلاشش ادامه داد و رفت بالا تر. دیگه تقریبا به کندو رسیده بود. شاخه های اطرافش و زیر پا هاش خیلی نازک شده بودن. تکبال بعد از یکی2تا حرکت دیگه تونست نوکش رو به کندو برسونه. هنوز باید بالا تر می رفت تا بتونه راحت بهش نوک بزنه بدون اینکه از افتادن بترسه. باز هم تلاش کرد. شاخه های بالایی به نازکی انگشت کوچیک کبوتر مادر بودن و با تکون های تکبال آروم تاب می خوردن. تکبال حس کرد چقدر از این تاب خوردن خوشش میاد. هرچی بالا تر می رفت شاخه ها نازک تر و تاب خوردن ها بیشتر می شد و تکبال بیشتر خوشش می اومد. بلاخره به جایی رسید که می تونست بدون اینکه گردنش رو تا آخرین حد توانش دراز کنه به کندو نوک بزنه. کندو بی حرکت بود و فقط وقتی تکبال تکون شدیدی به خودش می داد همراه تاب خوردن شاخه ها توی جایگاهش وسط شاخه ها تاب می خورد و می لغزید. تکبال به کندو خیره شد. به نظرش چیز عجیب و قشنگی اومد. خیلی آروم بهش نوک زد. اتفاقی نیفتاد. تکبال کمی محکم تر نوک زد. صدای خفه1تق شنیده شد. تکبال خوشش اومد. با خودش فکر کرد یعنی ممکنه این1موجود زنده باشه که خوابش برده یا نمی خواد باهاش حرف بزنه؟ با این فکر سرش رو تقریبا به کندو چسبوند و جیر جیر کرد. اتفاقی نیفتاد. تکبال بلند تر جیر جیر کرد. باز هم اتفاقی نیفتاد. تکبال با بلند ترین صدایی که می تونست جیر جیر کرد. کندو از جاش تکون نخورد. تکبال جلو رفت و از برخورد پر های سینهش با کندو قلقلکش شد. خوشش اومد. کندو زبر بود ولی نه اونقدر که آزار دهنده باشه. تکبال سینه و شونه هاش رو به کندو کشید. حس نوازش گنگ و تازه ای بهش دست داد. باز هم تکرارش کرد. حس خوبی بود. انگار دست زبر ولی آرامش بخشی شونه هاش رو می خاروند. تکبال فراموش کرده بود کجاست و نمی دونست چی ممکنه پیش بیاد. سقوط رو اصلا نمی شناخت چون کبوتر مادر و در غیبتش بالاپر چنان از خطر ها حفظش می کردن که تکبال تا امروز از خطر چیزی جز اسم و توصیف نمی شناخت که اون هم براش شبیه قصه بود. همون قصه هایی که کبوتر مادر براش تعریف می کرد تا بهش هشدار بده که آروم تر و حرف شنو تر باشه و در پناه امنیت لونه و تجربه خودش و برادر بزرگ ترش باقی بمونه. از این گذشته تکبال1پرنده بود و با این اطمینان که پرنده ها هرگز سقوط نمی کنن چون بال دارن، و با اطمینان از اینکه تمام آموزش های مادرش و توصیف های بقیه از پرواز رو کامل یادشه و در نتیجه به موقع از بال هاش استفاده می کنه خاطرش جمع بود. پس بدون ترس از افتادن کندو یا سقوط خودش، هر لحظه محکم تر خودش رو به کندو می مالید و از این کار و از تاب خوردن خودش و کندو که هر لحظه شدید تر می شد لذت می برد و سعی می کرد هرچی محکم تر تاب بخوره. باد سردی که وزیدن گرفته بود هم بهش کمک می کرد. حالا تکبال و شاخه ها و کندو داشتن به شدت تاب می خوردن. تکبال حس کرد پا هاش از نگه داشتن شاخه ها کمی خسته شده. تصمیم گرفت بره بالای سر کندو تا بتونه بهتر بهش نوک بزنه و بهتر تاب بخوره و شاید هم بتونه روی پشت اون موجود بی حرکت ناشناس بشینه و به جای تاب خوردن بپره و بره بالا. تلاش کرد تا به شاخه های بالا تر برسه. شاخه ها خیلی نازک بودن و کندو هم سر راهش بود و در نتیجه این کار خیلی خیلی سخت بود ولی تکبال ول کن ماجرا نبود. تقریبا هم سطح کندو ایستاده بود. ایستاده که نه، وسط زمین و هوا روی1شاخه خیلی نازک، به نازکی شاهپر کبوتر مادر معلق بود و به شدت تاب می خورد. یادش اومد بار ها دیده بود که بالاپر و جوجه های زاغی خانم چطور شاخه های نازک رو زیر بال هاشون می گرفتن و با کمک پا هاشون می پریدن بالا و چه راحت و چه قشنگ موفق می شدن و روی شاخه ای که می خواستن می نشستن. تکبال حتی1لحظه به این فکر نکرد که اولا شاخه های مورد نظر بالاپر و جوجه زاغ ها به این بلندی و به این نازکی نبودن، دوما هیچ کندویی وسط اون شاخه ها نبود، سوما اون ها راحت از بال هاشون کمک می گرفتن و بال های خودش حتی نیمی از این توانایی رو نداشتن. آماده شد، بدنش رو بالا کشید، پا هاش رو با تمام قدرت به شاخه پایینی فشار داد و در1لحظه پرید. با تمام زورش سعی کرد بال هاش رو ببره بالا و برسونه به شاخه بالایی ولی… بال ها هیچ کمکی نکردن. در نتیجه تکبال به شدت به کندو و به شاخه های نازکی که مثل1شبکه خشک و شکننده کندو رو نگه داشته بودن برخورد کرد و1وری وسط شبکه و درست روی کندو افتاد. شاخه ها تکون شدیدی خوردن، شبکه خشک به هم ریخت، 2تا از شاخه های خیلی نازک که کاملا خشک بودن شکستن و کندو که پیش از این هم با تکون های تکبال سست شده بود لغزید و رها شد. تکبال هم که تکیهش به شاخه ها و به کندو بود دنبال کندو لغزید و افتاد. در ظرف کمتر از1ثانیه زنبور های داخل کندو که خوابشون به هم خورده بود و خونهشون رو در معرض خطر تهدید و دستبرد و عاقبت هم سقوط دیده بودن مثل1فوج عذاب از کندو ریختن بیرون و چنان قیامتی وسط زمین و آسمون بر پا شد که بیا و ببین. صحنه وحشتناکی بود. در1لحظه کبوتر مادر که تازه از راه رسیده و از دور شاهد این فاجعه بود همراه بالاپر و زاغی خانم و عمو جغد که از خواب پریده و بدون اینکه بفهمه چی شده به طرف مرکز عاشوب خیز برداشته بود و گنجشک ها و همه و همه با وحشت دیدن که کندو و زنبور ها و تکبال همه با هم مثل غبار معلق توی هوا وسط باد تاب می خورن و در حالی که با سرعت هرچه بیشتر به طرف زمین فرود میان توی هم گره خوردن و وسط هم می لولن و می چرخن. زمان واسه مکث و حیرت نبود. تمام شاهد های این صحنه بلافاصله این موضوع رو فهمیدن و با آخرین سرعتی که ازشون بر می اومد به طرف کندوی معلق و زنبور های عصبانی و گلوله پردار جیر جیرویی که با تمام توان سعی می کرد بال هاش رو به کمک بگیره و از سقوطش پیشگیری کنه ولی موفق نمی شد پرواز کردن. بالاپر که تقریبا جز قواعد تئوری چیزی از پرواز نمی دونست معطل بال هاش نشد، از همون بالای درخت شیرجه زد و خودش رو پرت کرد وسط معرکه بدون اینکه1لحظه فکر کنه این کار چقدر می تونه واسهش خطرناک باشه. در کسری از ثانیه بالاپر با تمام توان با زنبور ها درگیر بود. چیزی نمونده بود کندو و تکبال و بالاپر و زنبور ها به ضرب روی زمین پخش بشن. عمو جغد با1حرکت سریع بال هاش رو فرش بالاپر و خواهرش کرد و درست در لحظه آخر از برخورد شدید با زمین نجاتشون داد. روی بال های باز عمو جغد جنگ در جریان بود. عمو جغد همون طور که بچه ها رو زیر یکی از بال هاش گرفته بود با اون یکی بال و باقی جسم بزرگش بین اون ها و زنبور ها حائل شده بود و سعی می کرد حمله رو دفع کنه. زاغی خانم و کبوتر مادر و چندتا گنجشک مثل باد خودشون رو رسوندن. زاغی خانم تکبال رو روی شونه گرفت و برد گذاشت پیش جوجه های خودش که از ترس جیغ و ویغ راه انداخته بودن و توی لونهشون پرپر می زدن. گنجشک ها دور بالاپر عصبانی که می خواست زنبور ها رو به خاطر حمله به خواهرش تیکه تیکه کنه گرفتن و کشیدنش عقب و جیک جیک بلند و بی وقفه ای راه انداختن. عمو جغد که حالا هر2بالش آزاد شده بود کندو رو درست پیش از اینکه به زمین بخوره و1000تیکه بشه توی هوا گرفت و داد دست کبوتر مادر و خودش جلوی زنبور ها ایستاد و با صدای بلند و حرکت بال ها سعی کرد آرومشون کنه و چند لحظه بعد موفق شد. زنبور ها که از شدت خشم دیوونه شده بودن با دیدن کندوی سالم و درک حضور عمو جغد که همه جنگل براش احترام خاصی قائل بودن کم کم آروم تر شدن و هرچند هنوز از حرص توی همدیگه می لولیدن و وز وز می کردن ولی دست از حمله برداشتن و خواه ناخواه به خواست عمو جغد روی تنه درخت نشستن تا به گفته هاش گوش بدن.
-عمو جغد آخه شما بگید این درسته؟ اون فسقلی پرید بالا و خودش رو پرت کرد روی کندوی ما. کدوم موجود عاقلی همچین کاری می کنه؟ حتما به نظرش تفریح با مزه ای اومد. آره دیگه، خودش که لحظه آخر با پر و پا شاخه رو می چسبید و تاب می خورد می رفت پایین، کندو و ما هم به جهنم.
عمو جغد مدتی بعد تونست موقعیت رو واسه زنبور ها توضیح بده و قانعشون کنه که این اتفاق هرچند خیلی بد بود ولی تکبال دشمن نیست و این ماجرا فقط حاصل1کنجکاوی بود از طرف جوجه کبوتر بی تجربه ای که بال هاش بهش کمک نمی کنن و در اون لحظه هم تکبال نپرید روی کندو بلکه به خاطر ضعف بال هاش روی کندو پرت شد وگرنه چه بسا اتفاق آخری که افتادن کندو بود پیش نمی اومد. زنبور ها که واسه حل مشکلشون و استقرار دوباره کندو روی درخت به دردسر افتاده بودن با اعتراضی هرچند خیلی کمتر از پیش، ناراضی ولی فرمان بردار با عمو جغد بحث می کردن.
-شما درست میگید عمو جغد ولی آخه ببینید چی شد؟ ما زنبوریم عمو. چطور باید کندویی که اندازهش چندین برابر هیکل همهمون با همه رو ببریم و دوباره بذاریم اون بالا؟ محاله بتونیم. تازه این به کنار. اصلا این هم به خاطر شما بیخیال. ما1کندوی دیگه می سازیم. ولی چجوری؟ با چی؟ الان پاییزه. کدوم گل بهمون شیره میده؟ باید تا بهار صبر کنیم و این یعنی همه ما تا بهار بدون سرپناهیم. زمستون امسال سرمای سیاه داره عمو. بیرون کندو حتی یکیمون هم به بهار نمی رسه. همهمون می میریم.
عمو جغد با مهربونی به زنبور ها نگاه کرد.
-هر کاری1راهی داره عموجان. دنیا که تموم نشده. خوشبختانه کندو طوریش نشده. یعنی زیاد طوریش نشده. فقط از جاش در رفته. با هم کمک می کنیم می بریم می ذاریمش سر جاش. واسه بالا بردن و جاسازیش شما تنها نیستید عموجان. اگر شیره هم لازم بود با من. خودم میرم بالای سر چندتا از گل های مطمئن بیدارشون می کنم و کار شما رو راه میندازیم.
-آخه عمو این فصل سال گل شیره نداره.
عمو جغد در حالی که می خندید بال هاش رو با محبت روی سر زنبور های پریشون باز کرد تا باد کمتر اذیتشون کنه.
-نگران نباش عموجون. گفتم اون با من. واسه گل ها سخته. ولی هیچ کاری نشد نداره اگر اراده پشتش باشه. فعلا بیایید دسته جمعی همینجا توی کندو تون استراحت کنید خستگی ها که در رفت می بریم می ذاریمش سر جاش. باقی صحبت ها هم باشه واسه بعد. روز های پاییز کوتاه و شب هاش سردن. تا شب نشده باید کار به1جایی برسه. شاید هم تموم بشه.
زنبور ها توی کندو زیر بال عمو جغد رفتن و بعد از رفع خستگی کوتاه، کار شروع شد.
تنگ غروب، با کمک عمو جغد و گنجشک ها و زنبور ها و زاغی خانم و1سری از گل های خسته و خمار خواب و بقیه، کندو سر جای خودش روی نوک درخت وسط1شبکه نازک و خشک از شاخه های بی برگ محکم شده بود. همه تا آخرین حد توان خسته بودن. زنبور ها از عمو جغد و بقیه تشکر کردن و رفتن تا به باقی خواب فصل سرماشون برسن. گنجشک ها رفتن پی زندگیشون. گل ها با نوازش محبت آمیز عمو جغد پلک هاشون سنگین تر از پیش شد و به خواب عمیقی فرو رفتن. زاغی خانم به سرعت رفت تا قبل از کبوتر مادر به تکبال برسه تا مادر بابت خرابکاری که کرده بود حسابش رو خیلی سنگین نگیره. عمو جغد بعد از درمون جای چندتا نیشی که بالاپر از زنبور ها خورده بود، چند دقیقه ای نصیحتش کرد و بهش یادآور شد که برادر بزرگ تر بودن گاهی واقعا سخته و بالاپر باید بیشتر مواظب خواهرش باشه و این مواظبت تنها در کتک کاری و هواخواهی خلاصه نمیشه. مواظبت یعنی همه چیز و از اون جمله کمک در کسب تجربه های بیشتر و به قیمت های ارزون تر. عمو جغد گفت زنبور ها بد نیستن. اون ها فقط از حریمشون دفاع می کردن و درضمن هیچی از وضعیت تکبال نمی دونستن. برای زنبور ها قابل تصور نبود که1پرنده هرچند هم جوجه و دیر پرواز باشه بی افته روی کندوشون و لونهشون رو خراب کنه. اون ها نمی دونستن چون تکبال در نتیجه دلواپسی و مهر مادری کبوتر مادر و محافظت های دایمی بالاپر تقریبا هیچ وقت بیرون از لونه نبود. اگر هم بود فرصتی برای دیگران نبود که خودش و وضعیتش رو بشناسن چون مادر و بالاپر جاش می پریدن، احتیاط می کردن، می جنگیدن و پیروز می شدن. عمو جغد همچنین گفت که کبوتر مادر زیر نفوذ مهر مادری گاهی یادش میره که محدود کردن تکبال راه درستی برای حفظش از خطر های زندگی نیست. به اعتقاد عمو جغد، تکبال باید از لونه خارج می شد، باید زندگی رو لمس می کرد و می شناخت حتی خطر ها رو. چون کبوتر مادر و بالاپر همیشه نمی تونستن براش محافظ مطلق باشن و چه بهتر که تکبال از همین حالا که مادر و بالاپر رو در کنارش داشت، به کمک اون ها با سیاه و سفید زندگی آشنا بشه تا در آینده کمتر زخم و ضربت ببینه. عمو جغد معتقد بود تمام پرنده ها می تونن و باید آسمون و زمین رو و زندگی رو بشناسن حتی اگر بال هاشون مثل بال های تکبال بال پرواز نباشه.
حرف های عمو جغد منطقی بود. سخت، تلخ، ولی درست.
اون شب زاغی خانم مادر عصبانی و تکبال ترسیده و زخمی رو تا دیر وقت توی لونه خودش نگه داشت تا اثر ماجرا کمتر بشه. بالاپر تنها توی لونه نشست و فکر کرد. به اتفاق امروز، به دیروز و امروز و فردای تکبال، به اینکه چقدر دوستش داشت و چقدر دلواپسش بود، به بال های بی پروازش، به مادر مهربون و بی نهایت دل خستهش، و به حرف های عمو جغد. چقدر واسهش سخت بود که رویارویی تکبال با خطر ها رو تماشا کنه! تکبالی که بال هاش پروازی نبودن و باید فردا هاش رو بدون کمک بال هاش می ساخت. برای بالاپر درک این مسئله سنگین و تلخ بود. تکبال نمی تونست برای همیشه روی اون درخت بمونه. دنیای تکبال نمی تونست اندازه اون سرو بلند کوچیک بشه. تکبال1پرنده بود. پرنده ها مال آسمونن ولی چطور تکبال بدون پر پرواز می تونست آسمونی باشه؟ بالاپر اون شب بارها و بارها با نگاه کردن به آسمون به جای تکبال و برای فردا های اون احساس غربتی سیاه و بی پایان کرد و بارها و بارها بغضش ترکید و پرهای روی سینهش از اشک خیس شد.
عمو جغد درست می گفت. مهم نبود چقدر تلخه. تکبال1پرنده بود. پرنده ها مال آسمونن. حتی بدون پر پرواز. و بالاپر می دونست باید هر کاری از دستش بر میاد انجام بده تا تکبال زندگی رو هرچی بیشتر بشناسه. ولی چطور؟ با دل مادرش چه باید می کرد؟ بالاپر می دونست که مادرش هیچ خوشش نمیاد. یادش بود که عمو جغد حرف های اون شب رو چندین بار به کبوتر مادر گفته و مادر به همین خاطر زیاد از عمو خوشش نمی اومد. مهر مادری کبوتر مادر برای بالاپر مقدس و عزیز بود ولی اون شب بعد از فکر کردن به حرف های عمو جغد کاملا به این باور رسیده بود که مادر ها هم ممکنه گاهی از سر محبت اشتباه کنن. همون طور که کبوتر مادر در مورد حفظ تکبال شاید داشت اشتباه می رفت.
-آهای! کسی نیست؟ خانم کبوتر! تکبال! بالاپر! کسی توی لونه نیست؟
بالاپر مثل سرباز های آماده جنگ از جا پرید و از لونه زد بیرون. با دیدن زنبور بزرگی که دم لونه آروم بال می زد و می چرخید پر هاش رو باد کرد.
-با مادر و خواهرم چیکار داری؟ مرد اینجا منم. بگو چی می خوایی؟
زنبور همون طور که می چرخید با صدایی که خستگی ازش می بارید جواب داد:
-سلام. خواهرت چطوره؟ زخمی که نشد.
بالاپر همون طور که سعی می کرد هرچی بیشتر پر هاش رو باد کنه و بزرگ تر دیده بشه جواب داد:
-خواهرم هیچیش نشد. فقط چندتا خراش از شاخه ها برداشت و1کمی هم ترسید. که چی؟
زنبور بی توجه به ستیزه جویی بالاپر دوباره گفت:
-خودت بهتری؟
بعد بدون اینکه منتظر جواب بمونه ظرف چند ضلعی شبیه یکی از خونه های کندو رو به طرف بالاپر دراز کرد و گفت:
-بیا بگیر. ملکه ما میگه عسل واسه خیلی از زخم ها خوبه. به نظرم این به درد خودت و خواهرت بخوره. بمال روی جای نیش ها و خراش ها. باقیش رو هم بده خواهرت بخوره. خیلی شیرینه. خوشش میاد. خوب دیگه من باید برم. بیشتر از این اگر بمونم فردا رو نمی بینم. خداحافظ.
زنبور پرواز کرد و رفت. بالاپر لحظه ای موند و به پرواز زنبور نگاه کرد تا به بالای درخت و کندوی بین شاخه ها رسید و توی کندو و توی شب گم شد. بعد آروم زمزمه کرد:
-متشکرم.
دیدگاه های پیشین:3)
فرشته
شنبه 8 شهریور 1393 ساعت 07:27
دست بردار از این اشتباهت بذار باهات حرف بزنم
پاسخ:
اینجا جای این حرف ها نیست.
حسین آگاهی
شنبه 8 شهریور 1393 ساعت 12:48
سلام. فقط این شعر از ایرج میرزا رو مناسب این قسمت داستان می دونم.
*********
پسر رو قدر مادر دان که دایم
کشد رنج پسر بیچاره مادر
برو بیش از پدر خواهَش که خواهد
تو را بیش از پدر بیچاره مادر
ز جان محبوب تر دارش که داردت
ز جان محبوب تر بیچاره مادر
نگهداری کند نُه ماه و نُه روز
تو را چون جان به بر بیچاره مادر
از این پهلو به آن پهلو نغلتد
شب از بیم خطر بیچاره مادر
به وقت زادن تو مرگ خود را
بگیرد در نظر بیچاره مادر
بشوید کهنه و آرایَد او را
چو کمتر کارگر بیچاره مادر
تموز و دی تو را ساعت به ساعت
نماید خشک و تر بیچاره مادر
اگر یک عطسه آید از دماغت
پرد هوشش ز سر بیچاره مادر
اگر یک سرفه ی بیجا نمایی
خورَد خون جگر بیچاره مادر
برای اینکه شب راحت بخوابی
نخوابد تا سحر بیچاره مادر
دو سال از گریه ی روز و شب تو
ندارد خواب و خور بیچاره مادر
چو دندان آوری رنجور گردی
کشد رنج دگر بیچاره مادر
سپس تا پا گرفتی تا نیفتی
خورَد غم بیشتر بیچاره مادر
تو تا یک مختصر جانی بگیری
کند جان مختصر بیچاره مادر
به مکتب چون رَوی تا باز گردی
بُوَد چشمش به در بیچاره مادر
وگر یک ربع ساعت دیر آیی
شود از خود به در بیچاره مادر
نبیند هیچ کس زحمت به دنیا
ز مادر بیشتر بیچاره مادر
تمام حاصلش از زحمت اینست
که دارد یک پسر بیچاره مادر.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
پس ایرج میرزا از این چیز ها هم گفته! خیال می کردم شعر هاش همه منفی هستن.
ای بیچاره مادر! واقعا من هیچی عزیز تر، مقدس تر و بیچاره تر از مادر بین آفریده های پروردگار سراغ ندارم. واسه مادرم پیغمبر نیستم. اتفاقا فرزند بدی هستم واسهش. ولی خداییش خیلی دوستش دارم. به حد پرستش.
خدا ببخشدم!.
پاینده باشید.
نخودی
پنجشنبه 20 شهریور 1393 ساعت 14:24
عمو جغد معتقد بود تمام پرنده ها می تونن و باید آسمون و زمین رو و زندگی رو بشناسن حتی اگر بال هاشون مثل بال های تکبال بال پرواز نباشه.
تکبال1پرنده بود. پرنده ها مال آسمونن ولی چطور تکبال بدون پر پرواز می تونست آسمونی باشه؟
پریسا بگیرم ریز ریزت کنم که داری اشکم رودر میاری …..
خیلی دلم گرفت …. خیلی …. اصلاً هیچی برم بقیه اش رو بخونم ….
http://lanternmoon92.blogfa.com
پاسخ:
معذرت می خوام عزیز. ولی ندیدی گریه های خودم رو وقتی می نوشتم! وای از این اشک ها که وقتی شروع می کردن گاهی باید پا می شدم می رفتم2دقیقه بعد می اومدم واسه نوشتن ادامهش. اصلا نوشتن جنبه می خواد که من ندارم. این هم شد کار؟!
شاد باش بابا بیخیال!.
ایام به کام.