تکبال3

پاییز.
خورشید حاضر اما کم توان و انگار خسته. درخت ها بی برگ. گل ها بی نشاط. جنگل توی خواب. سکوت. باد پاییزی توی جنگل گشت می زد و مواظب رویا های جنگل بود که از هم نپاشه. پرنده های مهاجر رفته بودن تا همراه بهار برگردن. هوا سوز ملایمی داشت. جنگل خواب بود.
پاییز بود.
تکبال آهسته آهسته می بالید. می دید، می شنید، می شناخت، ولی هنوز نمی فهمید. هنوز واسه فهمیدن خیلی کوچیک بود. کبوتر مادر ته دلش از این موضوع خوشحال بود. اون ترجیح می داد تکبال هرچی دیر تر بفهمه تا کمتر درد بکشه. همین قدر که خودش می فهمید کافی بود. تکبال نمی فهمید. نه درد مادرش رو، نه ناآگاهی تلخ بالاپر رو که بی صبرانه منتظر پروازی شدن خودش و تکبال بود، و نه گرفتاری وحشتناک خودش رو که مثل1کوه روی سینه مادرش سنگینی می کرد. تکبال فارغ از فهم، فارغ از درد، فارغ از همه چیز، آهسته آهسته بزرگ می شد. تکبال معنی خطر و دردسر رو نمی فهمید. اما کبوتر مادر و بالاپر به جاش می فهمیدن و سعی می کردن که حفظش کنن ولی تکبال جوجه آرومی نبود. هرچند خیلی ضعیف بود ولی خیال آروم گرفتن نداشت. بر عکس بالاپر که همیشه زیر پر و بال مادرش رو به هر جایی ترجیح می داد، تکبال از هر فرصتی برای بیرون اومدن از مخفیگاه پر محبت مادرش و درست کردن1دردسر تازه واسه خودش استفاده می کرد. به محض اینکه کبوتر مادر ازش غافل می شد از زیر پر و بالش بیرون می اومد و چون از شدت ضعف قادر به ایستادن و راه رفتن نبود، بعد از چند قدم به دردسر می افتاد. 1بار روی شاخه نازکی1وری می شد و چون بال هاش کمکش نمی کردن نمی تونست خودش رو جمع و جور کنه، بار دیگه بین چندتا شاخه بی برگ و به هم پیچیده گیر می افتاد و از اونجایی که بدون بال و فقط با حرکت پا هاش نمی تونست خلاص بشه بدتر گیر می کرد و کبوتر مادر باید به دادش می رسید، گاهی بی هوا می رفت و از نوک شاخه آویزون می شد و اگر سر موقع نمی رسیدن می رفت که بی افته پایین و… تکبال اینطوری با زندگی و بالا و پایین و زیر و بم هاش آشنا می شد.
پاییز آروم و سنگین پیش می رفت و جنگل خوابیده رو به طرف زمستون می برد. تکبال و خانوادهش همراه پاییز توی راه ناهموار زندگی پیش می رفتن.
بیشتر از نصف پاییز نگذشته بود. زمستون از همین حالا داشت ضرب شصتش رو نشون می داد. سرما شروع شده بود. زمستون سردی در پیش بود و کبوتر مادر بر حسب تجربه سال ها این رو می دونست. بالاپر فقط می دونست هوا سرد شده و از مادرش می شنید که زمستون بدی در پیشه ولی درک این زمستون بد توی ذهن کوچیکش جا نمی شد. تنها به اتکای توصیف و توصیه مادر ترجیح می داد مواظب باشه و سعی می کرد از خط راهنمایی ها و امنیت پناه مادرش دورتر نشه. تکبال ولی ماجرای متفاوتی بود.
تکبال نه زمستون رو می شناخت نه سرما و نه خطر رو. تکبال تازه می رفت که تجربه کنه و با تمام وجود ضعیفش این تجربه ها رو می خواست. پناهگاه مادرش براش تنگ بود و تکبال هیچ وقت مدت زیادی اونجا دووم نمی آورد. دلواپسی های کبوتر مادر و مواظبت های بالاپر نتونسته بودن آرامشی رو که تکبال نداشت بهش بدن. وقتی کبوتر مادر برای بالاپر درس زندگی رو می خوند، تکبال هم مثل بالاپر پای توصیه هاش می نشست و به نصیحت ها و تجربه هاش از زمستون و دنیای بیرون از لونه و دشمن های خوش سیما و سقوط از بلندی روی خاک و خطر های زمینی و همه چیز و همه چیز گوش می داد ولی بر عکس بالاپر هیچ کدوم رو به خاطر نمی سپرد. تکبال می رفت که تجربه کنه، ببینه، بفهمه نه اینکه فقط بشنوه. این مدل زندگی در ذهن و روحش جایی نداشت. زندگی امن و آروم در پناه پر و بال کبوتر مادر و کنج لونه و تجسم خطر هایی که می تونست پیش بیاد ولی نیومد و به خیر گذشت. تکبال این رو به هیچ عنوان نمی تونست بپذیره. نمی دونست چی می خواد و نمی فهمید چرا فقط می دونست که اینطوری نمی شد پیش بره. پس پناه و پناه گاه رو بیخیال می شد، می رفت، زمین می خورد، زخمی می شد، به دردسر می افتاد، بقیه رو هم به دردسر مینداخت، تجربه می کرد و تجربه می کرد و تجربه می کرد.
هوا داشت سرد تر می شد. کبوتر مادر حالا دیگه واسه پیدا کردن غذا زمان بیشتری لازم داشت و در نتیجه کمتر توی لونه می موند. وظیفه بالاپر مشکل بود. مواظبت از لونه، مواظبت از خودش، مواظبت از تکبال. تکبال ولی هیچ کمکی برای بالاپر نبود. تکبال دنبال چیزی بود که نمی دونست چیه. فقط می دونست1چیزی این وسط درست نیست و تکبال این درست نبودن رو دوست نداشت. خستهش می کرد، کلافهش می کرد، دیوونهش می کرد، درست هم نمی شد. تکبال دلیل اینهمه رو نمی تونست بفهمه. مدتی گذشت تا بفهمه برای ایستادن و راه رفتن و حفظ تعادل به چیزی بیشتر از پا هاش نیاز داره. چیزی که باید باشه ولی نیست. یعنی هست ولی اون طور که باید باشه نیست. این وسط1اشکال وجود داشت. جایی، چیزی، کم بود. تکبال این رو می دونست ولی نمی تونست تشخیص بده مشکل چیه. چندان هم دنبال تشخیصش نبود. هنوز نمی تونست درک کنه بال های کوتاه و بی حرکت برای1پرنده یعنی چی. تکبال همچنان می دید، می شنید، می شناخت، ولی هنوز نمی فهمید. هنوز برای فهمیدن کوچیک بود. خیلی کوچیک.
دیدگاه های پیشین: (2)
فرشته
جمعه 7 شهریور 1393 ساعت 09:13
نه؟

پاسخ:
نه.
حسین آگاهی
جمعه 7 شهریور 1393 ساعت 09:38
این ماجرا من رو ناخودآگاه به یاد بچه های معلول و مادرهاشون می اندازه. برای بچه ها هم همین سؤالات در ابتدای تولدشون و حتی تا چند سال بعدی پیش میاد ولی متأسفانه یه روزی با حقیقت روبرو میشن که دیگه خیلی دیر شده و بهتر بود زودتر می فهمیدن تا این قدر درد نکشن.
من خودم پنج سالگیم نابینایی رو درست و حسابی حس کردم و فهمیدم با بقیه فرق دارم؛ از اون موقع دنیای من جهنم شد؛ یک زندون که باید تا زمانی نامعلوم درش بمونم.
مهم نیست؛ حالا از اون زمان سال ها می گذره.
منتظر ادامه ی داستان هستم.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
بله. با واقعیت ها هرچی زودتر رو در رو بشیم کمتر درد دارن. دسته کم درد این پذیرش اولیه زودتر شروع و سریع تر تموم میشه. با شما موافقم هرچی زودتر بفهمیم کمتر درد می کشیم. من درست یادم نیست چند سالم بود که فهمیدم. از بچگی دستم اومده بود که1فرق هایی دارم ولی راستش اگر درست یادم باشه تا نوجوونیم نمی دونستم این فرق ها چقدر می تونن بزرگ و چقدر می تونن آزار دهنده باشن. بچه که بودم فقط دونستم و اون زمان دیگه فهمیدم.
تجربه خوبی نبود این اولین فهمیدن های من.
بگذریم.
انتظار رو دوست ندارم پس سعی می کنم زودتر بنویسم تا کمتر منتظر بمونید.
ایام به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *