روز قشنگی بود. جون می داد واسه تولد. هرچند دم پاییز بود و هرچند نشونه های پاییز رو نمی شد ندید گرفت ولی روز قشنگی بود. جوجه قصه ما در همچین روزی متولد شد. جوجه ای ریز و ظریف، با بدنی پوشیده از کُرک های ریز و نرم، نوک کوچولو، چشم هایی به شکل نقطه های ریز که هنوز درست باز نشده بودن، دُمی کوچیک ولی قشنگ، و2تا بال خیلی خیلی کوچیک. اینقدر کوچیک که به زحمت جسم ضعیفش رو می پوشوندن. بال هایی چنان کوچیک و چنان ضعیف که با1نگاه می شد فهمید زیادی کوچیک هستن. کوچیک، کوتاه،
غیر معمول!.
این تفاوت از نگاه کبوتر مادر مخفی نموند. هر2تا بال جوجه تازه متولد شدهش به زحمت به اندازه1بال جوجه های دیگه می رسید.
کبوتر مادر با نگاهی نگران، با نگاهی بسیار نگران به جوجه نظر کرد، دقیق و کامل بال هاش رو بررسی کرد و دوباره و دوباره نگاه کرد و نگاه کرد. درست بود. این بال ها زیادی کوچیک بودن. کبوتر مادر سعی کرد جوجه رو وادار کنه که به کمک خودش، یکی از بال هاش رو کمی حرکت بده ولی فایده نداشت. کبوتر مادر بال جوجه رو آروم با منقار گرفت و بالا برد. اینقدر کوچیک بود که به زحمت لای منقارش جا گرفت. جوجه بی حرکت و1وری وسط تیکه های پوست تخم کوچیکش که پیش از این تمام دنیاش بود افتاده بود و جیر جیر می کرد. مادر نگاهی متاثر و دلواپس به جوجهش انداخت. بغضش رو فرو خورد و جوجهش رو زیر پر گرفت. جوجه سرش رو از زیر پر های مادر بیرون آورد و با خوشحالی جیر جیر کرد.
جوجه بزرگ تر با اشتیاق پر و بالی زد و جلو اومد. نوکش رو روی سر جوجه تازه متولد شده گذاشت و چشم های نیمه بازش رو بوسید. جوجه کوچیک تکونی بی حال به خودش داد، از زیر پر مادر بیرون اومد و به جوجه بزرگ تر چسبید. جوجه بزرگ تر که بالاپر صداش می زدن با خوشحالی جیر جیر بلند و شادی سر داد.
-من رو دوست داره!. نگاه کن مادر من رو دوست داره!.
بعد سر و بال های ظریف جوجه رو بوسه بارون کرد.
-چه بال های کوچیکی. این بال ها خیلی کوچیکن. باید کمی صبر کنه تا بتونه حرکتشون بده مگه نه مادر؟
مادر با تاثری که نمی تونست به طور کامل پنهانش کنه جواب داد:
-تو درست میگی کوچولوی قشنگم! این بال ها خیلی کوچیکن. و حتما می دونی که برای پرنده بال همه چیزه. قوت پرنده به توان بال هاشه. بال های خواهرت پروازی نیستن. پس اون خیلی خیلی بیشتر از تو آسیب پذیره. تو باید خیلی مواظبش باشی. کار تو و من از امروز خیلی سخته. تو باید جای اون هم بپری، مواظبش باشی و حفظش کنی. همون کاری که من واسه جفتتون می کنم و تو از امروز باید کمکم کنی.
بالاپر بی تجربه تر از اون بود که تاثر پنهان در لحن مادر رو بفهمه و شاید اونقدر از شهود1تولد شاد بود که نفهمید.
-مطمئن باش مادر. این فسقلی بهش سخت نمی گذره. تا زمانی که بتونه بپره خودم جاش می پرم. اینقدر کوچیکه که من می تونم بذارمش روی شونه هام و ببرمش گردش. تا زمانی که بال های خودش پروازی بشن من بال هام رو باهاش نصف می کنم.
بالاپر همینطور که حرف می زد پر و بال کوچیکش رو روی سر جوجه کوچولو سایه بون کرده بود، دور و برش می چرخید و می بوسیدش. مادر فقط نگاه می کرد. نگران و غمگین نگاه می کرد. در جواب بالاپر که بدون توجه به این تفاوت غم انگیز از مادرش پرسید:
-چی باید صداش کنیم؟
با تاثر گفت:
-تکبال.
-ولی اینکه2تا بال داره! چه بال های ظریفی! مادر به نظرت چقدر طول می کشه تکبال بتونه با این بال هاش بپره؟
کبوتر مادر سرش رو به طرف آسمون گرفت تا جوجه مشتاق اشک هاش رو نبینه. حقیقت همیشه حقیقته. مثل1دیوار سخت. نمیشه تغییرش داد ولی همیشه هم نباید بلند گفتش. گاهی حقیقت ها بهتره ناگفته باقی بمونن. شاید زمان اثر مهلکشون رو کمتر کنه. شاید.
و کبوتر مادر در نتیجه این بینش در جواب بالاپر فقط گفت:
-نمی دونم. شاید کمی دیر.
ولی توی دلش حقیقت فریاد می زد. خودش رو به در و دیوار می کوبید تا از زبونش بیاد بیرون. با تمام وجود قد الم می کرد مبادا نادیده گرفته بشه. حقیقتی تلخ، سیاه و سنگین. و مادر می دونست هرچند نگفت.
هرگز! تکبال با این بال ها هرگز نمی پرید!.
بالاپر نمی دونست. ذهن کوچیکش چنان شفاف بود که اصلا جایی واسه این تیرگی بزرگ نداشت. و کبوتر مادر ترجیح داد این باور تلخ هرچه بیشتر عقب بی افته. شاید چون خودش هم از باور کردنش می ترسید و دلش می خواست در تردیدی هرچند سخت و سیاه اما روشن تر و امید بخش تر از این آگاهی دردناک با بالاپر شریک باشه تا کمتر درد بکشه.
-شاید زمان درستش کنه. شاید این بال ها بعدا رشد کنن. شاید… شاید…
بالاپر با شادی جیر جیر کرد، جوجه کوچولو رو بغل گرفت و گفت:
-به دنیا خوش اومدی تکبال! دنیا خیلی بزرگه خیلی هم دیدنیه. مطمئنم خوشت میاد. اینجا همه چیز قشنگ نیست ولی قشنگی هاش خیلی زیاده. مخصوصا پرواز. عالیه. حالا خودت می بینی.
تکبال بی اطلاع از اینهمه، بی اطلاع از شادی بالاپر و ناآگاه از درد و نگرانی کبوتر مادر، بیخیال فردایی که در پشت مه تردید و ابهام، بی رنگ و نامشخص ولی قطعی، منتظرش بود و بدون توجه به تمام سوال های بی جوابی که همراهش متولد شده بودن و در آینده ای که خواه ناخواه می رسید خودش باید جواب براشون پیدا می کرد و بدون اینکه بدونه این کار بدون بال، بدون پریدن و بدون پرواز چقدر می تونه سخت باشه، در پناه بال های مادرش و بوسه های بالاپر هوای جنگل رو به کام می کشید و جیر جیر ظریفش رو ادامه می داد. تکبال جیر جیر می کرد و به گرمای دل گرفته مادر و ضربان قلب مشتاق بالاپر تکیه داشت بی اون که بدونه برای رسیدن به فردا از چه تیرگی هایی باید بگذره.
و این شروع ماجرا بود!.
دیدگاه های پیشین: (2)
فرشته
پنجشنبه 6 شهریور 1393 ساعت 18:50
سلام من شعر میگم میشه عضو بشم بذارم توی وبت؟
پاسخ:
سلام.
نه اینجا مال خودمه شما1وب واسه خودت بساز اونجا هرچی دلت می خواد بذار من هم میام می خونم.
ایام به کامت.
حسین آگاهی
جمعه 7 شهریور 1393 ساعت 09:31
سلام. در مورد تک بال شما درست میگید مخصوصاً با خوندن این قسمت بیشتر حرفتون رو متوجه میشم؛ این قصه رو باید خودش جلو ببره و تک بال خودش سرنوشت خود رو تعیین کنه؛ اون طوری هم واقعی تر خواهد بود و هم موندنی تر در ذهن خواننده.
این حالت نوشتنتون رو دوست دارم. احساس می کنم سبک نوشتنتون رو تغییر دادید؛ اگه این طوریه به نظر من این شکلی بنویسید نسبت به داستان فرشته و آدمبرفی و پروانه بهتر باشه. موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
ای کاش تکبال بتونه درست بره. بدون اشتباه که تقریبا امکانش نیست ولی ای کاش بشه تکبال و همه مسافر های جاده زندگی کمتر اشتباه برن!.
بهم نخندید ولی من در مورد سبک هیچی نمی دونم. اگر عوض شده خودش شده و من کاریش نکردم. اینطوری اومد و من فقط نوشتم. دفعه های پیش هم همینطور بود. من فقط می نوشتم و فقط می نویسم. کاش خوب در بیاد!
ممنونم از حضور شما.
ایام به کام.