***
بیا بخند به تمام گریه های من،
بیا بخند بر شب بی انتهای من.
گریه باید در این قحطی تاریک!،
اشک باید که یاری کند!.
تنها اشک و باز هم اشک!.
گریه اگر نباشد در این خشکسالی دهشتنشان،
اشک اگر یاریم نکند در نشاندن این شرار سرکش اتش،
همچون برگ خشکی که یادگار مانده از حاکمیت پاییز،
چه آسان خاکستر خواهم شد!.
ببین!،
بهار آمده!.
پروانه ها بی قرارند،
خفتگان بیدارند،
بوستان ها غرق بهارند.
جهان، میخندد،
تمامی هستی از جنس بهار، از نگاه سبز تک تک شکوفه ها می نگرد، می بالد، می خندد.
ببین!،
بهار آمده!.
بهار من!،
بهار غایب من!،
از فراز مهتاب، از ورای این سقف تاریک،
از آن سوی سرزمین سحر، مرا ببین!.
در یک خواب خزانزده،
مرا تماشا کن.
من هم بی قرارم!،
من هم بیدارم!،
اینجا این پایین،
روی دامن سبز خاک،
همه سبزند،
بهار، چه زیباست!
تمام زنده ها، سرشار شورند،
همه جا غوغاست!.
بهشت انگار، از فراسوی آسمان،
به میهمانی خاک آمده.
همه هستند،
اینجا برون از سکوت ساکن من، جای هیچ شکوفه ای خالی نیست.
همه هستند،
حتی آسمانی ها.
و بهار، چه سان می خندد،
فارغ از سوز غیبت تو!؟
و تو!، ای جراحت مقدس روح خزان آلودم!،
در نهانگاه کدامین تفعل بهشتین، در انتظار شهود نشسته ای!؟
کدامین نگاه جوینده و بی پروا،
از پس مژگان اتشناک و از زیر پیشانی بلند آفتابگون، به این شهود عزیز، خواهد رسید؟
کاش آن نگاه بی پروا،
مرغک آشیان دیدگان من می شد!،
کاش آن بهاریترین بهار،
انتهای خزان من می شد!.
مرا ببخش!،
مرا ببخش، برای این رویای پنهان و این اهانت آشکار
از حضور خویش، این رویا را،
و تنها این رویا را بر من ببخش.
هرچند، بیش از اینهاست، ارزش رویای حضور تو،
می دانم.
آیا آن نگاه بی پروا،
پس از آن شهود، پس از آن فتح،
اجازه ی حضور این رویای بی تعبیر را،
در بقایای ویرانه های دل فرو ریخته ام خواهد داد؟
ای کاش چنین باشد!.
در بر می فشارم این شرار شیرین را،
می ستایم این سوختن را،
می خواهمش از دل،
می شویمش با اشک،
پس بیا بخند به تمام گریه های من.
*******
دیدگاه های پیشین: (2)
آزاد
شنبه 1 شهریور 1393 ساعت 19:53
دیشب خواب می دیدم …
تمام قاصدک ها …
بدنبال بهاری می گردند
که تو گم کرده بودی !
سلام و بی نهایت سپاس
از این سرایش زیبا و ماندگار
پاسخ:
قاصدک های بهار را بگو،
اینجا دلی تنگ است،
آنجا نمی دانم.
***
سلام دوست آزاد من.
چقدر دلم می خواد رویای شما تعبیر بشه. آخ که اگر می شد، اگر می شد!
ممنونم از حضور عزیز شما.
ایام به کام.
حسین آگاهی
یکشنبه 2 شهریور 1393 ساعت 13:05
سلام. همیشه با نوشته های شما به خودم فکر می کنم من بعضی وقتا که دور و برم رو نگاه می کنم می بینم که انگار همه در عالم خودشون هستن و من در جهانی دیگه.
انگار من با همه بیگانه هستم.
همه شاد و خوشبخت هستن و من یه جور دیگه.
و این احساس متأسفانه جای این که کمتر و کمتر بشه روز به روز بیشترم میشه.
راستی یک مطلب نوشتم وقت کردید بیایید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
هر کسی عالم خودش رو داره و طبیعتا سفیدی ها و سیاهی های دنیاش با مال بقیه متفاوته. اون هایی که من و شما حس می کنیم ازمون شاد تر و خوشبخت تر هستن هم همینطور. من هم مثل شما می بینمشون ولی می دونم که اون ها هم در عالم خودشون سیاهی هایی دارن که دلشون می خواد سفید بشه. شاید از ما خیلی خوشبخت تر باشن ولی خودشون واقعا این رو نمی دونن.
کنجکاو شدم ببینم توی وب شما چه خبر شده الان میام.
ایام به کام.