به انتظار سحر

***

به بال خاکی رویا، رها در جاده ی یلدایی و خاموش،
میان این هزاران قصه ی تاریک،

مرور خاطرات ماه را در سینه بی تابم!.

شب است و آسمان خاموش و خواب اندود،
و من، بیمار و تا ختم زمان، بیدار،

اندر حسرت پایان این خوابم!.

جهان، سرد و سیهپوش است، در خاکستر خورشید،
و من، این اخگر سوزان، شب سرد زمستان را چنین سوزنده مهتابم!.

شبانگه را به سان سوز هجران، انتهایی نیست،
تمام هستی اندر خواب و من از دهشتِ کابوس، بی خوابم!.

خدایا! پس خدایا! کو سحرگاهان موعودت!؟

*******
دیدگاه های پیشین: (3)
آزاد
یکشنبه 26 مرداد 1393 ساعت 15:34
حرف آخر بود
آنچه متفاوت و زیبا سرودید
ناگفته ای نماند
پس سکوت می کنم

سپاس فراوان

پاسخ:
و من از حال تا همیشه همچنان به انتظار سحرم. چقدر خواهان این باور سپیدم که:
سحر خواهد رسید!.
آیا خواهد رسید؟
نمی دانم.
به راستی نمی دانم.
تو آیا می دانی؟
ایام به کام.
حسین آگاهی
یکشنبه 26 مرداد 1393 ساعت 23:24
سلام.
چه غمآلود.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
به امید شادی ها.
پاینده باشید.
مستانه
دوشنبه 27 مرداد 1393 ساعت 19:08
تمام هستی اندر خواب و من از دهشت کابوس، بی خوابم…
http://nejaat.blogsky.com
پاسخ:
بخواب ای قاصدک سپید بهار! ای پیک خوشخبر و بی آواز! بخواب! کابوس ها را جایی در رویای نازک تو نیست! بخواب!
سیاهی کابوس می ترسد از سپیدی خواب کوچک تو!
بخواب!
من بیدارم.
بخواب.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *