***
خورشید من،
شبی پنهان از نظرگاه نگران صبح،
فاتح و سربلند، به جنگ شب شتافت،
فاتح جنگید، فاتح زخم برداشت،
و فاتح تمام شد.
خورشید من،
آنگاه که می رفت از تیرگیِ خزانآلودِ دیدگانِ بارانی ام،
تا بشکافد سینه تاریک شب بی دل را،
دستِ دیرآشنا بر شانه ام نهاد و گفت چون همیشه،
ستبر و استوار:،
-به یاد داشته باش که من با شب و بارانِ خزان بیگانه ام.-
خورشید من،
فاتح در قلب سیاه تیرگی بی فردا درخشید،
فاتح بر حقارت تاریک شبانگاه تابید،
سربلند افتاد،
و درخشان در آغوش خاک جاودان شد.
خوشا بر آنانی که بیگانه با دست های دیرآشنای خورشید من،
تنها با یاد تابش جاویدش،
رها از بار سنگین و دردناک این امتحان واپسین،
وداع خورشید مرا گریستند و گریستند!
***
دیدگاه های پیشین: (1)
آزاد
یکشنبه 26 مرداد 1393 ساعت 15:31
دیشب
چشمان سرخ خورشید
به سکوتِ خواب پیوست …
ولی اشکهایش
هنوز می درخشند .
سلام
بسیار زیبا سرودید
سپاسگزارم .
پاسخ:
سلام دوست عزیز من.
دلتنگم! دلتنگ خورشیدی که بار واپسین امتحان را بر شانه های خسته ام بر جای نهاد و رفت.
کاش امروز خورشید من بود و می دید که چه ستبر ایستاده ام، زیر بار کوه هجران همیشه اش. ستبر، ساکت، بی اشک! همان گونه که مرا همیشه می خواست.
ایام به کامتون دوست عزیز من.