به یاد خورشید!

***

تنگ غروب است،
خورشید، می رود که بخوابد و خواب فردا را ببیند.

شب آمد، با ستاره هایش.

و مهتاب است،
پخش و نقش بر خاک.

شب است و آسمان است و خاک،
خاک است و ستاره است و مهتاب،

مهتاب است و خیال است و من!،
من هستم و شب و یاد خیس خورشید!.

چه دلتنگم برای خورشید شب اندودم!.

آیا باز، در این دیار شب نشان، طلوع خواهد کرد!؟
کاش چنین نباشد!.

در دیاری که خورشید را به شمشیر شب، به خون می نشانند،
همان به که خورشید نباشد.

چه تلخ است، نظر بر آسمان بی خورشید!.

آی همراهان هزارچهره ی شب!،
من خورشیدم را می خواهم،

برایم بگویید،
خانه ی خورشید، کجاست!؟

*******
دیدگاه های پیشین: (1)
آزاد
جمعه 24 مرداد 1393 ساعت 16:03
خورشید …
هر غروب …
تا آنسوی شب …
آواره ی طلوعی است از جنس حضور …

در پی دشتی رنگ گرفته از آفتاب گردانهایی بی رنگ …
که بی محابا قاب سیاه از چهره برگرفته اند …
تا بی نقاب
به چهره ی هستی بنگرند .

—————–

آی همراهان هزارچهره ی شب!،
من خورشیدم را می خواهم،

برایم بگویید،
خانه ی خورشید، کجاست!؟

بی نظیر و زیبا …
بسیار سپاسگزارم .

پاسخ:
خورشید من، شبی پنهان از نظرگاه نگران صبح، فاتح و سربلند، به جنگ شب شتافت، فاتح جنگید، فاتح زخم برداشت، و فاتح تمام شد.
***
چقدر دلم می خواست این رو ادامه بدم ولی اول اینکه نمیشه بی اشک بنویسمش و دوم اینکه دلم می خواد اگر قدرتش رو داشته باشم کاملش کنم و توی1پست بذارمش تا برام به یادگاری باقی بمونه.
ممنونم دوست عزیز. این الهام رو مدیون شما هستم.
ممنونم.
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *