***
در سیاهی این بهار خزان آلود،
از وداعت تا انتهای همیشه،
در آغوشِ ابهامِ هموار این چهاردیوار خموش،
تیربارانِ دستِ تقدیرِ یلداییِ خویش،
سوار مَرکَبِ تاریک و بی مقصد زمان،
روان به سوی عدم،
قدم به قدم، لحظه به لحظه،
نفس به نفس،
در انعکاس نفرین شده ی این سکوت خسته،
آنجا که دهشت، راه را بر کابوس هم می بندد،
در فراسوی خاموش سیاهی،
در سوزش گنگ تب حادثه،
آنجا که عدم،
حتی حضور خویش را به سخره می گیرد،
من هستم،
تاریک تر از شب، نیستتر از عدم،
من هستم،
بی تو!،
من و سوز سیاه سکوتی سرد،
من و ویرانه های خاطرات تو.
*******