زدم به خاکی امشب، عنوان نداره

سلام به همگی.
عصر5شنبه همه به خیر. ببخشیدم همگی تون. کتابی ها ببخشیدم که فضای ووالام رو گسترش ندادم و کتاب نذاشتم. حرفی ها هم ببخشیدم که متن جدید اینجا نذاشتم و خلاصه دسته جمعی ببخشیدم که آپ نشدم. این هفته تقریبا هیچ کاری نکردم. نه اینجا و نه بیرون از اینجا. این هفته تقریبا هیچ کاری نکردم جز دعایی که اجابت نشد!.
صفحه دعا رو از سردر اینجا برداشتم. حذفش نکردم اولا به خاطر کامنت هایی که دلم نیومد پاک بشن دوما به خاطر اینکه تا همیشه به معجزه ای که ندیدم امیدوارم و هر کسی رفت و اون صفحه و اون پست رو دید بدونه که من همیشه برای آبادی ویرانه ای که آباد نشد دعاخواهم.
درسته. نشد. اجابتی نبود. نیمه ویرانه ای که نه برای آبادیش، بلکه برای سر پا موندنش اون همه دعا کردم،

کامل ویران شد و دیگه هیچی هیچی ازش باقی نیست. آگاه تر ها گفتن شاید دیر تر بشه دوباره کمی برقرارش کرد ولی بین خودمون باشه، تا جایی که من می دونم بیخود گفتن. من از این پایان ها زیاد دیدم و تا به امروز هیچ کدومشون دیگه آغازی نداشتن.
اون ها که قول آبادی دادن رو باور ندارم ولی هنوز امیدم به معجزه ایه که اگر بهش امید نبندم تموم میشم از این درد.
دلم گرفته. دلم از تمام این ویران شدن ها بد گرفته امشب. در کار مهر و مروت خدا که میگن همتا نداره مات موندم. از زمانی که یادمه بهم گفتن در حکمتش سوال و چرا نکن و من تا تونستم نکردم ولی امشب، منتقد و معترض نیستم چون حق ندارم. اگر حق داشتم بودم. ولی فقط کاش می شد بهم بگه چرا. اگر دستم به درگاهش می رسید فقط امشب ازش1پرسش داشتم. دلم می خواست حالا که دعام بی اجابت موند می شد ازش بپرسم ای خدا برای چی؟ این کار رو چرا کردی؟ خدایا تو واسه بنده هات بد نمی خوایی و بدی هایی که واسه ما میاد میگن تو نکردی. ولی تو خدایی می تونستی با1اشاره درستش کنی. چرا متوقفش نکردی؟ چرا اجازه دادی این سقف نصفه نیمه ویران بشه؟ چرا جلوش رو نگرفتی؟ تو خدا بودی. ازت بر می اومد. مثل من ضعیف که نبودی. مثل من دستت که بسته نبود. مثل من منتظر اجابت دعات به درگاه1خدای قوی و قادر و مهربون که نبودی. تو خدا بودی پس چرا با دست توانات زیر این ستون در حال فرو ریختن رو نگرفتی تا با خاک یکی نشه؟ آخه این چه حکمتی بود که مهربونیت هم باطلش نکرد؟ من دفعه اولم نیست. پیش از این هم نظیرش رو زیاد دیدم. سقف و ستونی که درست روی سرم، روی سر خودم خراب شد. سال ها گذشت و من هنوز از تصورش دردم میاد. اون زمان گریه کردم ولی فریاد نزدم. آمادهش بودم. منتظرش بودم. ولی این دفعه دارم دق می کنم می بینی؟ خدایا می بینی؟ به اون ستونی که بر مسند خداییت نشستی و ویرانیش رو تماشا کردی و فقط تماشا کردی1زندگی تکیه داشت که آمادهش نبود، منتظرش نبود، تحملش رو نداشت، مگه ندیدی؟ خدایا حکمتت رو شکر ولی بیا بهم بگو آخه واسه چی؟ کاش بهم بگی تا توی این آتیش تموم نشدم!.
تو خدایی!من بنده ام. شاید الان به حالم بخندی و شاید اصلا نبینی و بیخیال به خداییت برسی و نیمه ویرانه های دیگه ای رو تماشا کنی که امروز و فرداست که روی سر پناه گیرنده هاشون بیان پایین. تماشای این صحنه ها از تماشای اشک های من مفرح تره. من امروز یکی شون رو دیدم. می خندید ولی لازم نبود چشمم ببینه که بفهمم لرزش های صداش از خنده های شادش نیست. می ترسید. از ترس داشت گریهش می گرفت. شاید هم در خلوتش گریه کنه من نمی دونم. وقتی با اطمینان از لطف تو می گفت خیلی دلم می خواست کسی نمی فهمید تا فقط1دقیقه هِق هِقَم رو ول کنم بلکه بتونم نفس بکشم.
-هیچ سقفی روی سر من نمیاد پایین من خدا رو دارم.
این عین جملهش بود. داشتی می شنیدی؟ نمی شنیدی؟ خدایا مگه تو از سنگی؟ آخه از چی ساختن دل رحیمت رو؟ خدایا به خداییت قسم دارم دق می کنم. آخه چطور دلت میاد؟ چطور تماشا می کنی و دستت برای توقف این فاجعه بالا نمیاد؟ آخه مگه تو مروت نداری؟
معذرت می خوام ازت که امشب بنده بد زبونی هستم. ببخش که تحملم تا همینجاست. ببخش که هرچی می کنم اشک و قلم و فریادم امشب به اختیار خودم نیست. امشب رو بهم ببخش خدای عادل و مهربون.
حرف زیاده. اندازه تمام اشک هایی که مهارش از دستم خارجه ولی بیخیال. گفتن و نوشتنش سخته. دیگه نمی تونم. ببخشیدم بچه ها که امشب قاعده توی نوشتنم نیست. دیگه باید بس کنم تا خودم و کیبوردم با هم از این سیل اشک نابود نشدیم.
به امید آباد شدن تمام ویرانه ها و اول از همه این آخریش.
دیدگاه های پیشین: (7)
معمار
پنج‌شنبه 16 مرداد 1393 ساعت 19:31
سلام.

و هنوز تنها کسی که میدونه دردت چیه همون خداست! وقتی اعتراف نمی کنی که دردت چیه یعنی هنوز محکم و استوار رازت رو بین خودت و خدای خودت حفظ کردی…

پریسا خانوم ما مستجاب الدعوه نیستیم ولی علت و سبب می تونیم باشیم اگر لطف کنی و بگی موضوع چیه.

اگر دوست داشتی نظر پنهان بذار.
http://darodivarsara.blogsky.com
پاسخ:
سلام.
نظر پنهان دیگه چیه؟ بگم که چی بشه؟ مگه نه اینکه خدا از ناگفته ها آگاهه؟ اینطور میگن. پس واسه چی من باید دردم رو جار بزنم؟
من دعایی کردم و از بقیه هم خواستم که دعا کنن. خودم می دونستم و خدا. دعایی که اجابت نشد.
ایام به کام.
Sepanta
پنج‌شنبه 16 مرداد 1393 ساعت 21:19
وای جانم !!! باز چرا دوست جونم اینقد ناراحته !!!!! چی شده ؟؟ باز مربوط به همون داستان قدیمیه ؟؟ خیلی حالم گرفته شد ؛ خدا کنه یه جوری شه که اینبار که میام وبلاگت ؛ شاد و سرحال ببینمت

پاسخ:
سلام آشنا. ممنونم که هستید. چیزی نیست آشنا درست میشم. درست میشم آشنا. درست میشم.
پیروز باشید.
حسین آگاهی
جمعه 17 مرداد 1393 ساعت 12:49
سلام.
برای من هم بار ها پیش اومده که چیزی رو بخوام و بهش نرسم و حتی به بقیه بگم که بخوان و باز هم نرسم و حیرون و نرسیده باقی بمونم.
اما یک مطلب رو هم به شما و هم به خودم یادآوری می کنم که خدا به هیچ بنده ای از بندگانش بیشتر از توانشون درد و امتحان نمیده.
مطمئن باشید.
وگرنه شک ندارم که لا اقل من باید تا حالا با مشکلات نگفته ام که فقط خودش می دونه باید نابود می شدم ولی باز هم سرپا هستم و دارم جلو میرم.
اون دوست یا آشنای شما نمی دونم هر کس که هستند ایشون هم قطعاً توان تحمل رو خواهند داشت.
بعضی ها همین که بدونن خدا هست براشون کافیه.
نمی دونم دیگه چی باید بگم که حرفام حالت نصیحت نداشته باشند.
در هر صورت امیدوارم دعای شما برای اون شخص اگه به صلاحشونه اجابت بشه.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
نمی دونم شاید شما درست بگید در مورد توان افراد و میزان فشار پروردگار. حالا که از دیشب کمی عاقل ترم و بهش فکر می کنم می بینم در مورد خودم این امر صادقه. بار ها حس کردم اگر فلان بلا سرم بیاد و فلان درد بهم برسه به هیچ عنوان قادر به تحملش نیستم. میمیرم و خلاص. مطمئن بودم که از زیر بار1درد به خصوص زنده بیرون نمیام. زمانش رسید و اون اتفاق درست همون طوری که ازش می ترسیدم افتاد و من امروز می بینم که زنده ام. خدا تحملم رو بیشتر و بهتر از خودم می شناخت. می دونست زیر این فشار داقون میشم ولی آخرش بلند میشم و دوباره راه می افتم. همین طور هم شد. شاید این بار هم درست باشه. امیدوارم. امشب داشتم به داستان های بین خودم و خدا فکر می کردم. به این نتیجه رسیدم که هرچند گرفتاری سر راهم کم نبود و دردسر زیاد داشتم و دارم، ولی در مجموع خدا همیشه باهام مهربون بود. این رو واقعا امشب احساس کردم. نمی دونم چطور توضیح بدم. نشستم عادلانه فکر و قضاوت کردم و دیدم باید به این امر اعتراف کنم. نصف درد هایی که توی زندگی کشیدم تقصیر خودم بود. اون هایی که تقصیر من نبود هم… نمی دونم. شاید حکمتی بوده که توی درک محدود من جا نمیشه. ولی با اینهمه این…
من هنوز در حال دعام.
چی بگم؟ شُکر.
ایام به کام.
معمار
شنبه 18 مرداد 1393 ساعت 15:09
روش دعا کردنت اشکال داره! وقتی از کسی میخوای برات دعا کنه باید بهش بگی دقیقا حاجتت چیه!

این نحوه دعا کردن شرک است و بالاترین و نا بخشودنی ترین گناهه به نقل صریح قرآن.

دلیلشم اینه که…وقتی از بنده ای میخوای برات دعا کنه بدون اینکه بهش حاجتت رو بگی این به این معنی است که یا اون علم غیب داره به خواسته ات یا اینکه اون از خدا بر تو دلسوزتره و میتونه دل خدا رو نسبت به تو رئوف تر کنه!!

که هر دو تاش مشکل داره. علم غیب فقط متعلق به خداست و رئوفترین شخص به ما همون خداست.

پاسخ:
اشکال داره؟ به جهنم که داره. بذار داشته باشه. اجازه بدید ما گوسفند جماعت به نشخوار های خودمون دل خوش باشیم.
از همه معذرت می خوام اهانت به عزیزانی که این رو می خونن نباشه. این قصه گوسفند داستان داره. جناب معمار به من فرموده بودن برم توی وب ایشون حرف بزنم. رفتم و زدم ولی بر حسب اتفاق، نظر من در جوابی که به پرسش ایشون دادم موافق بینش ایشون نبود. ایشون هم فرمودن من و اون هایی که مثل من در اون مورد و نظایرش بینش و نظر دارن شبیه گوسفند هایی می بینیم که هرچی از تلویزیون به خوردمون میدن نشخوار می کنن. خدا رو شکر که اولا من الان5-6ساله که طرف رادیو تلویزیون و اخبارش نمیرم، دوما اگر هم می رفتم از سر تا قدمش دقیقا چیز هاییه که ایشون می خواد من نشخارشون کنم.
بگذریم.
من این روز ها خون می خورم و می پیچم به خودم و شما برام استدلال جدل و فلسفه یکتا شناسی طرح می کنید. من هر مدلی دلم بخواد و بلدم دعا می کنم و دعا می خوام. می خواد اجابت بشه می خواد نشه به جهنم. دیگه خسته شدم از بس هر طرف رفتم توی بد ترین اوضاع عمرم خدایی هایی بودن که زور می زدن بندگی رو یادم بدن. من فقط این مدلیش رو بلدم. فقط این مدلیش رو بلدم و این روز های لعنتی نه می تونم و نه می خوام بشینم آموزش مدل دیگه ای رو ببینم. من کسی رو به ضرب جدل و شمشیر مجبور نکردم بخونه و دعا کنه. از افرادی که دلشون می خواد بهم این لطف رو کنن دعا می خوام. دلیلش رو هم نمیگم چون دلم نمی خواد بگم. شما نمی خواید نکنید و مشرک نشید.
ممنونم.
ایام به کام.
یکی
شنبه 18 مرداد 1393 ساعت 20:55
وای از این خشم! جدی میشویم… میتونم حس کنم الان چقدر حالت بده. من نمیدونم چی شده ولی از نوشتن و نوشتت معلومه که خوب نیستی. چیزی نمیتونم بگم که تسکینت بده چون هرچی بوده از نظر خودت اتفاق خیلی بدی بود که اینطور بهمت ریخته. جدی دلم میخواست میتونستم واست درستش کنم. خواستم ننویسم چون نمیدونم واسه خوابوندن این بقول خودت آتیشت چی باید بهت بگم که آرومتر بشی ولی دلم نیومد ساکت رد شم. خوب آخه من باید بحرفم. بلاخره آنسویشبی گفتن, جناب یکیی گفتن, همینطوری کشکی که نیستش که. هی من جدی متاسفم. زیاد همدردی و ازینچیزا بلد نیستم ولی متاسفم. تو میدونی موضوع چیه و میدونی از دست کسی کاری برمیاد یا نه. قشنگ بگرد ببین اگه راهی بود که بشه حلش کرد و از ی وبگرد ناشناس کمکی میاد بهم بگو. قول میدم نخوام بشناسمت و بشناسیم و نخوام همشو برام بگی و خلاصه چیزی نخوام. خودتو بیشتر از این اذیت نکن. اگه حل داره که بهتر و اگه نداره این اوضاعت جز نفله کردنت فایده نمیده. آخرشم باید قبول کرد پس سعی کن زودتر قبول کنی تا کمتر اذیت بشی. هی من نوشته هاتو دوست دارم. ادامه بده. من همیشه هستم. خاموشم ولی هستم. فعلا بای.

پاسخ:
جناب یکی! چقدر دلم می خواست می شد این لحظه، درست همین لحظه می تونستم دستت رو بگیرم توی دستم و به نشان1محبت عمیق به اندازه ای که1دوست اینترنتی ناشناس می تونه داشته باشه بفشارم. واقعا دلم می خواست. نه جناب یکی. تا جایی که من می دونم از کسی کاری بر نمیاد. هیچ کس. مطمئنم که اگر می شد می کردید. ممنونم جناب یکی. برای بودن فقط حضور کافی نیست. خیلی ها هستن ولی نیستن. و شما. چقدر خوب کردید نوشتید. لازم نیست دنبال حرفی برای تسکینم بگردید. نیست. همین اندازه که نوشتید و با نوشتنتون گفتید که هستید و چیدمان کلماتتون لبخندی هرچند زود گذر ولی واقعی بهم داد اندازه1جهان حضور فیزیکی برام با ارزشه. البته این روز ها من تقریبا تمام لحظه ها در حال خندیدنم ولی تمامش… امیدوارم هرگز تجربه نکنید تا بفهمید چی میگم. ممنونم جناب یکی که هستید. ممنونم.
ایام به کام.
یک دوست
دوشنبه 20 مرداد 1393 ساعت 18:48
سلام بر پری دریاهای ژرف و ناشناخته که عظمتشون همیشه منو یاد خدای بزرگ و مهربانم میاندازه. این پستت رو امروز دیدم نمیدونم چی بگم میخام بدونی که واقعا از پیشامد اخیر متاسفم هرچند از قبل پیشبینی میشد ولیکن ما هم انسانیم و دلمون از رنج و اندوه دوستانمون به درد میاد بالعکس تصور بعضی از دوستام من از سنگ نیستم و قلبم یخی نیست چون اعتراف میکنم که این پستت اشکم رو ناباورانه درآورد و چشمای دیرپا خشکم رو تر کرد کمی نگرانت شدم اما با پاسخی که به آقای آگاهی دادی خدا رو شکر کردم. از دست من کاری بر نمیاد ولی فکر میکنم صبر و مرور زمان کمی تحمل رنجها رو برامون ساده تر کنه یعنی برای من که اینطوری بوده……
نمیخام نصیحت کنم ولی بشخصه معتقدم به رنجها و پیشامدهای بد امروزمون باید نگاهی همانند نگاه یک آموزگار مهربان و دوست داشتنی ای باشه به شکستن مداد دانش آموز 7 سالش سر امتحان املا که با لبخند آرومش میکنه و بهش اطمینان میده که هیچ مشکلی نیست. شکستن اون مداد کوچولوتر از اونیه که بتونه جلوی این جوهر قدرتمند و ناطق و متفکر رو بگیره.
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست،نیست
ور تو پنداری مرا بی تو قراری هست،نیست
سالها شد که بیرون درت چون حلقه ایم
بر در تو حلقه بودن، هیچ عاری هست، نیست
مولانا _عارفانه
دلت شاد،قلبت پر امید،لبت خندون،

پاسخ:
سلام دوست من.
چه غافلگیری قشنگی! معذرت می خوام بابت اون اشک ها که باعثشون شدم. ببخش دوست من. دست خودم نبود. دست خودم نیست.
بله قابل پیشبینی بود. اتفاقا در رسیدنش تردید نداشتم. منتظر بودم ولی آماده نه. نمی دونم امیدم به چی بود. به معجزه، به آرامشی که قبل از توفان خیلی طولانی شده بود، یا به…تمامش باطل بود. مثل برق رسید!. مثل باد ویران کرد و رفت و تموم شد!.
رنج ها میان، گاهی می گذرن و گاهی موندگار میشن و چقدر سنگینن! حتی زمانی که کهنه میشن باز هم بد سنگین هستن.
نگران من نباش دوست عزیز من. هرچند این روز ها، برخلاف خنده های در جمعم، توی لحظه های تنهاییم تنها اشکه که هوای گرفته دلم رو کمی صفا میده. اشک و اشک و اشک.
با تمام دردِ یواشکیِ این روز هام که امیدوارم هرگز به چشم کسی نیاد، خوشحالم که شما رو اینجا می بینم. 1شادی کوچیک وسط1دریا درد!. 1گل به شکل ستاره و به رنگ صبح وسط شب به این سیاهی!.
کاش زمانی برسه که همه پناه گیرنده های جهان بتونن با اطمینان به ستون هاشون تکیه بزنن و مطمئن و در پناه سقف های آباد راحت و رها از وحشت ویرانی سرشون رو بالا بگیرن و بخندن!. من هر شب وسط گریه هام دعا می کنم. شما هم دعا کنید. دعا کنید بلکه اجابت بشه.
ممنونم از حضور قشنگ و آرامش بخش شما.
ایام به کام.
Sepanta
سه‌شنبه 21 مرداد 1393 ساعت 23:45
سلاااااااااااااام خانوم صابخونه . حالت بهتر شد ؟ مشکل برطرف شد ؟؟؟

پاسخ:
سلام آشنا.
جواب پرسش شما توی همین پست بود آشنا. نگرفتیدش؟ مشکل برطرف شد ولی نه از راه حلش. کلا همه چیز از دست رفت. وای! وای آشنا وای! چرا کهنه نمیشه این پایان واسه من؟ باید بجنبم آشنا. باید بجنبم و خودم رو نجات بدم. باید بجنبم وگرنه…
معذرت می خوام آشنا. معذرت می خوام از همه. باید به این توقف مشکی پایان بدم تا خودم به پایان نرسیدم. ولی… هنوز باورم نمیشه. یعنی تموم شد؟ واقعا؟ یعنی در برابر نگاه خدای مهربون همه چیز تموم شد و دست توانای پروردگار به یاری بلند نشد؟! هنوز باورم نمیشه. ولی باید بجنبم. باید باور کنم. راه دیگه ای نیست.
ممنونم آشنا از عیادتی که ازم کردید. ممنونم که هستید. ممنونم آشنا.
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *