مهلت فریاد

***

تنها می خواهم بنویسم،
نمی دانم از کجا.

تنها می خواهم بنویسم.

فریادی را که هرگز اجازه ی بودن نخواهد داشت،
اشکی را که فرو می ریزد ناپیدا به آغوش شب،

تا فرو نشانَد آتشِ این شرارِ پنهان،

باران سرخی را که می بارد و می بارد از آن بالا،
از آن باروی بلند، که سحر از کنگره هایش پرید.

آه! چه تبی دارد خاک!؛
چه سوزی دارد سکوت!،

چه بغضی دارد آسمان!.

و من،
حاضر غایب این قصه و محکوم به تماشا،

و تنها و تنها به تماشا!،

آه خدایا! چه رویاییست فریاد!.

اینجا،
در غیبت فریاد، در دست های درد،

گرفتار حقیقت، در حصار این فصل سرد،

تنها می خواهم بنویسم،
تنها می توانم بنویسم!.

از آغاز، از پایان،
از این باروی ویران.

یارای سکوتم نیست!.

آه خدایا! مهلت فریادم بده!،
مهلت فریادم بده!.

***
دیدگاه های پیشین: (2)
Sepanta
دوشنبه 13 مرداد 1393 ساعت 19:49
پریسا جان ؛ خیلی قشنگ بود ؛ مرسی

پاسخ:
ممنونم آشنا از لطفی که همیشه بهم دارید.
پاینده باشید.
حسین آگاهی
جمعه 17 مرداد 1393 ساعت 12:36
سلام. همون طور که در نوشته قبلی گفتم بعضی چیز ها رو نمیشه با نوشتن یا گفتن بیان کرد و فقط فرد باید در اون حالت قرار بگیره تا بفهمه فرد مقابل چی میگه.
مگه این که روح اون دو نفر به واسطه هم دردی و داشتن درد مشترک اون قدر به هم نزدیک بشه که در حقیقت بشه یک روح در دو بدن. بعضی جملات این نوشته شما هم باز از همون مطالبه.
مثل این ها:
آه! چه تبی دارد خاک!؛
چه سوزی دارد سکوت!،
چه بغضی دارد آسمان!.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
و نمی فهمم چه حسیه که بهم یقین میده شما تا حد زیادی می فهمید این هوای تلخ رو.
شاید دلیلش همون درد های مشترک باشه.
خوشحالم که هستید.
شاد باشید.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *