دلم می خواست…

***

دلم می خواست،
آنقدر سپید باشم که سیاهی از نظاره ام کور شود.

دلم می خواست،
آنقدر سبز باشم که زمستان را از صفحه ی دل آن مادر غمگین و شرمنده ی لقمه ای نان، تا همیشه پاک کنم.

دلم می خواست،
آنقدر رفیع باشم که هیچ جوجه کبوتر خسته ای بر خاک، در حسرت آشیان نماند.

دلم می خواست،
آنقدر بزرگ باشم که هیچ پرسشی،

حتی در پس آسمانیترین پرده های حکمت،
در نگاهم بی پاسخ نباشد.

دلم می خواست،
آنقدر بالا می پریدم که سر در گوش خدا می بردم،

و تمامی اشک های خاموش خاکیان جهان را،
به آوای درد و نوای دعا، در گوشش فریاد می زدم.

دلم می خواست……

*******
دیدگاه های پیشین: (2)
Sepanta
دوشنبه 13 مرداد 1393 ساعت 19:42
مرسی ؛ عالی بود دوست جونم

پاسخ:
شما لطف دارید آشنا ممنونم.
پیروز باشید.
حسین آگاهی
جمعه 17 مرداد 1393 ساعت 12:38
سلامی دوباره.
آه از درد های مشترک و بیان حقیقت های ناگواری مثل فقر و نداری
چیز دیگه ای نمی تونم بگم.
عالی بود.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
درد های مشترک. چه هم دلی غم انگیزی! کاش هم دل من نبودی دوست من، در این اشتراک تلخ!
کاش نمی دانستی طعم تلخ این تیرگی ها را مثل من!.
کاش بیگانه بودی تو با درد من!
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *