مرگ

***

از پس پنجره،
در میان هیاهوی زندگی،

با چشمان فراموشی،،
دیدم،
مَرکَبی چوبین، همراه با سوار سراپا سفیدپوشش بر دست ها می رفت.

کسی انگار، نمی دید،
همه ی نگاه ها به سوی زندگی بود

و کسی نمی دید مرگ را،
که آرام و بی شتاب، در میان زندگی، قدم می زد.

و باز فرا خواهد رسید،
یک مَرکَب چوبین با سوار سراپا سپیدش.

شاید آن سوار،
این بار، ما باشیم.

و باز هم کسی نخواهد دید، مرگ را،
که بلند و شمرده در قلب زندگی، سایه به سایه ی ما گام برمی دارد،

و چه بسا که می خندد بر دیدگان فراموشکار ما.

مرگ!.

به راستی چیست، این حقیقت تاریک،
که به آرامش سکون، ما را به خویش، فرا می خواند؟

*******
دیدگاه های پیشین: (9)
معمار
شنبه 21 تیر 1393 ساعت 21:50
سلام همسفر. چطوری؟ ممنون که بهم سر میزنی
http://darodivarsara.blogsky.com
پاسخ:
سلام.
شکر بد نیستم. جای دشمن ها هم خالی نباشه حدود10دقیقه پیش خوردم زمین الان در حال رسیدگی و آمار گیری خسارت های جسمم اومدم دارم گردش هم می کنم.
تا امشب نمی دونستم1دستی نوشتن اینهمه سخته.
معمار
شنبه 21 تیر 1393 ساعت 23:38
ای جان! آبجی کمی مراقب باش خوب…دستتم آسیب دیده؟
من برم دعاهامو پس بگیرم برعکس جواب میده
یه پیشنهاد داشتم. اگر کتابی داشتی و خواستی به کتاب صوتی تبدیل کنی میتونی روی کمک من حساب کنی.
http://darodivarsara.blogsky.com
پاسخ:
دستم و باقی استخون هام.
امشب خیلی جدی به این معتقدم که من1طور هایی خوش شانسم. یعنی لب مرز بد شانسی ایستادم ولی خیلی وقت ها نمی افتم. مثلا امشب به شدت پرت شدم، تمام جونم درد می کنه، چندتا از استخون هام به شدت تیر می کشن و خلاصه داقون شدم و هنوز داره از بعضی زخم هایی که برداشتم خون میاد ولی جاییم نشکست. پیش از این که بخوام بلند شم مطمئن بودم1بلای آتل و گچی سرم اومده ولی اینطور نشد و هرچند حسابی نفله شدم اما گچلازم نیستم. همیشه1طور هایی برای من همینطوریه. اتفاق های بدی درست بیخ گوشم می افته و حتی خودم هم درگیرش میشم و ضربت و بلایی که سرم میاد1پله از دردسر واقعی عقب تره و بعدش کلی خاطر جمع میشم و گاهی پیش میاد که ذوق هم می کنم. مثل امشب. به معنای واقعی افتضاح می شد اگر شکستگی یا چیزی شبیه این داشتم. نمی فهمم واسه چی این ها رو میگم. شاید واسه این که شوکه این ماجرا هستم که همیشه1قدم از دردسر عقب ترم. و شاید به این خاطر که از شدت حیرت دلم می خواد هی بگم و بگم و الان کسی اینجا نیست که واسهش پر حرفی کنم و از این داستان و از این دست نامشخص همیشگی واسهش حرف بزنم و بزنم و بزنم. انگار1دستی همیشه در آخرین لحظه فقط1قدم می کشدم عقب. فقط به اندازه ای که دردسرم خیلی جدی نشه که نتونم حلش کنم ولی همین1قدم همیشه حسابی نجاتم میده و چقدر بابتش شاد میشم!. نمی دونم این رو مدیون چی هستم. ولی به خاطرش خوشحالم. واقعا خوشحالم.
کتاب. ممنونم. ظاهرا کار ساده ایه. از روی نوشته بخونیم. ولی واردش که میشید می بینید حسابی سخت و خسته کننده میشه. این سر خیلی ها اومده. گناهی هم نداشتن بنده های خدا. شاید خودم هم بودم همینطوری می شدم. ولی ممنون بابت دست کمکتون. هم خودم و هم بچه های آنسویشب و باقی بچه های ما ارزش این دست های کمک رو می دونن و من از طرف تمامشون ممنونم.
ایام به کام.
مستانه
یکشنبه 22 تیر 1393 ساعت 00:13
سلام. مواظب خودت باش دختر، ما تازه پیدات کردیم!!! بهتر باشی ان شاالله…
http://nejaat.blogsky.com
پاسخ:
سلام.
واقعا گاهی احتیاط یادم میره ولی این دفعه، نمی دونم چی شد. تقصیر من، واقعا نمی دونم بود یا نبود. پیش میاد و واسه من کمی بیشتر. زمین خوردن هیچ خوب نیست. واسه هیچ کسی آرزو نمی کنمش. حتی اون هایی که یقین دارم از ته وجودشون باهام دشمنن و اگر دستشون برسه تا ته دشمنی میرن. خدا کنه هیچ کسی هیچ وقت نی افته!
سربلند باشید!
معمار
یکشنبه 22 تیر 1393 ساعت 04:32
میبینی آبجی با دل ما چه می کنی؟! خودت اینقدر دست خدا رو تو زندگیت حس می کنی که حسادت می کنی ما از خدا پیشت حرف میزنیم! یه جورایی خدا واسه قلبت یه عشق واقعیه که دوست نداری اونو با کسی تقسیم کنی .

میگن برای زندگی دو قلب لازمه قلبی که دوست بدارد و قلبی که دوستش بدارن. مطمئن باش کمکی هم اگر از جانب من بهت پیشنهاد میشه از سر دوست داشتنه همان قلب است و نه چیز دیگر. هر جا هستی دلت شاد باشه که میدونم با روح حساسی که داری شادی روح از همه چیز بیشتر بهت انرژی میده
http://darodivarsara.blogsky.com
پاسخ:
عجب بابا!
ممنون.
پاینده باشید.
عمو حسین
سه‌شنبه 24 تیر 1393 ساعت 14:24
سلااام. واااایییی عمو نباشه که بشنوه برای دختر نازنینش چنین اتفاق بدی افتاده. امیدوارم هرچه زودتر خوب خوب بشی. بیشتر مواظب خودت باش. تو امید آن سوی شبهائیان هستی. تنت بناز طبیبان نیازمند مباد, وجود نازکت آزرده ی گزند مباد.

پاسخ:
وای خدا جون سلاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآااام عمو جان. وای خدا چقدر چقدر چقدر چقدر چقدر خوشحالم عمو بلاخره شما هم از کد امنیتی رد شدید. به خدا عمو دارم پر درمیارم از خوشی. هی اشتباه می نویسم درستش می کنم از بس خوشحالم. ممنونم عمو جون. عموی عزیز محله گوشکن. خیلی خیلی خیلی زیاد خوشحالم از دیدن حضور عزیز شما اینجا. دیشب زهره الان هم شما. حسابی سر حال اومدم از موفقیت شما2نفر. امیدوارم همینطور بیشتر و بیشتر موفق بشید.
وای دیگه نمی دونم چی بگم برم جیغ و داد راه بندازم همه اطرافیانم رو بیرون اینترنت کلافه کنم آخجون.
ایام به کامت عمو جان.
عمو حسین
چهارشنبه 25 تیر 1393 ساعت 01:01
پریسای مهربونم این موفقیت را مرهون لطف و همت تو هستم. تو بودی که ما را تکان دادی و گفتی که کد امنیتی چیز مهمی نیست نترسید بیایید.پس باز هم ممنونم باز هم سپاسگزارم مدیر شایسته و نیکو سرشت آن سوی شب

پاسخ:
قربون لطف شما عمو جان. شما که داشتیدش فقط لازم بود فعالش کنید. چه عالی شد که حالا فعال شده و من خیالم از تجهیز عمو راحته.
خوشحالم عمو جان و ممنونم از حضور با ارزش شما که سرحالم میاره اساسی.
پاینده باشید.
Sepanta
چهارشنبه 25 تیر 1393 ساعت 11:59
ای وای !! واسه چی افتادی زمین !!؟؟؟ خوبی ؟ مشکلی پیش نیومده ؟؟

پاسخ:
خوب افتادم زمین دیگه. آدم ایستاده باید بی افته تا پا شدن رو یاد بگیره وگرنه از کجا می خواد بلد بشه؟
مشکلی نیست الان خوبم. ممنون.
حسین آگاهی
چهارشنبه 25 تیر 1393 ساعت 19:46
سلام. خدا رو شکر که اتفاق بدی نیفتاد و واقعاً شکر.
چون شکستگی هم اگه بخواد به معلولیت ما اضافه بشه دیگه بد هست میشه بدتر.
راستی آپ هستم و منتظر شما.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من. ببخشید نبودم. این چند روزه کل اینترنت از دستم خلاص بود. بله در مورد معلولیت با شما موافقم. افتضاح میشه اگر بیشتر از اینکه هست پیش بیاد. کاش پیش نیاد!
بعد از پاسخ به نظرات باید حتما بیام ببینم توی وب شما چه خبر هاست.
ببخشید دیر رسیدم.
سربلند باشید.
حسین آگاهی
چهارشنبه 25 تیر 1393 ساعت 19:50
در مورد نوشته یادم رفت بنویسم.
…..
آه مرگ!
باید تجربه ی رهایی باشه.
میخوامش؛ آرزوی مرگ برای هیچ کس ندارم ولی بعضی وقتا برای خودم چرا آرزو می کنم بعضی وقتا دیگه راحت بشم ولی باز نمی دونم نمیشه.
به هر صورت کاش بیشتر به یاد مرگ می افتادیم.
یک حدیث هست از فکر کنم امام علی که می فرمایند به اندازه ی زندگی به فکر مرگ باشید یک جوری زندگی کنید که انگار آخرین روز عمرتونه و از طرفی جوری باشید که انگار همیشه زنده اید.
درست مفهومش رو نگفتم؛ می دونم امیدوارم خودتون متوجه بشید.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
مرگ. قصه ناشناخته و عجیبیه. تجربه رهایی. برای بعضی ها می تونه باشه ولی، نه برای همه. خود من هم گاهی پیش میاد که بخوامش. به نظرم برای خیلی ها این حالت گاهی پیش میاد. ولی اکثر این خیلی ها پای عمل که برسه ترجیح میدن عقب بی افته. اولیش خودم. خیلی پیش اومده که حس کنم واقعا دلم می خواد دیگه تموم شم و تموم بشه ولی درست همون لحظه مثلا با صدای جیغ ترمز ماشین که اون طرف خیابون و دور از من بلند شد به شدت از جا پریدم و کشیدم عقب تا خودم رو حفظ کنم.
حالا که بهش فکر می کنم ازش فقط1درس می گیرم. اینکه من تا زیروز باشید.مان مشخصی زنده ام و زمانش که برسه می میرم مثل همه. پس بهتره تا زنده هستم بدون آرزوی مرگ زندگی کنم و سعی کنم هرچه بهتر زندگی کنم تا هم این جهانم رو درست و حسابی سپری کنم و هم واسه اون جهانم خیلی دست بسته نباشم.
بیشتر نگم چون توضیحات اضافیه و شما می دونید.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *