و تو ای خیال سپید من!

***

و تو اِی خیال سپید من!،
چه با شکوهی در سیاهی یکسان یلدای ابدی جهان وجودم،

آن ساعات سیاهی که حکم تقدیر تاریکم را باز،
دست حکمت دادار، بر قلب خراشیده ام امضا می کند!.

هنوز هم تا بی زمان،
جلوه ی سرابگونه ات را نظاره می کنم،

هرچند!،
هرچند، بطلانت را دیگر باور کرده ام!.

کاش می شد همچنان امیدوار بود!،
حتی برای همیشه.

کاش می شد همچنان امیدوار بود!،
تنها و تنها امیدوار بود!،

کاش می شد!.

کاش نمی دیدم این خط بطلان سیاه را بر پیشانیت!،
آنگاه که خسته از سیاهی یکسان یلدای ابدی جهان وجودم،

از بهر یافتن پنجره ای به هستی،
پنجره ای به صبح،

هرچند، کوچک،
هرچند، باطل،

هرچند، سراب،

سر انگشتان سرد روحم را بر دیوار عدم می کشم،
به سان مرده ای در گور خویش،

که به یاد نمیآورد پایان خود را،
و می کاود خاک عدم خویش برای یافتن تصویر و ترسیمی از وجود،

هرچند ناچیز!،
هرچند، نایاب!،

هرچند، در خواب!،

آنگاه که می گریزم از خود،
از راستی سیاهی راستین صفحات این دفتر،

و پناهنده می شوم در نهانیترین لایه های خیال محالترین محال،
شرمپوش، مدهوش، فراموش،

آنگاه که می کاوم واژه ی آینده را برای یافتن هیچ،
با دست های به عدم نشسته،

خمود، خاموش،
خسته!،

کاش نمی دیدم سیاهی این خط بطلان را بر بلندای پیشانیت!.

و اکنون که –ای کاش-ها همه باطلند،
به امضای دست حکمت دادار،

بر سیاهی راستین صفحات این دفتر،
در قلب بارها و بارها خراشیده ام،

و اکنون که -ای کاش-ها همه باطلند،
مثل خیال،

مثل تو،

برایت قابی بارانی خواهم ساخت،
از آه،

و می نهم بر دیوار ویران هستیِ امید مدفون در زیر غبار نیستی ام،
با دست های مانده در بند این حکمت همیشه حاکم،

تا بمانی در شفافیت بکر آرزوهای تا همیشه محال من،
برای همیشه،

برای من،
و تنها و تنها برای من!.

*******
دیدگاه های پیشین: (5)
ستایش
یکشنبه 15 تیر 1393 ساعت 14:52
خــدایـــــا:
بُـت بود، بـُـت شکـن فــرستادی !!!
مــن پر از بغــضم ،
بغـض شکـن هــم داری؟؟؟
http://www.sokootefereshteh.blogfa.com
پاسخ:
بغض شکن هست. خاطره ای شیرین، از آن جنس که شیرینی دیروزش تلخی دردناکیست که تمامت می کند، دلتنگی تاریک، آنقدر تاریک که به بی پایان بودنش ایمان داری، حقیقتی عریان، چنان که عریانی بی پرده اش می پوشاند تمام باورت را.
تمام شد.
رفت. برای همیشه.
می بینی؟
بغض ها آسان تر از بت ها می شکنند!
ستایش
یکشنبه 15 تیر 1393 ساعت 15:04
دوباره سلام. چرا مشکل داری با بلاگفا؟ من که تو این مدت باهاش راحتم. کد رو میگیری؟ بعد نظرت؟ اگر میخوای تو اسکایپ با هم مچ بشیم بهت یاد بدم.
http://www.sokootefereshteh.blogfa.com
پاسخ:
سلام ستایش عزیز.
تمامش رو انجام میدم. پیام ثبت نظر رو هم دریافت می کنم. ولی…
بیخیال. بلاگفاست دیگه. طوری نیست.
ممنونم از حضور عزیزت.
ایام به کام.
sepanta
سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 09:40
چقدر عالی نوشتی !!

.هرچند بطلانت رادیگر باور کرده ام ! …
کاش میشد همچنان امیدواربود ! ….

چقدرسخته اون لحظه ای که آدم مطمئن میشه درمورد کسی اشتباه می کرده و بیخود و بی جهت بهش امید بسته بوده .

پاسخ:
ممنونم آشنا.
بله سخته. اونقدر سخته که تا خودم درکش نکرده بودم باورم نمی شد. ولی حقیقت ها هرگز تحمل نمی کنن که تا ابد پوشیده باشن. بلاخره حجابشون رو پاره می کنن و آشکار میشن. دردناکه ولی…
بیخیال.
sepanta
چهارشنبه 18 تیر 1393 ساعت 08:13
اره دیگه،دیریازودحقایق معلوم میشن…. و البته باروشن شدنشون ، چه زندگی هایی رو که سیاه نمیکنن !!

پاسخ:
گاهی واقعیت ها، چه بی رحمانه سیاهند!
آرشید
جمعه 20 تیر 1393 ساعت 09:58
میزند شلاقِ سوزی پرسه زن ، بر پیکرم
می کشم خود را میان برگها روی زمین …
پنجه ها یم بی رمق می کاود این خاک سیاه …
قطره دردی می چکد از روزن چشمی حزین

چون شرابی آتشین …

فام نیلین غم عالم نشسته بر دلم …
غصه ها آوار … چون خاکستر آتشفشان
من به دنبال چه هستم اینچنین ؟!
سرد و خاک آلوده و افسرده جان ….

در زمین ؟ یا آسمان ؟

میروم آهسته آهسته … غمین !
من همینجا دفن کردم! … پس کجاست ؟
همچو ماری زخم خورده می خزم …
گوییا بندی زمن اینجا رهاست …

سرزمین درد هاست …

ناگهان از زیر انگشتان من …
قطعه ای از دخمه خالی می شود …
قلبم از اندوه می ماند ز کار
محو آن قبر خیالی می شود …

وه! چه حالی می شود! …

گور دخمه … خیس و راز آلود وهم!
میزبان ترس دستان من است …
لرز می گیرد تمام جان من …
شاید از صهبای مستان من است!؟ …

گمشده در نیست … هستان من است!…

بسته ی پرپیچ و رمز آمیز من …
عاقبت در دخمه پیدا می شود …
می برم آرام از جایش برون …
مومیایی از تنش وا می شود …

باز غوغا می شود …

چهره شاداب افکارم هنوز …
رنگ دارد بر رخ مهتابی اش …
مثل آنروزی که می کردم نهان
در درون دخمه ی تنهایی اش

غصه های خاکی اش …

روح افکارم کنار جسم خود …
مثل یک پروانه پر پر می زند …
گوییا با صور اسرافیلِ عشق
روح بر این خانه اش سر می زند …

باز بر در می زند….

در پس این سالیان بی کسی …
من ترا در خویش پیدا کرده ام ….
دیگر از دستت نخواهم داد … عشق
این سروشی را که نجوا کرده ام

خود مهیا کرده ام …

این اثر نیز مانند سایر اشعارتان زیبا و نفیس بود

مزاحمت زیاده شد
از این پس تنها خواننده خواهم بود و از آثار خوبتان بهره مند .
سپاس که همیشه خوب می نویسید .
http://sarvina.blogsky.com
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
حیف نیست شما فقط خواننده باشید؟ ازتون می خوام سکوت نکنید. این شعر و باقی کلام شما خیلی گویاست. دلم نمی خواد از دستش بدم. لطفا ادامه بدید.
خیلی قشنگ بود. خیلی.
و در پاسخ این سرگذشت من تنها آرزو را می بارم.
کاش می شد!
من نیز مدفن کوچکی را گم کرده ام که گشتم و نیافتم.
خوش به حالت شاعر! برای من هم دعا کن هر که هستی. دلتنگ مدفون شده هایی هستم که رفتنشان در باور زخم خورده ام نیست، نیست.
برایم دعا کن.
کاش میشد!.
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *