بی نام

***

کاش می شد فریاد را نوشت!،
کاش می شد اشک را فریاد کشید!.

کاش می شد آه را گریست!،
کاش می شد گریه را تا انتها پرید!.

دیگر از شب و تاریکی و این چهار دیوار از زمین تا آسمان، نباید گفت،
نباید گفت!.

دیگر از سکوت و شب گریه های پنهان، نباید گفت!.

آه! این حرف ها چقدر تکراریست!،
چقدر تکراریست!.

دیگر از این سرای ویران نباید گفت!،
نباید گفت!.

چه باید گفت؟
در زیر این تازیان رحمتنشان؟

به راستی، چه باید گفت!؟

چه باید گفت، زمانی که نمی توان فریاد را نوشت،
زمانی که نمی توان اشک را فریاد کشید.

چه باید گفت، وقتی در هیچ دیده ای آه، گریستنی نیست؟،
چه باید گفت، وقتی نمی توان با بال زخمین، گریه را پرید؟.

به چه کلامی می توان درد را، درد را و درد را تصویر کرد!،

در این شرح بی تفسیر سیاه،
کدامین کلام، می آید تا یاری کند؟

هیچ!،
هیچ!،

جز همین حرف های تکراری،
دیگر هیچ!.

یک شب که چشمان خسته ام، دامن دامن گوهر به ستاره هایی که هرگز نشناخت، نشان می داد،
به زبان خواب، آرام از آن کلام سیهپوش پرسیدم:

-این است آنچه شما می خواهید؟-

و کلمات، پاشیدند،
پاشیدند.

مثل روح من!.

و من کابوس دیدم،
مثل همیشه.

این کلمات تکراری، این تعبیرهای همیشگی تقدیر من،
چه دردناک، شرح می دهند مرا و خود را.

آنها سیاه آفریده شده اند، مثل من،
مثل من!.

آه ای دفتر شب گرفته ی من!،
چقدر این همراهان غمناک و مجبور تکراری را دوست می دارم!.

***
دیدگاه های پیشین: (2)
علی
پنج‌شنبه 5 تیر 1393 ساعت 14:09
سلام پریسا وبلاگ جالبی داری
به وبلاگ من هم سربزن خواستی لینک کنیم:گل::گل:
http://ploton.blogsky.com
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
ممنونم از تعریفت.
آخجون وب جدید! حتما میام.
پاینده باشی!
sepanta
دوشنبه 9 تیر 1393 ساعت 06:53
اینم قشنگ بود، مرسی پریساجان

پاسخ:
ممنونم آشنا.
پاینده باشید!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *