اگر می شد روزی ببینم! در پاسخ به آرزو های دوستم حسین عزیز

سلام دوست من.
تو سرشاری از خیال و من پرم از حسرت هایی به رنگ رویا های تو.
اگر می شد من روزی ببینم، چشم هایم را پر می کردم از تماشا، از نور، از رنگ،
اگر می شد من روزی ببینم دوباره به میان شب های سپید و به دیدار روشنایی های خیال انگیز بهشتین می شتافتم. نور بازی شبانه!
یادش به خیر!
در اتاقک کوچک اتومبیل متحرکی که آن لحظه ها تمام وسعت دنیای من می شد، می نشستم و خیره می شدم به لامپ های بالای سرم. نگاه می کردم تا بیایند و بگذرند همچون کودکی های من!.
آه که چه دلتنگم برای آن نور های عزیز که در خیال های کودکانه من ستاره هایی بودند که دوستانم می شدند و از آسمان می آمدند پایین فقط به خاطر اینکه با هم بازی کنیم.
در تمام آن شب های طلایی با خودم می گفتم دنیای آدم بزرگ ها ستاره ندارد ولی من بزرگ هم که باشم ستاره بازی خواهم کرد.
مطمئن بودم آن ها خواهند ماند با من و در دنیای سپید من. نمی دانستم که تاریک میشوند و میروند، مانند چشم هایم!
دلم تنگ شده برایشان! برای آن دوستان آسمانی که دوستشان داشتم و قرار بود بمانند با من در فردا هایی که در خیالم روشن بودند و امروز تاریکند. دلم تنگ شده برایشان،
به وسعت آسمان برای آن آشنا های روشن دیروز دلتنگم!.
اگر می شد من زمانی ببینم بلند می شدم و به خیابان می زدم، بدون عصای سفید! و پیاده و معمولی، نه کند کند کند از ترس افتادن، راحت و آرام و سبک، پیاده راه می رفتم، راه می رفتم و باز هم راه می رفتم. بدون اینکه بترسم از چاله کوچک یا جوب بزرگی که نقش زمینم کند. بدون اینکه مواظب باشم مبادا بساط هیچ دستفروشی را پخش زمین کنم و او هم بعد از فرو دادن حرص و فریاد نیمه کشیده اش، پس از نگاهی و مکثی، در میان تردید و خشم و رحم و درماندگی از اینهمه بگوید: خدا شفا بده برو برو عیب نداره.
اگر می شد من زمانی ببینم نگاهم را پر می کردم از آسمان، از ستاره، از باران.
می رفتم زیر باران و قطره های قشنگ و شفافش را نقاشی می کردم. آنقدر در این جشن شفاف باقی می ماندم تا خودم و دفتر نقاشی ام خیس شویم و آغشته به بوسه های عطرآگین باران، به شفافیت آب، به هوای خیس بهشت.
آنقدر می ماندم تا من و دفترم خیس شویم از نوازش بارانی که تصویرش پر می شد در چشم های بینایم.
اگر می شد من زمانی ببینم!
ببخش دوست من. دلم این روز ها گرفته از اینهمه سیاهی.
زیادی تاریکم از اینهمه تاریکی. از شبی که بسیار فرا تر است از شب چشم های من.
خسته ام از اینهمه شب.
ببخش دوست من. حال و خیال دلداری ندارم. ترجیح می دهم این دفعه و اینجا خودم باشم. پریسایی که دلش آه می خواهد!.
کسی شاید مثل تو، که این بار می خواهد بدون پروای خود و دیگران بگوید دلم گرفته از اینهمه سیاهی!
وای که چقدر دلم گرفته از اینهمه شب!
دیدگاه های پیشین: (9)
sepanta
سه‌شنبه 27 خرداد 1393 ساعت 08:16
خیلی عالی و دلنشین نوشتی ، فقط میتونم بگم آفرین .
ازخدا میخوام که آرزوهایی که تو متنش بود، عملی بشه .
ایشالا وقتی شد، بستنی باید بدیا .

پاسخ:
بستنی آشنا!؟ چه کم توقعید شما! اگر می شد که بشه سور می دادم. 1سور بزرگ اندازه10000تا بستنی. بیخیال. اگر ها رو بیخیال. اگر می شد بستنی مجازی هم داد همینطوری به سلامتی آشنایی آشنا بستنی می دادم. جدی کاش می شد دنیای مجازی اینهمه پیشرفت کنه! شاید به اونجا هم برسه کی می دونه؟ کاش باشیم و ببینیم به نظرم خیلی جالب میشه.
حسین آگاهی
سه‌شنبه 27 خرداد 1393 ساعت 18:06
سلام. این متن و بهتره بگم دلنوشته ی شما من رو یاد شعر محکوم آقای عصمتی شاعر نابینا انداخت که از وبلاگشون عیناً کپی می کنم؛ نام شعر: محکوم هست که به دوستان نابینا تقدیمش کردند:
در جاده ای تاریک
با ستارگانی خاموش
محکومم
که عینک دودی بزنم
و عصایی به دست بگیرم
تا
پانزده اکتبر هر سال
روز نامه ها مرا
باخطی بر جسته بنویسند
******
محکومم
که عقاب های چشمانم
به لانه برنگشته باشند
و گنجشکان
در جای خالی آن ها
تخم بگذارند
و مرثیه بخوانند
برای
پرهایی که ریخته است
برای
عقاب هایی که دیگر نیست
*****
محکومم
به چاله های شهرداری
با دست و پای زخمی
در نزدیکی خیابانی که
از چاه های عمیق شهردار
رونمایی میشود
***
محکومم
به سر شکستگی
در مقابل داربست ها
وقتی راه که نه
دارِ مرا بسته اند
و من
با سیلیِ دار بست ها
صورتم را سرخ میکنم
***
محکومم
به عصایی که سفید است
و حال اژدها شدن ندارد
و گاهی
درگذر از جوی حقیر
رو سیاه میماند
***
محکومم
به ایستادن طولانی
کنار خیابان
وقتی که عجله ام
زیر سر هیچ شیطانی نیست
محکومم
دوچرخه ی توی پیاده رو را
جعبه ی جلوی مغازه را
تنه بزنم
بیندازم
دو بار عذر بخواهم
دو بار
کوری
مگر نمی بینی
را لبخند بزنم
*******
محکومم
روضه ی سکوت بگیرند
بعضی ها
وقتی از کنارم می گذرند
و
در فلکه راهنمایی
سوال هایم
از رهگذران عجول
به مقصدی نرسد
محکومم
چهره ی مادرم را
از یاد برده باشم
و
عکس معصوم دخترکانم
از آلبوم خاطراتم
برداشته شده باشد
و من
محکومم
که محکوم بمانم
بی هیچ تجدید نظری
به جرمی که
نمی دانم
و به گناهی که…
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
چه شعر قشنگی! آقای عصمتی شاعر خوبی هستن نه به خاطر این شعرش. من نوشته هاش رو دوست دارم.
ممنونم دوست عزیز.
ایام به کام.
حسین آگاهی
چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 16:16
سلام بر شما.
بروز هستم؛ خوشحال میشم تشریف بیارید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
حتما میام. توی راهم. اونجا می بینمتون.
پاینده باشید!
sepanta
پنج‌شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 08:17
خواستم بگم شام، دیگه روم نشد !!
ازخدامیخوام که این اتفاق بیفته ودوباره ببینی . اصلاخودم شام میدم، فقط این اتفاق بیفته و ۱دنیاشاد بشم .

پاسخ:
ممنونم آشنا. بیخیال نشد دیگه. کاریش نمیشه کرد. بیخیال.
ایام به کام.
یکی
پنج‌شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 21:38
خیال نکنی نخوندما که چیزی نگفتم. ی جاهایی باید چیزی نگفت. قشنگه. قشنگ و تلخ. ببین تو درست میگی ولی از خنده ها هم بنویس. بنویس میشه بنویس. همیشه سیاه نوشتن سیاهت میکنه. سعی کن سفیدم بنویسی. هی بازم از این چیزا بذار. یادم نیست انگار گفته بودی شعرم میگی. چرا شعراتو نمیذاری اینجا؟ بذار بخونیم. هی بنویسیا, زود باشیا, زودزود بذار میدونم از این نوشته ها زیاد داری. خسیس نباش بذار اینجا بخونیمشون. هی راستی دیدم توی اون سایته داشتی ذکر خیرمو میکردی. من همیشه اینطرفام حتی وقتایی که نظر نمیذارم هستم ولی چیزی نمیگم. شک نکن که اگه بخوام نظر بدم همیشه توی پستات نظر اولی مال منه. هی ببین اینو زیاد خوندم خسته شدم حالا ی جدید بنویس. برو همین الان ی جدیدشو بیار بذار آفرین.
منتظرما, فعلا بای.

پاسخ:
سلام جناب یکی.
توی گوشکن رو میگید؟ آره1کوچولو اسم و رسم شما رو بردم. خداییش ذکر خیر بود دیگه. خوشحالم که هستید جناب یکی. بیشتر بگید تا بیشتر بودنتون رو احساس کنم. نمی خوام حس کنم غایبید جناب یکی. نمی تونم توضیح بدم. رفتن ها رو دوست ندارم. مخصوصا این مدلی هاش رو.
ببخشید بیشتر از این دیگه…
ایام به کام.
mehrdad
دوشنبه 9 تیر 1393 ساعت 15:03
سلام مرسی اومدی وبم
اون آهنگایی که تو وبمه رو خودم ساختم و خوندم
اگه دوستداشتی بیا دانلود کن و نظرتو بگو
اگه نظر به وبلاگ ثبت نمیشه
این آدرس ایمیل:
mehrdad.foadian@gmail.com

اینم آدرس اسکایپ:
mehrdad.foadian
http://www.shabhayetalaee.blogfa.com
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
هم قشنگ ساختید و هم قشنگ خوندید. می دونید من موسیقی خیلی دوست دارم. پیش از این خودم1کمی کیبورد می زدم. ولی2-3سالی متوقف شدم و الان دوباره دارم از اول شروع می کنم. یعنی از اولِ اول. کاش موفق بشم بزنم!.
کار قشنگی می کنید. ادامه بدید. موسیقی با روح آدم حرف می زنه. بلند، واضح، بسیار گویا.
ایام به کام.
سیاوش
سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 16:54
میخوای ببینی ؟ دوست داری ببینی دنیا رو ؟ پس بزار منم نظرم رو بگم
ای کاش … ای کاش من ندیده بودم ، ای کاش کور بودم و نمیدیدم اینهمه ندیدن های آدمهای کور دل و بد چشم رو ، میخوای ببینی ؟ دنیای پر از خیانت و دروغ و تزویر رو … آدمهای آدمک نشان و نقاب به صورت رو … دنیای خاکستری و پر از پستی و کوچک اندیشی رو … ؟؟؟ دوست داری ببینی ؟ ببین چشم نمیخواد پریسا خانم … گوش نمیخواد تا بشنوی … یک قلب صاف و صادق میخواد تا احساس کنی ، تمام بدهی ها و زشتی های آرزویی که وقتی برات تکرار میشه همش میگی : بیخیال ، بیخیال
آره بیخیال … برای چی میخوای ببینی ؟ چیزی که تاریک ها رو روشن میکنه رنگ ها نور و لامپ های بالای سرت رو چشم نیست ، از شب خسته شدی ؟ ولی من عاشق اش ام ، عاشق صفای یکرنگی و سکوت اش ، عاشق تنهایی و بودن در لحظه های بودن اش .
ای کاش کور بودم ، کور ، تا نمیدیدم چیزهائی رو که امروز میبینم و با خودم میگم : خدایا … خد ا ا ا یا ا ا ا پس کی تموم میشه ؟
http://siavashkameli.parsiblog.com/
پاسخ:
نمی خوایی ببینی؟ دلت می خواد کور باشی؟ چشم هات رو نمی خوایی؟ بدهش به من. به جاش مال من رو بردار. عاشق شبی چون می دونی بعدش صبح میاد. از نور لامپ ها متنفری چون مطمئنی هر زمان بخوایی باهات هستن. ندیدن رو ستایش می کنی چون یقین داری می بینی. فقط1روز یعنی24ساعت مرد و مردونه چشم هات رو ببند و بازشون نکن و فرداش ببینم باز هم کوری رو می خوایی؟ اون چیز هایی که از دیدنشون داقون شدی رو من1000بار بد تر و بیشتر دارم می بینم. اون تاریکی ها که گفتی دیدنشون چشم نمی خواد. دل می خواد و حس که متاسفانه من دارم.
چشم هات بی گناهن. دیگه هیچ وقت ناشکری نکن. خدا از من خیلی صبور تره ولی1زمان دیدی صبرش تموم شد و دلش خواست اشتباهی به حرف من گوش بده و چشم هامون رو با هم عوض کنه.
خدا نکنه. دلم نمیاد. در حق دشمنم هم چنین دعای وحشتناکی نمی کنم. بذاریم به حساب همینطوری. من و خدا.
دیگه بسه.
ایام به کام.
سیاوش
چهارشنبه 18 تیر 1393 ساعت 02:06
خسته شدم ، خیلی خسته ، شاید ، آره تو راست میگی اینها ناشکریه ، نه من مرد این کاری که گفتی نیستم خودم بهت میگم نیستم چون میدونم مال این حرفها نیستم ، نمیدونم چه ام شده ، چرا ؟ چرا من اینطوری شدم خدا ؟ میدونم … نه راستش نمیدونم تو جور سختی ها رو تحمل میکنی ، تو هم نمیدونی ، به هم دیگه در .
اگر شدنی هست من حاضرم ، بگو باید چیکار کنم چشم هام مال تو ، از ته قلب راضی ام ، چون تو قدرشون رو میدونی نه من ، مرد این یکی هستم اگه میشه بیا چشمهای من رو بردار ، خدا صبرش تموم نشه من به حرف ات گوش میدم ، دوستشون داری ، آرزو داری مال تو باشن … باشه
من اونقدر خودم تا خرخره غرق گناهم که دعا نکنم بهتره ولی ازش میخوام دعای تو رو مستجاب کنه ، حالا هرجور که صلاح میدونه ، اگر چشمهای من باید گرفته بشه میدم اش به خدا مال خودشه ، خودش داده خودش هم هروقت بخواد میگیره ، اگر دوست داشت بده به تو ، من خسته شدم ، از همه چی دعا کردی برای چشمهای من ، دعا کن خودم هم برم ، برم پیشش تا بلاخره با یکی حرف بزنم که بدونم دلش صاف و صادقه .
خدا الرحمن الراحمینه ، ولی تو اگر چشم نداری 1000 برابر من استعداد داری کاری که من آرزومه توی زندگی بتونم حتی یکبار هم شده انجام بدم رو هر روز انجام میدی و منم که غبطه ی تو رو میخورم ، کاش میتونستم مثل تو بنویسم ، کاش میتونستم قبل از مرگ یک کتاب چاپ کنم که اسم من روش باشه ، حالا چه با چشم چه بی چشم .
تو برای دیدن به این دنیا نیومدی پریسا خانم تو برای نوشتن و ماندگار شدن در این دنیا به زندگی وارد شدی … پس … انجام اش بده ، خواهش میکنم
http://siavashkameli.parsiblog.com/
پاسخ:
دقیقا همینه. خسته شدی. دلت گرفته.
هرگز همچین دعایی نکردم و نمی کنم. این رو گفتم که تکونت بده و عبرت بگیری. چشم هات مال خودت. نگهشون دار و قدرشون رو بدون. من هیچ وقت نخواستم و از اینجا به بعد هم نمی خوام با گرفتن نگاه یکی دیگه بینا بشم. خدا هم می دونه و دیشب رو جدی نگرفته. نگاهت رو به کسی نده. خودت لازمش داری. واقعا لازمه. من هم حتما باید اینطوری باشم که اینطوری شدم. و درد، بی چشم هم میشه از تاریکی های جهان درد کشید. مثل تو و مثل من. خستگیت رو می فهمم. من تا حالا کتاب ننوشتم. نوشته های من تنها مال دفترم هستن و بعدش بعضی هاشون هم اینجان. نقاشی رو خیلی دوست دارم. اگر می دیدم خوب می کشیدم می دونم. تو هم بکش شاید بتونی. نوشتن هم… بنویس. سبک میشی. من ماه ها و سال ها بود که نه می نوشتم و نه درست و حسابی حرف می زدم. الان چند وقتیه که دوباره دارم زنده میشم. خیال می کردم دیگه هرگز نمی تونم بنویسم. هنوز هم چندان مطمئن نیستم بعد از این وقفه طولانی دیگه بتونم مثل گذشته بنویسم. امیدوارم بتونم. تو هم به خودت و به دلت کمتر سخت بگیر. اگر فرصت داشتی بلند شو1خیابون رو بگیر داخلش راه برو. راه برو و تماشا کن. اونقدر برو که از خستگی پا هات درد دلت یادت بره. این وسط اگر دلت خواست، به یاد من هم باش.
برای1پاسخ در بخش نظرات دیگه بسه زیادی نوشتم.
ایام به کام.
سیاوش
جمعه 20 تیر 1393 ساعت 15:11
درون آینه ی روبرو چه میبینی ؟
درون آینه ی روبرو چه میبینی ؟
تو ترجمان جهانی … بگو چه میبینی ؟
تویی برابر تو ، چشم در برابر چشم
در آن دو چشم پر از گفتگو … چه میبینی ؟ … چه میبینی ؟
درون آینه ی روبرو چه میبینی ؟
تو هم شراب خودی ، هم شراب خواره ی خود
سوای خون دل ات … سوای خون دل ات ، در سبو چه میبینی ؟
بگو چه میبینی ؟
در آن گلوله ی آتش گرفته ایی که دل است
در آن گلوله ی آتش گرفته ایی که دل است
و باد میبرد اش … و باد میبرد اش ، سو به سو چه میبینی ؟ چه میبینی ؟
درون آینه ی روبرو چه میبینی ؟
چه میبینی ؟
http://siavashkameli.parsiblog.com/
پاسخ:
خسته از خاک و خزانم گه پرواز کجاست؟
من از این شب نگرانم گه پرواز کجاست؟
صبح در کنج خیالم چو وجودم پژمرد،
رو به پایانم از این غم دم آغاز کجاست؟

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *