سلام به همگی.
چه بهار قشنگی! فقط حیف که دیگه درخت چندانی در اطراف ما نیست که شکوفه بده و بوی بهار همه جا بپیچه. دیگه درخت های پر شکوفه دارن میرن توی صفحات کامپیوتر و تلویزیون. دقت کردید چقدر در دنیای واقعی کم شدن؟ ای کاش می شد دنیا رو از پیش رفتن به این سمتی که داره میره متوقفش کرد!. من هنوز باورم نشده که واقعا از دست من و شما هیچ کاری بر نمیاد. یعنی واقعا ما هیچ کاری نمی تونیم کنیم؟ یعنی باید بشینیم و تماشا کنیم تا بهار هم مثل خیلی چیز های خوب دیگه از دنیای ما کوچ کنه و بره به جهان قصه؟ واقعا از دست ما هیچ چی هیچ چی بر نمیاد؟ حتی در حد کاشتن1نحال در جایی که دست خودبین آدم های هوس باز برای آزارش دراز نشه؟
از امروز بهش فکر می کنم. از امروز خیلی جدی بهش فکر می کنم. شاید به جایی نرسم. شاید هرگز نتونم توی آپارتمان کوچیکم جایی واسه درخت کاشتن پیدا کنم. ولی بهش فکر می کنم. واقعا فکر می کنم. شما چطور؟
من می خوام برم دیدن آدم برفی تنهای زمستون. شما هم اگر میایید با هم بریم.
***
زمان می گذشت. روز های تاریک و شب های طولانی و سرد سرد سرد زمستون.
چند روز بعد توفان موقتا فرو نشست ولی هوا همچنان از شدت سرما به انجماد می زد. آدم برفی در تمام لحظه ها محافظ پروانه بود. پروانه تبدار روی سینه آدم برفی، زیر شال بی رنگ و رو پنهان بود، توی تب داغی که خیال قطع شدن نداشت می سوخت و از کابوس باد به خودش می لرزید. آدم برفی در تمام این مدت با مهربون ترین حالت صداش برای پروانه آواز می خوند و با آرامش بخش ترین نوازش های دست های چوبیش از روی شال پروانه رو نوازش می کرد. مدتی طول کشید تا پروانه بیمار و سرمازده دوباره به زندگی برگشت و دنیای اطرافش رو تشخیص داد.
-اینجا چه تاریکه! چه دنیای کوچیک و تاریکی! من کجام!؟
آدم برفی حس کرد به اندازه1تولد، 1پرواز، 1بهشت خوشحاله.
-پس بلاخره بیدار شدی. اونجا دنیا نیست پروانه کوچولو. اینجا که تو هستی فقط1پناهگاهه. پناهگاهی که از سرما و از دست این باد دیوونه حفظت کنه.
-باد!آره1چیز هایی یادمه. خواب های وحشتناکی می دیدم. ولی من واقعا نمی تونم زیاد اینجا بمونم. باید بیام بیرون.
آدم برفی با مهربونی گفت:
-بیایی بیرون؟ پروانه کوچولو! حالا نمیشه بیایی بیرون. جایی که هستی برات هم بهتره و هم امن تر. این بیرون چنان سرده که تو1دقیقه هم دووم نمی آری. فورا تبدیل به1تیکه یخ کوچیک میشی. میشی درست مثل این دونه های کوچیکی که اطراف من دارن بازی می کنن. این بیرون باد دیوونه هست، سرما هست، تشنگی و گرسنگی هست، تاریکی هست، این بیرون زمستونه. توی دل زمستون جایی واسه پروانه های کوچولو نیست. الان نمی تونی بیایی بیرون. فعلا باید همینجا بمونی.
پروانه با بغضی از سر نا امیدی گفت:
-ولی آخه من پروانه هستم. من پر دارم. من همزاد پرواز و رفیق گل و آشنای بهارم. گل ها منو می شناسن. بهار دلتنگم میشه مثل من که دلتنگش هستم. من باید بپرم. من و نسیم با هم دوست های خوبی هستیم. بال هام که خسته میشن سوارش میشم و تاب می خورم. خیلی مهربونه. همیشه پر از بوی شکوفه های تازه هست. خورشید هر روز و هر ساعت با دست های گرمش نازم می کنه و از لطافت پر هام روحش تازه میشه. اگر نباشم دلش می گیره. خودش همیشه بهم میگه. می بینی؟ من نمی تونم توی1پناهگاه تاریک بمونم. اینجا جای من نیست.
آدم برفی با گوشه شال بی رنگ و رو اشک های پروانه رو پاک کرد و با نهایت محبتی که می شد توی دست های چوبیش جا بده به پر و بال هاش دست کشید و گفت:
-پرپری کوچولو! تو درست میگی. ولی این بیرون الان هیچ اثری از گل و بهار نیست. آشنا های تو الان اینجا نیستن. زمانش که برسه تو هم می پری. باور کن الان حتی آسمون هم اون آسمونی که تو می شناختی نیست. خورشیدی در کار نیست که نوازشت کنه. نسیمی نیست که وقتی بال هات خسته شدن، سوارش بشی و تاب بخوری. گلی نیست که بهت شیره های خوشبو و خوش مزه عیدی بده. الان این بیرون فقط سرماست و سیاهی و باد. تحمل داشته باش و منتظر بمون. بهار میاد. مطمئن باش که میاد. بهار میاد و تمام آشنا هات و آشنایی هات رو با خودش میاره. اون زمان تمام خنده و شادی و تمام عشق جهان برای خود خودته. زمان تو و گل ها و بهار و خورشید و نسیم. ولی تو باید صبر کنی. برای دیدن اون روز باید زنده بمونی. و اگر الان بخوایی از این جای کوچیک و تاریک خارج بشی وقتی بهار بیاد تو دیگه نیستی و جات بدجوری بین تمام اون ها که شمردی خالیه. تو که این رو نمی خوایی. می خوایی؟
پروانه خواست حرفی بزنه که صدای هو ی دیوانه و دور دستی ساکتش کرد. آدم برفی دست هاش رو دوباره حفاظ سینهش کرد و گفت:
-باده. دوباره داره میاد. چقدر هم سریع داره میاد.
پروانه این صدا رو خوب می شناخت. هنوز سرمای کشنده تازیانه های باد رو روی جسم کوچیکش حس می کرد. انگار همین الان داشت اتفاق می افتاد. از شدت ترس و سرمای کشنده حاصل از اون آشکارا می لرزید. آدم برفی با دست های چوبیش از روی شال نوازشش کرد و پرسید:
-چی شده پری کوچولو؟ سردته؟
پروانه نفس بریده از ترس گفت:
-من، سردمه. می ترسم.
آدم برفی خندید و با لحنی آرامش بخش گفت:
-می ترسی؟ از چی؟ باد دستش بهت نمی رسه. تا من اینجام از هیچ چی نترس.
-آدم برفی! من خیلی سردمه.
آدم برفی شالش رو محکم تر به خودش پیچید و کلاهش رو کشید پایین پایین و پروانه کوچولو رو از روی شال تا جایی که بهش آسیب نرسه محکم بغل کرد. صدای هو ی باد داشت به سرعت نزدیک می شد. هرچی پیش تر می اومد بلند تر و بلند تر می شد. طوفان وحشتناکی توی راه بود.
پروانه با شنیدن این صدا چنان ترسیده بود که قلب کوچیکش داشت از ترس می ایستاد.
-من می ترسم آدم برفی.
آدم برفی در حالی که پروانه رو نوازش می کرد گفت:
-نگران نباش پرپری کوچولو. این فقط صداست. طوریت نمیشه.
پروانه بال های ظریفش رو گذاشت روی گوش هاش و گفت:
-آدم برفی!نمی خوام بشنوم. این صدا رو نمی خوام بشنوم. 1کاری کن نشنوم.
و آدم برفی شروع کرد برای پروانه حرف زدن. حرف زد و حرف زد. باد داشت نزدیک تر می شد و صداش داشت بلند تر می شد. آدم برفی شروع کرد به لالایی خوندن. بلند و بلند تر. باد دیگه بهشون رسیده بود و داشت زمین و زمان رو مثل آردی که توی الک ریخته باشن به هم می پاشید. دیوانه و بی افسار نعره می کشید و به هر طرف ضربه می زد و انگار قیامت رو با خودش برای اون سرزمین منجمد آورده بود. و آدم برفی با بلند ترین صدایی که قدرتش رو داشت می خوند و می خوند. باد قهقهه ای زد و داد کشید:
-خیال کردی می تونی با من برابری کنی؟ تو1مشت برف بی قابلیت؟ ای خوشخیال!. حالا نشونت میدم.
پروانه گوشه سینه آدم برفی مچاله شده بود و می لرزید. آدم برفی با بلند ترین صداش آواز می خوند ولی توانش داشت ته می کشید. صدای باد بلند و ضربه هاش قوی بودن. پروانه زیر شال آدم برفی آروم تکون خورد. دست های چوبی آدم برفی حرکت ظریف پروانه رو حس کردن. قلب اسفنجی آدم برفی از احساس محبتی بی انتها لبریز شد. پروانه خیلی آروم با بال های ظریفش از زیر شال دست های چوبی آدم برفی رو ناز کرد و گفت:
-چه صدای قشنگی داری. صدات رو خیلی دوست دارم. خوشم میاد می خونی.
آدم برفی حس کرد قدرتش زیاد شد. اینقدر زیاد که بتونه صداش رو تا انتهای دنیا بالا ببره. قلب اسفنجیش از احساس عجیبی که خیلی شدید و خیلی لذتبخش بود داشت از هم می پاشید. حس کرد ظرفیتش رو نداره و اگر بخواد تحمل کنه تمام وجودش منفجر میشه. پس تمام احساسش رو ریخت توی صداش و شلیک کرد طرف باد. صدای آدم برفی انگار نعره های باد رو خورد و متلاشی کرد. باد دیوانه با تمام توان می چرخید و هو می کشید و شلاق می کشید و ویران می کرد و آدم برفی همچنان دست هاش رو روی سینهش فشار می داد و می خوند و می خوند. در1لحظه احساس کرد پروانه دیگه حرکت نمی کنه. بال های ظریفش دیگه دست های چوبی آدم برفی رو ناز نمی کردن. آدم برفی حس کرد دنیا تموم شد. ولی وقتی خوب دقت کرد، نفس های ظریف و منظمی رو روی سینهش احساس کرد که مال خودش نبود. پروانه نه تنها دیگه سردش نبود و نمی ترسید، بلکه با آرامش روی سینه آدم برفی و زیر دست های محافظش و گوش به آواز بی توقفش فارغ از صدای باد به خواب رفته بود. آدم برفی موفق شده بود.
بیرون انگار تمام دنیا می رفت که با دست های ویرانگر توفان به آخر برسه ولی زیر شال بی رنگ و روی آدم برفی، درست روی اون تیکه اسفنج توی سینهش، پروانه گوش به لالایی آدم برفی و سوار تپش های آروم و منظمی که بی وقفه مثل گهواره ای کوچیک و نرم تابش می دادن، با آرامش روی سینه آدم برفی آروم خوابیده بود و آدم برفی همچنان می خوند و می خوند.
***
ایام به کام.
دیدگاه های پیشین: (11)
Mohammad
شنبه 23 فروردین 1393 ساعت 09:53
شکوفه ها هم از انگاری از دست ما ناراحتن نه بویی دارن و نه زیبایی چندانی البته حق هم دارن خیلی از ماها حتی به این کوچولوها هم نگاه درستی نداریم و اونا رو صرفا برای تولید میوه میخوایم و نه برای زیباییشون:(.
+ممنون قسمت 2 هم مثل قسمت اول خیلی قشنگ بود;)
http://da3tanekotah.blogsky.com
پاسخ:
سلام.
بله شکوفه ها دلشون گرفته ازمون. حق هم دارن. ما بد شدیم. بد می بینیم. بد شدیم. خیلی بد!. کاش اینطور نبود. دلم دنیایی رو می خواد که شکوفه هاش با آدم هاش قهر نباشن. دلم از غربت بهار خیلی گرفته.
از همینجا دارم میرم1سر به وب شما بزنم. کاش داخلش داستان جدید باشه!. دلم1حرف تازه می خواد امشب.
ایام به کام.
Mohammad
یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 09:33
سلامـ…
فکر نکنم شکوفه ها اونقدر سنگدل باشن که محبت ببین و جوابش رو ندن شاید نشه همه ی مردم رو با شکوفه ها آشتی داد ولی خب این که میشه ما با شکوفه ها دوباره دوست بشیم!!!
+عذر میخوام دیشب آپ نبودم ولی سعی میکنم از این به بعد هر روز یه داستان جدید بزارم 😉
http://da3tanekotah.blogsky.com
پاسخ:
سلام.
شکوفه ها می بخشن. دلشون مثل برگ هاشون لطیفه. کاش من راه آشتی باهاشون رو بلد باشم! دلم تنگ شده واسهشون.
وای آخجون داستان جدید!!.
حتما باید بیام بخونم. هر زمان که آپدیت بشید من کلی ذوق می کنم.
ایام به کام.
Mohammad
یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 18:00
مهربانی و محبت چیزی نیست که شکوفه ها به راحتی از کنارش رد بشن مطمئنن هرچه قدر بهشون محبت کنید خیلی بیشتر بهتون محبت میکنند!!!
+خواهش میکنمـ…نظر لطفتونه;)
http://da3tanekotah.blogsky.com
پاسخ:
ای کاش راهش رو پیدا کنم!!!. خیلی بیشتر از خیلی دلم می خواد. دلم تنگ شده. اندازه1آسمون دلم تنگ شده.
ممنونم از حضور شما.
پاینده باشید.
sepaeta
دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت 03:21
سلام صابخونه،حالت چطوره؟
هنوز نرسیدم به این داستانی که جدیداشروع کردی، زود خودمو میرسونم
پاسخ:
سلام آشنا.
این داستان جدید هم مثل اون یکی چیزی نیست زیاد سخت نگیرید.
راستی1چیزی. چرا شما اسمتون عوض شده؟ خودتون خواستید یا گیر تایپی بوده که حوصله حلش رو نداشتید؟
sepanta
سهشنبه 26 فروردین 1393 ساعت 03:05
اون داستان که عالی بود،حتما این یکی هم حرف نداره .
اسمو الان دیدم !! نه ، انگار دستم اشتباها خورده و عوض شده، الان درستش کردم . یه کم باموبایل تایپش ناجوره .
پاسخ:
نظر لطف شماست آشنا.
با مبایل نوشتن سخته. من خودم هیچ وقت با گوشی نمی تونم جایی نظر بنویسم. اصلا امتحانش هم نکردم از بس دردسر داره. کاش سر سیستمتون بلا نیاورده باشید!.
Sepanta
سهشنبه 26 فروردین 1393 ساعت 15:55
نه ؛ کامپیوترم ردیفه و مشکلی نداره . آخه عادت کردم به اینکه داستان وبلاگت رو آخر شب بخونم . اونم مثل کتاب خوندن قبل از خواب . واسه این برای خوندنش با موبایل راحت ترم . ولی برای کامنت گذاشتن خیلی اذیت میکنه . بر خلاف ایمیل و جاهای دیگه که با موبایل هم نسبتا راحت میشه تایپ کرد ؛ تو وبلاگا تایپ کردن با موبایل سخته . تایپ میکنی ؛ یه دفعه متن میپره !! یا مثل اون بار ؛ 2 دفعه تکرار میشه .
پاسخ:
عاشق داستان خوندن های آخر شبم. هرچند هر بار این کار رو می کنم سیستمم اینقدر واسهم می خونه که خوابم می بره و این سیستم بیچاره تا صبح بالای سرم بیداره. اینقدر بیداره تا من بیدار بشم و برم پی شروع1روز دیگه و سیستمم استراحت کنه.
طفلک اگر زبون اعتراض داشت حتما معترض می شد و من چقدر ممنونم ازش!.
sepanta
چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 01:58
آره دقیقا، آخرشب داستان خوندن یاشنیدن خیلی خوبو لذت بخشه . قبل ازاینکه خوابت ببره، حتی الامکانش خاموشش کن، گناه داره ها !!
پاسخ:
موافقم. با هر جفتش.
شقایق
پنجشنبه 28 فروردین 1393 ساعت 17:50
سلام پریسا بیا وبم تلافی رو آپیدم
http://shaghayeghnazi1379.blogsky.com
پاسخ:
سلااااااام.
اومدممممممممم. یوووووووووووو هووووووووووو!!!!!!.
کورش
پنجشنبه 28 فروردین 1393 ساعت 21:25
گلی از شاخه اگر می چینیم
برگ برگش نکنیم
و به بادش ندهیم!
لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم
و شبی چند از آن
هی بخوانیم و معطر بشویم
شاید از باغچه ی کوچکِ اندیشه مان گل روید…!
http://musicshz.blogsky.com
پاسخ:
یادمان باشد تا می توانیم گلی از شاخه سرسبز نچینیم!. گل ها را بر سر شاخه ها باید دید. گل بر شاخه زیباست.
کورش
پنجشنبه 28 فروردین 1393 ساعت 21:27
کمترین فاصله از
دشمنی تا دوستی، یک “لبخند”
از توقف تا پیشرفت، یک “حرکت”
از عداوت تا صمیمیت، یک “گذشت”
از شکست تا پیروزی، یک “شهامت”
از عقبگرد تا جهش، یک “جرأت”
از نفرت تا علاقه، یک “محبت”
از صلح تا جنگ، یک “جرقه”
از آزادی تا زندان، یک “غفلت”
و از جدایی تا پیوند، یک “قدم” است
http://musicshz.blogsky.com
پاسخ:
تمامش رو به شدت می خوام. کاش همه دنیا از جمله من این ها رو داشتیم!.
چه بهشتی می شد جهان خاکی ما!.
حسین آگاهی
پنجشنبه 8 خرداد 1393 ساعت 09:00
سلام. این داستان مثل این که سرشار از عشق و محبته اون هم در یک موجود بی جان؛ خیلی تم جدیدی داره؛ منتظر ادامه اش هستم؛ چون به زودی قسمت هایی که نخوندم خواهم خوند پس سریع تر بقیه اش رو بذارید.
ممنون.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
عشق و محبت شاید از دنیای ما زنده ها که رفت، در جهان بی جان ها پناه گرفت و از اونجا تماشاگر ویرانی دنیای سنگی ما شد. شاید زنده های بی عشق دارن طاوان سفر عشق رو پس میدن. و شاید واقعا عشق هنوز جایی که فکرش رو نمی کنیم زنده باشه. مثلا گوشه قلب اسفنجی1آدم برفی.
پاینده باشید.